icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است

از نظر بنده

آدم ها دو دسته اند

یا بازی سازند

یا دنبال بازی

بازی ساز ها سعی در بوجود اوردن فضای جدید و درگیر کردن سایرین دارند

اما دنبال بازی ها به معنای این نیستند که بازی گر نقش های بازی ساز ها باشند

بیشتر وقت ها آن ها صرفا دنبال بازی به معنای وقت گذارانی هستند

و در این بین

انقلاب دسته اول را به مقادیر زیاد احتیاج دارد

کد را دریافت کنند و در زمان و مکان مشخص حرکت جدیدی را خلق کنند.






پ ن:

انقلاب اگر بازی ساز زیاد داشت وضعیتمان این نبود, بازی ساز پر پر زدن رهبری در زمینه استکبار را میبیند و از شدت استرس ممکن است هر لحظه سکته کند

همین الان جلوی آینه بایستید و وضعیت خود را نگاه کنید.

پ ن:

برای استکبار ستیزی کار کنید

کار کنیم

کار کنند

مارا به مقدساتمان قسم کار کنیم.

پ ن:

اگر از دست برود دنیا متحمل هزینه ای جبران ناپذیر میشود!

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۲
مسیح

+چرا قرآن سفرت این شکلی شده مامان؟

_چه شکلی مادر؟

+شکم داده..چی بینش گذاشتی؟؟

_امانتی..

+آخه مادر من جای امانتی لای قرآنه؟ اونم این شکلی؟

_بسه بسه شما نمیخواد به من درس حرمت قرآن بدی, رو همین پاها دونه دونه سوره یادت میدادم!

_:) خب مادر من چرا ناراحت میشی؟ حالا امانتی کی هست که اینقدر برات عزیزه؟ چیه که اینقدر جا گرفته؟؟

+یادگار باباته منم بعد رفتنش قطعش نکردم

_چی رو قطع نکردی؟

(همان حالتی که نشسته دستش را دراز میکند و قرآن را بر میدارد و میبوسد و بازش میکند و مقابل صورت پسرش میگیرد)

+عههه..چقدر پووول! عههه از بیست تومنیا..عه این هزاری قدیمیا..ده هزار تومنیم توشه!!

_این ده هزار تومنیه برا امساله

+اینا چیه مادر؟؟

_عیدیاته..

(پسر با نگاه ممتد به چشمان مادر نگاه میکند)

_از سال رفتنت پدرت هر سال عیدیت رو میذاشت لای قرآن بمونه تا الان که من برات میزارم..تا یه روز بیای ورش داری..

+واای..خوش به حالم..

(دستش را روی شانه مادر میگذارد)

+میدونی اگر همه این پولا رو میبردی میذاشتی تو بانک چه سودی میگرفتی؟؟

_با پول همه اون سودا, تو برمیگردی؟ به کی بدم سود این همه سال رو تا برگردی؟

+نه کمه من با این پولا برنمیگردم

(مادر نگاهی به پولهای قلمبه شده ی لای قرآن می اندازد و نفس عمیقی میکشد)

+شوخی کردم مادر :)))) چقدر جدی گرفتی.. من هنوز اون بیست تومنیای موقع رفتن تو جیبمه! پول به اندازه برگشت دارم! نگران نباش!

_نگران نیستم..دلتنگم

+دلتنگ باش..اما بقلت رو باز کن..دلم تنگ شده برای اون بقلای محکم..

_دیگه جون اون کارا رو ندارم با این خرس گندگیت

+نگران نباش کوچیک میام..تو بقلت جا شم








پ ن:

عیدتون با دیرکرد مبارک, ان شا الله سال ساله براورده شدن بهترین دعاهای خدا در حقتون باشه

پ ن:

امسال یا مارا ببر...یا ب...

