icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است



+کامران و ملیحه...

(صدای بچه ها هنگام نوشتن کلمات دیکته: کاااامرااان و ملییی...)

+امروز...

(امرووووز..)

+میهمان

(میهمااااانههه)

+خدا هستند...

(خداااااا هستننند)

+آن ها

(آن هااااا)

+نمره بیست را...

(نمره بییست رااا)

+از خدا...

(از خداااا)

+گرفتند...

(گرررفتنند)

_خانم اجازه؟

+وسط دیکته که اجازه نمیگرین احمد!

_آخه خانوم...

+بگو احمد چی شده؟

_ما هم میتونیم از خدا بیست بگیریم؟

+ان شا الله, فعلا حواست به دیکت باشه که این رو ییست بگیری

_آخه خانوم خدا راحت تر از شما بیست میده..

(صدای خنده کلاس)




سالهای طلایی قبل

جایی در زمین






پ ن:

بچه ها این کلاس و این کلاس ها, حالا کجا هستند و چه میکنن؟

پ ن:

#قاب_ماندگار

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۷
مسیح


_رقیه خانوم سهرابم کجان؟

+یکم ایور تر کنار چنارا

_محمود شاخ شمشادم کجا؟

+همی سه ردیف بالای عبدلله

_طلا کجا؟

+طلا هم همین نزدیکیاست

_طاهره شما و مجید شوهرت کجان؟

+طاهره و مجید کنار همن نزدیکیای شعبون ننه هاجر

_رقیه انگار فقط منو تو موندیم سی هم

+اره بی بی منو و شما ای همه مزار




عکس های بی نظیر

شهید مهدی چوبدار








پ ن:

تو میدونی خانواده بره مادر بمونه یعنی چی؟

پ ن:

یادی کنیم از شهدای موشک باران ها, که گاهی یک موشک یک خانواده رو مهمون سفره اولیا میکرد و گاهی همه خانواده رو به جز یک نفر..

پ ن:

#مادر_شهید

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۸
مسیح

در یک محیط مشخص دو کودک در حال مکالمه باهم

یکی با لباس ها شیک و برند

و دیگری کمی ژولیده و خسته

کودک شیک:

پدر من میگه شما ها یک مشت تروریست وحشیین که باید دورتون یک قفس آهنی درست و کرد و آموزشتون داد!

کودک ژولدیده با کمی مکث:

اما پدر من چیزی نمیگه، چون پدر تو پدرم رو کشته!




#به_زودی_ان_شا_الله

#استکبار_ستیزی

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۸
مسیح


زیر پوست شهر

و در سکوت محض خبری

انگار کسی به فناوری ماشین زمان دست یافته

و دارد در گوشه گوشه شهر و در میان خانواده ها امتحانش میکند

هر روز صبح که بلند میشوی نگاهی به سر روی شهر میکنی

و از اخبار اطلاع پیدا میکنی

میتوانی حرکت آرامش را ببینی

بی صدا دارد شهر و آدم هایش را میبرد به بیست و خورده ای سال پیش...

این یک کشف بزرگ است

اگر بتوانیم آن شخص را پیدا کنیم

شاید بتوانیم

گاهی بعضی چیزها را جلو هم ببریم

مثلا:

سالهای دوری و انتظار را

سرنوشت ظالمین را

عاقبت اسراییل را

زمان مرگ بعضی ها را

موعد تولد بعضی دیگر را

اگر بتوانیم آن شخص را پیدا کنیم...


خیابان1394





پ ن:

ماشین زمانی وجود ندارد..

زمان را ما میسازیم..ما خرابش میکنیم...ما درستش میکنیم...

ماشین زمانی وجود ندارد..

پ ن:

کوفه همین جا میشد

اگر تو نبودی

کوفه ای بزرگ و وحشی...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۱
مسیح

_دفترت رو بده ببینم..

+با من هستید؟

_کس دیگه ای به جز تو اینجا هست؟

+نه نیست

_پس بده ببینم

+بفرمایید

_(مکث)هووم خوب داستان میگی..

+ممنونم لطف دارید

_بگو ببینم..چند سالته؟

+بیست و ...

_نمیخواد بگی..از قیافت معلومه

از جنگ چی میدونی؟

+والا...

