icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است





برداشت اول : پدر :

پدر در میان خیمه ای زوار در رفته در میان صحرا* نشسته و مشغول تیز کردن شمشیر است. هرچه وسایل رزم داشته گرد خود جمع کرده و مشغول قبار گیری از آن هاست. مثل اینکه از شهر خبرهای مهمی رسیده و باید محیا رزم شد.

پدر در پس این جنگ برای آینده پسرش نقشه های زیادی کشیده.

از بیرون صدای جمعیتی می آید. پدر کشان کشان خود را به درب خیمه می رساند، کاروانی دارد در آن منطقه اردو می زند.


برداشت دوم : پسر :


پسر با عجله در میدان اصلی شهر این ور و آن ور می رود. معلوم است در شهر غریب است و مدام از دیگران نشانی می گیرد. به هرکس که می رسد نشان بازار شهر را میگیرد. با هزار زحمت خود را به بازار شهر می رساند. تمام دارایی خود را سکه کرده. تقریبا تمام راسته های بازار، کار و کاسبیشان کساد است اما یک راسته بازار به حدی شلوغ است که کم مانده مردم همدیگر را زیر دست و پا له کنند.

برخی از بازاریان کار و کاسبی را عوض کرده اند و کنار راه و بی راه بساط کردند. پسر لیستی را که تهیه کرده به دست میگرید و در میان مغازه های شلوغ و پر ازدحام بازار به دنبال تامین اقلام مورد نیازش می رود.

در لیست نوشته :

زره ، کلاه خود ، چکمه و ....


برداشت سوم : پدر و پسر :


پدر در میان صف های فشرده سپاه ایستاده و با غرور دارد صحنه را تماشا میکند. هر از چند گاهی هم با یکی ، دوجمله عرض اندام میکند.  پسر چندین قدم جلو تر به همراه عده ای دیگر مشغول ضربه وارد کردن به پیکر نیمه جانی است، پدر زیر لب مدام میگوید :

(لاحول و ولاقوه الا بالله)

پدر هنوز وقت نکرده انگشت جوهری* هفته پیشش را پاک کند.



*1 : صحرا : کربلا

*2 : انگشت جوهری : کنایه از امضای زده شده پای نامه دعوت از امام حسین برای آمدن به کوفه.


پ ن 1 : التماس دعا

پ ن 2 : التماس دعا

پ ن 3 : التماس دعا

۲۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۵:۱۱
مسیح


http://upload.tehran98.com/img1/yz14cih1qf2u8yvg8si.jpg



داری در خیابان راه میروی که ناگهان به جلوی ویترین بوتیکی میرسی. لباس ها رنگ و وارنگ زیر نور پردازی ماهرانه صاحب مغازه به رقص آمده اند.این یک دام از پیش تعیین شده است. چشمت که به لباس ها که می افتد ناگهان خودت را میبازی. حس عجیبی تو را فرا میگیرد، تو دل بسته شده ای!

جا مدادیت را از کیفت در میاوری ، دست میبری که از میان آن همه خودکار گوناگون یکی را انتخاب کنی اما همیشه انتخابت یکیست یک خودکار خوش رنگ و لعاب که انتخاب همیشگی توست، یادت می آید آن دفعه ای را که آن خودکار را گم کرده بودی و آن روز همش دلت پیشش بود که آیا پیدا میشود یا نه! بعد آخر معلوم شد که پشت گوشت جا مانده. این یعنی اینکه تو به آن خودکار دل بستی. یعنی تو دل بسته شدی!

صبح شده میخواهی از خانه بیرون بزنی. به سراغ کمد لباسهایت میروی. لباس های گوناگونی انتظار پوشیده شدن از جانب تو را میکشند اما اکثر اوقات انتخابت یکیست، همان لباسی که حس میکنی در آن به حد بالایی از زیبایی میرسی که اکثرا جدید ترین لباسیست که خریدی. هر وقت در طی فرآیند اتو شدن لباس های محبوبت اشکالی پیش می آید اعم از ساییدگی یا سوخته گی و یا.... همان جا مینشینی و ماتم میگیری. این یعنی تو به آن لباس دل بستی. یعنی تو دل بسته شده ای!

