صدای تق و تق خوردن استکان ها به هم
نرمی و تازگی نان بربری دم در
پیاده روی های هر شب روی سنگ فرش تا میدان
ذکر های حاج قربان
حسینیه نصفه نیمه عشاق
روضه های حاج منصور در ارک
بوی اسفند
و ....
9 روز!
9 رو زیاد است...
اوضاع تو این دو روز طوری شده که
میترسم سرم رو بزارم رو بالش بردارم ببینم سه نفر دیگه عقد و عروسی کردن
دوستان یکم یواش تر
همه با هم که نه
پ ن:
ان شا الله تک تک شون خوشبخت بشن و زندگی های با دوام داشته باشند
پ ن:
حالا #چی_بپوشم؟
باید به یک نکته توجه کرد
نکته ای خیلی باریک و ظریف
بین مرگ بر آمریکا یا اشکال دیگرش، الموت لامریکا، دون ویت یو اس آ
با جمله ی آمریکا شیطان بزرگ است
یک اقیانوس فاصله و تفاوت وجود دارد.
شما ببینید، سوسیالیت ها گاهی میگویند مرگ بر آمریکا، ضد کاپیتالیست ها میگویند مرگ بر آمریکا، کمونیست ها میگویند مرگ بر امریکا،مبارزان آزادی خواه دنیا در ملل خود میگویند مرگ بر آمریکا، گاهی زده شده ها از حکومت لیبرالی میگویند مرگ بر آمریکا، مردم کشور ها و شهر های تسخیر شده گاهی میگویند مرگ بر آمریکا و خیلی کسان و جاهای دیگر این لفط را میگویند
اما فقط انقلاب اسلامی و خاص تر جمهوری اسلامی ایران به پشتوانه آن حکیم فرزانه (امام خمینی) میگوید: آمریکا شیطان بزرگ است.
این جمله یعنی خراب کردن تمام پل های رسیدن به آن موضوع.
وقتی شما دچار یک غم بزرگ میشوید، مثلا یک کشتار خانوداگی توسط یک قدرتی. شما نا خود آگاه برای مصوب کشتار درخواست مرگ و هلاکت میکنید، تخت الفظیش میشود مرگ بر فلانی حالا این فلانی هرچیزی میتواند باشد.
وقتی نظام اقتصادی کشور شما در رقابت با یک نظام اقتصادی قوی و نابودگر و انحصار طلب زمین میخورد و از بین میرود، شما و اعضای آن نظام اقتصادی مورد نظر، طبیعی است که برای مصوبین آن اتفاق تقاضای مرگ میکنند، این تحت هم تحت الفظیش میشود مرگ بر فلان نظام اقتصادی.
اما
حالا اگر نمایندگانی از آن عوامل کشتار بیایند با ژستی زیبا و خوش تیپ و نادمانه، و با دست های پر از پول و ادعای برگرداندن شرایط به قبل با آن خوانواده کشتار مذاکره کنند و به شدت مراتب عذرخواهیشان را اعلام کنند. آیا آن خانواده در لحظه یا به مرور زمان عذرخواهی را نمی پذیرد؟
یا عوامل فروپاشی آن نظام اقتصادی بیایند و نظام اقتصادی زمین خورده را زیر پر و بال خود بگیرند و از لحاظ اقتصادی آن را سر پا کنند. آیا افراد صدمه دیده دست از شعار مرگ بر فلانی خود، در لحظه یا به مرور زمان بر نمی دارند؟
القصه
ملتی که قصد دارد بگوید مرگ بر آمریکا، این شعار خود را باید بیمه کند. بیمه مرگ بر آمریکا، یک جمله است : آمریکا شیطان بزرگ است!
یعنی هیچ عذرخواهیی، هیچ تغییر ژستی، هیج جبران خصارتی و هیچ شرمساریی از تو پذیرفته نیست و راهی برای برگشت تو در خانه ما وجود ندارد.
ملتی که فقط مرگ بر امریکا بگوید ممکن است بعد مدتی بشود مثل بعضی کشورهای آمریکای جنوبی، یا کشورهای عربی و آسیای شرقی، بشود مثل یمنی های عزیز که جدیدا شنیده ام با آمریکایی ها مذاکراتی داشتند.
و مهم تر از همه، می شوند مثل بعضی از ما، ما ایرانی ها انقلابی، مسئولین نظام ایران انقلابی، انقلاب اسلامی.