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۲۹
مسیح

اتل‌ متل‌ توتوله‌

چشم‌ تو چشم‌ گلوله‌

اگر پاهات‌ نلرزید

نترسیدی‌ قبوله

(زنده یاد ابوالفضل سپهر)‌


چهارشنبه سوری کسایی که کیلومترها اونور تر با نارنجک و توپ و تفنگ و ترقه های بزرگ سرکار دارن

تا یک عده اینجا در کمال ارامش به جنون برسن

مبارک



جنگ های داخلی

اسفند 94





پ ن:

_حاجی جون بعثیا هم رسم و رسومات مارو دارن؟

(صدای انفجار)

+محسن جان حالت خوبه پشت بی سیم؟

_جدی میگم حاجی فک کنم اوناهم رسم و رسوم مارو دارن, این چهارشنبه سوری سنگ تموم گذاشتن

(صدای انفجار)

+محسن خوبی صدات رو ندارم!

_میگم حاجی یکم ترقه هم میرسوندید ما بزنیم بد نبود..

+خدا هیچ کسو شرمنده نکنه محسن جان تحمل کنید تا صبح

_جاتون خالی، تبریک بگید به بچها عید رو

(صدای انفجار شدید)

+محسن...محسن جان..آقا محسن صحبت کن..محسن...

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۹
مسیح






مردی با یک دست لباس خاکی بالای سر من بدنم را تکان میدهد و صدایم میکند:

_طه...طه...(با دست شانه ام را تکان میدهد)طه پاشو..

(چشم باز میکنم و او را میبینم)

+پاشو خیلی راه داریم..

_شما؟

+نبایدم بشناسی...اون موقع وجود خارجی نداشتی..پاشو دیره..وضع پروندت خرابه

_کجا باید بریم؟ شما کی هستی؟

+تو دل این بیابون باید بریم،منو فرستادن همراهیت کنم،آخرین بار مادرت چطور بود؟

_آخرین بار؟؟ مادرم چی شده؟ شما از کجا میشناسیش؟؟

+طوریش نیست..شما آخرین بار دیدیش

_آخرین بار یعنی چی؟

+یعنی آخرین باری که خدا به پلکت اجازه داد که باز بشه..

_یعنی چی؟ الانم دارم میبینم..چی میگی شما؟؟

+آره میبینی...منتها منو..منو سی ساله که دیگه کسی نمیتونه ببینه...منتها الان تو میبینی...کارت اون پایین تموم شده..حالا این بالا شروع شدی..کارم زیاد داریم..پایین رو گند کاشتی..باید پرونده به دست چنجا سر بزنیم ببینیم میشه درستش کرد یا نه،حالا هم دیر شده،تا کارت زار نشده راه بیفت..

_( زیر لب میگوید) تموم شد...چرا اینقدر زود..هنوز بیست و ...

+(توی صحبتم می آید) کسی بهت ضمانت نامه داده بود؟

_(سکوت)

+بچه های هم سن تو چند وقت دسته دسته میان این بالا این بیابون رو یه نفس رو بال ملائک میرن..اون وقت تو با این سن این وضع پروندته که شاید کاری از دست منم بر نیاد..راه بیفت

(بعد از طی مصافتی به یک سف طولانی میرسند..افراد پشت سر هم با ظواهر مختلفی صف کشیده اند..بعضی ها اتو کشیده و تمیز و بعضی ها مثل من با لباس های چرک و ریش ریش, بعضی ها تنها و بعضی ها مثل من با یک همراه که پرونده  شان را زیر بقل دارند، جلوی صف یک جایی مثل گیت پرونده افراد را بررسی میکنند, بعضی ها برای بررسی به گوشه ای هدایت میشوند, بعضی ها صلاحیتشان تایید نمیشود و بعضی ها هم با پا درمیانی همراهانشان رد میشوند)

+دعا کن مامور آشنا باشه با ریش گرو گذاشتن کار حل بشه...

(صدای مامور: طه امیری!!)

+ماییم..الان خدمت میرسیم..خودت رو جمع و جور کن پسر..

(چند قدمی جلو میروند و نزدیک گیت می ایستند و همراه پرونده را به مامور میدهد)

#این پرونده ردیه!

