icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است

قطار به اصطلاح بیست و چهار ساعته سی و پنج دقیقه دیر کرد

من و مادر که قصد داشتیم دروازه دولت خط عوض کنیم به ناچار از ترس دیرکرد نیم ساعته دوباره، تصمیم گرفتیم در ایستگاه دیگری پیدا شویم و ادامه راه را به نحو دیگری برویم

دو چهار راه را پیدا رفتیم اما زمان به ضرر ما و به تندی میگذشت, تصمیم گرفتیم ماشینی سوار شویم تا رسیدن به مقصد

اما دریغ از ماشینی که نگه دارد

یک چهار راه جلو تر ماشینی با شنیدن کلمه امام خمینی از طرف ما ایستاد و مارا سوار کرد

رادیو در حال پخش کردن دعای جوشن بود:

شنوندگان عزیز به فراز هفتادم از دعای جوشن کبیر میرسیم از همه شما التماس دعا داریم

نگاهی به ساعت کردم و بعد به مادر, رادیو فراز دیگری را تمام کرد و به سبحانک یا لا.... رسید, راننده بلند بلند تکرار کرد

شخص دعاخوان از پشت رادیو گفت:

حالا دستها رو بیارید بالا از خدا طلب عفو کنیم..الهی العفو..

راننده با دست چپ فرمان را در دست گرفت و با دست راست دنده را جا کرد و بعد همان دست را بالا گرفت...الهی العفو...

چند لحظه بعد ماشین احتیاج به عوض کردن دنده پیدا کرد, راننده دست چپ را بالا گرفت و با دست راست دنده را جا کرد و باز دست و چپ راست را عوض کرد و آن را بالا گرفت...الهی العفو..


به میدان رسیدیم کرایه را حساب کردم و پیش خودم گفتم:

برای احیا گرفتن و العفو گفتن حتما باید فلان جای مخصوص بود؟



پ ن:

خدمت به خلق هم عبادت است...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۱
مسیح

دیشب وقت برگشت, وقتی به خاطر تاخیر های وحشتانک مترو منتظر بودیم و وقتی  سر برگرداندم تا انتهای تونل مترو را ببینم که قطار می آید یا نه

چشمم خورد به صفحه مکالمات تلگرامی پسر جوان کنار دستم و چند پیام رد و بدل شده ی در صفحه توی ذهنم ماند, مشغول صحبت با اکبر نامی بود

+کجا بودی؟

_حاج منصور احیا بودم

+یه چیز بپرسم راستش رو میگی؟ جان من؟

_اره

+تو به فلانی علاقه داری؟

_اره دارم

+حتی با اینکه میدونی با فلانی بود؟

_اون موقع حسی بهش نداشتم بعدش که با اون کات کرد حس پیدا شد

سرم را برگرداندم, به خودم نگاه کردم و اینکه این همه الهی العفو من تا چند دقیقه بعد از احیا پایدار خواهد ماند؟






پ ن:

میدانم وارد حریم شخصی دیگران شدم اما چند لحظه بود و حریم شخصیش هم توی صورت من بود

پ ن:

مخاطب پست خودم بودم و الا انصافا باقی توبه ها پایدار و حق است

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۴۱
مسیح

از آن نوجوانی که شب ها هنگام خواب گوش تیز میکرد و منتظر ندای ان المهدی بود و تپش قلب داشت حال چه مانده؟

یک عدد هیچ، با گناه اضافه...






۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
مسیح

بازنشستگی عوارضی دارد خوب یا بد که میتوان برایش یک لیست بلند بالا مورد نوشت اما

شایع ترین و متداول ترین آن

خود تعمیرکار پنداری مطلق در افراد بازنشسته میباشد به این صورت که عموم افراد بازنشسته خواسته از فنی و غیر فنی بعد از گرفتن حکم بازنشستگی بارقه هایی از تعمیرکار بودن در تمامی حوزه ها در خود حس میکنند و همین میشود که تا چیزی در خانه عیب کند با پیچ گوشتی بالای سر آن حاضر میشوند

حالا پنکه باشد، یا گاز و ... فرقی نمیکند

جالب تر این نکته که تا مدت ها من فکر میکردم این مورد به خصوص، تنها در میان مردان شایع است اما بعد از بازنشستگی مادر متوجه شدم که خیر

این مورد حتی در مورد بانوان محترم هم صدق میکند

این نظریه زمانی برای بار دیگر در ذهنم پدیدار شد که امروز برای دومین بار مادر در میان بازی والیبال ایران با یک چاقو به جان سیم آنتن تلوزیونی افتادند که اصلا در بالا آنتنی ندارد

حالا بخش التهاب آور جریان این است

که اگر در خانه پدر و مادر در فرصت کمی باهم بازنشسته شوند گاهی حتی رقابت هم بر سر تعمیر اشیا درمیگیرد و گاهی بالا هم میگیرد


خلاصه اینکه

بازنشستگی هم عالمی دارد







پ ن:

از پیری گریزانم...

