icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است


 

 

 

اگر قادر بودی در زمان سفر کنی و یک شیشه آب با خودت به کربلا ببری ، با آن شیشه آب چه کسانی را سیراب میکردی؟

شاید می گویی اول حسین را سیراب میکردم! او امیر قافله بود و از همه بیشتر تشنه! اگر هم بخواهیم طبق درجات معنوی هم تقسیم کنیم بازهم اول باید به او آب میدادیم. او واسطه فیض الهی است.

شاید می گویید، باید زینب را سیراب کنیم! او مادر قافله است و رنج و غم همه را به دل دارد. و سخت نگران برادر و سخت درگیر حراست از کودکان و زنان حرم است.

ممکن است بگویید، اول باید مریض خیمه نشین را سیراب کنیم! او جانشین حسین و حجتی دیگر از خدا بر زمین است، در ضمن بیمار است و سخت تشنه آب.

احتمال دارد بگویید که می بایست اول رباب را آب داد! به هرحال او را طفلی شیرخواره در بر است و شیر و آب نیز لازم و ملزوم یکدیگر، پس باید آب را به رباب داد.

شاید بگویید باید اول علی اکبر را سیراب کرد،جوان است و پر تحرک و نیازمند انرژی!

گروهی دیگر نیز بگویند،روانیست تا نوجوانی هست،جوانی آب بخورد! بنابراین اول قاسم ابن الحسن را سیراب کنیم، نوجوان است و تاب و تحملش کم!

کسی دیگر هم ممکن است، تا طفل شیر خواره هست دیگر گزینه ای برای انتخاب نمی ماند!

و دسته ای دیگر شاید انتخاب را به علمدار ارجاع دهند و گویند قسمتی را خودش بنوشد و باقی را هر جور صلاح دانستی تقسیم کن،آخر او سقاست!

ممکن است هر چیزی درباره ی تقسیم آب در کربلا به ذهنتان برسد!

اما نکته چیز دیگریست......!

و آنُ این که هیچ کدام تشنه آب نبودند!!

عباس را کنار فرات فرصتی بود تا سیراب شود، اما عباس تشنه ماند!

علی اصغر را اگر حسین(ع)بر دست گرفت تا تقاضای آب کند،مسئله آب نبود! چون علی اصغر را اگر هم آب می رسید،دیگر جواب گو نبود!

 علی اکبر را اگر تشنه بر زمین دیدی به خاطر تشنه رفتنش گریه مکن!
قاسم را جوانی منگر که تشنه آب است! او به دنبال چیزی شیرین تر از عسل صحرای کربلا را زیر و رو میکند!

رباب را نه از فرط تشنه گی خواستار آب است، رباب شرمنده طفل است!

جانشین حسین اگر در خیمه بیمار افتاده،حکمتی دارد! از شدت عطش ناله نمی کند!

زینب را اگر دیدی طلب آب میکند از برادر، میخواهد غیرت برادر را تماشا کند و اگر لبانش را خشکیده دیدی، نه به خاطر آب،بلکه به خاطر خشکی لبان برادر است!

و حسین را اگر بینی زبانش به مانند چوب خشک در دهان است نه اینکه تشنه است،بلکه این زبان را رسالتی دیگر بر روی نی است! این جا به کارش نمی آید!

و برای این است که میگویم؛

آب را خودت بنوش زیرا تویی که با تشنه گی رنگ می بازی و دین و ایمان می بازی، رنگ باختن این جماعت را با ما فرقی عظیم است!!

اینان به شوق وصل الی االله رنگ میبازند و ما به شوق دیدن بخار روی لیوان آب!

اینان را یاد سیراب میکند

                                     و

                                                   ما را آب!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۷
مسیح


 

قرار نبود به عملیات برود!

 نه سن و سالی،نه قدی و قامتی و نه هیکلی! انتظاری هم نمیشد داشت از یک بچه 11ساله!

