icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است



(در میان هیاهوی جمعیت,در راه باریک مابین قطعه,پنجشنبه از آن پنجشنبه های ماقبل ناآرامی,پسری میان راه ایستاده و برای بساط چی ها بازار گرمی میکند(
+
بزن آقا..محکم بمال اون واکسو کم نمیاد..بزن منو نگاه نکن رشید!
_
داد و بی داد الکی نکن هی..مشتری نیست..چی چی رو بزن بزن هی!
+
یعنی چی؟؟ چرا مشتری کمه..
)
دو پسر جوان با تیپ مخصوصشان در حال رد شدن هستند(
+
برادر...با شمام..برااادر
*
جانم؟ با منی؟
+
نه خیر با شمام..بیا اینجا ببینم..
*
چیزی شده؟؟
+
دیگه میخواستی چی بشه؟ بیا اینجا..
)
با سینه جلو امده و چشمانی خیره جلو می آید(
*
چی شده مگه؟
+
فکر کردی اینجا همینجوریه سر تو بندازی رد شی..هیچ کسم بهت چیزی نگه؟؟
*
شما مفتش اینجایی مگه؟
+
درجه هامو ندیدی مگه؟
*
مثل اینکه شما تنت میخواره؟
+
ماساژور شاندرمن دارم ممنونم
*
لا اله...
+
تا حالا یه نگاه به کفشات انداختی؟؟
*
گیرم الان انداختم بقیش؟
+
حس نکردی یه چی کم داری؟
*
شما بگو ببینم
+
خب مومن واکس کم داری دیگه بیا این بقل یه واکس برات بزنیم!
*
ای تو روحت...
)
با صدای خنده می آید فحشی بدهد که دست جلوی دهان او میگذارد(
+
عه عه نگو :))
*
گفتم چی شده سه ساعت مارو گیر انداخته خدایی دیگه میخواستم بزنم:))
+
شما بیا با رفیقات واکسو بزن بعدش بیاید منم بزنید
*
بابا زمین خوردتیم خیلی فیلمی به مولا! :))
+
قربانت برید برید...رشیییید داداش اقایون واکس سفارشی...
)
همینطور در میان خنده بچه های گروه قبلی که به سمت بساط چی ها میروند حمید هم به وسط راه باریک برمیگردد و با تک بوق یک پژو رو برو میشود,یک مرد سفید روی از نوع نور بالا پشت فرمان، حمید به سمتش میرود(
+
حاج اقااا..حاج اقاا
;
جانم..
+
بیا از روما رد شو یک دفعه خب
;
برو بخواب رد شدم
+
تسلیم تسلیم:)) حاجی جان
;
جانم
+
بی مقدمه بده کفش رو واکس بزنیم.جیم ثانیه
;
کفش من واکسی نیست پسر
+
کالجه؟ باشه اسپری داریم
;
نه کالج نیست
+
دمپاییه؟ باشه دستمال میکشیم
;
نه اونم نیست
+
حاجی پا برهنه ای؟ برات میشوریم
;
اونو که از اول انقلاب بودیم,ولی نه اونم نه,بزار بریم
+
دلمو نشکون بده دیگه
)
صدای بوق ماشین عقبی(
+
اوخ اوخ ببین حاجی راه بندون کردی بده دیگه
;
پناه برخدا خیلی گیری بچه
+
بده حاجی بده دیگه
)
مرد کمی خم میشود,کمی تکان میخورد,دو سه ضربه وارد میکند و چیزی را از جلوی پدال بالا می آورد.یک کفش نیم متری با کلی آهن و به بزرگی یک توپ(
;
بیا لک روش باشه زدمتا!
)
حمید خشکش زده و سرخ شده,فقط نگاه میکند(
;
بگیر دیگه میخوام بزنم بقل
+
شرمندم به خدا
;
لوس نشو بگیر
+
ر.ر رشید و.واکس وی آی پی!