از جوانی ناامید...

چیزی ما بین این دو انگار

مرگ زود رس است

پ ن:

پ ن رو هم جدی نگیرید بازی با کلمات

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۹
مسیح

آدمها گاهی یک سری موقعیت ها رو از خودشون دور میدونند و فکر میکنن هیچ وقت توش گرفتار نمیشن

کم تر هم میشد فکر کرد یک روزایی کار به جایی برسه که من هم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم

دیروز جلوی تلوزیون وقتی مادر و پدرش داشتن درباره اون میگفتن یک دفعه مجری گفت راستی پسر شما هم متولد ...

سرم تو گوشیم بود

یک تکونی خوردم و زیر چشمی به کل خونه نگاه کردم

حس زمانی رو داشتم که چند سال پیش موقع اعلام نتایج کنکور و دعوت نفرات اول به تلوزیون داشتم، که مادرم میکفت ببین اینا هم مثل تو هستنا!

یاد ضربه ای افتادم که سر شهادت محمد دهقان اون شب توی امام زاده خوردم

به خودم گفتم پس تو اینجا چیکاره ای لامصب؟ دوربین به دست؟

یاد زمانی افتادم که هر وقت شهیدی رو تو تلوزیون از زمان جنگ نشون میداد به بابام نگاه میکردم و توی دل میگفتم پس بابا شما چرا شهید نشدی؟؟ سوالی که خوب شد هیچ وقت به زبون نیاوردم






پ ن:

من باید کجا باشم؟

پ ن:

پست رو خیلی جدی نگیرید، دیشب تو مراسم احیا دلم شکست گفتم خودمو خالی کنم...

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۷
مسیح

برداشت اول:

(آقا نصرت هادی را بالا میاندازد و میگیرید و بعد محکم بقلش میکند و در آغوش میگیرد)

_به بوس بده بابا..یه بوس بده

هااادی بابارو ماچ کن

آآآ آقربون بابا...چه بوسی داد..

+چه بوسی میده به باباش..پس من چی؟

_حسودی نکن خانوم..این همه مدت پیش شماست دو دقیقه دست ما

برداشت دوم:

(دم درب مدرسه روز اول تحصیل هادی رو به ورودی ایستاده و اقا نصرت توی کوله اش چیزی میگذارد)

_بابا دیرم شد برم؟؟

+صبر کن باباجان..صبر کن..

_بابااا همه رفتن!

+صبررر کن..آآآعاه..تموم شد گذاشتمش..

_من رفتم بابا

+کجا کجا؟؟ وایسا بیینم..

+بابااا دیر شد!

_یه بوس بده ببینم..

+باباا زشته میبینن بچه هاا..آبروم میره!

_بوس بده ببینم دم درآورده واسه من..

+(بوس)

برداشت سوم:

(دم درب ورودی اتوبوس های اعزام)

_هادی دیر شد... داره میره اتوبوس! (بوووق بووووق)

+الان میام الان...(به انتهای راه نگاه میکند)

_منتظر کی هستی؟ از مادر اینا خداحافظی کردی که!

+بابام..نیومد..گیر کرده تو راه حتما با این تراکتور فکستنی..برگردم راضیش میکنم نوش رو بگیره..

_بریم؟؟

+بریم..مامان به بابا بگو سهیمه بوسش بمونه وقتی برگردم..

(اوتوبوس چند دقیقه بعد راه میفتد. اقا نصرت با تراکتور خسته و دست ها روغنی چهره پر عرق نفس نفس زنان میرسد..دیگر دیر شده)

برداشت چهارم:

(خانه پر شده از ذکر صلوات و یک جسم نسبتا کوچک با چهره ای سفید و ملحفه ای تا زیر گردن کشیده شده وسط خانه آرام گرفته)

+حاج اقا بفرمایید برای وداع..بفرمایید بالاسر گل پسر..

(اقا نصرت آرام آرام نزدیک میشود زانو میزند و صورتش را آرام کنار گوش هادی میبرد)

_آقا هادی...بابا..یه بوس بده بابا..سهمیه بوس من موند..قول داده بودی...




