icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است

برای مصاحبه کمی توی صف ماندیم تا اوکی دهد

حالش خراب بود و در بیمارستان بستری شده بود

خانومش هم حال مساعدی نداشت

خودش کمرش شکسته بود و یک سری درد دیگر داشت

وقتی گفت بیایید، وسایل را بار ماشین کردیم و تاخت رفتیم کرج

توی حیاط منتظر ما بود

من خیلی کم میشناختمش

در حد اسم و فامیل

کمی گپ زدیم

نماز را خواندیم

تصویر بردار نور ها را سرپا کرد و قاب را بست

مرد نشست

شش هفت ساعت مصاحبه کردیم با دو موضوع مختلف

من پشت دوربین شوقم به او بیشتر میشد و او در آرامش از گذشته اش میگفت

رفیق صمیمی آقا، مرد دوست داشتنی امام، اعجوبه انقلاب، یک مغز متفکر، منشا ده ها خدمت و مرد ماموریت ها بزرگ

مصاحبه که تمام شد

برایمان میوه آورد

کنار دستش گپ میزدیم

یک دفعه سرش را آورد کنار من و گفت:

به هر حال زندگی خرج داره، من هم عیال وارم، یک چیزی تو حیاط گذاشتم هر از چند گاهی میرم سراغش

عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم

آمدیم توی حیاط من چشم گرداندم دنبال همان چیزی که پیرمرد گفته بود

یک تاکسی دیدم

مرد برای گذران زندگی مسافر کشی میکرد

زیر لب گفتم:

خاک بر سر ما...


سوار ماشین شدیم

در سکوت به تهران برگشتیم.








پ ن:

انتهای یک زندگی انقلابی، سختی است

پ ن:

در روز دختر میگویم

که به یک مرد انقلابی سخت بله بگویید

زندگیش مثل آدم نیست

پ ن:

خدایا بگذار انقلابی باشم و اگر شدم، بمانم

پ ن:

خدایا هپی اند های ما، جنسش فرق میکند

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۵
مسیح



+میگم مامان

_(در حال ماچ و بوسه)

+مامان جان با شماما

_جان مامان...

+بچه ها غریبن...تازه رسیدن..اسماشونو گم کردن..دارن غریبی میکنن..میشه جلوی چشم اونا منو ول کنید برید سراغشون؟

_به روی چشمم مادر به روی چشمم

(به سمت دو‌ تابوت حرکت میکند)

+خوش اومدید گل پسرای من...خوش اومدید شاخ شمشادا‌‌..من یه عمر پشت تابوتای شما برای همتون مادری کردم..خوش اومدید پسرای گلم..غریبی نکنید مادر...


معراج مادرها و پسرها




پ ن:

بلا تشبیه

همیشه فضای شناسایی شدن شهدای گمنام برام مثل محوطه ی بچه های گم شده تو حرم بوده، وقتی مادر به بچه میرسه... و وقتی یک‌بچه اومدن مادر دیگری رو‌ میبینه... و وقتی که مادر فرزند گم کرده در آغوش گرفتن فرزندی رو میبینه..

پ ن:

شهدای گمنام چند مادر دارند...

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۵
مسیح



(در فضای گرگ و میش قبل از اذان صبح در مقر اعزام نیرو به خط،چند شب مانده تا عملیات،صدای گریه ای شبیه گریه ی بچه ها به داخل سنگر پنج نفره شنیده میشود، مسعود بد خواب از صدای گریه اذیت میشود و بیرون سنگر میرود)

+(زیر لب) دیگه شور عرفان و نماز شبو روضه اینارو در آوردن (باصدای بلند)بابا شب برا خواابه یا ایها المومنین!

(چند قدم مانده به صدای قدم هایش را کند میکند و در حالی که از شیب خاکریز پایین میرود)

+آاقا مسلم.آاقا جواد.آقای مهرابیی برادراا به خدا جاتون ته بهشته, خداشاهده اگر نبردنتون من حاضرم همه ثوابامو بدم شما برید تو بهشت,بسه دیگه نماز شب تعبد به خدا خواب و زندگی داریم.حداقل در درگاه الهی زجه نزنید..

(از شیب پایین می آید و به مردی بر میخورد چمباتمه زده و پارچه ای روی سر کشیده, بدنش با هر صدای گریه مثل مردی که لگد بخورد از جا تکان میخورد, صدای گریه خیلی جانسوز است)

+برادر فاز پروندی قسمت شنواییتم از دست رفته! بابا میگم سلب آسایش مومنین هم گناهه!