شب هنگام همان موقع که خوابت نمی برد و تو هی با خودت کلنجار میروی و نمی شود میروی دست میکنی از داخل کشو موبایلت را در می آوری.هدست را به آن وصل میکنی، آرام بر روی تخت خواب دراز میکشی و از داخل لیست پخش آهنگ هایت ترک5 را انتخاب میکنی، شروع میکنی به گوش کردن. آهنگ تمام میشود و خود به خود سیستم به اهنگ بعدی میرود که تو دکمه ای را میفشاری و خواستار باز پخش آهنگ می شوی.
از میان صدها ترک تو تنها همین یکی را گوش میدهی و اگر در این بین شارژ گوشی تمام شود و یا هر اتفاق دیگری بیفتد که تو نتوانی آن آهنگ را گوش دهی به یکباره به هم میرزی و از لحاظ روحی دچار کوفتگی میشوی. این یعنی تو به آن آهنگ دل بستی. یعنی تو دل بسته شدی!

از میان غذاها یکی هست که وقتی بویش را حس میکنی دست و پایت شل میشود. وقتی آن غذا را در خانه درست میکنند تو با هربار فرو بردن هوای آغشته به بویش سر مست میشوی. حالا احیانا اگر در جای دیگری مثلا در مهمانی این غذا را درست کنند با همین بو و همین رنگ اما وقتی میخوری طعمش همان نباشد جوری توی ذوقت میخورد که حساب ندارد. این یعنی تو به طعم آن غذا دل بستی. یعنی تو دل بسته شده ای!

در دانشگاه داری راه میروی که ناگهان در میان جمعیت حاضر در دانشگاه چشمت به چشم و ابرویی می افتد، ناگهان دلت فرو میریزد. دو قدم آن ور تر چشم و ابروی دیگری  را میبنی و باز داستان تکرار میشود. سرت را برمیگردانی به سمت مخالف باز هم یک سوژه دیگر. این یعنی تو در یک بازده 2دقیقه ای از زمان، 10"11 بار دلت را باخته ای، با اینکه در نوع خودش فاجعه ایست عظیم اما به هر حال این یعنی تو دل بسته شده ای!

چپ میروی دل بسته میشوی!

راست میروی دل بسته میشوی!

بالا میروی دل بسته میشوی!

پایین می آیی دل بسته میشوی!

و اصلا عجیب است ، انگار دلت نوچ شده و یا چسبانکی شده! چون همینطور دل بسته میشوی!

دلت خاصیتی پیدا کرده شبیه آهن ربا با این تفاوت که برایش فرقی نمیکند به چه چیزی بچسبد! به عالم و آدم میچسبد!

و خلاصه که دلت گند هرچه دلبستن و دلدادگیست را در آورده!

و صاحب فردای این روز، ما را ببخش چون دلمان انگار عهد کرده که گیرای قطب موافق نباشد، مثل آهن ربا!

و راستی نکند که آهن ربا هم انسانست! و یا شاید هم انسان آهن ربا!


http://upload.tehran98.com/img1/1inuyxb36tui2irz3if.jpg

پ ن 1: فردای این روز جمعست.
پ ن 2: چند روزی است دلم را به کاسه پیرکسی در خانه باخته ام، چون هرچیز که میخواهم بخورم در آن میخورم.
پ ن 3:طرح ها کار حقیر است.


۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۱۸
مسیح



پ ن 1: این متن قسمت اول یک مقاله چند بخشی است، اگر خدا بخواهد! در متن یک، نمایی اصلی و نسبتا بی پرده از آقا مرتضی نشانتان دادم تا بعد بیشتر در باره جمله اخر شرح بدهم!