بهشت زهرا92







پ ن:
مال آن زمانی که بهشت امن بود. امان بود 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۱
مسیح

وقتی دارید به صدای انقلاب و دفاع مقدس فکر میکنید، چه صدایی ذهنتون رو پر میکنه؟

لطف کنید و بفرمایید:








۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۵
مسیح

چند وقت پیش پست رو گذاشتم گویا کسی ندیده بود

دوباره میذارمش شاید دیده باشن مخاطب ها فیلم رو

ایستاده در غبار رو دیدید؟

به نظرتون چطور بود؟

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۸
مسیح



(مادر روبروی تلوزیون نشسته و دختر را صدا میزند تا کتاب را برای نوشتن دیکته پیش او ببرد)

+حنانه...حنانه...بیار کتابت رو مامان دیکته ت را بگم تموم بشه مشقات

_الان میااارم..

(حنانه دوان دوان از اتاقش بیرون می آید و دفتر و کتاب در دست,کنار مبل مادر حاضر میشود و با تکیه به دسته مبل)

_ماااماان..بزاار بابا دیکتمو بگه! تورو خداا

+باز شروع کردی حنانه؟ (صدایش را آرام میکند) بابا نمیتونه دیکته بگه به شما, این صد دفعه!

_آخه چرااا ماماان...

+هیسسس آروم تر بابات میشنوه!

_آخه مامااان..

(پدر که روی کاناپه مشرف به حیاط دراز کشیده و با صدای ضعیف اما کنجکاوی میپرسد)

*چی شده بابا؟؟(سرفه) چی شده خانوم؟

+هیچی مرتضی جان حنانه بدقلقی میکنه دیکتش رو نمی نویسه..

*آره بابا(سرفه سرفه)؟؟

_نه به خداااا بابااا, من میگم که

+هیسس حنانه! چند بار یه حرف رو باید به شما گفت!

*فاطمه چی شده شما(سرفه سرفه) اینجوری صحبت میکنی با بچه؟؟

+هیچی آقا

(یکدفعه فاطمه با لحن اعتراضی و خیلی سریع میگوید)

_من میخوام شما دیکتمو بگید اما مامان خانوم نمیذاره هی میگه هیییسس هییس!

(مادر نگاه عصبانیی به حنانه میکند)

*هم(سرفه)ین؟ خب بیا بگم بابا جون

+نه مرتضی شما نمیتونی آخه..حنانه خدا نکشتت

*خااانوم(سرفههه)..عه بذار بیاد دیکتش رو بنویسه بیا بابا

(حنانه سمت پدر میرود و کتاب را به دستش میدهد, صفحه را باز میکند و خودش آماده نوشتن میشود)

*آماده ای(سرفه سرفه)؟

_بله بابا

(ماسک را روی پیشنانی میگذارد شیر را کمی بیشتر باز میکند)

ریزعلی(سرفه سرفه) خواجوی ده(سرفه سرفه سرفه)قان فداکار..(تکرار حنانه) در یک(سرفه سرفه) شب زمست(سرفه)انی..

(دیکته با هر ضرب و زوری که میشود تمام میشود, موقع تصحیح دیکته به دست مادر, مادر با این متن مواجه میشود, اشک هایش را با آستین پام میکند و دفتر دیکته را پیش مرتضی میبرد)

ریزعلی عححح عح خواجوی ده عحححح عح عحح عححح قان فداکار..در یک عحح عححح شب زمست عحح انی..