_لازم نیست چیزی بگی...اون موقع نبودی

مناطق رو دیدی؟

+بله چند سالی هست قسمتم میشه

_خوبه...مناطق گل و بلبل و امن

میدونی تو تاریکی شب رفتن برای تک زدن به دشمن و سکوت شب یعنی چی؟

+یه چیزای...

_نمیخواد بگی...معلومه نمیدونی...

زوزه خمپاره رو چی؟ شنیدی؟

+تو فیلما...

_حدس میزدم..تو فیلما شنیدی

تا حالا گلوله خوردی؟

+ن...ه...

خب معلومه...کجا میخواستی گلوله بخوری

داغ رفیق دیدی؟ جلوی چشمات پر پر بشه؟

_نه..والا...

+خب الحمدلله..الحمدلله

زن و بچه داری؟

_هنوز ن...

+روشنه که نداری والا این وقت روز ول نمیچرخیدی

تو زندگیت شده از چیز مهمی بگذری؟

_مثلا چه چیزی؟

+سوال خوبی پرسیدی..مثلا از چشمای بچه چند روزت دل بکنی؟

_ن..

+از جونت..از جونت چطور؟

_(سکوت)

+سخت ترین سختی که تو زندگیت کشیدی چی بوده؟

_والا...

+قیافت به سختی کشیده ها نمیخوره..

مادرت چقدر دوریت رو دیده؟

_یکبار...

+یه اردوی یه هفته ای رفتی احتمالا بعد ندیدنت و ...

مادر شهید دیدی تا حالا؟

_بله خیلی..

+آفرین..آفرین..خدا خیرت بده

پدر شهید چطور؟

_بله

+باریکلا باریکلا...

میدونی چه احساسی دارن؟

_ب...

+از کجا فهمیدی؟

علم غیب داری؟؟

_نه..

+خب بگو دیگه...از کجا میدونی؟؟

_(سکوت)

+اگه نمیدونی پس این همه داستان از کجا بافتی؟

_(سکوت)

+اصن تو چی داری؟

_(سکوت)

+بیا دفترت رو بگیر، دفعه بعد از داشته هات بنویس...

پسر خوبی باش...





پ ن:

از داشته هایمان حرف بزنیم

پ ن:

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم

پ ن:

آینده به داستان نیاز دارد و الا داستان گو زیاد است

پ ن:

آلبوم بازی عوض شده علیرضا عصار را خیلی گوش دهید.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۰
مسیح

تا به حال خیلی پیش آمده که در راه رفتن با دوستی یا در جمعی یک دفعه یک نفر بگوید:

فلانی اتفاقا داشتم به حرفت فکر میکردم!

یا

فلانی به فلان موضوع رسیدم یاد جملت افتادم!

یا

فلانی سر اون قضیه به حرفت رسیدم!


آنجا، دقیقا همانجاست که آدم

به عمق خطرناک بودن خودش پی میبرد

جایی که میفهمد دقیقا در قبال تمام حرف های اضافی و مفتش مسئول است و بدتر اینکه حرفهای صد من یک غازش ممکن است برود روی کسی تاثیر بگذارد و آن شخص بر اساسش عمل کند!


میبینید حاصل هماهنگی آن توده چربی در بالا و این تکه ماهیچه متحرک در دهان میتواند چه فجایعی را خلق کند؟


به سبک آگهی های تلویزیونی

(پس در حفظ و مراقبت از مغز و زبان خود کوشا باشید)





پ ن:

بعضا شده دوستی گفته فلانی یادته گفتی..... و بعد من گفتم مطمئنی جمله من؟ و اون دوست گفته بله جمله خودته و من گفتم واقعا از خودم همچین انتظار بالایی نداشتم!

پ ن:

گواهی و شهادت میدهم که حساب حق است...

پ ن:

زبان این ماهیچه متحرک مستعد گناه

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۳
مسیح

_آقا..آقا جان..

عزیز...ای بابا ول کن آقا

جناب سرهنگ..سروان..سرگرد

ای آقا..ول کن یقه رو گشاد شد...

+حرف نباشه! حرف نباشه!

_عه..عجبا! بابا ول کن یقه رو!

+فلان فلان شده رو ببین چقدرم خوب فارسی حرف میزنه...اینگلیسی بگو! ما بلدیم!!

_انگلیسی چیچیه...عححح ول کن یقه رو..هی هیچی نمیگم!