+میدونم ردیه جناب..منتها من محمد جعفر حائری هستم از بچه های طبقه سوم.اگر میشه میخواستم ایشون رو از سهمیم حساب کنم

#خیلی وضع خرابه با سهمیه شما،تازه میره برای بررسی مجدد!

+اونم خوبه..اونم خوبه..باقیش رو درست میکنیم ان شا الله..(روبه من میکند)

فقط به خاطر مادرت! برو اون گوشه تا برم چندجا پرونده رو نشون بدم با رضایت برگردم برو..

 

 

برزخ

اسفند94





پ ن:

آخرین عکس دایی در جبهه, بعد آن دیگر برنگشت..تا72

پ ن:

ما مادرمان را میخواهیم...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۴
مسیح



حباب رویاهای بالاسر یسنا
عکس باباست



پ ن:
شهید مدافع حرم امیر علی هیودی
پ ن:
راستی تو از تو آسمون
ببین بابای من کجاست
بهش بگو که دخترش
ساکن تو ...
پ ن:
این چه بزمی است که در سوریه برپا شده است


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۲
مسیح


یوسف گفت:

پدر چرا جاده های دور از خدا همیشه شلوغ تر است؟

محمد گفت:

برای اینکه جاده های دور از خدا پر رنگ و لعاب تر است یوسف, دار و درخت دارد رودخانه ای برای آبتنی هوایی خنک, جاده های دور از خدا زود پا بندت میکند..

یوسف گفت:

یعنی اگر از جاده خدا برویم همه اش کویر است و خشکی پدر؟

محمد گفت:

همه ی همه اش نه یوسف کویر هم زیبایی های خودش را دارد, شبهای پر ستاره سکوت و تنهایی اما جاده های خدا همه اش راحتی نیست, زیبایی دارد اما نه آن زیبایی تکراری, زیباییش با رسیدن به هدف نمایان میشود, بیشتر ما هر چیزی را بدون سختی میخواهیم حال آنکه بهای رسیدن به خدا زیاد است, باید دست و دلباز بود.

یوسف گفت:

پدر کی میرویم کویر؟ میخواهم خدا را ببینم!

محمد گفت:

کویر میرویم یوسف اما نه برای دیدن خدا برای دیدن نشانه های خدا, نشانه های خدا را که دیدم خداراهم میبینم.



#مکالمات_یوسف_و_فاطمه_با_محمد

آزادی

اسفند 94




پ ن:

کلی حرف نگفته با فاطمه و یوسف هست,پیش از آنکه بیایند.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۴۰
مسیح



(بچه ها یک هفته ایست که در اثر محاصره در دو جهت و حجم آتش نسبتا بالا و کمبود وسایل نقلیه با کمبود شدید آذوقه و مهمات مواجه شدند و درخواست های پیاپی آنها برای پشتیبانی نیز بی جواب مانده, در یکی از همین روزها از دور صدای هلی کوپتری شنیده میشود,سعید از پشت سنگر هنگام دیده بانی صدا را مینشود)

_(کمی مکث) هل...هلکوپ...هلکوپتر...هلکوپتر...حاجی بیا ببین هلکوپتر خودیه..حاجی بیا بلاخره رسید...هلکوپتر(به سمت سنگر نصفه و نیمه فرماندهی میدود)

+داد نزن سعید داد نزن لامذهب منطقه زیر نظر داد نزن

(چند خمپاره کور به دلیل تحرکات صدایی به مقر برخورد میکند)

_(از خیز بلند میشود و به سمت مرتضی میرود) حاجی هلکوپتر رو مگه نمیبینی بلاخره اومد!

+ندیده هلکوپتری مگه تو؟ میخوای بگم بیاد پایین سوارت کنه ببره یک دور بزنه و بیای؟

_حاجی گرفتی مارو؟

+دستام و دورت میبینی الان؟

_حاجی بعد کلی گشنگی اومد بلاخره, یکی مارو دید بلاخره

(در حین گفتگو هلکیپوتر چندین متر آن سمت تر پشت مقر مینشیند)

_من چنتا بچه ها رو برمیدارم میرم کمک حاجی..بلاخره نون خشک سق زدن تموم شد!