پ ن:
آمریکا شیطان بزرگ است از مرگ بر آمریکا مهم تر و اصولی تر است.
زنبور عسل کارش چیست؟
زنبور عسل سالم و سر عقل، کارش انتخاب بهترین گل ها در بهترین موقعیتشان برای برداشت شهد آنها در جهت تولید عسل است.
در مثل بارها دیده اید که میگویند مثل مگس نباش که روی زشتی ها بنشیند، مثل زنبور عسل باش، روی خوبی ها بنشین و گزینش گری خوب و دقیقی داشته باش.
این مهم به ما نشان می دهد که چقدر زنبور عسل بودن خوب است، نه صرفا اینکه فقط خوبی ها را ببیند، اینکه گزینش گر است و به سمت خوبی ها میرود، و طبیعتا کسی که به سمت خوبی ها برود و مذاقش را با آن ها عادت بدهد دیگر سمت بدی یا کاستی نخواهد رفت.
اما بیایید فرض کنیم، زنبور های عسل بیمار یا ناقص را
چطور می شود؟
زنبور عسل بیمار یا ناقص، دچار نوعی کور بویی در جستجو و انتخاب شهد گل خوب میشود، دچار نوعی اختلال بینایی نیز میشود که این امر باعث آن شده تا هر گلی یا شکل گلی را مناسب شهد گیری بداند و همینطور دچار اختلال توهم نیز هست، چون هنوز فکر میکند که او روی بهترین گل ها می نشیند و بهترین شهد ها را به ارمغان می آورد.
حالا اگر بدانیم که شهد ها قرار است به عسلی تبدیل شود که در دانسته های ما شفا بخش است و مایه ی زندگی
زنبور اصل بیمار چه عسلی را به ما تحویل میدهد؟
این همه مقدمه و زیست شناسی جانوری برای چه بود؟
ما در به طور خاص، در جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، دست به گریبان این مشکل هستیم
جماعت عظیمی از زنبور های عسل بیمار
که در تشخیص، شناسایی و تصمیم گیری به تولید عسل از این آثار دچار مشکلند
این جماعت عظیم زنبور های عسل بیمار عمدتا در قشر مخاطبان آثار یافت می شود.
حالا بیایید کمی به مقدمه بالا رجوع کنیم و مثال مقدمه را با مثال ساز و کار جبهه فرهنگی انقلاب مدل سازی کنیم
زنبور عسل بیمار (مخاطب) در میان گل ها و شبه گل ها (آثار) میگردد، به دنبال گلی(آثار) که بر روی آن بنشیند و از آن تولید عسل(بازخورد و انتشار) کند. به خاطر اختلالات (عدم یا کمبود شناخت کافی و آموزش و فهم رسانه ای و هنری) وارد بر زنبور مذکور، دچار اشتباه محاسباتی شده و روی شبه گل ها یا گل های دارای شهد کم کیفیت می نشیند (آثار بد یا ضعیف) حالا عسل (بازخورد و انتشار) تولید شده از شهد های جمع آوری شده از این زنبور ها، چطور عسلی میشود؟
مخاطبانی که به مثابه زنبور عسل بیمار عمل کنند، به جای نقد و تفسیر آثار و رسیدن به اثر خوب و تشویق آن، از همه و هر اثری با هر کیفیتی تعریف و تمجید میکنند. این زنبور های بیمار که حالا دچار اختلال شناختی هستند، بیشتر اوقات تعریف های خود را بر اساس تبلیغات سنگین صاحب اثر تحویل میدهند. حالا مصرف این عسل تولیدی از این نوع زنبور ها، نه تنها شفا بخش و بهبود دهنده نیست، بلکه عقب نگه دارنده است و فرد را دچار رشد کاذب، توهم و از خود بی خود شدن میکند.
زنبور عسل واقعی و اصیل انتخاب و گر منتقد است، روی اثر خوب مینشیند، با پر و بال دادن به آن موجب رشد تعالی سطح کار میشود و با نقد به موقع و صحیح و اصولی خود، موجب پیشرفت کار اثر بد یا کم کیفیت میشود.
الکی تعریف نمیکند
بی تعارف است
دلسوز است
اهل اغراق نیست
و میداند
عسلی که او قرار است تحویل جامعه اش بدهد
پایه ی رشد و تعالی آن است
پس
دقیق است.