_(به گریه ادامه می دهد)

+با شماما برادر!

(به سمت مرد میرود و پارچه را از روی سر مرد کنار میکشد ولی حرف توی دهانش میخشکد)

_ععع..کامبیز تویی! چته بچه مثل ننه مرده ها زجه میزنی!

(زانو میزند و کنارش میشیند)

+مادرت چیزی شده؟

_نه

+بابات؟؟

_نه

(دوماه بعد.خانه کامبیز.شلوغ و پر سر وصدا،مسعود در حال مدیریت اوضاع)

+(در گوش سالار) سالار حواست باشه.مادر کامبیز اومد اجازه نمیدید به بدن نزدیک بشه.با خواهرش صحبت کردی مدیریت کنه مادرش رو؟

_والا اقا مسعود.نه راستش

+نه؟ مرد حسابی میاد الان!! _حاجی نمیتونم بگم.نمیتونم. به خدا سخته

+سالار یه بار کار سپردم بهت!!

_نمیتونم حاجی

+خدا هدایتت کنه!خانم سرخابی ببخشید چند دقیقه

(خواهر کامبیز به سمت مسعود می آید)

+من عذرمیخوام از حضورتون.تو این شرایط.ببخشید

*خواهش میکنم.ببخشید چرا نمیذارید بریم پیش داداش.این حرکتشون زشته.ما عزاداریم!

+عذرمیخوام.شرمندم.ولی قبل رفتن سمت پیکر باید یه نکته ای بهتون بگم تا شما یک نقش بزرگ رو امروز به عهده داشته باشید..

_چی شده؟

+یه شب با صدای گریه کسی تو سنگر از خواب بیدار شدم(تکه داستان بالا را در نظر بگیرید) بهش گفتم چته پسر؟ گفت مسعود یادته حاجی سیف رو میگفت کار رو اینجا جدی بگیرید حضرت فاطمه موقع شهادت میاد بالاسرتون؟ من وقتی تنم بوی سیگار میدهخجالت میکشیدم برم خونه جلوی بابام! مسعود من با این صورت چطور توی صورت حضرت نگاه کنم.خانم سرخابی اون شب کامبیز یه دعا کرد متاسفانه یا خوشبختانه منم آمین گفتم.خواستم بگم.وقتی مادر رو میبرید سمت کامبیز حواستون به دعاش باشه، صورتش..



بهشت زهرا

1393






پ ن:

ما با این صورت های ....

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۱
مسیح

ماه رمضان از حیث انجام اعمال برایم با باقی ماه ها فرقی داشت؟

نه

فقط تا اذان چیزی از دریچه حلقم پایین ندادم


عیدتان مبارک

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۰
مسیح



در روزگاران نه چندان دور، سه برادر بر روی این کره نه چندان گرد زندگی میکردند.

روزی تصمیم گرفتند از افتخارات جهان همه را از آن خود کنند.

روزهای زیادی در دشت های شهر خورد روی علف ها دراز میکشیدند و تمام افتخارات جهان را برای به دست آوردن لیست میکردند و بین خودشان تقسیم میکردند.

تا اینکه روزی

گردن کشان شهر های دور، به طمع شهر همسایه شان آهنگ جنگ کردند.

برادران که حالا ستون های دود خیمه های دشمن را در دور دست ترین نقاط شهرشان میدیدند بر سر یک دوراهی ماندند

به دست آوردن تمام افتخارات جهان؟

یا کمک به شهر همسایه که روزی بهترین دوستانشان را در آن شهر ملاقات میکردند؟

تصمیم برادران ساده اما قطعی بود

آن ها روی همان علف های سر به سر باد گذاشته و همان دشت آرام که حالا فقط کمی دود دشمن شهر همسایه، آن را سیاه کرده بود باهم صحبت کردند و به این نتیجه رسیدند که اگر کسی در این بلاد هست که به خودش جرات میدهد آزادی همسایه های مارا بگیرد پس حتما روزی این جسارت برای شهر آن ها نیز تکرار خواهد کرد.

تصمیم بر رفتن شد و قرار شد وقتی دفع خطر کردند, برگردند و تمامی افتخارات جهان را از آن خود کنند.

روی مادر را بوسیدند از پدر کسب اجازه کردند کیسه نان و پنیر را از دست خواهر گرفتند و ره سپار شهر همسایه برای نبرد با دشمن شدند.

یک سال بعد

شهر همسایه از خطر هجوم دشمن در امان شد و مردم شهر از تجربیات این جنگ غیر منتظره نظام قویی را در شهر بر قرار کردند.

