icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است




احمد منتظری

_حاضر
سلیمان آقایی
_حاضر
مسعود فتوحی
_حاضر
جلال تسلیمی
_حاضر آقا
فرهاد صداقت جو
_هستیم آقا
محمد پیامی
_حاضر
علی سلطانی
_آقا مریضه گفت گواهی میگیره میاد
حبیب عرفانی
_حاضریم اقا
محمود نیک خو
_(سکوت)
محمود نیک خو!
_(سکوت)
این محمود کجاست؟ دیروزم نبود که
_آقا اجازه؟
بگو ببینم
_آقا میگفت میخوام برم جبهه (صدای خنده بچه ها)
سااکت, سااکتت, درست حرف بزن ببینم جلال, جبهه؟
_بله آقا
آقای ناطقی آقای ناطقی!(ناظم مدرسه)، یه تماس بگیرید با خانواده ى محمود نیک خو ببنید کجاست این بچه؟
....







پ ن:

بهشت زهرای تهران، قاب ماندگار

پ ن:
وقتش که برسد

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۴
مسیح

مطلب اول سال نوی امسال شاید ربطی به حال و هوای عید نداشته باشد

اما برای طرح سوال گزینه خوبی است


برداشت اول


در کوران پیروزی ها پیاپی و پشت سر هم عراق و سوریه در میدان نبرد با تکفیری ها

به یکباره همه چیز به حالت سکون درآمد

محاصره همه جانبه تکریت که انقریب بود قائله به یکباره تمام شود متوقف شد و عراقی ها دست از نبرد کشیدند و در بعضی محور ها اسلحه های خود را هم بر زمین گذاشتند و بر گشتند

و همینطور در موج کشتار صلفی ها و تکفیری ها در جبهه مجاهدین سوریه هم به یکباره تمام عملیات ها خوابید و موج آخر آزاد سازی ها که در کل به ازاد سازی شهر فتنه یعنی حلب می انجامید بی نتیجه ماند.

می دانید یکی از دلایل این اتفاقات چه بود؟

چرا ارتش مجاهدان عراقی که تا دیروز مثل برق و باد پیش روی میکردند باید به یکباره می ایستادند و حتی اسلحه های خود را به زمین میگذاشتند؟

چرا ارتش سوریه که چند روز قبلش با هوشیاری تمام بزرگترین ضربه را از شروع جنگ تا به حال به جبهه النصره زده بود باید به یکباره دست از عملیات میکشید؟


برداشت دوم:


در مدت زمان نزدیک به یک سال، پیچیده ترین و در سایه ترین شخصیت های انقلاب و نظام که تا قبلش اگر میخواستی یک عکس از او پیدا کنی نهایت به چند ده عکس تکرای سال های پیشین مواجه برمیخوردی، تبدیل شد به پر خبر ترین شخصیت خاورمیانه و در بعضی اوقات جهان.

موجی که اساسا معلوم نشد از کجای این کشور عزیز و از کدام دستگاه یا نهاد آب خورد؟!

موجی که به زودی تبدیل به یک سونامی شد

سونامی که آرام آرام به بزرگ ترین سونامی رسانه ای تبدیل میشد و در کنار خود حالا دیگر تمام بخش ها و نهاد ها و دستگاه های کشور را درگیر و مشغول خود میکرد

یک مسابقه تمام عیار برای انتشار عکس، فیلم،متن،کلیپ،طرح گرافیکی،جملات قصار،داستانکها،افسانه ها و خیال پردازی ها و ... برای تمجید از یک شخص

مسابقه ای که حالا دیگر افراد شرکت کننده اش فقط متعهدین و آدم های پایبند به نظام نبودند، گستره ای از تمامی عقاید و طرز تفکرها و تیپ های شخصیتی

آدم هایی که تا دیروز اعتراضشان این بود که چرا باید ملیون ها پول بی زبان را در کیلومتر ها دور تر از مرز های بین المللی خودمان دور برزیم حالا خودشان شده بودند رسانه


برداشت سوم:


در یکی از همین روزهای خوب و زیبای خدا

یک انسان باهوشی می آید و به عنوان یک مقام مسئول فعلی و مسئول قبلی ماموریتی را که به او ابلاغ شده بود را با چند جمله به زیبایی هرچه تمام تر انجام می دهد:

در حال حاضر عراق نه فقط حوزه تمدنی نفوذ ماست بلکه هویت، فرهنگ، مرکز و پایتخت ماست و این مسئله هم برای امروز است و هم گذشته...

