icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است



#پشت_کوه_ها


در مقابل مفهومی به نام آگاهی و میزان سواد که علوم سیاسی و انسانی غربی به عنوان عامل دسته بندی انسان ها و درجه بندی آنها مطرح میکند

ما اما ملاک دسته بندی و حکم صادر کردن را معرفت میدانیم

معرفت عمیق تر از سواد و کاربردی تر از آگاهی است

معرفت جایی خودش را نشان میدهد که پیرمردی دنیا دیده

در بلند ترین نقاط پشت کوه

جایی که مدارس و خانه ها ساخته شده زمان طاغوت است و تقریبا بعد از انقلاب چیز از ساخت و ساز در منطقه سکونتش دیده نمی شود

با چنان بیانی از انقلاب صحبت میکند

که تو جرات نمیکنی چیزی از طاغوت بگویی

پیرمرد مفهوم آزادی و حقوق شهروندی یک انسان را

بدون رفتن به سر کلاس جامعه شناختی و حقوق شهروندی

میداند

و حتی در منطقه ای که نمود عینی و عملی از انقلاب در آن حس نمیشود این مفاهمیم را آشکارا در قیاس یین قبل و بعد از انقلاب حس میکند.

.

حال اگر بار دیگر به مستند های روایت فتح نگاه کنی

متوجه میشوی که چرا آقا مرتضی اول از همه شغل سوژه را میپرسد و بعد باقی سوالات

نانوا

کارگر

کشاورز

بنا

میخواهد بگوید انقلاب اسلامی انقلاب با معرفت هاست

همانطور که بیشتر دانشگاهیان کروات زده اش بعدها متوجه شدند این انقلاب, انقلاب اسلامی است نه انقلاب کبیر فرانسه

و همان شد که از قطار انقلاب پیاده شدند




پشت کوه ها

بهمن94





پ ن:

معرفت حلقه مفقوده اداره دنیاست

جایی که بر مبنای معرفت انسان ها را دسته بندی نکند رای یک انسان را به دیگری برتر میداند

در حالی که دنیا پر آشوب و جنگ امروز حاصل نظریه پردازی توسعه ی دانشگاهیان آگاه و با سواد است.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۸
مسیح

حاج یونس از رزمنده های جانباز جبهه های جنگ است که حالا با گذشت چندین و چند سال از آن سالها دوباره میخواهد رزم جامه جنگ به تن کند و اینبار برای دفاع به خطه ی دیگری از دنیا برود.

در پی یک عمل کوچک او بیهوش شده.

دوستانش که به او علاقه ی شدیدی دارند سعی میکنند با به خدمت گیری یک گروه متخصص در ورود به ضمیر ناخود آگاه به وسیله رویاها یک پندار را در ناخود آگاه حاج یونس قرار بدهند.


لایه اول رویا: سه راهی شهادت:

در میان دود و خاک محیط و رگبار بمب ها و خمپاره ها و گلوله ها اعضای گروه به دنبال حاج یونس میگردند, آنها که حالا بنا بر موقعیت رویا لباسهای خاکی بر تن دارند یونس را پشت یک تویوتا کمی پایین تر پیدا میکنند.

با رسیدن به اون سعی میکنند اعتماد زایی کنند و او را با آوردن دلیلی مثل به دنیا آمدن فرزندش از جبهه نبرد به سمت خانه بکشانند.

آن ها یک عکس از نوزادی فرزند او را نیز به دست می آورند و سعی میکنند تصویر را مقابل چشنمان یونس بیاورند اما یونس هربار از دیدن تصویر امتناع میکند و حواسش را به جلو میدهد.

گروه نا امید از کاشتن پندار عافیت طلبی در این بخش از رویای یونس آماده ورود به لایه ی عمیق تری از ناخود آگاه یونس میشوند.


لایه دوم رویا: خیابان های تهران بهمن57:

گروه اینبار نقشه ی دیگری را برای کاشتن پندار مورد نظر خود در بر میگیرند, یونس را با زحمت از بین جمعیت تظاهر کنندگان با لباس ساواک دستگیر میکنند و در مکانی نامعلوم دست به شکنجه وی برای دست بر داشتن از روحیه جهادش میزنند.

ناخود آگاه ورزیده و ساخت یافته ی یونس به این راحتی ها تسلیم این پندار نمیشود.