ماندنش در جبهه با این اوضاع خودش غنیمت بود.اما تا به عملیات نمی رفت آرام نمیشد!

کسی اسمش را نمی دانست.یعنی خودش نگفته بود که مبادا او را به پشت جبهه منتقل کنند.بچه باهوش و یه دنده ای بود!

در آن چند هفته ای که آنجا بود همه میدانستند وقتی اراده به کاری کند انجامش میدهد و کسی هم جلودارش نیست. یتیم بود و سید و یکجوری نمی شد روی حرفش حرف زد! کسی دلش را نداشت!

تاییدیه حضورش درعملیات را هم روی همین حساب گرفته بود منتها به عنوان تدارکاتچی!

باید لباس رزم میپوشید اما چه لباسی؟؟!

پیراهنش را که چند لا تا زده بودند! شلوارش با قیچی نصف کرده بودند و آن راهم تا زده بودند. کلاه اندازه اش نداشتند و به جایش کلاه بافتنی را که از خانه آورده بود، بر سرش گذاشته بودند. پوتین که اصلا اندازه اش گیر نمی آمد همان پوتینهای معمولی را حسابی قیچی کاری کردند و به زور کفی و روزنامه پایش کردند!

یک اسلحه ای هم که به او داده بودند هم قدش بود، اسلحه را برای بردن بغل میکرد!!

بچها به خاطره لباسش  بهش میگفتند چریک کوچولو،البته خودش با این لقب موافق نبود!

شب عملیات رسم بود هر دفعه روضه یکی از شهدای کربلا را میخواندند تا بچهای گردان حسابی عاشورایی بشند!آنشب قرعه به نام حضرت قاسم خورده بود! بچها فقط به او نگاه میکردند زار زار گریه میکردند!

روضه از این مجسم تر نمیشد!

راه رفتن او بین بچه های گردان مثل یک تعزیه ی به تمام معنا بود!شب، عملیات شروع شد!

کار گره خورد و عملیات تا صبح ادامه داشت،اما با موفقیت تمام شد. بعد عملیات وقتی بچهای فرماندهی مشغول گرفتن آمار شدند یکی از کسانی که در سرشماری نبود همان بچه ای بود که گفتم!

تمام بچها برای پیدا کردنش بسیج شدند، بعد چند مدتی صدای فریاد یکی از بچها بلند شد که: بیاین! اینجاست!

وقتی بهش رسیدند آروم خوابیده بود،گلوله مستقیم به گلوش خورده بود،چیزی از پاهای کوچیکش باقی نمونده بود، شنی های تانک از روشون رد شده بود!

وقتی بچها پیرهنش رو باز کردند تا پلاک رو در بیارند و آماده انتقال به عقبش بکنند دیدند روی زیر پیرهن تنش با ماژیک و خط بچهگانش نوشته بود :

نام: قاسم!

میخواستم ببینم چه چیزی هست که از عسل شیرین تر است!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۶
مسیح

 

گاهی وقتها باید بنویسی.

آن وقتهایی که حس میکنی ساکت ماندن جایز نیست! همان وقتهایی که ننوشتن بی معرفتیست!

باید بنویسی حتی اگر رسالت تو به اندازه ی خواندن، روزانه ی دو نفر باشد!

بله باید بنویسی حتی اگر رسالتت این قدر ناچیز باشد!

گاهی وقتها ادات تشکر مالی است،گاهی وقتها معنوی. گاهی وقتها لسانی است ، گاهی وقتها بصری،گاهی وقتها حسی است وگاهی وقتهاهم نوشتاری است.

صورتهای مختلفی که یک مفهوم را دارند و آن هم تشکر و قدردانی است.

وقتی کاری انجام میشود که مستحق تشکر است، پس نباید این دست و آن دست کرد.

اگر در این روزهایی که گذشت کمی دقت میکردین، میدیدن که همه جا هست!

بعضی ها کاملش را نشان دادند، بعضی ها فیلم سینماییش کردند، بعضی ها بصورت تبلیغ درآوردندش،بعضی ها تیتراژش کردند بعضی ها بنرش کردند، بعضی ها با آن گریه کردند و در کل همه با او حال کردند!