پ ن:

تصویر سازی برای عکسی صورت گرفته بود اگر چند روز بعد صاحب عکس آن را رونمایی کرد میتوانید آن را ببینید.

پ ن:

میلاد آقای کریم بر همه مبارک

خیلی از زندگیم را از صدق سر این آقا دارم

کریم غریب...

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۳
مسیح


+اونجوری نگاه نکن..

_(نگاه)

+میشه خواهش کنم اونطوری نگاه نکنی؟

_نگاهم خیلی اذیتت میکنه؟

+پدرم رو درمیاره نگاه نکن

_(سکوت)

+باور کن زندگی اونقدرهاهم تلخ نیست جواد..نچشیدیش..شیرینه! میفهمی شیرین!

_بپا شیرینیش دلتو نزنه..

+باور کن توهم اگه میچشیدی الان کنار من بودی! نه تو قاب..

_رو پشت بوم خونه بابا کفتر داشتیم..اوایلش هرچی کفتر میگرفتم میپرید و جلد نمیشد, بابا گفت بهشون برس به جای یک وعده روزی سه وعده دون بده, منم میدادم, بعد یک ماه کفترا دیگه نای پریدن نداشتن, زیاد دون خوردی علیرضا..باید به قدر حیات میخوردی..


بهشت زهرا

آبان94





پ ن:

هرگاه حس کردید زندگی خیلی راحت و روی روال پیش میرود کمی بترسید البته برای کسانی که فکر میکنند انقلابی زندگی میکنند.

پ ن:

انقلاب چاله زیاد دارد و بیل زن کم

پ ن:

#قاب_ماندگار

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۶
مسیح
از زاویه دید هادی که شصت و یک سال دارد و کمی هم دارای علائم موجی است در حال دیدن میدان نبرد هستیم، هادی در میدان جنگ در حوالی فلوجه در حال راست و ریست کردن امور خط و بچه هاست، پرواز بی هدف گلوله ها و بالا و پایین پریدن کودکانه خمپاره ها در منطقه مورد نظر جریان دارد.
هادی با صدای بلند در حالی که فریاد میزند در حال هدایت بچه هاست: فرییید...فریییییید بیا برو بالا چپ خاکریز/ صالح صالح تعال../حسین اونجا بی کار واینستا میزننت در حرکت باش/ مصطفی یالا یالا بیا بر (ناگهان یک گلوله توپ چندمتری هادی به زمین میخورد و موج حاصل از انفجارش هادی را به زمین میکوبد و تصویر سیاه میشود....)

هادی روی زمین افتاده و صداهای محوی از فریاد بچه ها و صدای زوزه گلوله ها و انفجارهای پیاپی میشوند: حیدر حیدر حیدر بیا حاجی رو بکش عقب/ آیی خدا پام...پااااام/ سلیم دست واای دست سلیم/ ...
هادی رو به زمین به حالت سجده سر بر زمین گذاشته و دست هایش لای موهایش برده و میکشد... چند لحظه بعد کمی سرش را بالا می آورد و یک جفت پوتین مشکی خاک خورده قدیمی را میبنید. تصویر در چشمانش کمی محو و فلو ست. دوباره سر را پایین می آورد. اینبار سرش را کمی بالا تر می آورد و از پوتین ها بالاتر می رود. یک شلوار قهوه ای کم رنگ. رد شلوار را تا بالا دنبال میکند و در موقعیتی که صورت شخص ایستاده روبرویش به خاطر قرار گرفتن پشت به خورشید تاریک شده اورا نمیشناسد اما لباس، لباس خاکی زمان جبهه هاست، دست او را رو به روی صورت خودش حس میکند : پاشو هادی..پاشو خط داره از دست میره...نشستی!!
هادی دستش را آرام به سمت او دراز میکند و با فشاری خودش را بلند میکند
دوباره از زاویه دید هادی اما این بار کمی میدان جنگ عوض شده و لباس ها همه خاکی است...

هادی موجی شده...







پ ن:
مخاطبان قدیمی می دانند، صاحب این وبلاگ یک اجتماع چتد ده نفره از شخصیت های نوشته هایش در ذهن دارد که اگر بنا به سر و صدا بگذارند صاحب ذهن را دیوانه و آواره میکنند و منجر به تولید نوشته ای و اگر در پی اعتراض های من ساکت شوند، قهر میکنند و روزه ی سکوت میگیرند.
چند وقتیست روزه ی سکوت گرفتند.
پ ن:
سن شهادت از دور بودن به سن من خارج شده و این روزها به شدت به من نزدیک شده، هیچ راه فراری نیست، باید در آینده برای فرزندم بگویم: بابایی کمی به زمین چسبیده بود بابا، شرمنده.
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۳
مسیح