یکی از برادران با کوهی از افتخارات و تقدیرها ره سپار شهر پدری شد.

وقتی به خانه رسید

علف ها همچنان سبز و رقصان بود, دشت بی انتها و آسمان از همان دود دور کمرنگ سیاه هم پاک شده بود.

او اما تنها برگشته بود

با سه خبر و یک پیکر

برادر اول شهید

برادر دوم مفقود الاثر 

و خودش جانباز

پیکر برادر شهید را در سوگ برادر مفقود جلوی خانه در دل زمین همان علف ها به خاک سپرد و به این فکر کرد که حالا

این سه بردار تمام افتخارات جهان را به دست آورده اند...




مترو ولیعصر

راهپیمایی روز قدس

تیر ماه گرم و سوزان1395






پ ن:

برادران خونی بیایید باهم عهد ببندیم تا روزی که اخرین نفر زیر بار ستم ظالمان است دست از مبارزه برنداریم.

پ ن:

خداقوت بده به هممون که این جهنم سوزان تهران رو تبدیل به گلستان کردیم

خداقوت مردم خوب ایران

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
مسیح

(داخل یکی از تونل های حفر شده زیر اسراییل,شهر مرزی در نزدیکی مرز فلسطین، کماندو ها در دو صف داخل فضای تنگ تونل کنار هم صف کشیده اند و فضا با نور چراغ قوه دو سه نفر کمی روشن است, #عزالدین دو سه ردیف تا درب مخفی تونل ایستاده, نور چراغ قوه مدادی در دستش را روی یک عکس انداخته و نگاه میکند)

_عکس کیه؟

+بدون اجازه وارد خلوت دیگران نشو

_تو یه تونل یک متری تنه به تنه هم وایسادیم, حریم خصوصی چیه

(هیسسس ساکت ساکت)

_حالا عکس کیه؟

+عزالدین

_پس عکس بچگیاته

+نه عکس داداشمه

_جالبه اسم داداشتم عزالدینه

+قبل داداشم اسم عمو هم عزالدین بود

(ساااکت...تا تونل رو لو ندادید ساکت..)

_دم اخری یاد خاطراتش افتادی؟

+هیچ خاطره ای ازش ندارم..قبل به دنیا اومدنم با موشک این حرومیا شهید شد..

_ببخشید..

+مادرم میگفت خیلی چشم انتظار من موند تا باهم بازی کنیم و بهم سنگ پرت کردن با تیر کمون رو یاد بده..

_خدا برادرت رو رحمت کنه...

(دو دست از پشت روی شانه ی عزالدین مینشیند و آرام میگویند: خدا رحمتش کنه)

+ممنونم

(برای خروج و پناه گیری آماده بشید, گروه تخریب و انفجار فقط دو دقیقه وقت داره, گروه عزالدینم برای گرفتن ساختمون بی و استقرار توش پنج دقیقه وقت داره, پشتیبانی توپخانه از یک دقیقه دیگه شروع میشه به نفعتون سریع به نقاط معین برسید)

_مم..ببخشید بابت جسارتم

+این حرف رو نزن برادر..به جاش اسلحت رو چک کن

_فقط یه سوال دیگه..چرا اسم تو و برادرت رو چیز دیگه ای نذاشتن

+عزالدین یه آرمانه برادر، اسم نیست..از نسلی به نسل دیگه از تنی به تن دیگه امیدوارم امروز به دست من محقق بشه و الا موکول میشه به یه تن دیگه

(برای خروج اماده بشید, پنج...چهار..سه...دو...یک..)

نور شدیدی به یک باره وارد تونل میشود و کمی چشم ها را میزند, فضای بیرون مملو از صدای گلوله و انفجار است, عزالدین به همراه گروهش به سمت نقطه معین حرکت میکنند...




روزی که خواهد آمد

تاریخ: به همین زودی ها





پ ن:

برای ساختن عزالدین دو دیگه بودجه امکانات نداشتیم..برای همین متنش رو تقدیم میکنم :)

پ ن:

این نوشته در ادامه ی فیلم کوتاه عزالدین اگر مشاهده نکردید در وبلاگ هست, اگر هم حوصله گشتن ندارید فردا در کانال دیالوگ بارگزاریش میکنیم

پ ن:

قدس آزاد میشود ما به فکر مردم ستم دیده ی دیگر هستیم..

