فوتبال را دوست دارم
چون بازی اشک ها و لبخندهاست
بازی ما میتوانیم ها
معجونی از سیاست و اقتصاد و رسانه و هنر
بزرگترین تماشا کردنی جهان
فوتبال چیزی است فراتر از سینما، تکامل یافته تر از تئاتر
جدال قهرمان و ضد قهرمان ها
صحنه تقابل خیر و شر
جولانگاه حماسه ها
آفریننده درام ها و تراژدی ها
فوتبال زندگیست
یک هدف که میتوان برایش تلاش کرد
یک ابر رسانه
که میتواند رسا ترین تریبون برای رساندن بزرگترین و حساس ترین پیامها باشد
صحنه اعتراض به اشغالگری و استعمار و ظلم
فریاد زننده ی بغض های سیاسی
امید آفرینی برای مردم نا امید
موقعیتی برای تبلیغ دین!
رسانه ای سانسور نشدنی
فوتبال را دوست دارم
چون در آن غیر ممکن وجود ندارد
گاهی پا برهنه ها اسکناس های متحرک را شکست میدهند
فوتبال را نابینایان میبینند
ناشنوایان می شنوند
و لال ها فریاد می زنند
فوتبال دوراهی تصمیم هاست
طرف دار ماندن یا پشت کردن
ماندن اسطوره شدن یا رفتن منفور شدن
فوتبال دنیای تمثیل هاست
داستانی تکراری
اما هزار پایان
آن چیزی که در تصویر دیده میشود
تصویر دو بازیکن نیست
آن ها دو رسانه اند
در اوج قدرت
دو رسانه
که دست بر قضا فوتبال هم بازی میکنند..
پ ن:
پسر محبوب مصری
این روزها لابلای گل ها و دریبل های دلبرانه اش
سود کاردکرد رسانه ایش را به سبد اسلام میریزد
فارغ از اینکه فردا چه می شود.
پ ن:
رسانه ای که کنترل بر آن
مقدمه کنترل بر جهان است
پ ن:
فوتبال جزو زیباترین فیلم هاییست که تا به حال دیده ام، با اینکه جایی در لیست برترین های imdb ندارد.
+نَنُم قلیه گذاشته بود، از صبح بوش مارِ دیوونه کِرده بود... ظهری که شهر ریخت بهمآ، خونه و قلیه و همه چی رو سپردیم دست خدا زدیم بیرون...
_ای تو روحت محمود!
حالا خونه که هیچ، قلیه رو سی چی ول کردی به امون خدا!؟
+کا ای که غصه نداره.. سر راه که داریم میریم میدون، یه دو دقیقه میرم خونه ما، قلیه رو میزنیم بعد گلنگدن رو میکشیم
_ها والا.. منطقیشم همینه
@محمود بسه دیگه لاف نیا! عقب موندین! بجنبین، تو خط آتیششونید!
+ای بچه تهرون اوا خواهری چی میگه؟
کا اینجا شهر مُنه! دوست دارُم توش مثل شانزلیزه قدم بِزَنُم!!
حالا قاشق آوردی؟؟
_ها کا! مو مجهز اومدوم...
پ ن:
خوب شد خرمشهر دست دیپلمات ها نیافتاد...
پ ن:
عکس از استاد
@ bahram.mohammadifard
آیدی در اینستا
پ ن:
#صداهاصداها
حلیمه بانو داخل حیاط مشغول رسیدگی به وضع باغچه خانه است، زنی سی سال و جا افتاده با چهار فرزند
ناگهان درب خانه با لگد بچه ای هفت/هشت ساله باز میشود و پسرک دوان دوان خود را با باغچه میرساند و روی چمن و گل ها پایکوبی میکند و همهچیز را له میکند.
از بین درب نیمه باز خانه
شمایل یک مرد مسن به چشم میخورد با لبخند کش دار که نشانه ذوق کردن است، چشمانش را به پاهای پسر دوخته و رقص مرگ پسرک را روی گلهای باغچه نگاه میکند، گویی مست شده.
حلیمه که انگار به دیدن این صحنه عادت داشته باشد، با چهره ای بی تفاوت، قیچی هرس را به بند شالش آویزان میکند و دست می اندازد زیر کتف پسرک و او را بلند میکند و تا دم درب خانه میبرد
بعد لگدی بچه را به سمت مرد راهی میکند.
پسرک تخس، خود را به پاهای بلند مرد میچسباند و در حالی که نعره میزند، با دست حلیمه را نشان میدهد.
