icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است


.

داشتم وارد کوچه میشدم

دیدم دم مسجد روبروی مترو شلوغ است و آدم ها جمع شده اند و به داخل سرک میکشند

بعضی ها دست گل به دستند و بعضی ها گوشی به دست

هر از چند گاهی صدای صلوات هم بلند میشود

مثل اینکه کسی از بند خلاص میشد و خانواده اش او را تحویل میگرفتند..

همینکه وارد کوچه شدم

مردی ساک به دوش و کیسه به دست داشت خودش را جمع و جور میکرد که برود

تازه دوهزاریم افتاد که امروز روز آخر اعتکاف بود

دلم سوخت

برای نبودنم میانشان دلم سوخت

حس زندانیی را داشتم که از بلندگو اسم هم بندی هایش را برای آزادی صدا میکردند

و بازهم خبری برای او نبود

در دلم برایش گفتم:

بری دیگه برنگردی

و برای خودم گفتم:

سلامتی زندونیای بی ملاقاتی

نزدیکش شدم

دستی روی دوشش زدم و گفتم:

قبول باشه برادر...



سر کوچه روبروی مترو

اردیبهشت95





پ ن:

اعتکاف مثل یک دست رنگ نو و خوشگلست که به خودت بزنی..

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۶
مسیح



.

(مردی با پیراهن سفید یقه دیپلمات و کت مشکی آویزان به صندلی, پشت یک میز چوبی مرغوب با چند پرونده و یک سری تزئینی جات نشسته, که در میزنند)

تق تق تق

_بفرمایید

+ببخشید قربان

_بیا تو

+ممنونم

_سلام

+علیکم السلام جناب مدیر

_منظورم سلام نبود, منظور این بود که چرا وقتی تو اومدی سلام ندادی!

+ببخشید..حواسم نبود

_یه دیپلمات همیشه حواسش هست

+بله..یادم میمونه

_بنویس

+چه چیزی رو؟

_چیزی که میخوای یادت بمونه رو بنویس..

+آها..بله بله مینویسم

_کارت رو بگو ده دقیقه دیگه پرواز دارم

+بله..سلیمانی هستم..برای کارآموزی فرستادنم خدمت شما

_سلیمانی..نمراتت خوب بوده..اما اینجا نمره به کارت نمیاد..

+بله تجربه مهمه..

_اومدی تجربه کنی؟

+بله..

_از تاریخ چی میدونی؟

+از تاریخ کجا قربان؟ ایران؟

_کلا تاریخ..

+خیلی چیزها رو قربان..من تاریخم همیشه خوب بوده..مطالعات پیرامونی زیادیم داشتم مثل کتاب...

_هرچی از تاریخ میدونی رو بریز دور, تو کار ما دونستن تاریخ مثل ترکوندن جوش چرکیه..تاریخ به کارت نمیاد!

+ببخشید قربان..متوجه نمیشم..

_اصل اول...

+(نگاه میکند)

_نمینویسی؟!

+آها ببخشید..میفرمودید..

_اصل اول..تو دنیای دیپلماسی همه چیز بر حسب سؤتفاهمه!

+سو تفاهم؟

_آره..مثلا یکی از کشورهای اروپایی موضع گیری بدی میکنه..تحلیل تو چیه؟

+خب با توجه به حساسیت های منطقه اروپا و ..

_نه جواب اینقدر طولانی نیست..سو تفاهم! اون کشور دچار سو تفاهم شده..

+به همین راحتی؟

_نه اونقدر هم راحت نیست..باید این رو به بقیه هم بقبولونیم

+مثلا اشغال ایران توسط انگلیس تو جنگ جهانی..

_اولا این تاریخه و به درد ما نمیخوره و ثانیا سو تفاهمه

+هواپیمای ایرباس ایران..

_سو تفاهمه

+تهدید های لفظی امریکا بر علیه ...

_سو تفاهمه

+ا...

_نمیدونم چی میخوای بگی ولی اونم قطعا سو تفاهم بوده

ببین پسر جون, اینجوری میشه باهمه دوست بود

 در غیر این صورت همیشه باید دنبال شخم زدن تاریخ بود, حالا میخوام تا بعد از ظهر یک لیست از سو تفاهمات دیگه ای تو ذهنته تایپ شده رو میز من تو هواپیما باشه





تهران

اردیبهشت95




پ ن:

تاریخ برای دیپلمات ها وجود خارجی ندارد.