+کارت ساختست! مامور هول میدی!

_بابا بگید چی شده خب!

+شما چنچنی ها رو من میشناسم، ولت کنم کل این مترو منفجر میکنی!

_ چچنیی؟؟ (به سبک جناب خان)

+چیه تعجب کردی؟؟ فکر نمیکردی اینقدر زود لو بری؟

_ لوو؟؟

+ آره..از اونور فردوسی تا اینجا داشتم نگات میکردم

_ووولم کن، چچن چیه؟ اصن کجاست؟

+با اون موها و این وضع لباس پوشیدن و اون ساک دستی سیاه تو دستت...مرکز مرکز جمشید..مرکز مرکز جمشید..

_آقا جمشید...

+جمشید اسم عملیاتمه! اسم خودم کامرانه...مرکز مرکز جمشید...

_ولی خداییش جمشید تو این هیبت بیشتر بهت میاد..کامران ابهتت رو زیر سوال میبره..

+تو اسم منو از کجا میدونی؟؟ دیدی! دیدی گفتم...دستات رو بزار رو سرت بخواب زمین..کیفتم بنداز جایی که دستت بهش نرسه..

_بابا آقا جمشید خودت گفتی اسمم رو...نکن این کارا رو آبرو دارم من اینجا! ملت دارن فیلم میگیرن..

+گفتم بخواب رو زمین...

_عی خداا این همه مامور این باید به پست ما میخورد...

+گفتم بخواب زمین!!

_نمیخوابم!!

(اسلحه را درمیاورد و گلوله هوایی شلیک میکند!)

+بخواب زمین!!!

(صدای جیغ و فریاد مردم)

_یا پیغمبر..باشه باشه...خوابیدم خوابیدم نزن نزن..

+فکر کردی باهات شوخی دارم! مملکت قانون داره!! نمیذارم یه تروریست امنیت مترو رو بهم بزنه!!

_بابا چی میگی! به جان بچت کلاس دارم..استادم گیره کلاسم دیر شد!!

+جون عسل من رو قسم نخور...تکون نخور..

_جون عسل خانوم دختر نازت بزار برم..

+اسم دختر من رو از کجا میدونی؟؟ تو از کجا دستور میگیری؟؟ این اطلاعات رو کی بهت داده؟؟...مرکز مرکز جمشید پس این نیروهای کمکی چی شدن؟؟؟

_بابا ولم کن..خودت گفتی الان!! یه مسلمون نیست من رو از دست این نجات بده..کلاسم دیر شد، بابا الان حذفم میکنه!!

(در همین گیر و داد یک سیاه پوش دیگر با یک اسلحه آویزان با دو لیوان چای که از سرش بخار بیرون میزد سر میرسد)

*عه کامران چیکار میکنی!؟

+جواد جلو نیا..جلو بیای این رو میزنم!!

_آقا جواد بیا من رو نجات بده این کشت من رو!!

+بیا! بیا! اسمش رو از کجا میدونستی؟؟ تو از قبل تحقیق کردی درباره ما!!

_بابا دیوانم کردی..خودت صداش زدی!

*کامران اسلحت رو بنداز زمین خونسرد باش...اسلحت رو بزار رو زمین باهم صحبت میکنیم!

+تو چرا جواد؟ تو چرا گولش رو میخوری! این چچنی اومده مترو رو منفجر کنه!!

_چچنی کیه ، آقا جواد تو منو نجات بده من کلاسم تموم شد...برسم حداقل حاضری بزنم!

*کامران...ولش کن بزار بره..اون کاری نکرده..ولش کن جرم خودت رو سنگین تر نکن..

+نه جواد نه من این رو ول نمیکنم...من نمیذارم این خارجی جون مردم رو به خطر بندازه!!

*ببین من گروه آزاد سازی گروگان رو خبر کردم..بزار تا قبل از رسیدن اونا خودمون مشکل رو حل کنیم! منو تو رفقای قدیمی هستیم!

(آرام به سمت کامران نزدیک میشود)

+جلو نیااا..جلو نیااا جواد به خدا میزنمت! هیچ کس تو این مملکت نمیخواد جرم و جنایت رو ببنیه!

_(روی زمین خوابیده و در ذهنش میگوید: چرا داستان اینقدر پیچیده شد؟)

*بسه دیگه کامران..باید تمومش کنیم..