+برو خدا هدایتت کنه..گشنه بازی درنیار!

(سعید به سمت هلکیوتر میرود اما دقایقی بعد صدای داد و بیداد و دعوای او بلند میشود, مرتضی که صدا را میشنود سریع خودش را به سمت هلکوپتر میرساندو سعید رو با سرنشینان هلکوپتر دست به یقه میبیند)

_مسخره کردید..این چی چیه ورداشتید اوردید؟؟ ما نون نداریم بخوریم اون وقت صندوق اوردید برای ما..جای راحت و ...

+سعید...سعید..باز چی شده..ول کن یقش رو بچه..ولش کن میگم

_(با بغض) حاجی نگاه کن..یک ماه با جیره یک هفته ای سر کردیم بیسیم پشت بسیم که اقا به دادمون برسید..اون وقت بعد یک ماه صندوق برای ما اوردن..این موقعها که میشه ما آدم میشیم!

#برادر خب نمی خواید رای بدید ما میریم..به خدا زودی نیست که..روح ماهم از حرفای این برادرمون خبر دار نیست!

+دهنتو ببند سعید..خجالت بکش..قصد کردی آبروی ما رو ببری؟ گشنگی اینقدر روت فشار اورده؟؟ جیره من هرچی مونده براتو..وردار ببر بخور! این جا داریم جون میدیم برای این صندوق..والا کی با ما کار داشت؟

برادرا بسم الله...ما یه حسینیه نصفه نیمه ای داریم اینجا ببرید بساط رو اونجا به راه کنید الان بچه ها رو به خط میکنم...بسم الله اقا بسم الله

(سعید پشت رینگی های اسکان نیروها زانوهایش را بقل کرده و گریه میکند)

+سعید..پاشو بیا

_(بغض و سکوت)

+با تو ام سعید پاشو بیا حسینیه

_(بغض و سکوت)

+انتظار نداری که عذر خواهی کنم؟

_حاجی یه جوری سر من داد میزنی انگار من گشنم..انگار نخوردم..انگار ندیدی شبارو که بچه تو رینگی میپیچیدن به هم که کمتر احساس گرسنگی کنن!

+آخه سعید جان..پسر خوب..چرا یکدفعه خنگ میشی؟؟ مرد حسابی ما برای چی اینجا داریم بدبختی میکشیم؟؟ برای یک لقمه نون بیشتر؟؟ برای غذای بهتر؟؟ یا داریم بدبختی میکشیم اینجا برای همین چیزا؟ برای حرف امام برای استقلال؟؟ بعد تو میری یقه مسئول صندوق رو میچسبی؟ فهمیدی چیکار کردی اصلا؟

پاشو جمع کن خودتو بسا رایت رو بده منتظرن باید جاهای دیگه هم برن..پاشو امشب غذات با نون اضافست پاشو..

_(سعید از بین اشک ها لبخندی میزند) چشم اقا مرتضی...

بچه ها از بین کاندیدا های موجود ریاست جمهوری تنها نام یک نفر را مینویسند آن هم سید علی حسینی خامنه ای است

مرتضی بعد از انداختن رایش رو به مسئول صندوق میکند میگوید:

اگر رفتی تهران اقا سید علی رو دیدی بهش بگو ما پا تو رکابت تا خیلی جاهاش رو دیدیم





(عکس هوایی از منطقه شلمچه و تاثیرات حجم آتش گستره بر روی خاک منطقه که نشان میدهد هیچ جان پناهی وجود نداشته)

اسفند 94

ایران




پ ن:

ما سینه زدیم، بی صدا گرییدند..