پ ن:

انسان بدون تاریخ

دانش آموز کودنی است.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۶
مسیح


+بد جا نمیزنی؟؟

_چطور؟

+رو این قبرای جدید داری میزنی! قابه تمیزه, حیفه

_صاحب نداره که هنوز

+خب نداشته باشه, حیفه

_زدم دیگه..از خداشم باشه صاحب قبر..والا..اسپری تموم شد؟؟

+آره..

_ای بابا وسط بهشت زهرا اسپری از کجا گیر بیاریم...

+این اعلامیه ها رو میزنیم بسه دیگه..باقیش رو میریم تو شهر میزنیم..



(چند سال بعد..)

+بااباااا جووون...

_جان بابا جون؟؟

+همینه؟؟

_آره بابا آب بریز تا بیایم..

+باااشهه

# این نوشته رو روی قاب بعدا زدن بابا؟

+کدوم رو؟

# همین رییس جمهور خامنه ای رو...باید همین جدیدیا زده باشن

+نه بابا کار خودش بود

# مگه میشه؟؟

+آره اومد قاب رو خراب کرد..نمیدونست سهم خودش میشه :)) البته از خداشم باشه..



بهشت زهرا

بهار92





پ ن:

هنوز در شهر عناصری هست که به آنی میتواند تو را پرت کند به تونل زمان...

پ ن:

شما شهید زنده اید #حضرت_ماه

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۵
مسیح

تصور این واقعیت که

اون دنیا در مواجهه با اعمالم و فرشتگان حساب رس در محضر خدا

دستم از دو سلاح برتر توجیه کردن و فیلم بازی کردن خالیه

و حق استفاده ازشون رو ندارم

تصور وحشتناکیه

جایی که باید با هرچی که دارم به میدون برم

و من چی دارم؟

توجیه







پ ن:

ولی حس میکنم اگر روزنه ای میان اعمالمون تو دنیا بزاریم

یک ترفند اونجاهم جواب بده

ترفند لوس کردن و اعتراف به اشتباه

با این کلید واژه که

قبول دارم که اینکارا رو کردما

ولی فکر کردم میبخشی...

میبخشی؟؟

پ ن:

حق الناس البته نه

اون رو باید درستش کنید

اصلا هم از این لوس بازیا بر نمیداره

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۱
مسیح



+قبول باشه برادر..

_(محل نمیگذارد)بفرمایید بفرمایید شیرینی...

+برادر با شمام میگم قبول باشه

_(محل نمیگذارد)خانم شما ور داشتید؟ بفرمایید

+چندمین جعبه شیرینی شده؟

_شما فک کن بیستمی

+عروس خانومم بله بگو نیست گویا؟

_هیچ عروسی به این ریه ها بله نمیگه

(عمو جون بیا شیرینی وردار)

+بله داماد که شما باشی عروس درخورت هم پیدا نمیشه

_(برای باباتم وردار)

اومدی زنم بدی یا اینبار خبرای خوب داری؟

+نه والا خدا بیامرز مامانم خبره ی اینکارا بود که اون بنده خدا هم آخر نتونست برای من کاری کنه!

_پس خبرای خوب داری؟

(نه خودم پخش میکنم ممنون نذر دارم)

+بله خانوم نذر داره پنج ساله نذر داره خود یه دندنش باید با این وضع پخشش کنه

_(ممنونم)

صداتو نمیشنوه خودت خسته نکن, خبر خوب داری یا نه؟

+نه خبر خوب ندارم بدم ندارم

_(اره دخترم دوتا ببر)

از وقتی رفتی بی خاصیت شدی, نه حالم خوب میکنی نه بد, فقط حالم رو میگیری

(یک شیرینی داخل جعبه مانده دوستش دست میبرد تا آن را ور  دارده جعبه را میکشد)

+ولی حالتو که میپرسم...بزار اخریشم من وردارم دیگه

_سهم تو نیست, سهم زنده هاست,اونا که هنوز دعاشون اثر داره

+مرد حسابی من خودم محل رجوعم بیا قطعه چهل یک ببین چقدر پرونده رو دستم دارم..