جغرافیای ایران و عراق غیر قابل تجزیه است و فرهنگ ما غیر قابل تفکیک است. پس ما یا باید با هم بجنگیم و یا یکی شویم!


و ثمره ماموریت او میشود یک بل بشوی جهانی تمام عیار


توصیه نوشت:

بعد از خواندن برداشت ها به ترتیب، برای به دست آوردن پاسخ سوال برداشت اول، متن را از آخر به اول بخوانید


پ ن:

آن موقعی که هنجرمان را جر میدادیم کسی گوش نمیکرد

پ ن:

آن موقعی که حتی نشریات زرد اصلاحات هم روی جلدشان را به او اختصاص میدادند، ما خوشحال بودیم.

پ ن:

آن موقعی که حتی آنچنانی ترین بازیگران در برنامه ها و مصاحبه هاشان او را شخصیت سال معرفی میکردند، ما خوشحال بودیم.

پ ن:

سال جدید در همان اولین دقایقش اولین ضد حال تر و تمیز خودش را به ما وارد کرد

پ ن***:

حضرت ماه خطاب به سرلشکر قلب ما:

خود شما هم که آقای سلیمانی باشید در نظر ما شهیدید.

شما شهید زنده هستید.

بله، شما هم شهیدید.

شما بارها در میدان جنگ به شهادت رسیدید.


۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۵۲
مسیح

میگفت یک روز دوستم آمد و گفت: برای یک نفری که سخت محتاج پوله و اوضاع زندگی خوبی نداره دنبال یه کارم که یه حداقلی داشته باشه، اوضاع خانوادش خیلی خرابه!

نه مدرک درست و حسابی داشت و نه ویژگی و کارآمدی به درد بخوری، اما خب به نوعی کار خیر بود و اینکه در حین کار با امور آشنا میشد. گفتم به آن خانوم که بیاید و مشغول به کار شود.

من هم مبلغی که با توجه به شرایطش خیلی هم زیاد بود در حدود سال87 برایش به عنوان حقوق  مقرر کردم.

غیر از همه اینها هرجایی که پول لازم بود یا خانواده جایی به مشکل برمیخورد من نقدا مبالغی رو به اون میدادم بدون حساب و کتاب و اینکه جایی یادداشت کنم، البته گفت هم نداشت چون اجر کار پایمال میشد.

حتی یک بار به خاطر بیماری پدرش که در بیمارستان بستری شده بود دوملییون پول که حتی در آن زمان خودم هم نداشتم قرض کردم و به حساب بیمارستان واریز کردم تا عمل پدرش انجام شود و بعدها خورد خورد آن پول را تصفیه کردم.

بالاتر از همه اینها وقتی مقدمات ازدواجش جور میرشد من کمک های زیادی برای برگزاری مراسمش کردم و حتی لباس عروسش را هدیه دادم.


بعد از ازدواجش آمد دفتر و گفت : شوهرم به من گفته بعد از ازدواج نمیتوانم کار کنم ولی از اونجایی که ممکنه بعدا نظرش عوض بشه و بخوام جای دیگه ای استخدام بشم اگر میشه یک برگه بنویسید به عنوان مدرک که من اینجا کار میکردم.

من هم نوشتم و براش آرزوی خوشبختی کردم


چند وقت بعد وقتی میخواستم وارد دفتر شوم با یک برگه احضاریه مواجه شدم برای دادگاه از طرف همین خانوم، پاک گیج شده بودم.

با راهنماییی شوهرش رفته بود دادگاه و شکایتی تنظیم کرده بود که این فرد در طول این سالها حق و حقوق من را نداده و حالا خواهان خسارت شده بود و دادگاه هم مبلغ دوازده ملیون تومن برای من جریمه بریده بود!