بهشت زهرا

یک ماه از93






پ ن:

خدا به خانواده هاشان صبر بدهد...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۳
مسیح

برای خیلی از ما آدم ها اولا که مرگ برای همسایست

دوما که مرگ تا نود و بوقی سالگی ما سر نمی رسه

بعدشم اگر سر برسه اول یه درد شدید تو قفسه سینمون حس میکنیم بعد دستمون رو روی اون نقطه فشار میدیم بعد از روی تخت میفتیم زمین بعد کشون کشون خودمون رو میکشیم دم تلفن و بعد چشم سیاهی میره و میمیریم

البته که تو فرض خیلی هامون تو این مرحله هم مرگ نیست و وقتی بعد اون سیاهی ما چشمامون رو باز میکنیم تو یک محیط سفیدیم که یک پرستار بالا سرمونه

ولی حقیقت اینکه

اینها همش فیلم سینمایی

مرگ به آسونی و ناگهانی این توصیف منه

مثلا

یک روز صبح از تخت خواب بلند میشید ولی جسمتون رو تخت میمونه

تمام!

بدون هیج فرش قرمز و تشریفاتی

و وحشتناک ترین نقطه این فرض اینجاست

بدون حتی یک فرصتی برای گفتن

خدایا توبه


خیلی ساده و ناگهانی

ولی وحشت آور!







پ ن:

به یک ثانیه بعد میشود مطمئن بود؟

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۵
مسیح

گاهی وقت ها شروع میکنم به گشت و گذار توی صفحات وب

خیلی چیزها رو سرچ میکنم

از اسمم

تا بعضی عبارات تا بعضی از اسامی پست هام

بعضی نوشته های اینجا گاهی اینقدر گشته و چرخیده و بازنشر شده

که کله انسان سوت میکشه

آدم یک هو تنش میلرزه

اگر بد نوشته باشم؟

اگر مفهوم بدی رو برسونه؟

اگر تاثیر بدی بزاره؟

اگر..

اگر...





پ ن:

گاهی برای تفریح اسمتون رو سرچ کنید نتایجش جالبه

پ ن:

بعضی آدم ها خیلی خوب، قربانی خیلی بد بودن زمونه میشن و کم کم تبدیل میشن به آدم های عادی

واقعا ناراحت کنندست

پ ن:

یک دوره هایی رو اون مملکت از سر گذرونده، به آدم هایی که تو اون دوره ها تو میدون بودن از زن و مردشون حسودیم میشه

مثل شیر مردها و شیر زن های دانشجویی که تو سال 88 تو میدون بودن

به تک تکشون حسودیم میشه


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۳
مسیح

گاهی وقت ها زندگی

آدم رو سر دو راهی های وسوسه انگیزی میگذاره

مثلا

دو راهی یک زندگی طبق روال معمول و بی زحمت

یا انتخاب یک جاده سنگلاخی و خاکی اما رضایت از خود





پ ن:

گاهی حس میکنم خدا داره میگه

کی سرش درد میکنه؟

تا من قند تو دلم آب بشه

پ ن:

البته یک سری هاهم موافق این نظرن که سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن

پ ن:

بعضی ها با خودشون مثل این کسایی برخورد میکنن که مبل میخرن و بعد ده سال روش روکش میکشن

معلومم نمیشه مبل رو برای کی نگه میدارن

اون بعضی ها هم تا اخر عمر رو خودشون روکش دارن و سعی دارن اکبند بمونن

بابا یکم دل به دریا بزنی بد نیست

برا کی نگهش داشتی؟

پ ن:

چقدر پ ن ...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
مسیح

امشب

میان اخبار بیست و سی

یکدفعه اذان شد

با شنیدن اذان آمدم سر سفره بروم

که صدایی در ذهنم گفت

بنشین

تمام شد

رفت

با تمام روزهای گرم و طولانیش

با شب های گاه و بی گاه حاج منصورش

با روز قدس آتشینش

رفت

کیسه ات را نگاه کن

چقدر برداشته ای؟

تا ماه رمضان بعد

یک سال راه است..

در مسیرش خیلی ها تلف میشوند

خیلی ها در راه مانده میشوند

خیلی ها بر میگردند

دعا کن

اگر سال بعدی بود

به او برسیم




پ ن:

این ماه رمضان هم

فقط نخوردم...