_من کارم به دست تو درست میشد تا الان راهش انداخته بودی..

+استغفر الله..

_پس خبری نیست...رفت تا شنبه دیگه..شیرینی فروشی محل آباد شد از دست من..

(پیرزنی هنگام برداشتن اخرین شیرنی میپرسد نذرت چیست, میگوید: رفتن حاج خانوم, پیرزن میگوید: این حرفا چیه زنده باشی ایشالا)

+منم همینو میگم حاج خانوم نمیفهمه..نمیذاره وقتش بشه...

_کاری نداری؟ کپسولم داره تموم میشه..باید برسم به ماشین..

+شنبه دیگه میام یه شیرینی هم به من بده..

_اینا سهم تو نیست, اومدم پیش بچه ها هر روز شیرینی میدم بهتون...



بهشت زهرا93






پ ن:

جاماندن...

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۵
مسیح

خیلی خوبه که فضای اینجا

مثل اونجا آزار دهنده نیست

و چقدر خوبه که اگر آدمای اینجا اونجا هم عضون

حداقل اونجا اونها رو نمیبینیم

چون انگار اونجا آدما یک شکل دیگه ای میشن و وارد قلمرو جدید میشن


چقدر خوبه که اینجا بر حسب کلماتی که درج میشه همدیگر رو دنبال میکنیم و هنوز فکر کردن حرف اول رو میزنه

بازم خداروشکر

که اینجاهست تا بهش پناه بیاریم

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۰
مسیح


خدایا روزهای خوب گذشته مثل همان فیلم و سریال هاییست که با درخواست مکرر مردم بعد هزاران بار پخش و چندین سال گذشت از سال تولیدشان دوباره پخش میشوند.

اگر بارها درخواست کنیم

آن هارا دوباره برای ما باز میگردانی؟



سرزمین فتح المبین

فروردین1392







پ ن:

عکس متعلق به سالیست که مقبره الشهدای فتح المبین با آن طراحی ساده و بی آلایشش دل خیلی هارا برده بود.

پ ن:

عکس متعلق به روزگاریست که دوربین داخل کمد خاک نمیخورد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۳۰
مسیح



فاطمه پرسید:

پدر تاریخ چیست؟

محمد گفت:

بودنش خوب است و نبودنش هم خیلی بد نیست فاطمه

فاطمه گفت:

مگر میشود یک چیز هم بودنش خوب باشد هم نبودنش خیلی بد نباشد

محمد گفت:

فاطمه تاریخ مثل پولی می ماند که من برای تو به ارث میگذارم بودنش خوب است اما میتواند بد هم باشد

نبودنش بد است اما میتواند خوب هم باشد, در صورت اول تو میتوانی تنها به پول من تکیه کنی و کاری نکنی و در صورت دوم تو میتوانی به توانایی هایت تکیه کنی و کار کنی

و تجمیع هر دو صورت میشود خوب

فاطمه گفت:

پدر شما برای ما ارث میگذارید؟

محمد گفت:

دخترم وقتی این را میگویی باید یک خدایی نکرده ای پشت کلامت بگذاری (خنده)

فاطمه گفت:

خدایی نکرده...خدایی نکرده میگذارید؟

محمد: (خنده)



موزه ملی

اسفند94



 

پ ن:

تاریخ چند هزار ساله به خودی خود اتفاق خاصی نیست, اما ویژگی خوبی است.


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۲۰
مسیح



(بچه ها یک هفته ایست که در اثر محاصره در دو جهت و حجم آتش نسبتا بالا و کمبود وسایل نقلیه با کمبود شدید آذوقه و مهمات مواجه شدند و درخواست های پیاپی آنها برای پشتیبانی نیز بی جواب مانده, در یکی از همین روزها از دور صدای هلی کوپتری شنیده میشود,سعید از پشت سنگر هنگام دیده بانی صدا را مینشود)

_(کمی مکث) هل...هلکوپ...هلکوپتر...هلکوپتر...حاجی بیا ببین هلکوپتر خودیه..حاجی بیا بلاخره رسید...هلکوپتر(به سمت سنگر نصفه و نیمه فرماندهی میدود)

+داد نزن سعید داد نزن لامذهب منطقه زیر نظر داد نزن

(چند خمپاره کور به دلیل تحرکات صدایی به مقر برخورد میکند)

_(از خیز بلند میشود و به سمت مرتضی میرود) حاجی هلکوپتر رو مگه نمیبینی بلاخره اومد!