من در جلسه دادگاه اصلا نمی دانستم چه باید بگویم! دایم به او و شوهرش نگاه میکردم و تمام آن همه کمک هایی را که به او کرده بودم به نظر می آوردم. کسی که حتی دیپلم هم نداشت و یک خط نامه نمی توانست بنویسد را به عنوان منشی استخدام کردم تا کمکی به او کرده باشم و همیشه هم مجبور بودم کارهای او را خودم دوباره انجام بدهم!

به کمک وکیلم به دادگاه درخواست تجدید حکم و نهایتا شکستن حکم را داده بودم که یک روز از بانک مطبوعم یک پیام برایم ارسال شد

از حسابم که موجودیش هشت ملیون بیست و چهار هزار تومن بود، هشت ملیون برداشت شده بود. توسط دادگاه برای همان خسارت کذایی.

حالا من در خیابان مانده بودم با بیست و چهار هزار تومن در جیب..







پ ن:

روایت اتفاقی که برای یک دوست افتاده بود

پ ن:

نتیجه گیری، حساب حساب است و کاکا برادر، همیشه ریز هزینه ها رو هم بنویسید

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۲
مسیح
همان شن هایی که هواپیماهای مافوق تکنولوژی آمریکایی ها را نقش زمین کرد و طومار ارتش آمریکا را درهم پیچید
نتوانست
شور انقلابی مردم اهواز را متوقف کند

شن زمانی متوقف کننده خواهد بود که ماموریت حفظ انقلاب به او ابلاغ شده باشد





پ ن:
اینجا سرزمین و حکومت امام زمان است و یک برگ بی حساب از درخت نخواهد افتاد!
پ ن 1:
حال تو چه میگویی بچه تهرانی؟

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۹
مسیح



نگاه کن به تبلور عشق مادرانه
به رخ نمایی آلمینیوم های متبرک شده
به اقتدار پسر شاخ شمشاد مادر پشت قاب
نگاه کن به سفیدی پرده
به گلدان های چیده شده
به عکسهای کودکی
به پلاک

اینجا فقط یک قاب نیست







پ ن:
#قاب_ماندگار
پ ن 1:
عکس گرفته شده در بهشت زهرای تهران

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۷
مسیح

توی مترو بعد از کلی راه رفتن که پای تو کفش ذوق ذوق میکرد و ضربان قلب هایت از پایت حس میشد
یک جا گیر آوردیم که بنشینیم، ایستگاه شاهد بعد از حرم مطهر
همین که نشستم انگار روح از بدنم رها شد، تکیه ام را دادم به شیشه تلقی کنار صندلی و پلک ها خسته ام را برای مدتی رو هم گذاشتم
از شدت خستگی با خودم عهد کردم که فردین بازیم گل نکند و نه جا به سالخورده بدهم و نه به زن تنها، نه به زن و شوهر و نه غیره..
یک دقیقه ای راحت و تخت نشستم. نزدیکای دو سه درصد از خسته گیم در رفت.

رسیدیم به ایستکاه شهری ری
یک پیرمرد بعد از صدای سوت در مترو که مثل صدای شیپور حمله میماند وارد سالن شد
دقیقا رویروی من ایستاد
هیچ راهی باقی نماند که بلند نشوم
پیش خودم با لحنی حرص گونه گفتم:
الحمدلله حاج آقا خوب وارده به کار
بعدهم با یک حرکت انفجاری و به سبک قهر کردن های دوران بچگی یک دفعه از جا بلند شدم و رفتم بقل شیشه تلقی در سه کنج روی زمین نشستم و سعی کردم باز چشمانم را ببندم
پیر مرد هم نشست

سعی میکردم به چیزی فکر نکنم
مثلا به این فکر نکنم که باید نزدیک ده یازده ایستگاه را روی زمین بنشینم در حالی که یک جای اکازیون داشتم
و مثلا فکر نکنم به حرکت پیرمرد که اد آمد و نشست رو به روی من
و اصلا اینکه این همه صندلی و جوان چرا من؟