#زنبور_عسل_واقعی_باشیم
پ ن:
متاسفانه به خاطر کمبود یا عدم داشتن دانش و مهارت و دید درست، این روزها جماعت زیادی از زنبور های عسل بیمار داریم
پ ن:
این متن در مورد وضعیت فعلی جبهه فرهنگی انقلاب بود، کاملا قابل تعمیم به تمام جبهه ها، جامعه و نوع مردم است.
عید سال پیش برای یک سفر جهادی جمع و جور جهت شناسایی یک منطقه در دل منطقه ای در شمال کشور رفتیم.
خیلی شناختی نسبت به آن شهر نداشتیم
بعد از آن شهر ناشناخته وارد یک روستای نا شناخته شدیم و کمی با آنها هم زبان شدیم
از آن روستای نا شناخته به دهی ناشناخته تر وارد شدیم.
کمی با دهدار هم کلام شدیم و تازه بعد از آن سفری دو ساعته را در دل کوه، و در راهی که گاهی حتی خر و قاطر هم در آن نمی توانست طی طریق کند شروع کردیم.
مسیر گل و شل و لغزنده با برف هایی که هر چه بالاتر میرفتیم بیشتر میشد.
گاهی پایمان داخل چاله هایی میشد که حتی پوتین های ساق بلند هم جواب گویشان نبود.
دهیار که که توی راه توضیحاتی هم به ما میگفت نگاهی به زمین کرد و از مریض ها و زائوهایی گفت که در این مسیر دیر به پایین رسیدند و رفتند...
بعد نزدیک به دوساعت رسیدیم به تابلوی ورودی شهر
مزین به نام هفت شهید!
جمعیت چقدر؟
کمتر از پنجاه نفر!
از هفت شهید یک شهید مفقودالاثر بود..
گفتیم ما را ببر پیش مادر همان شهید مفقود
دهیار گفت برویم
رفتیم تا در خانه اش، خانه اش زیاد احتیاج به تصویر سازی ندارد، دقیقا همان تصویر کلیشه ای ما از خانه های شمال
به جز این قسمتش که وقتی برف و باران می آمد، آن برف و باران میهمان سفره اهالی خانه بود
کمی صبر کردیم، سگ ها از دیدن ظاهر نا آشنای ما پارس میکردند
و مرغ ها احساس امنیت نمی کردند
دهیار خبر داد مادر آن سمت خانه منتظر ماست
دوربین توی دستانم را روشن کردم و پیش خودم گفتم م.ط باید هر چه داری رو کنی این سوژه چیز دیگری است!
مادر یک لباس بافتی طرح دار بنفش تنش بود، یک دامن که پایینش سه رگه ی رنگی بود و پوتین های پلاستیکی سبز رنگ
یک چارقد به شکل شمالی ها به سرش پیچیده شده بود با دستاری که جلوی موهایش را می پوشاند.
زبان مردم آن منطقه ترکی بود
همه ما پرتوان و خوشحال از پیدا کردن این سوژه آماده بودیم تا یک ساعت مدام فیلم بگیریم و صحبت کنیم
محمد را گفتم که یک سلام و علیک کند و صحبت را شروع کند
محمد سلام کرد و احوالی پرسید
مادر جواب سلامی داد و کلمات و جملاتی به زبان آورد
من و سعید هنوز لبخند داشتیم ، مثل زبان نافهم هایی در سرزمین غریب که نمیفهمند مردم چه می گویند
محمد که اوهم خوشحال بود، کم کم چهره اش در هم رفت، مادر هنوز صحبت میکرد
محمد پاشنه ی پوتینش را محکم در گل فرو کرده بود و می چرخاند و فشار میداد، سرش پایین بود و دستش با چوب بازی میکرد.
آرام به شانه محمد زدم و گفتم:
محمد بسم الله بریم تو خونش
محمد آرام گفت:
نمیشه، اگه بدونی چی گفت...آتیشم زد..نمیشه..
جا خوردم، گوش هایم کمی قرمز شد، محمد در موقعیت خوبی نبود، من هم اصرار نکردم به حرفهایش اکتفا کردم و در ذهنم مدام حرف آخرش را تکرار کردم:
اگر بدونی چی گفت ..آتیشم زد
مادر چه گفته بود؟ لعنت به من که چهار کلام ترکی نمی دانم
موقعیت برگشت، ما فاتحان پیروز از پیدا کردن یک سوژه ناب، در عرض چند ثانیه در طوفان واژه هایی که نمی دانستم و مادر به راه انداخته بود، در هم شکستیم.
