icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است


(تق تق تق...)

+صاب خونه..مهمون نمیخواید

(صدایی از پشت دیواره های چوبی و گرفته)

_بفرما اخوی تاره اومدم تو نشستم..داریم اماده حرکت میشیم, امرت رو بگو

+شما بیا بیرون عزیز من..این وضع اکرام مهمونه؟ یه تک پا بیا بیرون

(همان صدا با همان حالت)

_بگو برادر..میشنوم انصافا سخته بیام بیرون دوباره بگو میشنوم.

+عجب آدمی هستیا..عزیزم میگم بیا برون کارت دارم

(صدایی از پشت دیوار های چوبی دیگر کنار دست فرد می آید و اعتراض میکنند و به او میگویند: آقا یه دقه برو بیرون دیگه تنبلی نکن)

_باشه آقا باشه,خودتون بیاید بیرون خب ای بابا

(با ضربه ای درب چوبی را کنار میزند و از تابوت بیرون می آید با دیدن چهره پشت درب تابوت از خوشحالی منفجر میشود)

_جانم بفرم.... عه حاجی شمایی که؟؟!

خوب یک کلام میگفتی منم مومن خدا,بچه ها بیاید برون حاج مهدی اومده پاشید ببنید فرمانده اومده...

(باقی بچه ها با ضربه ای درب تابوت های چوبی را با عجله کنار میزنند و با جستی بیرون میپرند)

_بابا حاج مهدی خط بده بشناسیم خب..

رحیم بیا حاج محسن اومده بیا ...

و صدای باقی بچه ها..

+سلام بچه ها..سلام سلام ....

(احوال پرسی حاج مهدی با بچه ها..)

بچه ها نیومدم وقتتون رو بگیرم, باید اماده شید برید بین مردم

یه سوال اومدم بپرسم برم

_حاجی بکم بمون پیشمون اینا مراسمشون تاخیر داره از صبح ما اینجاییم حاجی وایسا یکم روی ماهتو ببنیم

+نه هادی جان باید برم یه سوال میپرسم میرم بعدا میام پیشتون

_بپرس حاج مهدی شما صدتا سوال بپرس..

+این سری رو که چشم گردوندم نبود...خبر نداری سری های بعد میارنش یا نه؟

_کی رو حاج مهدی؟!.

(با لحنی آرام با کمی استرس)

+حمید رو میگم...مجنون..

(رنگ هادی بر میگردد و به لحظه ای قرمز میشود,باقی بچه ها ارام از کنار مهدی و هادی دور میشوند و سمت تابوت ها میروند,مهدی نگاهی به باقی بچه ها می اندازد،هادی با دست پاچگی بحث را عوض میکند و میگوید)

_حاجی راستی اون عملیاتی بود که...

(مهدی چشمانش را به زمین میاندازد کمی بلند میگوید)

+بحث رو عوض نکن هادی!

سوال من رو جواب بده..همین

(هادی جا میخورد و سریع میگوید)

_من چه میدونم حاجی خودت که اون بالا پارتی داری بپرس دیگه,من از کجا بدونم

(برمیگردد جست بزند توی تابوت که مهدی مچ هادی را میگیرد)

+حالا حالاها نمیاد نه...؟

_نمی دونم حاجی یه برنامه هایی براش دارند..من از کار بالاییا سر در نمیارم

(اشکی از گوشه چشمان محسن پایین می آید با استینش سریع اشک را پام میکند و میگوید)

اون روز همه گفتیم برش گردون خودت نخواستی...


مهدی آرام دور میشود...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۹
مسیح


+محسن کجایی مادر؟!

_نه نشد دیگه مادر,اینجور مزه نمیده باید پیدام کنی..

+من دیگه حال و حوصله ى این کارارو ندارم مادر بگو کجایی..

_عی بابا این اخلاق مادر من نبودا

+بیست ساله گذاشتی رفتی توقع داری من همون مادری باشم که تو حیاط دنبالت میکردم تا یه برس به موهات بکشم و توام فرار میکردی؟

_یادته مامان..

+آره یادمه مادر,بگو کجایی؟

_نه مامان نمیشه باید پیدام کنی..

+آخه مادر تو این جمعیت این همه کامیون چطور پیدات کنم فدات شم؟

_یادته برا خریده عید رفته بودیم بازار,من تو اون شلوغیا یه دفعه دنبال چادر کس دیگه ای رو گرفتم و رفتم

نیم ساعته بازار به اون شلوغی رو گشتی و پیدام کردی,الانم میتونی

+نمیشه مادر اون موقع یه پسر کوچولوی من بود یه کله قرمز همیشه سریع پیدات میکردم...

_خب الانم پیدام کن مادر جان,هنوز همون پسر بچم..

+پسر زهرا خانومم که چند سال پیش برگشت خونه اصلا مثل رفتنش نبود..

_تسلیم مادر تسلییم

+یعنی میگی کجایی؟!

_شما پشت کامیون شش رو بگیر بیا معراج

+کامیون شش؟معراج؟! راس میگی جدی مادر؟!

_دست شما درد نکنه مادر دروغم گفتم مگه...