از وبلاگ شبگرد


ده سالگی. نه آنقدر سن کمی است که نفهمم و نه آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم توی شناسنامه دست ببرم و جثه ام حقه را برملا نکند. داداش اما رفته. چند ماه است که رفته و مادر را برده توی فکر و خیال. همین هم باعث شده که در طول روز، آزاد تر باشم و بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشد، حوالی پارک بیسیم بچرخم و صبح ها با گل کوچیک و بعد از ظهرها با تیله بازی وقت بگذرانم. بعد از رفتن داداش، تا سه روز همسایه ها و فامیل می آمدند و آن هایی که مثل ما بچه ای در جبهه داشتند، به مامان دلداری می دادند که عادت می کنی. روز سوم که آش پشت پا دادیم، رفت و آمد ها هم تمام شد و همه پذیرفتیم که دیگر داداش رفته و من جای دنج ش روی پشت بام را برای خودم برداشتم. مادر هر بار که می دید با تشک به پشت بام می روم، زیر لب غرغر می کرد و میگفت که آنجا جا خوش نکنم، داداش زود برمی گردد. راست می گفت، داداش زود برگشت. 

سومین روز ماه رمضان بود و من روزه بودم. رمق بازی کردن نداشتم و دستور های پشت سر هم مادر برای خرید از بقالی یا پس دادن ظرف های فاطمه خانم، باعث شده بود که روی دومین پله ی زیر زمین، از دید بقیه پناه شوم. عدس پلو داشتیم. عدس ها روی سینی می چرخیدند و گرد و خاک و خرده آشغال ها با فوت مادر از سینی بیرون می پریدند. زنگ در را که زدند، باز هم صدایم در نیامد و اجازه دادم که مادر، چادر سر کند و در را باز کند. پشت در، صدایی نا آشنا و آرام می آمد و بعد صدای آشنا با جیغ گفت: یا فاطمه ی زهرا

خواهرم با وحشت به حیاط دوید و بدون چادر به مادرم رسید. گریه ی او هم بلند شد و بعد همسایه ها جمع شدند. من هم به حیاط آمدم و به پاهای زبان نفهمم گفتم که جلو بروند ولی نرفتند. گریه های مادر می گفت که ...

مادر را به داخل خانه بردند و یکی دست به سرم کشید. باید می ایستادم؟ نه. دویدم. با آخرین سرعتی که می توانستم دویدم و پارک را دور زدم و با سیاهی رفتن چشمم، روی زمین نشستم. گلویم مزه ی خون می داد و هر چه صورتم را جمع می کردم، اشکی به صورتم نمی آمد. ناله ی گریه هم خشک خشک از گلویم خارج می شد. داداش واقعا رفته بود. 

آفتاب که جمع شد، به سمت خانه راه افتادم. پاهایم هنوز می لرزیدند و تصور دیدن مادر، آزارم می داد. به خانه که رسیدم، اذان دادند. صدای همهمه کمی پایین آمد و از شیشه ی پنجره ی اتاق دیدم که یکی به زور به مادر شیر داغ خوراند. همین لحظه بود که چشمان مادر، با چشمانم برخورد کرد و باز گریه اش بلند شد. از پنجره دور شدم و با نشستن لب حوض، به سینی واژگون و عدس های روی زمین نگاه کردم. همه ی ما مثل این عدس ها روی زمین پخش پلا بودیم، مامان، من و آبجی. دستی به شانه ام خورد و صدایی با مهربانی گفت: بلند شو مرد خانه، بعد افطار، زیارت عاشورا شروع می شود. 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۸
مسیح

تمام عکسهاش در بهترین حالت 200 لایک خورده

و منحنی میزان لایکش هم مبتنی بر میزان خود نماییش بوده

در آخرین عکسش تصویری تمام قد از خودش آپلود کرده با چادر و حجابش

عکس تا الان دوهزار پانصد خورده ای لایک خورده

و اکانت های مذکر زیر این عکس

از جهادی که با حجابش میکند میستایند

و پایان بخش این سمفونی دهشتناک یک تگ است

#من_حجاب_را_دوست_دارم




پ ن:

یکی دیگر از بحث های داغ زیر پستش, بحث نوع چادر اوست, من تازه فهمیدم چقدر نوع چادر داریم

میشود به من بگویید دقیقا چه شد

که اینطور شد؟

پ ن:

حق میدهم اگر بگویید چشمانم را درویش کنم

پ ن:

#سقوط_آزاد

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۲
مسیح