دوباره آرام به محمد گفتم:
لااقل بگو عکس بچش رو بیاره..
محمد به ترکی گفت
مادر عکس پسرش را آورد
نور طلایی خورشید به صورت آفتاب خورده ی او افتاده بود
چشمان در هم جمع شده اش، جمع تر شده بود و باز چند کلام ترکی
من نمی فهمم!! لعنت به من که ترکی نمیدانم!
باز محمد لبش را گاز می گیرد و نیم نگاهی به من می کند
و چند لحظه بعد، چشمان مادر میدرخشد
اشک!
خدایا شکرت، اشک!
اشک دیگر ترجمه نمیخواهد
خداحافظی میکنیم
مادر هنوز ته کادر ایستاده و چشمبر نمی دارد
آرام وارد پیچ راه میشویم و خانه مادر محو میشود
به محمد میگویم:
چی شد محمد؟؟
محمد می گوید:
تا سلام کردم و احوال پرسی ، گفت دوباره اومدید چهارتا عکس بگیرید و صحبت کنید و برید ...
از اینجا به بعد صحبتش را یادمنیست، صدا محو در ذهنم ضبط شده
ما
وارد شهری کم تر شناخته شدیم
از آن شهر وارد روستایی ناشناخته شدیم
از آن روستا به دهی فراموش شده سفر کردیم
از آن ده دوساعت در سخت ترین شرایط چکمههایمان را به گل و شل زدیم
و درجایی پشت کوه ها
مادری را دیدیدم با پسری که هنوز برنگشته
ما
برای
پرسیدن...
نام گلی
نا شناس...
چه سفرها کرده ایم...
چه سفرها کرده ایم...
پ ن:
صفدر ها!
بر سر سفره انقلاب
جایی باز کنید برای این مادر
بلکن
پسرش را آوردند
لقمه نان، ارزانی حلقوم های شما
پسرش را
چه کسی بر می گرداند...
یک تریلی پست تایپ کرده بودم که رفتم چایی بنوشم و برگردم
دیدم نیست..
دیگه هم توان ندارم آن ها را بنویسم
ولی داشتم به صورت داستانی این مفهوم را میگفتم که
مایی که (هم جبهه آی های خودمان را میگویم) کل سیستم فرهنگی و رسانه ای و مدیریتی مان تا گردن درگیر رانت، رابطه و پارتی و زد و بند و پول های چند ده صفری است
نمی توانیم یقه صفدر ها و دختر صفدرها را بگیریم و دم از انقلاب پا برهنگان بزنیم
باز شرف آن ها به این است که ریشه انقلاب میزنند
ما که با نام انقلاب و فعالیت و اقا و امام زمان ریشه میزنیم
دهنمان بو میدهد
باید دهنمان را ببندیم
و زود مسواک زدن را شروع کنیم
پ ن:
گول پیراهن پادشاه را نخوریم، چیزی تنش نیست، گول نخورید با تعریف فلان شخصیت ها
پ ن:
چه کسی گفته که وقتی نام انقلاب پیش می آید، افراد از حساب معافند و کسانی که حساب بکشند ضد انقلاب؟
پ ن:
بوی گند پول نفت و مال مردم، باعث شده تا با ملیارد ها هزینه هم، مردم سمت کارهایمان نیایند و دلمان خوش باشد به کلونی کوچک زنبور های خودمان که کور بو شده اند و همه چیز را عسل میپندارند (بعدها شاید این پ ن را توضیح مفصل بدهم)
آنجا را تعطیل کردم
البته یک جورایی متوقف
از این به بعد میشود شبیه یک موزه البته به نظر خودم میشود یک کتابخانه یک کتابخانه با کتاب داستان های کوچک
شاید هم بشود یک کتاب داستان آنلاین
دوران خوبی بود
آنجا هم سعی میکردم متفاوت جلو بروم
شاید این سبک نوشتن برای آنجا را خودم ابداع کرده باشم بعد ها دیدم کسانی را که الگو گرفته بودند، خوشحال شدم، شاید هم من از روی دست کسی دیدم
بعضی مطالبش دست به دست شد
بعضی هایش جنجال ساز شد
بعضی هایش فحش آفرین
بعضی هایش هم شاید دستم را آن دنیا بگیرد
حالا
دوباره برای ماندن برگشته ام اینجا
نه مثل ییلاق قشلاق های قبل
خانه ام را آورده ام روستا
شهر های شلوغ اجتماعی، برای روستایی های ساده دل، زیادی پر سر و صدا بودند
یا باید شهری میشدم یا آزرده
ولی من روستایی ماندن را انتخاب کردم
وبلاگ از قدیم برایم حکم خانه کاهگلی پدری در عمق روستای زادگاه را داشته که وقت ترکش پیش خودم میگفتم، یک روز دوباره برمی گردم
حالا برگشته ام
زخمی از زخم های شهر
اما شهر دیده
از شلوغی شهر متنفر شده
راست میگویند که
دنیا را باید گشت
باید دید
اما
دنیایی نباید شد
روستایی باید ماند
روستایی زندگی کرد
روستایی پروراند
دنیا به ما روستایی ها احتیاج دارد...