پ ن 2: اینکه میبیند زیاد نتوانستم از دوره تحول اقا مرتضی چیزی بگویم این است که راستیاتش کسی نفهمید و من هم مثل بقیه! سرش را تنها خدا میداند!

پ ن 3: خدا متن بعدی را به خیر بگذراند!



1326در شهر ری به دنیا آمدی. شاید در آن لحظات که پاهای کوچکت زمین را لمس میکرد و ذرات هوا از شدت ناله به زمین آمدنت جابجا میشد، زمین داشت قند در دل خود آب میکرد. خدا را چه دیدی شاید ملائک هم دورت حلقه زده بودند از وجود تو این چیزها بعید نبود مضاف بر این که از سادات هم بودی و قرار بود همینطور از اول برایت پارتی بازی شود.*


تحصیلات را تا راهنمایی نمی دانم چرا چرخشی انجام دادی، از ری به زنجان از زنجان به کرمان و از کرمان هم به تهرآن. شاید در این قضیه نیز زمین بی تقصیر نبوده، حتما میخواسته با آن پا های آسمانی چند صباحی بیشتر زمین را بکوبی و متبرک کنی، شاید زمین هم از همان اوایل فهمیده بود که پاهایت نردبان دیدار یارند!


از شرایط خانواده ات زیاد اطلاعی ندارم اما حتما متعهد به شرع و دین بوده اند، به هر حال جزو سادات بوده اند اما تو انگار یکخورده بازیگوش بودی، البته که بازیگوشیت هم  در چهار چوب بود و در حد جوانان هم دوره ای خودت هم نبود، بلاخره چیزی می بایست در شخصیتت با بقیه فرق میکرد، قرار بود در چند سال بعد بزرگی شوی برای خودت.


برای تحصیلات دانشگاهی معماری را انتخاب کردی به رفتی یکراست به دانشگاه هنرهای درآماتیک، هم دوره ای هایت میگویند خیلی تند رو بودی، البته هم دوره ای هایت چیزهای دیگر هم میگفتند اما بماند، شاید بعضی ها سو تعبیر کنند.

شده بودی هم تیپ جوانهای عصرت، بلاخره تو دانشجو شده بودی و آنچه هم از شواهد وجودیت ساتع میشود قطعا از آن دست از دانشجویان سیب زمینی که در دانشگاه تنها به فکر گذراندن واحد و احیانا برقراری ارتباط بودند، نبودی! سریع با بچه های دانشگاه که خودت بعدها منور الفکر خطابشان کردی صمیمی شده بودی! انگار با اسمت با توجه به فضای دانشگاهت زیاد ارتباط برقرار نمیکردی چون عوضش کرده بودی و گذاشته بودی: کامران!

دوستانت میگفتند: این کامران در همه چیز تندروست!

زندگیت به طور واضح دوره ای شده بود ، به نحوی که یک دوره در خط یک تیپ ظاهر و خط فکری بودی و دوره بعد شاید180 درجه تغییر میکردی!

آنطور هم که معلوم است، همه نوع تفکر و تیپ و مدلی را تجربه کرده بودی!

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/Shakhes/aviny/Images/Koodaki-Javani/kamel/08.jpg

شعر میگفتی، متن مینوشتی، نقاشی میکردی، و در مقابل مطالعات زیادی هم داشتی، از خدا چه پنهان که همین مطالعات به نظر بیهوده و پوچت در این دوران، بعدها در نقد جریان های فکری سوسیالیت و کمونیست و همینطور نقد امپریالیست، به شدت به دردت خورد.

کتاب شعر میخواندی و آن هم چه کتاب شعر هایی:

از فروغ فرخزاد با آن سبک ظلمت آلود نگاهش به زندگی گرفته تا صادق هدایت با آن افکار صد من یه غاز تا احمد شاملو!