پ ن:

خداقوت به بندگان خدا

پ ن:

حس بد یعنی

خواب بمانی برای نماز...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
مسیح

یکی از وحشت ناک ترین کابوس های من که هر از چندگاهی سراغم میاد اینکه

دارم میدوم ولی همه چیز کند پیش میره الا زمان

مثل حالت اسلوموشن میدوم، ولی زمان تو حالت عادی پیش میره و همه ازم جلو میزنن یا اون کسی که دنبالمه بهم میرسه

کابوس سختیه

ولی سخت از اون اینکه

این کابوس پاش تا دنیای واقعیم هم باز شده

میدوم

اما صحنه آهسته...






پ ن:

چه چیزی یقه ام را گرفته...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۳
مسیح

(داخل یکی از تونل های حفر شده زیر اسراییل,شهر مرزی در نزدیکی مرز فلسطین، کماندو ها در دو صف داخل فضای تنگ تونل کنار هم صف کشیده اند و فضا با نور چراغ قوه دو سه نفر کمی روشن است, #عزالدین دو سه ردیف تا درب مخفی تونل ایستاده, نور چراغ قوه مدادی در دستش را روی یک عکس انداخته و نگاه میکند)

_عکس کیه؟

+بدون اجازه وارد خلوت دیگران نشو

_تو یه تونل یک متری تنه به تنه هم وایسادیم, حریم خصوصی چیه

(هیسسس ساکت ساکت)

_حالا عکس کیه؟

+عزالدین

_پس عکس بچگیاته

+نه عکس داداشمه

_جالبه اسم داداشتم عزالدینه

+قبل داداشم اسم عمو هم عزالدین بود

(ساااکت...تا تونل رو لو ندادید ساکت..)

_دم اخری یاد خاطراتش افتادی؟

+هیچ خاطره ای ازش ندارم..قبل به دنیا اومدنم با موشک این حرومیا شهید شد..

_ببخشید..

+مادرم میگفت خیلی چشم انتظار من موند تا باهم بازی کنیم و بهم سنگ پرت کردن با تیر کمون رو یاد بده..

_خدا برادرت رو رحمت کنه...

(دو دست از پشت روی شانه ی عزالدین مینشیند و آرام میگویند: خدا رحمتش کنه)

+ممنونم

(برای خروج و پناه گیری آماده بشید, گروه تخریب و انفجار فقط دو دقیقه وقت داره, گروه عزالدینم برای گرفتن ساختمون بی و استقرار توش پنج دقیقه وقت داره, پشتیبانی توپخانه از یک دقیقه دیگه شروع میشه به نفعتون سریع به نقاط معین برسید)

_مم..ببخشید بابت جسارتم

+این حرف رو نزن برادر..به جاش اسلحت رو چک کن

_فقط یه سوال دیگه..چرا اسم تو و برادرت رو چیز دیگه ای نذاشتن

+عزالدین یه آرمانه برادر، اسم نیست..از نسلی به نسل دیگه از تنی به تن دیگه امیدوارم امروز به دست من محقق بشه و الا موکول میشه به یه تن دیگه

(برای خروج اماده بشید, پنج...چهار..سه...دو...یک..)

نور شدیدی به یک باره وارد تونل میشود و کمی چشم ها را میزند, فضای بیرون مملو از صدای گلوله و انفجار است, عزالدین به همراه گروهش به سمت نقطه معین حرکت میکنند...




روزی که خواهد آمد

تاریخ: به همین زودی ها





پ ن:

برای ساختن عزالدین دو دیگه بودجه امکانات نداشتیم..برای همین متنش رو تقدیم میکنم :)

پ ن:

این نوشته در ادامه ی فیلم کوتاه عزالدین اگر مشاهده نکردید در وبلاگ هست, اگر هم حوصله گشتن ندارید فردا در کانال دیالوگ بارگزاریش میکنیم

پ ن:

قدس آزاد میشود ما به فکر مردم ستم دیده ی دیگر هستیم..

پ ن:

جمعه می آییم, می آیید, می آیند

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۰
مسیح