با تکان ایستادن قطار در ایستگاه بعدی و صدای سوت دوباره در قطار برای یک لحظه چشمانم بازشد
گردنم را برگرداندم و پیر مرد را دوباره برانداز کردم
به چهره اش دقت نکرده بودم
یک پیر مرد روشن پوست با یک کلاه نمدی، حرکات کند و اسلوموشن، یک عصا، یک گونی برنج از همین گونی ها که بعضی به  جای ساکت دستی استفاده اش میکنند و کلا یک پیرمرد که برخلاف کهنه پوشی خیلی تمیز و شیک به نظر می آمد
یک کیسه پلاستیکی کوچک داشت که درونش پر بود از تکه های یک دست کاغذ
یکی از آن ها را بیرون آورده بود و داشت با خود کار همانطور آرام رویش چیزی مینوشت
سرگرم دیدنش شده بودم که باز با تکان ایستادن و قطار و سوت باز شدن در، حواسم از او پرت شد و به سمت در رفت.
سرم را دوباره به سمتش برگرداندم و یک دفعه با دست دراز شده اش رو برو شدم
یک تکه از همان برگه ها را نوشته بود و داد به من
و بعد اشاره کرد که بیایم و بنشینم سرجای قبلیم
و بعد همانطور کند و آهسته از در بیرون رفت
و باز صدای سوت بسته شدن در من را از بهت بیرون آورد

کلا دو ایستگاه نشد زمان اقامت پیرمرد
شاید اصلا قصد نشستن هم نداشت
اما این دو ایستگاه برای من قدر یک رفت و برگشت با فکر و خیال همراه شد

برگشتم سرجایم و باز تکیه دادم به سه کنج صندلی و این بار خیره شدم به تکه کاغذ






پ ن:
تکه کاغذ بالا همان تکه کاغذ است
پ ن 1:
بعد از برگشتن به وبلاگ حس میکنم ذهنم دوباره داره فعال میشه

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۹
مسیح

برداشت اول:


جدایی نادر از سیمین یک دیالوگی را با بازی جهان سومی شهاب حسینی در ذهن من به یادگار گذاشت که از بعد دیدن فیلم به شوخی و به خنده افتاد روی زبان من

توی لوکیشن بیمارستان بعد از بستری شدن زن شهاب حسینی

توی راهرو یک بحث میان او و پیمان معادی در میگیرد که در اواسط بحث شهاب در حالی که توسط یک نفر مهار شده دستش را خطاب به معادی بلند میکند و با لحنی حرص گونه میگوید:

فقط بچه های شما بچه آدمند؟؟! بچه های ما توله سگند؟؟


برداشت دوم:


عمو در رابطه با پارک کردن خودرو مقابل در پارکینگ مشغول سخنرانیست و اعضای فامیل گوش میدهند
عمو میگوید حریم هفت متر مقابل خانه حق شماست چه قانونی و چه عرفی، آدم نباید از حق خودش بگذرد
عمو از اقداماتش برای این قانون گریزی مردم هم حرف زد و گفت که :
هرکس رویروی درب پارکینگ ما پارک کند من پنچر میکنم، شوخی که نیست!قانون است!
در ادامه بحث سمت خیابان ها و شلوغی میرود و عمو در یک جمله خبری میگوید:
تا هفته بعد دوربین های زوج فرد راه میفته ها!!
اعضای فامیل که احساس خطر میکننند دنبال راه حل هستند.
عمو هم میگوید:
راه حل داره، میرید دم این صاف کاری نقاشی ها و میدید یه دقه یه قلمو کیلر بزنن رو پلاک دیگه دوربین نمیگیرتش!
شوهر عمه میگوید:
خب تافت میزنیم بهتره که!!
عمو میگوید:
نه آقا تافت بعد از شستن میره و همین کیلر عالیه!








پ ن:
بعضی از ما امیر منصور آریا های کوچکیم که فقط پشتکار کارهای بزرگ نداشتیم



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۰
مسیح

تصور کن از یک مقطعی تا آخر عمرت مجبور باشی یک چمدان پنج کلیویی را هر جا که میروی با خودت حمل کنی، چمدانی که حملش مساوی با بقای عمر تو در این دنیاست.

تصور کن از این حجم اکسیژن در فضا یک درصدش هم به مذاق ریه هایت خوش نیاید، همان اکسیژنی که بقیه به راحتی خوردن یک هلو آن را داخل ریه های خود فرو میکنند و لذتش را میبرند.