کتاب های خارجی هم زیاد میخواندی به هر حال آن موقع دور دور روشن فکرهای غرب پرست بود و تو هم یک دانشجو که سرش درد میکرد برای اینکارها! از حلقه های دانشجویی کتاب خوانی و نقادی آثار گرفته تا حضور شبانه و روزانه در کافه ها و گالری ها و ....! از این دست کارهایی که

آن موقع شدیدا روی بورس بود!

در زمان دانشجوییت دوستاهایی داشتی که بعد در اعتلا و رشد مکتبهایی که با آن ها مبارزه کردی نقش اساسی را ایفا کردند، افرادی که بعد اشخاص سرشناسی در نوع خود شدند!

شدیدا به سر و وضعت می رسیدی، از کروات زدن گرفته تا شلوار شیش جیب و جین و از اینجور قیافه ها!

خودت در باره خودت میگویی:

((تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی شده» با شما حرف می‌زنم. من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحاث بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام،ریش پرفسوری و سبیل نیچه ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـ بی آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش ـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جست‌وجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش نیز خواهد یافت... و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم.))


شاید اگر آن روزها کسی مرا کنار میکشید و آرام با دستش به تو اشاره میکرد و به من میگفت: هی پسر! روزی این مرد،مرد بزرگی میشود. من با لحن تمسخر آمیزی به او میگفتم: همین پسرک جلف منورالفکر را میگویی؟؟ عمراً!

 

زن گرفتی ، همسرت متولد1336، قبل از ازدواج با هم کتاب رد و بدل میکردید و به کنسرت و سخنرانی میرفتید!

از اواخر دهه40 انگار رنگ بویت عوض شده بود، انگار باز کامران آن موقع رنگ عوض کرده بود، حالا انقلابی شده بود!

دوستانت شاید در آن موقع به تو میگفتند که دیگر از دست رفتی!

باز خودت میگویی:

اولین بار که امام را دیدم، گونی گونی تفکرات و دست نوشته ها و تراوشات فکریم را اتش زدم.

خانومت میگوید: بعد از انقلاب سیگار راهم برای همیشه ترک کرد،دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند؛ در این صورت من چطور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این‌گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد.

بعد از انقلاب هم که معماری را رها کردی و گفتی الان تکلیف من در جای دیگری است و امدی یک راست سراغ سینما!

کسی نفهمید که مرتضی زمان ما و کامران قدیم، ناگهان چه دید که این طور مسخ شد! کسی نفهمید سیر تحول و عرفان آقا مرتضی چه بود!

آیا خدا جلوه اش را مستقیم به تو نشان داد؟!  آیا جدت گلایه کرد؟! آیا.........

مستند ساختی، قلم زدی، و یادم نمیرود که سوره ای را که امروز در آن تحصیل میکنم را هم تو از پایه های بنایش بودی!

بقیه اش را دیگر دیگران هم میدانند، حتی بهتر از من!


ولی سوال بی جواب اینجاست که اخر نفهمیدم که چرا اینقدر اصرار کردی که قتلگاه را از نزدیک ببینی؟ و اینکه وقتی شهید شدی بلند فریاد زدی:

فزت به رب الکعبه!؟


آقا مرتضی! کسی از دل پرخونت خبر ندارد!





۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۰۴:۵۱
مسیح

 

فضا پر بود از دود سیگارهای فیلتردار، همان سیگارهایی که باریک بودند و قد بلند، همان‌هایی که معمولا با دو سه پک به زیر سیگاری تبعید می شدند. سالن‌های سینما مملو بود از چشم هایی که با عینک‌های فریم ویفر(بدون شماره) فیلم ها را تماشا میکرد. پسرهایی با پالتو و کلاه مخمل و شال گردنی بر دوش، دست در دست دخترانی با قیافه های آنچنانی مثل عشاق دیار فرنگ می رفتند تا فیلم ببینند و در مدت زمان باقی انده تا شروع فیلم در سالن، همدیگر را با (ایسم)های مختلف به رگبار میبستند.