(باز آرام به سمت جواد حرکت میکند)

+جلو نیا..گفتم جلو نیا جواد میزنم!! میزنم...

(ماشه را میچکاند اما توی اسلحه گلوله ای نیست، جواد به سمت او میپرد با فن جدو کامران را به سمت جلو پرت میکند، کامران زمین میخورد و او نیز دستبند را یک سر به دست او و سمت دیگر به نرده پله های مترو میزند و بعد دست در جیبش میکند و گلوله ها را در میاورد، از دور صدای آژیر ماشین های پلیس می آید، صدای سوت و کف مردم میدان فردوسی را بر میدارد)

_(چرا اینجوری شد؟ :|)







پ ن:

مامور های ایستاده کنار درب ورودی مترو ها به نویسنده این وبلاگ اینقدر فشار آورده..

پ ن:

چچنی ها نزدیک به روسیه زندگی میکنند و یکی از حرفه ای ترین کشور ها تربیت تروریست در دنیا هستند و عموما موهای بوری دارند!

پ ن:

نویسنده وبلاگ تا به حال چندباری فحش خورده است.

پ ن:

دست پلیس درد نکنه یا این وضع مانور رفتنش.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۷
مسیح




_آماده ای بپریم؟

+کجا بریم؟

_زمستون نزدیکه, باید بریم یه جای گرم

+خسته نشدی از زندگی هر جایی، چه کاریه؟ یه نگاه بنداز! اینهمه خونه با پنجره, میریم لب یکی از اینا

_حرفای بو دار میزنی! نکنه آب هوای این شهر روت تاثیر گذاشته, ببین ما پرنده ایم با آدما فرق داریم, لب پنجره های اونا جای ما نیست, جای ما روی درخته!

+کدوم درخت؟ یه نگاه به دور برت بنداز! یه درخت نشون بده من باهات میام

_اینکه اینجا درخت نیست دلیلی بر این نمیشه که جای دیگهم نباشه, دوتا بال داریم برای هجرت, تنبل نشو..

+من دیگه از هجرت خسته شدم, دلم یه جای ثابت میخواد, اینجاهم جای خوبیه, قرص و محکم..

_یعنی میخوای بهشون اعتماد کنی..

+بس کن، چیزی برای ترسیدن وجود نداره، اونا زندگی خودشون رو میکنن ماهم زندگی خودمون رو

_وقت تنگه..ما باید بریم اگر دوباره برگشتیم شهر بهت سر میزنم

+سفر بخیر, برگرد همینجا, پنجره ها زیادن…



روزها گذشت اما جدال پرنده توی شهر مونده و مردم پشت پنجره تمومی نداشت، اینقدر لونش رو به پایین پرت کردند و تخم های لونش رو شکستن تا پرنده فهمید, بدون کوچ زندگی سختی پیش رو داره





ب ن شاهرود

آبان94





پ ن:

خودمم اشک توی چشام جمع شد...

پ ن:

زمین خدا وسیع برای کوچ

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۰
مسیح

(صدای همهمه و داد و فریاد و خنده جمعیت)

_آقا...آقا....گوش بدید..گوش بدید

(صدای همهمه بچه ها کمی کمتر میشود اما تمام نمیشود)

_آقا..الو...با شمام گوش بدید...سعید اینقدر داد نزن یه دقه دل بده

(بچه ها ساکت میشوند)

_بابا جون اینقدر بحث نداره که...بالا غیرتن امروز دیگه نوبت سجاده..هر دفعه فرار میکنه...خداییش یه همت کنید بیاریمش وسط بشونیمش رو صندلی...

.

(صدای بچه ها دوباره قطعه را پر میکند:  دمت گرم, همینه, آقا مرتضی رو بیارید وسط, بگیرش در نره)

هر جوره شده بعد از یک تعقیب گریز سجاد را میگیرند و کت بسته رو صندلی وسط قطعه مینشانند.

.

+مگه اسیری آوردید یزداا...

_به هیات منصفه توهین نکن...فقط به سوالات جواب بده..

+بگو این دست رو شل کنن میگم, بعثیاهم اینجوری نمیبستن..

_حرف نزن فقط جواب سوالات

+خب بپرس اقا...بپرس

_نحوه شهادتت رو توضیح بده..