میتوانید بگویید که این حضور پررنگ محصول کم کاری صدا وسیما در حوزه تولید برنامه است،میتواند اینطور باشد! اما من میگویم:

چوچشم تو دل میبرد از گوشه نشینان                                       دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

وقتی کاری با این عظمت و جلال و شکوه انجام میشود!

وقتی بازیگران با این دقت انتخاب میشوند!

وقتی این قدر در ساختنش وسواس به خرج داده میشود!

وقتی همه عاشق کارشان باشند!

وقتی دل همه را میبرد!

نتیجه اش این می شود که مثل مروارید  می درخشد،و آنچنان همه جا را روشن می کند که نمیتوان منکر نورش شد.

درست حدس زدید! مختارنامه به رغم کاستی هایش که به اندازه یک سره سوزن است ، جوری درخشید که حالا شده است یکی از معدود نگینهای انگشتر فیلم و سریال ایران! فیلم و سریالهایی که عمدتاٌ به لعنت خدا نمی ارزد!

و برای این است که با صدای بلند میگویم..

زنده باد مختار!

        زنده باد مختار نامه!

             زنده باد عوامل سریال!

و از همه مهمتر...

                    زنده باد آقای کارگردان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۴
مسیح


 

[تصویر: 1_man_question_mark.jpg]

 



دقت کرده ای!؟ به چی؟
به اینکه گاهی وقتها با اینکه همه چیز منظم و مرتب سر جای خود حاضرند،حس میکنی یک چیز دیگری مانده که هنوز سرجایش نیست!
همان حسی که هنگام چیدن سفره ی هفت سین به تو دست میدهد.
تمام سفره را میچینی و بعد مدام از سفره فاصله میگیری و به خودت میگویی:
یک چیزی را کم گذاشتم،میدانم که کم است!
اما هرچه فکر میکنی و میبینی و میشماری،میبینی که پیدایش نمی کنی!
شما را نمیدانم اما یک حسی به من میگوید در سفره هزار رنگ این روزهای دنیا یک چیز کم است!
یک چیز که هرچه فکر میکنم نامش را به یاد نمی آورم.
یک چیز که هرچه فکر میکنم نمی دانم چیست!؟

چیزی شبیه یک نور!

شبیه یک کسی که می آید و همه چیز را راست و ریس میکند!

از آن آدمهایی که قوت قلب همه اند! از آن آدمهایی که وقتی بغضی داری یا زورت به کسی نمیرسد دوست داری حواله شان بدهی به او!

مثل آن وقتهایی بچه بودیم و میگفتیم:

به بابام میگم به حسابتون برسه!

کی میشود بیایی ای بابای دنیا که زورمان نمیرسد به بعضی از اشقیا!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۵۹
مسیح


دنیا هم تمام نشد و تنها چیزی که ماند،روسیاهی به زغال بود!
در این آزمون نیم بند، تنها چیزی که تمام شد فرصت یک روز زندگی بهتر بود.فرصتی که تباهش کردیم!
همینطور داریم عادت میکنیم به از دست دادن فرصت ها!
و نمیدانیم که کسی در غیب منتظر این است که یک روز را به او اختصاص دهیم!
برای هر چیز و ناچیزی وقت میگذرانیم...
خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.
در میان این قوم یعجوج و معجوج به اصطلاح مدرنی زندگی میکنیم که اجتماع شعارهایش گوش هر بنی بشری را کر کرده!
اما در اصلیتشان چه زیبا تعبیر میکند این بزرگ کتاب الهی که
 
 
در این وا نفسای شعور و بصیرت و ایمان و عقل
چه بسیارند
کسانی که کمک نگیرند از عقل و استفاده نکنند از ودیعه الهی
ودیعه ای که نزد ما به امانت است برای تعقل
ودیعه ای که تمیز ماست نسبت به سایر مخلوقات
و حالا ما به قول خودمان در این قرن انفجارهای گوناگون دانش
به آن مهر تعطیل زدیم!
و خلاصه الله اکبر ار دست خودمان
مایی که فقط در بندگی و انتظار
ادعا داریم!
الله اکبر از دست این
بشر!
االه اکبر!!