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۸
مسیح

در مقطع حساس کنونی خواهش میکنم به تمام اظهار نظر هایی که در فضای مجازی و حقیقی درباره انتخابات اواخر و بعد از اعلام نتایج میکنید حواستون باشه

برای خودمونی ها میگم نه اونوری ها

قسمت آخر نقشه پیچیده و هزار توی دشمنان دوست نما هنوز مونده

خدایی نکرده نشه بعد اعلام نتایج ما یک حرفایی بزنیم و داد و بیداد هایی کنیم که بعدش داستان خیلی خراب بشه

سر بسته میگم

چون دوست ندارم حتی اسم اون لفظ رو به زبون بیارم

ان شا الله که خیره

اگر هوشیار باشیم و این مرحله آخریه رو هم رد می کنیم به سلامت...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۲
مسیح


تو این داستان ها و جریانات حرف زیاد هست ولی اجالتا دم انتخاباتی به کسی که انگلیس میگه رای ندید رای بدید (تا چشمشون دربیاد)

تا بعدا از خجالت رسانه های نداشتمون در بیایم

و ببینیم مسئول این پاتک های رسانه ای که میخوریم کیه و ما باید با وجود خرج بودجه های بی حساب رسانه ای یقه کی رو بگیریم دقیقا


این برای وجهه رسانه ای بنگاه خبریی مثل بی بی سی که از ابتدای پیدایشش خودش رو پرچمدار بی طرفی و عینیت در رسانه میدونه و چند سال اخیر هم با پیدایش بی بی سی فارسیش سعی کرده بود این طور رفتار کنه, هزینه سنگینی که مسقیم تو انتخابات ورود کنه

ولی بی بی سی این هزینه رو میپردازه چون سرمایه گذاری پر سودی میتونه باشه

امیدوارم ماهم کمی متوجه اتفاق مهمی که خواهد افتاد باشیم.





گورستان متجاوزین گردن کش(ایران)

اسفند94





پ ن:

وقتی یک آیکون چند سانت در چند سانت به اسم تلگرام با هزینه کم این روزها ذهن مردم رو بمبارون میکنه و ماهم خوشیم به اینکه خبرگزاری های زنجیره داریم

و براش جشنواره هم برگزار میکنیم

توی مترو دقت کنید به صفحه تلگرام شهروندان عزیز البته اگر گناهش رو به جون میخرید و ببینید چه محتوایی در اختیار مخاطبان قرار میگیره و چقدر حساب شدست

پ ن:

#از_رسانه_ای_که_نداریم...

پ ن:

خداقوت بده اقا سید رو @golmikh

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۳
مسیح

همه ما مرد ها اگر ادعای اسلام و مسلمین داشته باشیم، یک هدف مشترک داریم

شهادت

و اکثریتمان وقتی از این هدف بین جمع خانواده حرف میزنیم

یک دفعه چهره های بعضی ها خیلی درهم میشود

مادرها

همسرها

خواهر ها

پدر ها و ...

مادران و همسران عموما میگویند:

خوش به حال شماست میرید راحت میشید ما میمونیم و یک دنیا دلتنگی

و ماهم اغلب میگوییم:

راه راهی که باید رفت باید صبر داشته باشید

ولی همین ماها

وقتی خبر رفتن رفقا به میان می آید مثل بچه های کوچک بی تابی میکنیم و بی قرار میشویم

حتی اگر آن فرد رفیق صمیمی و درجه یک هم نباشد

حتی اگر کلا یکبار سلام و علیکی با او کرده باشیم

حقیقتش این است که

رفتن امر سختیست

ولی ماندن و صبر کردن کمی از آن سخت تر است

دل کندن امر سختیست

اما دل بریدن کمی از آن سخت تر است

خون دادن امر سختیست

اما خون دل خوردن کمی از آن سخت تر است

و در کل

مرد بودن کار سختیست

اما زن بودن کمی از آن سخت تر است


تقدیم به همه مادران و همسران شهدا

که صبوران زیر رضایت نامه اردو بهشت پسران و همسرانشان را امضا میکنند

ولی خودشان از دور نظاره گر آنها میشوند...








پ ن:

عکسهای بچه ها را جمع کرده ام در یک پوشه

که باز با صدای زنگ تلفن دیگری غافلگیر نشوم..

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۸
مسیح