icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است

یکی از خوبی های خندوانه فارغ از بدی هایش این است که

برنامه در جمهوری اسلامی ساخته شده اما نیازی نیست داد بزند که آهاااای من به نظام پایبند هستم

سرود جمهوری اسلامی را به دفعات و به کرات میخواند، سرود حتی وقتی به بخش امام و شهدایش میرسد کسی صدایش را پایین نمی آورد حتی رامبد جوان و یا خواننده ی متفاوتش

رامبد از بازیگر آلاگارسونش خواهش میکند سرود جمهوری اسلامی را بخواند

روز جمهوری اسلامی را در برنامه جشن میگیرد

بهترین و محبوب ترین و پر تکرار ترین سرود هایش سرود های در وصف وطن است

یک دفعه استادیو را پر میکند از جانباز ها، یک بار پر میکند از اسرا، اسرا سرود : (از مصیبت ها نترسم زینب این را داده درسم) را میخوانند، بعضی هاشان دعا به جان رهبر میکنند

روی شانه رامبد چفیه می اندازند

جناب خان هربار که فرصت کند میان صحبت های یک پارچه طنزش گریزی به جبهه و جنگ و مقاومت میزند

یک دفعه استدیو پر میشود از افغانستانی های عزیز و جناب خان خاطره رزمنده دوست خیالی افغانیش را تعریف میکند

حمایت از تولید ملی میکند

خنده را رواج میدهد و ...


خندوانه با گروه پشت صحنه اش ثابت کرده که میتوان با یک گروه هنرمند با چهره های شاخص دنیای هنر و ... کار کرد و برنامه ساخت، اما داد نزد که من اهل این نظام و مملکتم

چون این داد زدن ندارد

بودن اهل نظام چیز عادییست

نبودنش عجیب است!







پ ن:

سر فوت مرحوم پاشایی، پدرش مجبور شده بود داد بزند که آقا پسرم دوست دار نظام بود! و ماهم پیش خودمان میگفتیم دم مرحوم گرم! مگر میبایست غیر این می بود؟ غیر از این بود تعجب داشت. تا وقتی کسی اظهار نظر و عملی نکرده از این نظام و است و دوست دار این نظام، این که فکر کردن ندارد.

پ ن:

از لیست دغدغه ها و پیشنهاد های رهبری خیلی هایش را از جمله همین برنامه افغانستانی های عزیز می شود در خندوانه پیدا کرد :)

پ ن:

قطعا خندوانه بدی ها و بدعت هایی هم دارد، کسی منکر آن نیست.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۱
مسیح

مثلا مردی باشی که همیشه با فراز و فرود های زندگی، نان را به سر خانه و زندگی بیاوری و زندگی را جمع و جور کنی اما از طرفی نتوانی با همه شرایطی و با هر نانی زندگی کنی

مدتی را به خاطر قاطی نشدن نانت با نان شبهه دار از کار استعفا بدهی و بخواهی نان درست دربیاوری

و در این مدت مجبور باشی خانه بمانی، تویی که زود آمدنت 9 شب بوده و از طرفی روز به روز اندوخته ی روزهای کاریت کم شود درحالی که از احتیاجات زندگی کم نمی شود.

با اینکه همسرت بسیار همراه است اما تو لحظه لحظه آب بشوی و فشار رویت باشد، دسته موهای روی شقیقه ات که تا قبل از آن دوسه تار موی سفید داشته حالا یک دست سفید شود. پدرت گاه و بی گاه کمک های درشت کند و با اینکه میدانی دلسوز  توست اما کمک هایش اذیتت کند

گاهی به این فکر کنی که برگردم سر همان کار ها و چشمانم را ببندم

همسرت، فرزندت خواسته هایشان را کوتاه میکنند با اینکه میدانی دلسوزیس اما تو خم میشوی چون قرار بود این زندگی را جلو ببری

خلاصه بگویم

بر روی زمین

مرد بودن دردهایی دارد

که فقط یک مرد میفهمد

انصافا سخت است

آن هم این روزها...







پ ن:

قطعا زن بودن هم خیلی سخت است من فقط بخشی از درد های مرد بودن را گفتم.