پ ن۱:بعضی از دوستان مدام میگویند با این نوشته ها معلوم میشود راه کاریت چیست اما وقتی مطلب بر سر زبان جاری میشود نمی شود به او گفت که نیا! برای مطالب نوع دیگر هم فکر شده اما فعلا وقت و مجالش را ندارم!

پ ن۲:

تصاویری برای فهم بیشتر مطالب بالا در ادامه مطلب قرار داده شده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۵۸
مسیح

 

 
 
 

 

 

خدا قسمت من بنده حقیر کرد که چند باری سعادت شرکت در صحبت های نورانی این عالم جلیل القدر را داشته باشم!
در هنگام صحبت (آقا مجتبی) انگار در عالمی دیگر سیر میکرد!
خیلی کم نگاهش را به سمت مردم سوق میداد!
در مجلسش که بودیم اطرافیان میگفتند که چشم برزخی دارد!
صحبت هایش جوری به دل مینشست که اگر قلم و کاغذ با خود نمیبردی بی شک تو ضرر میکردی!
یک بار که قسمت شد تا شب احیا در جوارشان باشیم، حسابی گریه کردیم!
با آن عظمت در بالای منبر ضجه میزد و میگفت :
خدایا این بنده ی سر و پا تقصیر را ببخش!
و ما همه پایین منبر هاج و واج مانده بودیم که اگر (آقا مجتبی) بنده سر و پا تقصیر است پس ما دیگر چه هستیم!
و در حالی که او در بالای منبر مثل ابر بهاری گریه میکرد و در طلب بخشش الهی بود،ما این پایین در حال زدن خود و تلاش مضاعف بودیم تا قطره ای اشک هم نصیب ما شود.
اما نمیشد!
ما به اشک محتاج تر بودیم تا (آقا مجتبی)

اشکی که مارا از لجن بیرون  می آورد ولی او را قدم به قدم به خدا نزدیک میکرد!
اما میدانستیم که اشک معرفت میخواهد ، چیزی که ما نداشتیم!

خلاصه آن چه خوبان هم دارند او به تنهایی داشت.

همین که خبر را شنیدم به خودم گفتم:

فلانی مصداق بارز آن حرف خدا شدی که میگفت:

من کسانی را که دوست دارم زودتر به دیدار خودم نائل میکنم!

خدا به دیدن محبوبان خودش مشتاق تر است تا دیدن روی کریه من!

ما باید بمانیم گناه بروی  گناه بیفزایم

و او باید برود و پله پله به ملاقات محبوب نزدیک تر شود.

خدا غرق در انوار الهی و رحمت خودش کند!

حاج آقا مجتبی نیک مردی بود مسحق به لقاء الله!

در چه نیک روزی پر کشیدی مومن! فردا اربعین است!!

و خداوند بهترین جزا دهندگان است!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۵۷
مسیح

 

گاهی وقت ها  بعضی از حرف ها اندازه دهان ما نیست!یعنی قدر و منزلت وجودیمان به اندازه لب گشودن پیرامون آن موضوع نیست.
گاهی بعضی موضوعات برای امثال من که مفلوکند حکم صدره المنتهی را دارندقدم گذاشتن ورای آنها  اندازه هیکل ما نیست.
یا به عبارت بهتر ظرف وجودیمان تاب حمل اقیانوس را ندارد!
اما نکته اینجاست که:
آب دریا را اگر نتوان کشید.....هم به قدر تشنگی باید چشید
بعضی چیزها را شاید نتوانیم بفهمیم ولی میتوانیم با زبان وجودیمان مزه مزه اش کنیم!
نگاشتن درباره ی کسی که اشک آهو را تاب نیاورد کار سختیست قبول کنید!
امام رئوف که ما را چند وقتی است نمی طلبی!