مرد دستش را لای موهای پسرک میبرد و بعد با نگاهی که هنوز پوزخند دارد، حلیمه را نگاه میکند.
حلیمه قیچی هرس را از پر شال خود در می آورد و به طرف مرد میگیرد:
«پسرانم! جواب لگد پرانی های کودک تخست را خواهند داد...»
مرد که پوزخندش شکل خنده های عصبی به خود گرفته لب های بی رنگشرا باز میکند:
«حرف زیاد میزنی حلیمه، هر روز همین را میگویی و من هر روز باغچه ات را ویران میکنم و این را هم بدان، به ازای هر لگدی که به کودک تخص من میزنی، او هار تر میشود!»
کودک از پس پاهای مرد، چهره اش را به سمت حلیمه برمیگرداند و دندانش هایش را نشان میدهد.
حلیمه نگاهش را از صورت کودک میدزد و به داخل خانه بازمیگردد و در چهار چوب همزمان با بستن درب، با صدای بلند میگوید:
«پسرانم راه رسم جنگیدن با سگ هار را بلدتر هستند!»
درب را میبیند
نفس عمیقی میکشد
بیلچه و بذر را برمیدارد و دوباره به سمت باغچه می رود
بذرها را میکارد
در حالی که زیر لب می گوید:
«پسرانم! جواب لگد پرانی های کودک تخست را خواهند داد...»
پ ن:
مادربزرگ عزالدین
#فلسطین
#القدس_عاصمة_فلسطین
فوتبالیست های خارجی را ببین
نسل قدیمی ها را
بدنشان هنوز جوری مانده
که تو فکر میکنی اگر همین الان لباس ها را بکنند و بیایند وسط زمین
حریف امروزهای ما میشوند
ولی فوتبالیست های خودمان را نگاه کن
همان نسل ستاره های قدیمی
اگر حافظه ات از بین برود
فکر میکنی آن ها هیچ نسبتی با فوتبال نداشته اند
شکم های بزرگ
بدن های افتاده
مثل پیر مرد های مردنی
این فاصله حرفه ای بازی کردن با حرفه ای زیستن است.
حال و روز اوایل انقلاب را ببین
قدیم تر ها را
جوری بودیم
که فکر تو میکردی هر لحظه آقا سر برسد، آماده ایم تا تمام و کمال بپذیریمش
اما امروز را نگاه کن
به خودمان
به قیافه هایمان
شبیه تر به هر قوم دیگری
این فاصله بین انقلاب کردن با انقلابی زیستن است.
پ ن:
برای بدن های تنبل ما انقلابی زندگی کردن درد ناک است
درست مثل همان وقتی که بعد از چند سال ورزش نکردن
یک دفعه فوتبال بازی کنی
و بعد تا یک هفته کوفتگی بگیری.
پ ن:
کلاه آرمانهایتان را محکم بچسبید.
+کاغذ قلم به دست داری... می نویسی؟
_نه، سیاه میکنم جناب
+چه چیزی را؟
_کاغذ ها را، دفاتر را
+این سیاه کردن ها سودی هم دارد؟
_نه جناب، بیشتر شبیه جنون است، سفیدی کاغذ ها اذیتم میکنند
+جنون بد است، اما مجنون خوب است، جنون داری یا مجنونی؟
_جنون، فکر میکنم جنون دارم جناب
+جنون بد است، جنون دیوانگی است، دیوانگی ابتر است
_شما جنون دارید یا مجنونید؟
+من مجنونم پسر
_فرقی هم میکند؟ جنون با مجنون؟
+صد البته، مجنون جنونش را مهار میکند، افسار میزند، جنون موتور محرک مجنون است
_تا به حال اینطور نگاهش نکرده بودم
+مگر تو تا به حال نگاه هم میکردی؟
_با تفاسیر شما، نه جناب، کور بودم
+البته کور بودن هم خوب است، کور باش ولی علیل نه...
_کور باشم ولی علیل نه...
+مجنون شو تا دیگر جان درختان بی زبان را نگیری، بلدی مجنون شوی؟
_فکر نکنم جناب
+فکر نکن پسر، تلاش کن! بلدی تلاش کنی؟
_فکر کنم جناب..
+بازهم فکر کردی.. مجنون شو پسر... تا وقت هست مجنون شو، جنون تباهت میکند
_چشمجناب مجنون میشوم.. راستی اسمتان؟
+نادر.. ولی تو همان مجنون صدایم کن..
پ ن:
تولدت مبارک موجودِ نادرِ قابل ستایش
#نادر_ابراهیمی