+ندیده هلکوپتری مگه تو؟ میخوای بگم بیاد پایین سوارت کنه ببره یک دور بزنه و بیای؟

_حاجی گرفتی مارو؟

+دستام و دورت میبینی الان؟

_حاجی بعد کلی گشنگی اومد بلاخره, یکی مارو دید بلاخره

(در حین گفتگو هلکیپوتر چندین متر آن سمت تر پشت مقر مینشیند)

_من چنتا بچه ها رو برمیدارم میرم کمک حاجی..بلاخره نون خشک سق زدن تموم شد!

+برو خدا هدایتت کنه..گشنه بازی درنیار!

(سعید به سمت هلکیوتر میرود اما دقایقی بعد صدای داد و بیداد و دعوای او بلند میشود, مرتضی که صدا را میشنود سریع خودش را به سمت هلکوپتر میرساندو سعید رو با سرنشینان هلکوپتر دست به یقه میبیند)

_مسخره کردید..این چی چیه ورداشتید اوردید؟؟ ما نون نداریم بخوریم اون وقت صندوق اوردید برای ما..جای راحت و ...

+سعید...سعید..باز چی شده..ول کن یقش رو بچه..ولش کن میگم

_(با بغض) حاجی نگاه کن..یک ماه با جیره یک هفته ای سر کردیم بیسیم پشت بسیم که اقا به دادمون برسید..اون وقت بعد یک ماه صندوق برای ما اوردن..این موقعها که میشه ما آدم میشیم!

#برادر خب نمی خواید رای بدید ما میریم..به خدا زودی نیست که..روح ماهم از حرفای این برادرمون خبر دار نیست!

+دهنتو ببند سعید..خجالت بکش..قصد کردی آبروی ما رو ببری؟ گشنگی اینقدر روت فشار اورده؟؟ جیره من هرچی مونده براتو..وردار ببر بخور! این جا داریم جون میدیم برای این صندوق..والا کی با ما کار داشت؟

برادرا بسم الله...ما یه حسینیه نصفه نیمه ای داریم اینجا ببرید بساط رو اونجا به راه کنید الان بچه ها رو به خط میکنم...بسم الله اقا بسم الله

(سعید پشت رینگی های اسکان نیروها زانوهایش را بقل کرده و گریه میکند)

+سعید..پاشو بیا

_(بغض و سکوت)

+با تو ام سعید پاشو بیا حسینیه

_(بغض و سکوت)

+انتظار نداری که عذر خواهی کنم؟

_حاجی یه جوری سر من داد میزنی انگار من گشنم..انگار نخوردم..انگار ندیدی شبارو که بچه تو رینگی میپیچیدن به هم که کمتر احساس گرسنگی کنن!

+آخه سعید جان..پسر خوب..چرا یکدفعه خنگ میشی؟؟ مرد حسابی ما برای چی اینجا داریم بدبختی میکشیم؟؟ برای یک لقمه نون بیشتر؟؟ برای غذای بهتر؟؟ یا داریم بدبختی میکشیم اینجا برای همین چیزا؟ برای حرف امام برای استقلال؟؟ بعد تو میری یقه مسئول صندوق رو میچسبی؟ فهمیدی چیکار کردی اصلا؟

پاشو جمع کن خودتو بسا رایت رو بده منتظرن باید جاهای دیگه هم برن..پاشو امشب غذات با نون اضافست پاشو..

_(سعید از بین اشک ها لبخندی میزند) چشم اقا مرتضی...

بچه ها از بین کاندیدا های موجود ریاست جمهوری تنها نام یک نفر را مینویسند آن هم سید علی حسینی خامنه ای است

مرتضی بعد از انداختن رایش رو به مسئول صندوق میکند میگوید:

اگر رفتی تهران اقا سید علی رو دیدی بهش بگو ما پا تو رکابت تا خیلی جاهاش رو دیدیم





(عکس هوایی از منطقه شلمچه و تاثیرات حجم آتش گستره بر روی خاک منطقه که نشان میدهد هیچ جان پناهی وجود نداشته)

اسفند 94

ایران




پ ن:

ما سینه زدیم، بی صدا گرییدند..