از اینجا به شما میگویم: اینجا مشهد حرم توست آقا!تجمعگاه آهوهای گریزان!
مرکز ضمانت انسانهای گرفتار!

آقا حتما یادت هست روز اول را،آن روز یک آهو بود و ضمانت تو، اما امروز آقا،ملیونها آهو ، ملیونها موجود،ملیونها انسان منتظر تو برای ضمانت هستند!

میگویند کریم برای بخشیدن،نه نگاه به شخص میکند،نه نگاه به اندازه درخواست،نه نگاه به لیاقت ما....فقط میبخشد،آخر او کریم است!و شما ای ثامن،ای ضمانت نامه انسانهای درمانده! کرامتت را شامل حال ما کن!! همین حالا، در همین لحظه!!!و نگاه نکن بر من!

فقط ببخش...!چون تو کریمی!سلام برتو ای شاه ایران.....................!



پ ن ۱: شاید چند وقتی نتونم بروز باشم آخه توی امتحاناتم!
پ ن ۲: اینکه در این روز چرا فقط برای امام رضا نوشتم رو دلیلش رو تو متن گفتم! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۵۲
مسیح


 

 

ساعت نزدیک4 من و پدرم در روبروی یک داروخانه با ماشین منتظریم،تا مادرم و برادرم که رفته اند تا نسخه ای را بپیچند
برگردند.

انگار نسخه ی منظور در داروخانه های معمولی پیدا نمیشد*.

خیابان کنار دست ما که خیابان همیشه شلوغی هم بود مثل اکثر روزها مملو از ماشین هایی بود که سرگردان و بوق زنان
راهی ناکجا آباد بودند.

در مدت زمانی که ما در آنجا توقف اجباری داشتیم که حدودا مدتی نزدیک به 5 دقیقه کمتر یا بیشتر را شامل میشد،حدود
هزاران درگیری لفظی توام با فحش در برخی موارد فحش ناموسی مشاهده شد و 4 یا 5 مورد نیز درگیری فیزیکی در حد کوبیدن به ماشین راننده منظور و یا آمدن تا دم شیشه راننده بخت برگشته و مورد خطاب قرار دادن وی با چشمانی وق زده شبیه چشمان شمر خوانان تعزیه که اگر آن حالت چشمان را در تعزیه به خود میگرفت، تو گویی که انقریب شمر است که در میدان جولان میدهد.

بعد از این قضیه با خودم فکر کردم که درد مردم این روزهای دور و بر ما این چیزهایی که خودشان و دیگران میگوند
نیست!

این که دلیلش چیست به خودتان و وجدان عزیزتان واگذار میکنم اما به چند مورد زیر توجه کنید خالی از لطف نیست و شاید
برای رسیدن به جواب کمکتان کند:

1.در محل تحصیل یکی از دوستان دانشجو پیش من آمد و بعد از باز کردن سفره دل گفت که دیگر نمی توانم تحمل کنم این زندگی را،این دوست متولد یکی از سالهای دهه هفتاد بود.

 

2.برای ملاقات یکی از دوستان به محل سکونتشان رفته بودم مدت زمان انتظار برای دیدنش را در کوچه شان سپری کردم در این حین موتوری از کنار من رد شد نا غافل چشمم به راکب موتور خورد، موتور رفت و دور گرفت، برگشت راست دماغ من ترمز کرد و در چشمان زل زد و گفت:

حرفیه!!!؟  (این جوان سبیل هایش هنوز در نیامده بود)

 

3.از دوستان دوره دبیرستان، کسی بود که گرایش شدیدی به کشیدن سیگار داشت.میخواستم با او صحبت کنم که سیگار را کنار بگذارد فهمیدم که او دیر مدتی است که به استعمال مواد افیونی نیز مبادرت دارد. دلیلش را پرسیدم گفت:این زندگی نکبتی اعصابم را خورد میکند! (این عزیز نیز جوان بود و جالب اینکه نه نان آور خانواده بود نه فقیر و نه....)