کوله هاشان پر بود از چیزهای جالب، از کتاب های کافکا گرفته تا صادق هدایت، از وصیت نامه چه‌گوآرا گرفته تا توصیه های بودا.

بعد از فیلم هم در کافه ها گرد هم می آمدند و بازهم با به راه انداختن جشنواره ای از (ایسم)های ناشناخته فیلم را به بوته نقد می بردند، و با خطاب کردن همدیگر به اسم‌هایی چون رفیق و مبارز نان‌هایی به ضخامت بربری به هم قرض میدادند. همان جماعت عارفان بی نماز که سینما را فقط برای سینما میخواستند، همان جماعت فرمالیست‌های فرمالیته!! در چنین شرایطی ماهم بیکار ننشسته بودیم، ما هم مدام کرسی و نشریه و موسسه راه اندازی میکردیم و تحلیل میکردیم!
آنقدر تحلیل می‌کردیم تا تحلیل دانمان دچار کشیدگی میشد!
مبارزه جانانه ای بود! آن‌ها فیلم می ساختند و ما نقد می‌کردیم!  آنها فیلم می ساختند و ما بولتن می دادیم!  آنها فیلم می ساختند و ما شب نامه میدادیم! و خلاصه اینکه آنها فیلم می ساختند و ما حرص میخوردیم!
همه چیز درست بود اما یک مشکل وجود داشت و آن هم این بود که ((آنها فیلم می ساختند)).
در چنین شرایطی تو یعنی مسعود ده نمکی آمدی فیلم ساختی! خوب هم ساختی! حرف دل مارا زدی! گیشه را دربست بردی! همه اینها قبول!
اما این ها دلیلی بر این نمیشد که تو را نقد نکنیم!
ماکه حالا بعد از مدت ها لقب‌هایی چون: تحلیل گر، مغز متفکر، منتقد و از این قبیل لقب های دهن پرکن برای خود دست و پا کرده بودیم و مدام حرفهای خوشگل و شعارهای فرا انقلابی می دادیم و غریو تکبیر های زیر دست هامان پرده گوشمان را پاره کرده بود، بعد مدتها نقد دیگر کاری جز نقد بلد نبودیم!
و چون نقد جزو  ذاتی مان شده بود پس باید تو را نقد می کردیم و می کنیم!
برای دیگران چه اهمیتی دارد که تو عمل کردی و ما شعار دادیم!
اصلا مهم نیست که ما چرا و برای چه نقد میکنیم!
مهم این است که ما نقد می کنیم!
اصلا مهم نیست که تو را به سخره بگیریم چون ما بلدیم نقد کنیم.
و تو زیاد از دست ما دلخور نشو چون ما کاری به غیر از این بلد نیستیم نقد می کنیم!

 

 پ ن 1: http://www.farhangnews.ir/content/25284

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۳۶
مسیح


این روزها که میگذرد  اگر خوب همه چیز را بنگری گویی عالم و آدم سیر صعودی گرفته اند!

از قیمت دلارهای سبز تا اندیشه های زرد! از قیمت ماشین چهارچرخ تا انسانهای دوپا! همه چیز..

گویی عالم قدمی نو به سوی پیشرفت برداشته! وکیست که با پیشرفت مخالف باشد!

مگر ما بخیلیم!

طبیعی است  که در این تعالی همه جانبه ی روزافزون ، چند عنصر ناچیز هم بودند که شامل این صعود و

تعالی نمی شدند!

وماهم نباید زیاد سخت بگیریم! وقتی همه عزم ترقی دارند! خب، ماکه باشیم که بخواهیم جلوی این جریان بایستسم!