پ ن:
ندارد
(در راه خانه فکر و خیال و خاطرات به او امان نمیدهد)
علی میگوید: بدو بدو بدو...رو زانو رو زانو...کسی آتیش نکنه تا ندیده..محمود محمود!!
(صدای گوینده مترو و بوق باز شدن در) ایستگاه انقلاب...
(کمی ساکش را عقب میکشد تا بقیه راحت رد شوند، نشان های روی بازویش نگاه خیره خیلی ها را به همراه دارد، دوباره دست رو پیشانی میگذارد)
علی کسی از تپه اونرو تر نمیره، اینجا رو تثبیت میکنیم تا کمکی برسه..پسر سرتو بدزززد! (صدای شلیک قناصه پسر روی زمین می افتد) امداادگر امداادگر!!
(تکان شدید،صدای گوینده مترو و بوق باز شدن در) ایستگاه ولیعصر...
(باز عده ای وارد میشوند،خودش را جمع و جور تر میکند، صندلی هایی خالی میشوند ولی کسی به او تعارف نمیزنند، همچنان بعضی ها روی لباس و سر و وضعش زوم کردند، او ولی با با دستی رو پیشانی ساکت می ایستد..)
علی جان، شما بهت میخوره فعلا نپری، این نامه رسیدی شهر بده دست سودابه، یکمی پوله یک سری حرف خودمونی من بهش نمیرسم، شما ببر به دستش برسون اگرم تونستی حواست بهش باشه، بهش بگو از شرمنده از نو عروسیتم خیری ندیدی...
(صدای گوینده مترو و بوق باز شدن در) ایستگاه فردوسی...
(هنوز کسی جایش را به علی نمی دهد، تراکم جمعیت بالا رفته ،علی از اینم جمع تر میشود, اما هنوز چشم بسته در فکر است، نگاه ها سبک تر شده)
علی میگوید: جمال جان، مااا دوور خوردیم،دوور بفرستید یه پشتیبانی هوایی بکشیم عقب، اینجا داریم تلفات میدیم ،جماال جان میشونی..نرید رو خاکرییز کوور بزنید ...بکشید عقب..جمااال جان جمااال..(گلوله سوت میکشد و به دستش میخورد بیسیم می افتد)علیی جاان طاقت بیاارید ده دقیقه طاااقت بیارید...
(تکان شدید صدای گوینده مترو و بوق باز شدن در) ایستگاه دروازه دولت...
(هنوز کسی برای او جایی خالی نکرده دیگر نیازی هم نیست، در سیل فشار جمعیت برای ورود خودش را به زور خارج میکند، به دستش فشار می آید، جماعت وارد میشود، یک نفر جایش را به خانمی میدهد ..
ایستگاااه بعد دروازه دولت مسافرین محترمی که...
مترو تهران بی وفا
مرداد۹۵
پ ن:
میپرسید پس من چهمیکردم؟ من تمام این مدت به فکرهایش فکر میکردم و هزاران لغت را برای شروع یک مکالمه مرور کردم اما هیچ کدام را به زبان نیاوردم..
پ ن:
برای تهران یک مانور نفوذ داعش تجویز میکنم، تا مردم کمی با این حقیقت آشنا شوند، برخوردی نزدیک از نوع اول