زیر شکنجه ها چندبار از حال میرود اما از هدفش منصرف نمیشود.

وقت تنگ است و گروه باید برای رسیدن به هدف خود به لایه پایین تری برود.


لایه سوم رویا: دشتی در حلب:

این بخش از رویا در ذهن یونس به طرز غافل گیر کننده ای طراحی شده و گروه اینبار در دام ناخودآگاه یونس می افتند.

در سنگری اعضای گروه در لباس اسیران جنگی دست و پا بسته افتاده اند و یونس با لباس رزم و موهایی سپید روبروی آن ها زانو زده.

یونس لب به سخن باز میکند و میگوید:

برای پاک کردن این قسمت هرچقدرم پایین تر برید به چیزی نمی رسید.چیزی که با گوشت و خون ما قاطی شده رو نمیشه پاکش کرد.

گروه با ضربه ای که یونس در آن بخش به آنها وارد میکند وارد قسمت های قبلی رویا میشوند و به همان نحو به دنیای بیداری باز میگردند.

چشمان باز یونس روی تخت بیمارستان منتظر بیدار شدن اعضای گروه است.

با باز شدن چشم اعضای گروه از خواب یونس لبخند ملیحی تقدیم آن ها میکند.





پ ن:

با تشکر از اینسپشن

پ ن:

برای فهم بهتر متن قبل از خوانش آن توصیه میشود فیلم سینمایی اینسپشن به کارگردانی کریستوفر نولان را تماشا کنید.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۹
مسیح

ما به سفر پشت کوه ها رفتیم

ما پشت کوهی هارا دیدیم

ما دیدیم که چگونه میتوان پشت کوه ها زندگی کرد

ما زمزمه جویبارها را شنیدیم

ما صفای مردم پشت کوه را دیدیم

ما بر سر سفره بی ریای سید نشستیم

ما از پرتغال های خوش عطر آقا برات خوردیم

ما نطق های انقلابی مردمان پشت کوه را شنیدیم

ما مادری را دیدیم بر بلندای کوه ها که پسری داشت

مفقود الاثر

ما فهمیدیم که مردم شهر پشت کوه ها را نمیبیند

و در منطق بشر دوپای عافیت دیده

هر آن چیزی که نادیدنیست اصلا نیست

ولی ما

پشت کوه ها را دیدیم

و حالا که دیده ایم

نمیتوانیم انکار کنیم...





#پشت_کوه_ها

جایی میان ابرها

بهمن94





پ ن:

زیر پوست انقلاب...

پ ن:

جایی که هنوز خان ها نرفتند فقط کت شلوار پوش شدند...

پ ن:

مردمی پشت کوه های غفلت ما گرفتار برف و بوران فراموشی میشوند...

پ ن:

#پشت_کوهی_ها

پ ن:

این انقلاب برای پا برهنگان است...

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۳
مسیح




شب آخر وقتی داشتم از پادگاه قلعه مرغی فرار میکردم

تیمسار سیاحی در حین پک زدن به سیگار برگش من را روی لبه دیوار پادگان دید

سعی نکرد تا ایست بکشد و سربازان را صدا کند و یا حتی با گلوله مرا بزند

همینطور که روی صندلی لم داده بود سیگارش را از دهان خارج کرد و با صدای بلند گفت:

برو ولی وقتی که آبا از آسیاب بیفته پوست از سر همتون میکنم!

من هم گفتم:

باش تا برسه اون روز تیمسار

بعد از روی دیوار پایین پریدم و تا خود خانه دویدم.

توی روزهای پر التهاب بهمن، سرباز فراری ها و کهنه سربازهای ارتش را روی هوا میزدند.

مردم عادی کار با اسلحه و نظامی گری را بلد نبودند و همین باعث میشد تلفات ما بیشتر شود و بر تعداد آدم هایی که سرنوشتشان نامعلوم میشد اضافه شود.

من به بچه های همافر جدا شده از ارتش پیوسته بودم و به همراه آن ها درگیری های اصلی خیابانی را هدایت میکردیم.

عصر رو شانزدهم وقتی که داشتم حوالی خیابان انقلاب گشت میزدم توده ی خشمگینی از جمعیت را دیدم که با سنگ و چوب به جان یک ماشین اخرین مدل افتاده بودند.

جلو رفتم که هم از ادامه کار منصرفشان کنم و هم صاحب نگون بخت آن ماشین را نجات دهم.