عناصر قدیمی و خاک خورده و همینطور شعارگونه و نچسبی مثل:

ایمان ، تقوا ، انصاف ، حلال ، حرام و.... و از این قبیل مذهبی بازیها که اگر نیک بنگری دیگر

الحق و الانصاف منجر به کندی صعود و در کل عقب ماندگی ما از دیگر بلاد میشود!

اما برای آن دسته از عزیزان که نگران سقوط آزاد ارزش این نوع عناصر هستند! باید بگویم که جدیدا دلالان فعالیتی را برای بالا بردن ارزش این عناصر آغاز کرده اند که امیدواریم با دستور مستقیم مراجع قضایی با آنها برخورد گردد!

زیرا ما تازه قدم در عرصه ی پیشرفت گذاشتیم و حالا حالا هم از مرکب پیشرفت پایین بیا نیستیم!
به امید فرداهای روشن!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۱۳
مسیح


۱۳۹۱.۷.۲۳/ساعت نزدیکای 12/توی کوچه سادات اخوی:

صدای آروم  حرص گونه ی جوونی  از دور نظرم رو جلب کرد

قدمهام رو آروم کردم تا بفهمم جوون چی میگه؟

وقتی نزدیکتر شدم دیدم داره خیلی شدید با یه دختره حرف میزنه!

بالحنی تهدید آمیز! پسر سرش رو برده بود نزدیک به صورت دختر

و درحالی که چشماش قرمز بود با یه صورت برافروخته داشت به

دخترک خطاب خطاب میکرد! وبا دستاش خط و نشون میکشید!

گاه گداری هم باکف دست به حالت خود زنی به صورتش میزد و باز

حرفاش رو از سر میگرفت!
و دختر که حسابی ترسیده بود با رفتارش میخواست به پسر بفهمونه که

حق نداره توکارش دخالت کنه!

و همین طورکه اشک میریخت با صدایی بغض آلود میگفت:

غلط کردی! تو حق همچین کاری رو نداری! اصلا به تو چه!

و پسر بازهم محکم به صورتش میزد و بد و بیراه میگفت!

من کم کم داشتم فکر میکردم که یه رابطه ی دوستی که حالا پسر

داره از دستش میده و میخواد به دختر بفهمونه که حق اینکارو نداره!

در همین هنگام،پسر که دست دختر رو گرفته بود و میخواست با خودش ببره!
در پی ممانعت دختر اون رو محکم به زمین زد!

و با عصبانیت تمام گفت:

اون گوشی لعنتی رو بردار و به مامان بگو،کجا بودی و داشتی چه غلطی میکردی؟!

من بهت زده داشتم نگاه میکردم!!

پسر که خودش معلوم بود تا نیم ساعت پیش با اون شلوار پاره و پیراهنی که یقش تا بالای ناف باز بود و اون ابروهای برداشته ، مشغول گشت زنی و به قولی خوش گذرونی بوده حالا برای لباس و ساعت بیرون اومدن خواهرش غیرتی شده بود!
باخودم گفتم انگار پسره فقط ناموس خودش رو ناموس میدونه! وانگار برای اون ناموس بقیه

هویجه!

دختر درحالی که هق هق گریه اش بهش امون نمیداد گفت:

الو مامان سلام من خودم تنها میام خونه....تنها!                                  (این یک داستان واقعی بود)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۱۲
مسیح


 

 