+اومدم مادر..اومدم.. جایی نریا اومدم..

_چشم,مثل زمان مدرسه پا جفت وای میسم تا برسی مادر

+خانوما برید کنار برید کنار پسرم..پسرم...

خانوم معراج از کدوم طرفه؟!

*مادر معراج نمیتونی بری الان تو شلوغی

+پسرم وایستاده اونجا..پسرم!

*مادر تو این شلوغی باید پسرت رو می آوردی؟!..خیابون دست و راست رو باید بری...

(با تمام توان جمعیت را کنار میزند تا به معراج برسد)زیر لب مدام میگوید:

محسنم اومده برید کنار محسنم...


تشییع پیکر شهدا/بهارستان94

عکس از @yahya_aliee






پ ن:

ما در کشاکش اتفاقات بزرگ قد میکشیم

پ ن:

اگر مایه مزاحمت مخاطبان محترم نباشد, به مناسبت سالگرد آن اتفاق بزرگ(تشییع غواص ها) برخی از پست های آن زمان را بازنشر میکنم برای مرور خاطرات.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۳
مسیح
نتایج آمده
اما من اطلاعاتی برای ورود سامانه سازمان سنجش برای دیدن نتایج ندارم
این یعنی آخر اهمیت آزمون برای من

باشد که رستگار شویم
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۳
مسیح



بادبادک باز روایتی است با داستانی جذاب برای گذار از سنت به مدرنیته و از افغانستان به آمریکا.

خواندن کتاب با دقت و هوشیاری توصیه میشود.

داستانی پر از ارجاعات تاریخی و متنی, پر اتقاق, با توصیفاتی خوب, سبک روایی غیر معمول و اما نه چندان زننده و حتی بعضا غافلگیر کننده و متخیل

نویسنده سعی کرده تحت تاثیر شدید ادبیات امریکا و پردازش داستان هالیوود به افغانستان بپردازد به خاطر همین گاهی وجه ای از افغانستان در داستان دیده نمی شود.

خالد خواسته هر انچه از آن متنفر است و یا نسبت به آن حس خوبی ندارد را کنار هم قرار دهد و برای آن داستانی بنویسد و به نظرم موفق نیز بوده در واقع میتوان گفت این یک  کتاب تاریخی نیست بلکه برداشت او تاریخ است.

شخصیت های داستان تا اخرین صفحات رها نمیشوند بلکه نقش جدیدی میگیرند

نویسنده سعی کرده کتاب را تدوین کند

فلاش بک و فلاش فوروارد بزند, از رویا استفاده کند و گاهی دو تصویر را باهم توصیف کند.

در کل

بادبادک باز جدای اهداف سیاسی و اجتماعیش

داستانی خوب و بعضا خیلی خوب است.




منزل

خرداد95






پ ن:

این نقد را بخوانید

http://vista.ir/article/276818

پ ن:

کتاب ها را سریع نخوانید

پ ن:

یکی از نکاتی که نشان میدهد خالد تحت تاثیر شدید ادبیات امریکا و منش هالیود است این که

طرز نگاه او به هزاره ای ها(قوم شیعه و مترود افغانستان) طرز نگاه هالیود به سیاه پوستان است, در واقع دلسوزانه اما در حقیقت پایین نگه دارنده.

پ ن:

شاید خالد یکی از مصادیق نفوذ برای افغانستان باشد, شاید..

در ایران هم نمونه هایش را داریم

پ ن:

در طول کتاب هرکجا بحث امریکاست حرف از نظم و صلح و ارامش است, حتی بعد از یازده سپتامبر

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۰
مسیح

داشتم به هبط شدن یکباره همه اعمال فکر میکردم

به از دست رفتن تمام سرمایه به یکباره

داشتم به فراموشی فکر میکردم

به پاک شدن یک باره همه چیز

داشتم به اتفاق فکر میکردم

اتفاقی که چند وجه دارد

داشتم به کوتاه بودن دستمان در این دنیا فکر میکردم

به ضعفم

داشتم به شما فکر میکردم

به خدایم...






پ ن:

به بهانه راه اندازی مجدد

دی یا لوگ

جایی برای زیاد حرف زدن

https://telegram.me/diialog

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۱
مسیح
حس میکنم در دور جدید فعالیتش بعد از آن روزها طلایی و انقلابی اولش
این ترک از دستش در رفته
با دقت گوش دهید اگر میخواهید گوش دهید
مخصوصا متن شعر
خوب است...

عاقبت صلح حسن جنگ حسینی دارد..
حجم: 12.7 مگابایت

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۹
مسیح

+فکر میکنی اگر اقا روحانی نمیشد چی میشد؟

_اگر نوبل ادبی و بزرگ ترین جوایز ادبی جهان رو مغرضانه نمیدادن, بزرگ ترین نویسنده قرن

اگر نظریه پرداز میشد, بزرگ ترین و کاربردی ترین نظریه پرداز دنیا

اگر روشنفکر میشد, روشن کننده ترین افکار رو ارائه میداد

اگر هنرمند میشد, خالق تصویری ترین آثار 

تو شخصیت سید علی چیزی هست که انگار دوست نداره تو چیزی نصفه باشه, تو هر چیزی بهترینه

و برای ادمهایی با این حجم استعداد و نبوغ

فقط یک مقام میتونه پاسخ گو باشه

رهبری

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۸
مسیح

صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روح الله!