جمعیت را کنار زدم و چشمان وحشت زده و رنگ سفید تیمسار سیاحی را دیدم.

توی ماشین پاهایش قفل کرده بود و بدون اینکه کوچک ترین حرکتی کند یا حرفی بزند روی صندلی ماشین میخکوب شده بود.

کمی مردم را دور کردم و بعد به سمت ماشین رفتم.

درب ماشین را باز کردم و او را از ماشین بیرون کشیدم.

هنوز با همان چشم های وحشت زده داشت به من نگاه میکرد, بعد ارام جوری که حتی نمیشد حرکت لبهایش را دید در گوشم گفت:

من رو از این مهلکه نجات بده, منم قول میدم قضیه فرارت رو ندید بگیرم, قول میدم.

ناغافل زدم زیر خنده و گفتم:

تیمسار، آبا از آسیاب افتاده

مردم دارن پوست از سر حکومت میکنن

شماهم کلاهتو بردار خودتو آماده کن

رنگش سفید تر شد و چند لحظه بعد روی دستان من غش کرد.




دیوید برنت

خیابان های تهران

بهمن57








پ ن:

انقلاب را به پابرهنگان باز گردانیم...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۹
مسیح



برداشت اول: سنگری با چهار سرباز:


از صبح 10بهمن تا روز22 سعید کف خیابان بود.

کارش را از دادن لقمه های نان و سبزی عصمت خانوم به دست بچه های پشت سنگر توی خیابان ها شروع کرد تا اینکه خیلی زود خودش هم شد یکی از همان بچه های پشت سنگر.

سنگر سعید و دوستانش حاشیه سمت راست میدان فردوسی توی خیابان اصلی بود.

موقعیتش خیلی آتشی نبود خیلی هم امن نبود.

این را از روی تعداد سوراخ های ایجاد شده بر گونی های سنگری میشد تشخیص داد.

ظهر 14 سعید سنگر را به دنبال اشاره آقا حشمت همسر عصمت خانوم که بعد از ارتقای سعید شده بود نان رسان بچه ها ترک کرد تا به آن سمت خیابان برود.

سر پایین و خم شده، سریع خودش را به آن سمت میدان رساند تا سهمیه خودش و بچه هارا بگیرد.

کمی گرم صحبت با آقا حشمت شد که ناگهان صدای بلند تیربار روی تانک ضد شورش ارتش درآمد.

سعید رد تانک را ناخود آگاه تا سنگر خودشان دنبال کرد و در دنباله رد روی زمین دو پیکر غرق خون دید و یک نفر دیگر که تکیه به سنگر دستش را روی شکمش فشار میداد.



برداشت دوم: سنگری با یک سرباز:


با تلاش بچه های کمیته انقلاب تانک ضد شورش دست بچه های خودی افتاد. کاشف به عمل آمده بود که پشتیبانی نیروهای حامی تانک از ارتش قطع شده بود اما خود راننده و سرنشینان متوجه نشده بودند همین کار بچه ها را راحت کرد.

همین که سر نشینان تانک را خارج کردند سعید گلندن ژسه را کشید و نشان نرفته یک تیر به سوی آنها شلیک کرد.

تیر با اندکی اختلاف به بدنه تانک برخورد کرد.

قبل از شلیک دوم آقا حشمت چند نفر دیگر از نیروهای مردمی دست های سعید را گرفتند تا اسلحه را از دستش بیرون بکشند. اما تلاششان بی فایده بود.

صحنه پیکر بچه ها پشت سنگر از ذهن سعید بیرون نمیرفت.

سعید فریاد میزد:

ولم کنید...مگه ندیدی چطور مثل برگ خزون بچه ها رو ریخت زمین!!!

آقا حشمت هم داد میزد:

مگه هرکاری اونا با ما کردن رو باید تلافی کنیم!!



دیوید بارنت

بهمن57

تهران






پ ن:

داستان تخیلیست..

پ ن:

جای ما آن روزها خالی...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۴
مسیح



برداشت اول: چهار ساعت مانده تا ورود امام:


محمود را روز قبل آمدن امام توی میدان توپخانه مورد هدف قرار داده بودند.

تیر به شریان اصلی ران پایش خورده بود و خون ریزی شدیدی داشت.

برای بند آمدن خونش بیست و چهار ساعت لب به آب نزده بود.