خواب دیدم قیامته! ودارن منو آروم آروم برای حساب رسی میبرن!
وقتی به مامورین حساب و کتاب رسیدم! با یه لحن شدیدی شروع به پرسش کردن از ترس زبونم باز نمیشد! بعد چند مدت به خودم این جسارت رو دادم و با لحن اعتراضی گفتم:
اصلا به شما جواب نمیدم! منو ببرین پیش خود خدا اون از شما مهربون تره! اگه ایشون سوال کنه من جواب میدم!
داد و قال من با ممانعت اونها روبرو میشد و من هم نمیخواستم کوتاه بیام!
بعد از مدتی کش و قوس، یه فرستاده از طرف خدا اومد که عیبی نداره بیاریدش من ازش سوال کنم!
با اون فرستاده از دیوارهای نور رد میشدیم و درحالی که باقی بندها داشتن مارو با چشم های بهت زده نگاه میکردند از اونجا دور شدیم!
رسیدیم به جایی سراسر نور و بعد صدای خدا رو شنیدم که گفت: خوش اومدی! حالا حاضر هستی حساب کتاب کنیم!
من که همینطور بهت زده بودم از اینکه پیش خدام باصدای لرزان گفتم :
بله!
بعد خدا گفت بایه سوال ساده شروع میکنیم:
میخوام بررسی کنم ببینم که تو 20ساله عمرت چقدرشو برای من بودی؟
خشکم زد و لب از لب بازنکردم!
خدا که حالا معنی سکوت من رو میدنست بالحن مهربونی گفت:
عیبی نداره! بنده ممکن الخطاست! بگو ببینم توی نصف عمرت چقدر برای من بودی؟
بازهم هیچ جوابی برای گفتن نداشتم! کم کم داشتم از شدت ترس و خجالت سرخ میشدم!
خدا که این بارهم معنی سکوت من رو میدونست،بالحن مهربون تری گفت:
نگرانی نداره که! اصلا بگو توی 1ماه یا توی1هفته از زندگیت چقدر برای من بودی ؟
من که دیگه داشتم از شدت خجالت غالب تهی میکردم ، با صدای بلند و درحالی که باشدت گریه میکردم گفتم:
هیچی !هیچی !هیچی!.....خدایا من اینقدر نمک نشناسم که هیچ وقت بیادت نبودم!خدایا من مستحق شدید ترین عذابم!
و در اون حالت از جام بلند شدم که خودم محترمانه برم و تسلیم آتیش عذاب شم اما خدا بهم گفت:
توی یک روز از عمرت چی؟ اونجا به یادم بودی؟
بالحنی سرزنش کننده گفتم:
توی اون یه روزهم فقط دم مرگم به یادت بودم خدا!!!!
و خدا درحالیکه لحظه به لحظه نور بیشتر میشد، به من گفت:
کجا میخوای بری! مگه دست خودته!هرچه باشد تو بنده ی منی!

بهترین بنده گان من شمارا ضمانت کردند!

و من سرشار از حسی وصف نشدنی!

(ای کاش الان که میشنوی یه لحظه به یادش بیفتی،اگه بدونی چقدر منتظرته...!)


۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۹
مسیح


 

 

 

اگر قادر بودی در زمان سفر کنی و یک شیشه آب با خودت به کربلا ببری ، با آن شیشه آب چه کسانی را سیراب میکردی؟

شاید می گویی اول حسین را سیراب میکردم! او امیر قافله بود و از همه بیشتر تشنه! اگر هم بخواهیم طبق درجات معنوی هم تقسیم کنیم بازهم اول باید به او آب میدادیم. او واسطه فیض الهی است.

شاید می گویید، باید زینب را سیراب کنیم! او مادر قافله است و رنج و غم همه را به دل دارد. و سخت نگران برادر و سخت درگیر حراست از کودکان و زنان حرم است.

ممکن است بگویید، اول باید مریض خیمه نشین را سیراب کنیم! او جانشین حسین و حجتی دیگر از خدا بر زمین است، در ضمن بیمار است و سخت تشنه آب.

احتمال دارد بگویید که می بایست اول رباب را آب داد! به هرحال او را طفلی شیرخواره در بر است و شیر و آب نیز لازم و ملزوم یکدیگر، پس باید آب را به رباب داد.

شاید بگویید باید اول علی اکبر را سیراب کرد،جوان است و پر تحرک و نیازمند انرژی!

گروهی دیگر نیز بگویند،روانیست تا نوجوانی هست،جوانی آب بخورد! بنابراین اول قاسم ابن الحسن را سیراب کنیم، نوجوان است و تاب و تحملش کم!