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۰
مسیح
دوست دارم تا قبل مرگم
نوشته هایم را تصویر کنم
دنیایی بسازم از خیالات ذهنم
شخصیت هایش، موقعیت هایش، دغدغه هایش
دنیایی که منحصر به من باشد
دنیایی که واقعی نیست اما حقیقت دارد
دنیای ذهن من نزدیک به بوی پیراهن یوسف است، نزدیک به خداحافظ رفیق است، مثل دیدبان است، شبیه مهاجر است
دنیای ذهن من در دوران اقتدار و شرافت به شمشیر و نام اوری جا مانده
دنیای توپ و خمپاره و ترکش است
دوران سید ها و حاجی ها و چشم انتظاری
دوران مرگ در میدان جنگ

دوست دارم قبل از مرگم، حرفهایم را تصویری کنم
علاقه ای که گاهی دور مینماید گاهی نزدیک
سر بازی دارد

دوست دارم تا قبل مرگم
دنیایم را بسازم
تا بعد از آن
مرا با دنیایم به یاد بیاورند
دوست دارم ویترینم به جای مدال و تندیس، پر باشد از ماکت قهرمانان داستانم
دنیای ذهن من در دوران قهرمان داشتن داستان ها جا مانده است

دوست دارم تا قبل مرگم...
۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۲
مسیح

آنجا را تعطیل کردم

البته یک جورایی متوقف

از این به بعد میشود شبیه یک موزه البته به نظر خودم میشود یک کتابخانه یک کتابخانه با کتاب داستان های کوچک

شاید هم بشود یک کتاب داستان آنلاین

دوران خوبی بود

آنجا هم سعی میکردم متفاوت جلو بروم

شاید این سبک نوشتن برای آنجا را خودم ابداع کرده باشم بعد ها دیدم کسانی را که الگو گرفته بودند، خوشحال شدم، شاید هم من از روی دست کسی دیدم

بعضی مطالبش دست به دست شد

بعضی هایش جنجال ساز شد

بعضی هایش فحش آفرین

بعضی هایش هم شاید دستم را آن دنیا بگیرد

حالا

دوباره برای ماندن برگشته ام اینجا 

نه مثل ییلاق قشلاق های قبل

خانه ام را آورده ام روستا

شهر های شلوغ اجتماعی، برای روستایی های ساده دل، زیادی پر سر و صدا بودند

یا باید شهری میشدم یا آزرده

ولی من روستایی ماندن را انتخاب کردم

وبلاگ از قدیم برایم حکم خانه کاهگلی پدری در عمق روستای زادگاه را داشته که وقت ترکش پیش خودم میگفتم، یک روز دوباره برمی گردم 

حالا برگشته ام

زخمی از زخم های شهر 

اما شهر دیده

از شلوغی شهر متنفر شده

راست میگویند که

دنیا را باید گشت

باید دید

اما

دنیایی نباید شد

روستایی باید ماند

روستایی زندگی کرد

روستایی پروراند

دنیا به ما روستایی ها احتیاج دارد...








پ ن:

ندارد

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۷
مسیح
اگر این فرض رو در نظر بگیریم که این مردمانی که من دارم تو کوچه و خیابون و محل کار و خونه و فامیل و دوست و آشنا و فضای مجازی و اینها میبینم همون مردم آخرالزمان باشن که قراره حضرت توش ظهور کنن و نظم آخر رو به دنیا بدن
من رد شمشیر و مرگ رو، روی خیلی هاشون میبینم
یعنی بیشترشون از همون عناصر نامطلوبن که باید حذف بشن تا به جامعه آرمانی برسیم










پ ن:
رد روی من رو البته باید بقیه تشخیص بدن
پ ن:
(توی بی ار تی به سمت مقصد بودم، اومدم وسط بی آر تی جایی که مفصل بین دو سالنه، سه نفر رو دیدم به کنار تکیه داده بودن و دستشون به میله ها بود
وسطی مشغول صحبت بود گرم گرم که یک دفعه من رو جلوی خودش دید، صداش رو پایین آورد و از این به بعد بعضی جاهای صحبتش رو آروم میکرد و به نوبت در گوش اون دو نفر میگفت:
خب..حالا بعد جنگ جهانی چی شد؟؟ ایران همه سربازای خارجی بیرون کرد اما سرباز روسا موندن، حالا موندن چیکار کردن؟ اینا در واقع جاسوس بودن، اینا تو کشور موندن و شروع کردن به کار، خیلی کار کردن، اینقدر کار کردن تا رسید به 57، تا قبل از اون هم رفته بودن آدماشون رو پیدا کرده بودن و پرورش داده بودن که یکی از اونا کی بود (در گوش فرد میگوید، منظورش خمینی است) یک سری کارم کردن که مردم رو جری کنن، مثلا چی؟ همین 17 شهریور کار اونا بود، بعد که 57 شد اینا ریختن انقلاب کردن و آدماشون رو گذاشتن سر کار مردمم که بی خبر! بعدشم جنگ و اینا همش کار همینا بود، جاسوساشون همه جا هستن مثلا (در گوش فرد میگوید اما منظورش من هستم) بعد شروع کردن همه تقصیرا رو انداختن گردن آمریکا، سفارتشم که همینا گرفتن، والا بدبخت آمریکا کاری نمیکرد، بزرگ ترین خدمت ها رو به ما کرده بود و...)
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳
مسیح

دوست، دوست را کامل میکند_همانگونه که یک نیمه در، نیمه ی دیگر را؛ اما یک نیمه ی در، در نیمه ی دیگر، حل نمی شود، محو نمی شود،نابود نمی شود. این شبیه شدن ها، مساله یی‌ست که باعث می شود، ما غالبا تنها بمانیم...