پ ن:

جمعه می آییم, می آیید, می آیند

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۰
مسیح

اینجا داشت تبدیل به معدن ذخیره سازی پست های آنجا میشد که

رسیدید

چند وقتیست که وبلاگ نویسی برای من دوباره حال و هوای قدیم تر را گرفته

نمی دانم چقدر از مخاطبان فعلی، وبلاگ یاسین را به یاد دارند، فکر کنم نزدیک به صفر

ولی خوشحالم که وبلاگ نویسی دوباره برای من رونق پیدا کرده به برکت مخاطبانی که پیگیری میکنند، میخوانند و زحمت میکشند و نقد میکنند

وبلاگ ها حکم ریشه ادم ها را دارند

ممنون از اینکه مخاطب این وبلاگ هستید







پ ن:

وبلاگ ها یک جور هایی بهشت فضای مجازی هستند

روابط محدود شده و کنترل شده

عدم رقابت در به تصویر کشیدن وجوه خصوصی بی مورد زندگی و عدم خودنمایی (حداقل در مقایسه با سایر فضاهای مجازی)

پ ن:

وبلاگ سیب زمینی فکر کنم چهار ساله شده

با احنساب دو سال وبلاگ یاسین فکر کنم بشود حدود شش سال

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۵
مسیح
برای آدم هایی مثل من که تمام عمرشان را شب امتحانی سر کردند و برای 10 جنگیدند
امشب فرصت خوبیست
حداقل حجم امتحانی
حداکثر حجم نمره
دست باز صحیح کننده
انگار همه چیز آمادست...
بسم الله...






پ ن:
التماس دعا
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
مسیح


همه چیز از همین نقطه شروع میشود

از همین تصویر

چندین سال قبل از انقلاب نیز داستان از همینجا شروع شده بود

اوایل انقلاب نیز همه چیز از این نقطه شروع شده بود

از همین نقطه طلایی

وقتی امام گفت سربازان من در گهواره ها هستند

وقتی همان سربازان داخل گهواره قد کشیدند

و وقتی قرار شد همان سربازان قد کشیده سربازان درون گهواره دیگری تربیت کنند

همه چیز به این نقطه بستگی دارد

اگر این نقطه را فهم کنیم

تعاریف تک بعدی جهاد در ذهنمان تغییر میکند

همه چیز به همین نقطه بستگی دارد



تشییع پیکر شهدای غواص

تهران_میدان بهارستان94







پ ن:

غواص ها آمدند تا ما نرویم

از انقلاب دور نشویم

امام را تنها نگذاریم

غواص ها نیروهای کمکی بودند

وقتی حس میکردیم شکست خوردیم

سر رسیدند

و با پاتک هایشان

شهر را پس گرفتند

و آینده شهر را

به دست همین بچه های رو کول پدرها دادند

همیشه همینطور است

شهدا ابر قهرمان های شهر نا آرام ما هستند

وقتی که اوضاع گره بخورد

در قامت رعنای تابوت هایشان میرسند

و شرایط را عوض میکنند...

پ ن:

ممنون از تحملتون بابت این بازنشر ها...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۸
مسیح


+دستو بده به من بریم

_نمیشه جمعیت زیاده نمی تونم برسم به شما!

+یا علی بگو,جمعیت بزن کنار بیا یاعلی

_نمی تونم نمیشه!!تو این جمعیت بخوام بیان تا اون جلو قفسه سینم میشکنه!!

+قفسه سینه رو میخوای چیکار پسر,بیا دستت و برسون به دست من با خودم ببرمت..

_حاجی جان من تا بیام تا اون جلو فشار جمعیت دوربینم رو میشکونه!!

+مومن دوربین میخوای چیکار,بزن به دل جمعیت بیا جلو..

_چند ملیون پول همیناست!نمیشه

+چقدر ان قولت میاری پسر,دلو بزن به دریا دستتو برسون به دستم بریم...

_نمی تونم,نمی تونم,مادرم منتظره خونه

+بیا غصه مادرت رو نخور,مادرت هم مثل مادر من بیا

_نمیشه!! نمیشه! نمیشه! (با لحن کلافه)

(دستش را پایین می آورد و آرام آرام دور میشود,چند متری جلو تر یک دفعه فریاد میزنم):

_حاجی کجااا؟! منم ببرید,منم ببرید!!

+کجا ببریمت قربونت برم,حاضر نیستی از هیچی بگذری,حاضر نیستی دل به دریا بزنی,بمون! دنیا کلش برای تو..

(دهنم بسته میشود و نگاهم را به او میدوزم و او دستش را به سمت نفر دیگری دراز میکند

من زیر لب مدام میگویم):

لعنت به من

لعنت به من

لعنت به من...


تشییع شهدای گمنام,میدان بهارستان,1394

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۳
مسیح