تصور کن هربار به صورت کاملا منظم تمام سطح پوستت پر شود از بادکنک مانند هایی که در کلام ما معنی میشود به تاول. بادکنک هایی که با ترکیدنش سوزشی وصف ناشدنی سطح پوستت را درمینوردد، مثل همان حس برخورد لیمو ترش با سطح زخم.

تصور کن هربار به یک میهمانی اجباری طولانی بروی، یک میهمانی کاملا سر زده. یک میهمانی مجلل و همه چیز تمام در یک بیمارستان با حداکثر پذیرایی مثل: قرص، سرنگ،شربت،سرم،کپسول،نمونه گیری و ..


تصور کن حتی اگر تصور کردن موارد بالا ما فوق تصورت باشد. زیرا اگر نتوانی خوب تصویر سازی ذهنی کنی نمیتوانی آقا مصطفی را درک کنی.

 

آقا مصطفی را یک ظهر زمستانی در بهشت زهرا روبروی قطعه بیست و هفت دیدم

یک جعبه شیرینی زبان به دست راست داشت از این جعبه بزرگ ها و یک کپسول حدودا پنج کیلویی به دست چپ و یک ماسک اکسیژن سبز رنگ به صورت.

چشمانش به خاطر عوارض شیمیایی ضعیف شده بود و صورتش هم به خاطر کمبود اکسیژن مدام کبود میشد.از شدت صرفه ها خون با سرعت فراوان زیر پوست هایش پمپاژ میشد و رگ های صورتش را متورم میکرد.

صدای آقا مصطفی از داخل ماسک خیلی ضعیف بیرون می آمد انگار از عالمی دیگر بود

هر کس که شیرینی بر میداشت آقا مصطفی با دست قبور شهدا را نشان میداد و با اشک ماسک را از صورتش بر میداشت و به آن شخص میگفت : دعا کن من هم بروم!

از دور که صحنه را دیدم تصمیم گرفتم هم بروم جلو چند شیرینی بردارم که زودتر بارش سبک شود و هم چند کلامی با او هم صحبت شوم.

نزدیک میشوم جند شیرینی بر میدارم و با خنده اولین سوال را میپرسم:




پ ن:

مقدمه ای برای مصاحبه با یک جانباز شیمیایی نوشتم

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۴
مسیح

دوران وبلاگ نویسی یعنی زمانی که یک مقداری از الان بچه تر بودم

با خودم عهد کرده بودم که هر شب جمعه یک پست برای بابای دنیا بگذارم

و این کار رو هم میکردم

از اونجایی که درجه اخلاص هم اون موقع بیشتر بود مطالب خوبی از آب در میومد

مثلا یکیش هم اسمش این بود:

تو که غریبی و قریب

هنوز تو آرشیو وبلاگم هست.

اما الان

تو صفحم بگردی دریغ از یک کلمه

همیشه هرچیز انگار قدیمیش بهتره

ء

ء

پ ن:

تو فضای وبلاگ نویسی فضا های خصوصی مثل اینجا بی ارزش نبود

خیلی سخت بود پیدا کردن مدیر وبلاگ ها تو فضا حقیقی, ولی وقتی میشناختنت اتفاق جالبی می افتاد

و اونم این اتفاق بود که به اسم وبلاگت صدات میزدن و خطابت میکردند

مثلا به سید مجتبی( @smojtabaa ) همین تو افتتاحیه عمار یکی از دوستان ما گفت:اندرز نامه

به همون دوست تو دنیای خارج میگفتند یاسین

و حالا فکر میکنید من رو چی خطاب میکردند؟!

بله درست حدس زدید

میگفتند:

ببخشید سیب زمینی شما هستید؟

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۲
مسیح



که میگوید ما اشرف مخلوقات عالمیم وقتی تو آنجا روی سیم های دنج مینشینی و هر صبحت را با سلام به سقای ادب آغاز میکنی!
اصلا بیا با هم معامله ای کنیم کبوتر
اشرف مخولقاتی من برای تو
و آن دنج تو برای من!
.
کم مبلغی نیست؟

میدانی پینوکیو برای آدم شدن چه مشقت ها که نکشید؟

(ممیز)

اربعین 92
حرم سقا

پ ن 1:
فتو بای ..
پ ن 2:
ولی خب کبوتر امام رضا ...
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۹
مسیح