ما می خواهیم کسی با ما باشد که «ما» نباشد، دستگیرنده ی ما باشد و دستگیرنده اش باشیم، هشدار دهنده ی به ما باشد و هشدار دهنده ی به او باشیم، بیدار کننده ی ما و بیدار کننده اش... رفیقی که تو را دائما تایید میکند یا تحسین، اسیر است نه رفیق.

(برش هایی از کتاب ابوالمشاغل، نادر ابراهیمی)







پ ن:

در انتخاب رفیق به شدت دقت فرمایید

پ ن:

از آنجایی که حتی دو سنگ هم از پی برخورد با هم تاثیراتی را از هم می پذیرند 

به خدا قسم آدم ها نیز از هم تاثیر میپذیرند

پ ن:

ترکیب رفاقت هایتان ان شا الله نا مانوس و جیغ نباشد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۱
مسیح

(در سنگر فرماندهی،پشت‌جبهه،در‌سکوت‌شب)

+باید برگردم عقب

(در حال رفع نقایص کالک عملیاتی)

_الان؟

+بله امشب برم بهتره،اگر نه فردا صبح زود

_و اگه بگم نمیشه؟

+یه کاری بکن بشه رضا جان، باید برم

_سینا فردا عملیات ما اعلام ظرفیت کردیم، اگر سرباز ساده بودی یه کاریش میکردم،تو فرمانده‌دسته‌ی منی

+میدونم‌رضا،ولی باید‌برم،نمیتونم بمونم

_چه اتفاقی داره میفته تو تهران که حاضری دسته رو قبل عملیات‌ول کنی بری؟

+مائده و زهرا رو میتونی ول کنی تو خیابون به امان خدا؟

_معلومه که نه،تو خونه جاشون امنه،خیابون‌چرا؟

+اگر خونه ای نباشه چی؟

_عملیات فرداست‌سینا الان رمزی صحبت نکن

+صاب خونه جواب کرده‌فرداست که اساس بیاد وسط خیابون‌،باید برم اوضاعو درست کنم،نمیشه بمونم

_پول رو حواله کن،نداری؟ من میگم بابام ببره دم خونتون،اصلا با‌صاب خونه طرف شه

+خودت باشی دلت رضایت میده اینکار رو بکنی؟

_شب عملیات‌باشه،آره رضا تو بری یه دسته بی سرپرست میشه،من ندارم جای تو بزارم،بری یه دسته صاب خونه بی مرد خونه بشن خوبه؟

+رضا باید برم،تو صدای زهرا رو پشت تلفن نشنیدی،ترسیده بود

(رضا نفسی میکشد و آرام دست به قلم‌میبرد و برگه را امضا میکند)

_من راه حل بهت دادم اما نمیتونم زورت کنم وایسی..

(سینا ارام برگه را از روی زمین برمیدارد و آرام سنگر را ترک میکند در آستانه در با صدای رضا متوقف میشود)

_ولی سینا،من فکر میکنم صدای بچه ها فردا پشت بیسیم دل لرزونک تر باشه

(سینا زیر لب خداحافظی میکند و با ماشین تدارکات به پشت خط میرسد)

(سینا با سرعت به تهران میرود مسئله را حل میکند و بدون فوت وقت خودش را راهی خط میکند، صبح روز بعد سینا به خط میرسد و وارد سنگر پشتیبانی عملیات میشود، عملیات گره خورده و طول کشیده، صدای بی سیم محیط را پر کرده)

_سلام برادر چه خبر از خط؟

+سلام برادر سینا، کار گره خورده، سمت چپ رضا گیج میزنه، اوناهم آتیش رو ریختن رو سمت چپ

(با دستش کرک های روی مکت را میکند)

_بیسیم رضا کدومه برادر

+وسطی

(دست میبرد تا بیسیم را بردار که صدا بلند میشود)

؛صالح صالح رضا، صالح جان..چپ من گیج میزنه..من دارم میرم سر وقتشون..ساعی رو گذاشتم جا خودم بسیم دستشه..میرم بلکن چپ رو به راه راست هدایت کنم..عجالتا...