(صدای انفجار خنده ى گروهی از بچه ها)

+زهره غوورهه..نخندید

_شلوغ نکن جواب بده...

+حالا بماند..

_جواب ندی بد میشه برات...

+باشه میگم...عملیات دم صبح بود منم اسمم تو لیست بود منتها نشد برم

_کامل جواب بده

+والا خواب موندم...جا موندم...بعدش عراق عقبه رو زد من تو سنگر خواب بودم و.... 

(صدای انفجار خنده جمعیت)

_خداییش ضایع شهیدی(ههه)

+مسخره نکن اقا مهم اینکه شهیدم

_راس میگه دیگه نخندید...سوال بعد اینکه...

(سجاد روی صندلی بغض میکند و شروع به اشک ریختن میکند)

_چی شد سجاد؟ بابا جنبه شوخی داشته باش دیگه..

+برای این حرفها نیست..

_پس چیه؟

+روز قبل عملیات نامه مادرم رسید که راضی نیستم تو عملیات جدیدی شرکت کنی, دیگه باید برگردی دلم رضایت نداره..منم امکان جواب دادن و جواب گرفتن نداشتم,اسمم تو لیست عمل کننده ها بود,و اگه میگفتم نمیام ممکن بود فکر کنن ترسیدم,خیلی ناراحت شدم,راهی نبود جز اینکه خودم رو بزنم به خواب تا مثلا خواب بمونم,با اشک زیر پتو ها قایم شدم,خوابم برد,بچه ها رفته بودن,خواب دیدم مادرم با چهره خندون اومده میگه نرفتی مادر؟ منم گفتم نه شما گفتی نرو نرفتم,اونم گفت شیرم حلالت,چشمات رو باز کنی تو هم رفتی, وفتی چشام رو باز کردم رفته بودم

(خنده روی لب های بچه ها خشک شد و به گریه میل کرد،قطعه در سکوت فرو رفت)





پ ن:

طولانی شد، شرمنده.

پ ن:

رضایت والدین بعد رضایت خدا.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۶
مسیح

_شما جناب آقای؟

+بیژن مرتضوی..هه هه

(صدای خنده بچه ها توی صف)

_بخند, دهنمکی چهار تا صف اونور تر به حساب اعمالش میرسن, شماهم اینجا من به حسابت میرسم

+خیلی خوب..خیلی خوب..کامران هویدا

_محل شهادت؟

+ما بچه های عملیات رمضانیم...پاستگاه زید

(یکی از بچه ها از ته صف: ایول بچه های پاستگاه زید...جونم)

_شلوغ نکن آقا...تا الان کجا بودی؟

+خود پاسگاه بودیم با بچه ها..مهر خروج نخورده بودیم

_نوع شهادت؟

+روضه رو باز نکن دیگه قربونت برم...

_ببین این لیست رو میبینی کلش باید پر بشه و الا چند سال تو صف میمونید

+اعصاب نداریا!...پشت خاکریز خیز گرفته بودم...خمپاره نشست رو سرم

(همه بی سرا)

_سر و صدا نکنید آقا..

+جناب این نحوه شهادت ما چند امتیاز داره تو اون لیست؟

_من مسئول امتیازا نیستم، من فقط ثبت میکنم

+دکی..ما فکر میکردیم از این کاغذ بازیا بنباد شهید فقط داره, اینجا بنیاد شهیدش گیر تره..

_مفقود بودی یا معلوم؟

+با اجازتون بیست سال مفقود بودیم ،چند سال آخر معلوم

_همراهم داری؟

+اگر شما اجازه بفرمایید..

_کیا هستن؟

+مادرم,پدرم,همسرم,بچه هام,...

_چه خبره؟؟

+آقا بخیلی مگه شما؟ وعده الهی، عجب گیری کردیما

_فرمت دیگه تقریبا تکمیله، میمونه چنتا ناقصی که اونم از بالا پیام دادن گفتن حله

+ای قربون اون بالا برم...اجازه هست بریم داخل جناب فرشته؟؟

_بفرمایید...خوش آمدید

+مااامان,بابا, بچه ها بیایید!!

(بعدی)

_شما جناب آقای؟...







پ ن:

حساب و کتاب سختی داریم

حساب و کتاب راحتی دارن..

پ ن:

شفاعت میکنن

پ ن:

شهادت..

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۲
مسیح