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۸
مسیح

نوشته زیر از وبلاگ آقای کاکتوس برگرفته شده http://kaktus.blog.ir/

از قلم الکن بنده نیست اما خواندنیست:



سلامی از عمق وجود به آن سکوتی که طنین پژواکش از لا بلای کوه‌ها، بذر آرامشی دشمن شکن را در وجود آزادمردمان جهان کاشت تا با رگ‌هایشان بر تیغه‌ی شمشیر ظلم و استکبار کوبیده و با سینه‌هایشان به مصاف سر نیزه‌های ضلالت برخیزند و در سایه‌سار عزت، سلاح غیرت و مقاومت را بر پیشانی مستکبرین تاریخ نشانه بگیرند.

ای که اندوه زیبای نبودنت، در وجودم جوانه‌ای بی‌پایان نشاند و در مردابم آرامشی طوفانی بر انگیخت و دستم را به دست جزر و مد سپرد تا با عبور از شط انزوا و دشت شقایق‌ها به سنگرهای اطراف خطوط مقدم روانه شوم و پس از ملحق شدن به شکوفه های شقایق زده، آرامش را به اسارت گرفته و با استتار در پشت خاک ریز دنیا و شلیک صاعقه‌ها، نهر تا بحر را از تمدن شیطانی پاک‌کرده و تاریخ دنیا را از اول انشا کنیم.

اکنون در شبانگاه مهتابی حسرت، کنار بوته‌ی اندوه به چشمانت می‌اندیشم که با نگاهی حماسه بار به من شیوه‌ی شمشیرزنی و پیمودن قرون و طریقه‌ی عبور از روزگاران را آموخت و جاذبه‌ی جاودانه‌اش مرا از دیار صورت‌ها به دیار معنا کشاند و به مومیایی من تکلم بخشید و زنگ همه‌ی کاروان‌ها را در بیابان‌های سرنوشتم به صدا در آورد و سینه‌ام را میدان پر آشوب ترین جنگ‌های جهانی ساخت!

اگر چه که آموختی در غروب نیایش، خروش گلدسته‌ها را در بغض محراب‌ها بجویم و شهادت، قربانی انسان در پای حقیقت و خط شکنی روح در نبرد تن است؛ ولی مرا دیگر امشب خاموشی و شنیدن فلسفه بس است! چون پشت سفسطه‌ها فرود آمده‌ام و به زادگاهم که آبادی فطرت است بازگشته‌ام و می‌خواهم در کوچه‌های تنهایی، تو را با فصیح‌ترین سکوت‌ها صدا بزنم تا بلکه به استقبالم بیایی و مرا در آسمان‌خراش زیرزمینی‌ات شبی مهمان کنی و بگویی که چرا تصویر تو در آیینه‌ها پیدا نیست و چگونه معادلاتت، صورت نخبگان کفر و ظلم و ستم را با سیلی تحقیر کبود کرده است؟ چرا وقتی سر به سجاده می نهی خروش ابرها بر می‌خیزد؟ و چرا در هنگام قنوت تو شلاق آذرخش بر سر مستکبرین فرود می‌آید؟ و چرا در تشهد و سلامت، آرامشی پس از طوفان پدید می‌آید؟ و چگونه در یک چشم به هم زدن کبوتران ابابیل، سایه می‌شوند؟

می دانم جواب این سؤال‌ها یک کلمه نیست! اما اصلاً بیا و در این آبادی، مرا در دانشگاه دارالمجانین ثبت‌نام کن! می‌خواهم در رشته‌ی سکوت محض، تخصص فریاد بی‌صدا بگیرم و وقتی «انقلاب اسلامی و ریشه های آن» را تدریس می‌کنی، در یک لحظه، لیلای حرف‌هایت حرمت و حیا را فراموش کرده و سراپرده‌ی آیینه را شکافته و با چشمکی، مرا مجنون کند و تو بگویی که الفبای عاشقان اشک و آه است و در عشق باید با حروف سرخ سخن گفت و عشق همان معاهده‌ی الهی انسان با ابدیت است...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۱
مسیح