بلاخره نزدیکی های اذان صبح مشخص شد هواپیمای امام چه ساعتی به زمین مینشیند.

مرتضی رفیق محمود که از روز قبلش باهم در ستاد استقبال از امام مشغول شده بودند کمی کارهایش را سبک کرد و با موتور رکسی که زیر پایش بود تمام مسیر فرودگاه تا بیمارستان را یک کله آمد تا خبر را به محمود برساند و اگر اوضاع مناسبی داشت سوار بر ترک موتور اورا تا فرودگاه ببرد.

صدای گوینده رادیو راهم که آمدن امام را مژده داده بود ضبط کرده بود که با مقدمه آن صدا محمود را غافل گیر کند.

با رسیدن به بیمارستان مرتضی موتور را جلوی درب رها میکند و دوان دوان به سمت اتاق محمود میدود که به تخت چرخ داری که دو پرستار آن را حمل میکنند برخورد میکند.

کمی از ملحفه سفید روی تخت کنار میرود.

مرتضی کمی خودش را جمع جور میکند و وقتی برمیگردد تا عذرخواهی کند چشم به صورت سفید محمود زیر ملحفه سفید میخورد.


برداشت دوم: یک ساعت تا ورود امام:


پیکر محمود کفن پیچ شده به اصرار مرتضی، در خیابان روبرویی بیمارستان که از قضا مسیر رد شدن ماشین حامل امام بعد از رسیدن ایشان است گذاشته شده و مرتضی پیکر محمود را محکم در آغوش گرفته.

به سفارش مرتضی ضبط صوتی که صدای خبر آمدن امام را ضبط کرده یک بند و پشت سر هم در حال پخش صدای این خبر است.

او پیکر بی جان محمود را تکان میدهد و میگوید:

چند ساعت صبر میکردی محمود جااان, پاشو وایسا الان تو مسیر اومدن مسیحتی!

پاشو بیین کل راه رو گل چیدن

پاشو تازه کار شروع شده!

مردمی که در مسیر برای دیدن امام جمع شده اند حالا دور پیکر محمود ایستاده اند.


برداشت سوم: به دنبال امام:


به همت مردم و کمک ستاد استقبال اجازه داده میشود پیکر محمود به دنبال ماشین امام با فاصله و روی دست جمعیت عظیم مردم تشییع شود.

مرتضی حتی ده ها متر دور تر از محمود افتاده اما خوشحال است.

لبخند رضایتش از میان فشار مرگ آور پرجمعیت ترین استقبال تاریخ قابل تشخیص است.

محمود اکنون به آرزویش رسیده و مرتضی از این خوش حال است.



دیوید برنت

بهمن1357

روزهای انقلاب

تهران




پ ن:

داستان تخیلیست

پ ن:

جای ما خالی

خیلی خالی

خیلی خیلی خالی

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۶
مسیح


دلمان برای ذوق ذوق پوست کف پا
روی رمل های داغ فکه تنگ شده
برای خار های پنجه بوکسی مسیر که اگر حواست را جمع نمیکردی ناغافل میهمان کف پایت میشد
برای گذر از کنار معراج مرتضی
و دیدن مسیر از پی او وی آخرین لحظات روایت فتح با مرتضی
برای فکر کردن های در مسیر که چطور میشود با پوتین چند کیلو ابزار و مهمات روی این خاک راه رفت
چگونه میتوان بدون آب سر کرد
دلمان برای فکه تنگ شده
کلا دلمان برای جنوب شده
از همین وقت های سالست که صدایی از جنوب به گوش میرسد
صدای مادری
که فرزندان خویش را به خود میخواند
ما فرزندان جنوبیم
گرچه متولد شهر هایمان هستیم


فکه
عرفه94

 


پ ن:
خدا روزی کند امسال هم... 


۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۰
مسیح


دست ما را گرفتند و تا پشت بام بهشت بردند

جایی میتوانستیم تصویر بهتری از بهشتیان داشته باشیم

بهشتیان در میان دو حرم جمع شده بودند

ساختار بهشت ساده اما حیرت برانگیز بود

یک خیابان مستقیم و سنگ فرش شده ی سفید

که یک سرش ولایت بود و سر دیگرش ولایت پذیری

بهشتیان هر کدام اهل دیاری بودند

از دور ترین تا نزدیک ترین

از سفید ترین تا سیاه ترین

از غنی ترین تا فقیر ترین

بهشتیان یک دست سیاه به تن داشتند

و پاهای تاول زده

روی پشت بام که می ایستادی چیزی از سفیدی سنگ فرش های خیابان بهشتیان معلوم نبود

سفیدی سنگ فرش را ازدهام آن ها پوشیده بود

سعید روی پشت بام بهشت مشغول ثبت شد و من نیز از روی پشت بام مشغول دید زدن بهشتیان

حسرتی در دلم مانده بود که چرا من جزو آن ها نبودم

چشمم را نمیتوانستم از جمعیتشان بردارم

مسخ شده بودم

این را در هیچ کتابی که در معرفی بهشت نوشته شده بود نخوانده بودم

صدای مبهم اما بلندی به شکل زمزمه به گوش میرسید

قطعا نوای عاشقانه ای بود, گوش نواز و بی نقص

بهشتیان درفش هایی نیز داشتند که معرف محل سکونتشان بود

اما وطنشان

در واقع همین جا بود

نام شهر بهشتیان کربلا بود

و آن ها در واقع کربلایی وطن بودند

در هیچ سفرنامه ای حتی یک خط هم درباره ی سفر به بهشت نخوانده بودم

اما حالا خودم راوی شهر بهشت بودم

صدای بهشتیان هنوز در گوشم زنگ میزند

عجیب بود که چرا پشت بام بهشت را جزو عجایب دنیا ثبت نکرده بودند.




اربعین94

پشت بام بهشت








پ ن:

ما فکرش را هم نمیکردیم که به پشت بام بهشت راه پیدا کنیم...

پ ن:

گاه گداری انسان خودش را در کارهای بزرگی می اندازد, که اگر خدا همراهش نباشد، له میشود.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۲
مسیح



وقتی در هوای سرد بادی بپیچد به آن باد میگوییم سوز

سوز وقتی می آید همه سعی میکنند یقه کیپ کنند و کلاه بگذارند و یا اینکه گردن را جمع کنند و دست ها را محکم توی جیب ببرند.
سوز که می آید اگر دستت مجبور باشد بیرون جیب بماند بعد چند ثانیه یخ میزند و بعد یک دقیقه باد میشود و سر.
خود من که کفشهای پارچه ای میپوشم و جوراب به پا دارم
سوز که بیاید بعد چند دقیقه پاهایم یخ میکند.
سوز که بیاید و اگر زیاد باشد گاهی حتی لباس هم جلو دارش نیست و تسلیم میشود
تنها راه خلاصی از سوز
رفتن داخل یک پناهگاه گرم است, که دیوارهایش تو را از شر تیربار شدید سوز در امان بدارد.
پوست که سرما بزند
جمع میشود,کمی باد میکند و قرمز میشود
و اگر این موقعیت طول بکشد بی حس میشود و بعد ترک میخورد.
سوز که می آید
آدم خیلی اذیت میشود.



مترو تهران
بهمن94







پ ن:
انقلاب برای پا برهنگان بود...البته بود...
این روزها کمتر کسی دلش برای پا برهنگان میسوزد.
پ ن:
با میلیاردها تومان پول بی زبان نفت نمیتوان بریز و بپاش فرهنگی کرد و انتظار اثر داشت.
نمیتوان هم لوکس بود هم انقلابی
پ ن:
با سه میلیارد پول میتوان چه کار کرد؟

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۰
مسیح


جناب اقای روحانی

همین که شما امروز رییس جمهور، جمهوری اسلامی ایران هستید

خود ردی است بر ادعای جناب عالی.

والا شما الان در منزل

درحال نگارش شب های سعد آباد بودید...


#کمی_یواش_تر_آقای_فریدون









پ ن:

پازل دولت برای رسیدن به مجلس مطلوب خودش پله به پله جلو میرود

از ثبت نام های سرسام آور

و رد صلاحیت های بالا به نسبت ثبت نام


مرحله فعلی:

فشار حداکثری به شورای نگهبان

هدف:

1.چانه زنی برای حذف و جایگزینی برخی چهره ها

2.خیز بلند برای کم کردن اعتبار شورای نگهبان جهت بهره برداری در انتخابات ریاست جمهوری 96 بابت اتفاقات احتمالی قبل و بعد این انتخابات.


پ ن:

ب.ن.ی.ص.د.ر

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۲
مسیح