(با صدای انفجاری صدای رضا قطع می شود، حجم صدای فش فش بی سیم ها سینا را دیوانه کرده، دست هایش را محکم روی سرش میگیرد)






پ ن:

دوراهی های سخت 

پ ن:

خدایا ما مرد امتحانات سخت نیستیم

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۶
مسیح

برای مصاحبه کمی توی صف ماندیم تا اوکی دهد

حالش خراب بود و در بیمارستان بستری شده بود

خانومش هم حال مساعدی نداشت

خودش کمرش شکسته بود و یک سری درد دیگر داشت

وقتی گفت بیایید، وسایل را بار ماشین کردیم و تاخت رفتیم کرج

توی حیاط منتظر ما بود

من خیلی کم میشناختمش

در حد اسم و فامیل

کمی گپ زدیم

نماز را خواندیم

تصویر بردار نور ها را سرپا کرد و قاب را بست

مرد نشست

شش هفت ساعت مصاحبه کردیم با دو موضوع مختلف

من پشت دوربین شوقم به او بیشتر میشد و او در آرامش از گذشته اش میگفت

رفیق صمیمی آقا، مرد دوست داشتنی امام، اعجوبه انقلاب، یک مغز متفکر، منشا ده ها خدمت و مرد ماموریت ها بزرگ

مصاحبه که تمام شد

برایمان میوه آورد

کنار دستش گپ میزدیم

یک دفعه سرش را آورد کنار من و گفت:

به هر حال زندگی خرج داره، من هم عیال وارم، یک چیزی تو حیاط گذاشتم هر از چند گاهی میرم سراغش

عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم

آمدیم توی حیاط من چشم گرداندم دنبال همان چیزی که پیرمرد گفته بود

یک تاکسی دیدم

مرد برای گذران زندگی مسافر کشی میکرد

زیر لب گفتم:

خاک بر سر ما...


سوار ماشین شدیم

در سکوت به تهران برگشتیم.








پ ن:

انتهای یک زندگی انقلابی، سختی است

پ ن:

در روز دختر میگویم

که به یک مرد انقلابی سخت بله بگویید

زندگیش مثل آدم نیست

پ ن:

خدایا بگذار انقلابی باشم و اگر شدم، بمانم

پ ن:

خدایا هپی اند های ما، جنسش فرق میکند

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۵
مسیح
تازگی ها فهمیدم که پدر
علاقه شدیدی به سینمای کلاسیک به خصوص ایتالیا دارد
خیلی وقت است که ساعت تا یک بامداد میشود
پدر تلوزیون را روی شبکه نمایش میبرد که شبها سینمای کلاسیک را مرور میکند
و بعد از ده دقیقه میخوابد
حس میکنم نوستالوژی فیلم های چند و بوقی سال پیش برای پدر حکم لالایی برای خوابیدن را دارد







پ ن:
آواره آن کسی نیست که خانه ندارد و یا خانه اش ویران شده باشد
آواره آن کارتون خواب نیست
آواره آن کودک سر راهی هم نیست
آواره منم
که در خانه یک مکان یک در یک هم ندارم
اتاق ها تحت تملک ساکنانشان است
پدر هم تابستان و زمستان در هال میخوابد
و تمام وسایل من
زیر مبل کنار هال است و محل کار من
وسط هال در میان تاریکی مطلق و جمع کردن حواس به اینکه صدای کیبورد از یک حدی فراتر نرود که دیگران فکر کنند طوری شده
فردا هم مامورین اماکن خانه
هر تکه از وسایلم را به جرم بی نظمی و اخلال در نظم حاکم بر خانه به گوشه ای بیفکنند
خدایا
به داد مردم مظلوم فلسطین و شام و عراق و افغانستان و ..... اینجانب برس.
۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۸
مسیح

تصور کنید

قاب ها از واقعیت افزوده سود می بردند

یعنی هر قاب در حال زمزمه وصیت نامه شهید یا آثار صوتی به جا مانده از همان شهید میشد

زمزمه ای آرام و روح بخش قطعه ها را در خود مینوردید

صدای وصایایی که در گوش تاریخ زمزمه میشد

یا صدای نوحه خوانی شهیدی که از قابش پخش میشد






پ ن:

یا حتی بعضی عکسهای درون قاب ها مثل روزنامه های دنیای هری پاتر متحرک بود 

پ ن:

رازهای گلزار

پ ن:

#قاب_ماندگار

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹
مسیح