 

4.زورگیریی که چند وقت پیش رسانه ای شد 2تن از متهمانش متولد71بودند که یکیشان رفت بالای دار و دلم حسابی سوخت. جوان، دستی دستی مرد.

 

 

 5.خودتان هر موردی از این قبیل را که دیده اید در این جا جایگزین کنید!


.


.


.


پ ن 1:


این روزها برخی از داروها نایاب شده ولی مسولین محترم میگویند هست،خب وقتی آنها میگویند هست یعنی هست دیگر!

 

پ ن 2:

میخواستم متن رو تحلیلی کنم دیدم تحلیل اگه از خودتون باشه بهتره.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۳۶
مسیح


آدمیزاد کلا موجود جالبیست!

در ابتدا که چیزی نیست، ذره ایست در جمع ازداد.

بعد خداوند در بین آن همه ذره به او لطف میکند دستش را میگیرد، او را وارد چرخه حیات و تولد میکند.

ذره ای محلول در مایع است خداوند او را قوام می آورد، ورز میدهد، باز هم هنوز هیچ نیست!

بعد خداوند کم کم به او شکل میدهد، برایش ستون بندی ایجاد میکند آرام آرام استخوان شکل میگیرد و او هنوز هم هیچ نیست!

در مرحله بعد خدا نعمت را بر او تمام میکند از روح خودش در او میدمد.

این دیگر کمال نعمت های خداوند است و نمایانگر این موضوع که وجود ما امانتی است از جانب خدا!

یعنی کلا وجود و موجودیت ما در جهان اجاره ایست و صاحب خانه خداست!

و بعد از داخل رحم مادر به بیرون می آید و زار زار گریه میکند!

اینقدر ناتوان است که نمی تواند پشه ای را از روی خود بپراند، موضوعی به سادگی یک کلمه را هم نمی تواند مطرح کند!

جنبه کمدی تراژیک قضیه از جایی شروع میشود که همین موجود محلول در آب که خداوند او را شکل داد، بزرگ میشود در زمین خدا و با نعمات خدا و دانشهایی که خدا در نزد او به ودیعت نهاده به قول خودش اکتشاف میکند.

و چه واژه مسخره ایست اکتشاف، در حالی خدا بالاترین کشف کنندگان است.

بعد در علوم به اذن خدا پیشرفت میکند تا جایی که دیگر ادعای خدایی میکند در حالی هنوز در ساختن یک بند انگشت ناتوان است.

و بعد، از علوم خداوند ادوات جنگی میسازد و انبار میکند که در روز موعود بر علیه فرستاده خود خدا استفاده کند.

و چه ابلهی است این انسان!

(و نمیداند که: وَمَا رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ وَلَکِنَّ اللَّهَ رَمَی)

و از آنجایی که خداوند بهترین آموزگاران است به انسان درس میدهد

ناگهان تکه سنگی معمولی به همان اندازه ای که در زمین هم پیدا میشود از آسمان به سمت تو می آید.

از همان دست سنگهایی که تو در لانه مورچه می انداختی

و تو فکر نکن که آن سنگ بزرگ است بلکه این تو هستی که کوچکی

و تو از دست همان مورچگانی که وقتی قطره ایی آب در لانه شان می افتد به گمانشان گویی سیلی عظیم جاری شده.

و آن وقت است که دیگر موشک ها و سامانه های دفاع هوایی و دیگر ادواتت به اندازه اسباب بازی هم بدردت نمی خورد، تو به مانند کودکان سخت ترسیده فرار میکنی و ناله میزنی!
و موشک های خداوند هیچ چیز نیست جز سنگ که ساده ترین عنصر هاست!

و چه عجیب موجودیست انسان که پند نمیگرد!


صم بکم عمی فهم لایعقلون



۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۰۹
مسیح