روح الله، به اطاعت دوان آمد، بغض کرده و اخم آلود.

_باز چه شده برادر زاده

+عمه جان! عبدالله به جواد زور میگوید.

_جواد زور نشوند برادرزاده! این که کاری ندارد.

+نمی شود.عبدالله جواد را میزند. بد میزند.

_خب جواد نخورد. زدن بد و خوب ندارد. بدش بد است خوبش هم بد, مگر آنکه به خاطر خوردن مجبور شوی بزنی، که تازه این طور هم زدن خوب نیست, لازم است. جواد میخواهد عبدالله را بزند؟

+نه. فکرش را هم نمیکند. اصلا دست بزن ندارد.

_پس باید یاد بگیرد که نخورد، همین.


(برداشت من)

و بعد از آن روح الله

خمینی شد

و داد تمام جواد های عالم را

در مقابل عبدالله ها گرفت.




سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می آمد

به قلم نادر ابراهیمی






پ ن:

جایی که نادر خوان مینویسد

فقط باید بازنشر کرد...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۵
مسیح

- شما به اعتقاد بنده ی ناچیز، این جنگ را خواهید باخت، و رضاخان، به هر عنوان، خواهد ماند و بساط قلدری اش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید، از چاله به چاه خواهد انداخت؛ شاید به این دلیل که آقای مدرس؛ تنهای تنها هستند و همراهانشان، اهل یک جنگ قطعی نیستند، و در عین حال، آقای مدرس، گرچه به سنگر ظلم حمله می کند اما از سنگر عدل به سنگر ظلم نمی تازد، در این مشروطیت، چیزی نیست که چیزی باشد...
- مانعی ندارد که اسم شریفتان را بپرسم؟
- بنده روح الله موسوی خمینی هستم. از قم به تهران می آیم - البته به ندرت

 

کتاب سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می آمد

به قلم مرحوم نادر ابراهیمی..





پ ن:

جایی که نادرخان دست به قلم شوند

ما باید فقط بازنشر کنیم...

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۷
مسیح



(معصومه خانم به پهلو روی تخت خوابیده روبروی پنجره اتاق, که مردی با رو پوش سفید وارد میشود و شروع به صحبت میکند, معصومه خانوم اما به سمت او بر نمیگردد و در همان حال جواب او را میدهد, مرد نیز با زاویه از او می ایستد)

_خب معصومه خانم امروز چطورن؟

+معصومه خانم امروز هم خوبن

_خسته شدی از دست ما حاج خانوم؟

+نه اقای دکتر, پیر زنی مثل من تو این سن و سال کم حوصلست

_ماشالا شما که هیجده سالته

+وقتی هیجده سالم بود بچه بقل بودم, سن جوونی ما با شماها فرق داره

_درد که نداری امروز؟

+درد چی؟ بدنم؟ نه ندارم

_خداروشکر, چیزی نمیخواین؟

+یه شری چیزایی که میخواستم هست, اما یه چیز چند ساله میخوامش که نیست

_چی میخوای مادر بگو بلکن من بتونم بهت بدم

+نه نمیتونی شما روپوش دکتری تنته,فوقش بتونی شکمم رو پاره کنی و بدوزی,کار شما نیست

_حالا شما بگو شاید تونستم

+احمدم رو میخوام

_چیکارت میشه؟

_پسرم,شاخ شمشادم, احمدم رو نمیشناسی؟

+آدم معروفیه؟

_شما نبایدم بشناسی سنت نمیرسه به دلاوری هاش

+حالا کجا هست این پهلوون افسانه ای شما؟

_نمیدونم,میدونستم که الان پیشش بودم,یه سری شغال بردنش

+بزار ببینم, احمدت قد بلند بود؟

_آره

+دماغش شکسته و بزرگ بود؟

_آره بود,ولی ماهه ماشالا

+احمدت زود جوشی میشد؟

_پسرم جدی بود

+ببینیش میشناسیش یا نه؟

_شما را مادرت ببینه نمیشناسه؟

+چی بگم والا..مادرم صدامو شنیده ولی نشناخته..

(معصومه خانم..تکانی توی تحت میخورد و بلند میشود روی تخت مینشیند و با دستش روسری اش را بلند میکند،پشت به مرد)

_خوابه..بگو که خوابه احمد..

+ای کاش خواب بود و اینقدر سفید نبودی بی بی معصومه..ولی خواب نیست..چقدر سفید شدی بی بی...

(آرام صورتش را بر میگرداند و احمد را در یک دست کت و شلوار سفید و گرد پیری روی صورتش میبیند)



منزل

خرداد1395





پ ن:

پهلوانان روزی به خانه باز خواهند گشت...

پ ن:

بی بی معصومه مادر حاج احمد متوسلیان این روزها در بستر بیماری..

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
مسیح