کسی دیگر هم ممکن است، تا طفل شیر خواره هست دیگر گزینه ای برای انتخاب نمی ماند!

و دسته ای دیگر شاید انتخاب را به علمدار ارجاع دهند و گویند قسمتی را خودش بنوشد و باقی را هر جور صلاح دانستی تقسیم کن،آخر او سقاست!

ممکن است هر چیزی درباره ی تقسیم آب در کربلا به ذهنتان برسد!

اما نکته چیز دیگریست......!

و آنُ این که هیچ کدام تشنه آب نبودند!!

عباس را کنار فرات فرصتی بود تا سیراب شود، اما عباس تشنه ماند!

علی اصغر را اگر حسین(ع)بر دست گرفت تا تقاضای آب کند،مسئله آب نبود! چون علی اصغر را اگر هم آب می رسید،دیگر جواب گو نبود!

 علی اکبر را اگر تشنه بر زمین دیدی به خاطر تشنه رفتنش گریه مکن!
قاسم را جوانی منگر که تشنه آب است! او به دنبال چیزی شیرین تر از عسل صحرای کربلا را زیر و رو میکند!

رباب را نه از فرط تشنه گی خواستار آب است، رباب شرمنده طفل است!

جانشین حسین اگر در خیمه بیمار افتاده،حکمتی دارد! از شدت عطش ناله نمی کند!

زینب را اگر دیدی طلب آب میکند از برادر، میخواهد غیرت برادر را تماشا کند و اگر لبانش را خشکیده دیدی، نه به خاطر آب،بلکه به خاطر خشکی لبان برادر است!

و حسین را اگر بینی زبانش به مانند چوب خشک در دهان است نه اینکه تشنه است،بلکه این زبان را رسالتی دیگر بر روی نی است! این جا به کارش نمی آید!

و برای این است که میگویم؛

آب را خودت بنوش زیرا تویی که با تشنه گی رنگ می بازی و دین و ایمان می بازی، رنگ باختن این جماعت را با ما فرقی عظیم است!!

اینان به شوق وصل الی االله رنگ میبازند و ما به شوق دیدن بخار روی لیوان آب!

اینان را یاد سیراب میکند

                                     و

                                                   ما را آب!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۷
مسیح


 

قرار نبود به عملیات برود!

 نه سن و سالی،نه قدی و قامتی و نه هیکلی! انتظاری هم نمیشد داشت از یک بچه 11ساله!

ماندنش در جبهه با این اوضاع خودش غنیمت بود.اما تا به عملیات نمی رفت آرام نمیشد!

کسی اسمش را نمی دانست.یعنی خودش نگفته بود که مبادا او را به پشت جبهه منتقل کنند.بچه باهوش و یه دنده ای بود!

در آن چند هفته ای که آنجا بود همه میدانستند وقتی اراده به کاری کند انجامش میدهد و کسی هم جلودارش نیست. یتیم بود و سید و یکجوری نمی شد روی حرفش حرف زد! کسی دلش را نداشت!

تاییدیه حضورش درعملیات را هم روی همین حساب گرفته بود منتها به عنوان تدارکاتچی!

باید لباس رزم میپوشید اما چه لباسی؟؟!

پیراهنش را که چند لا تا زده بودند! شلوارش با قیچی نصف کرده بودند و آن راهم تا زده بودند. کلاه اندازه اش نداشتند و به جایش کلاه بافتنی را که از خانه آورده بود، بر سرش گذاشته بودند. پوتین که اصلا اندازه اش گیر نمی آمد همان پوتینهای معمولی را حسابی قیچی کاری کردند و به زور کفی و روزنامه پایش کردند!

یک اسلحه ای هم که به او داده بودند هم قدش بود، اسلحه را برای بردن بغل میکرد!!

بچها به خاطره لباسش  بهش میگفتند چریک کوچولو،البته خودش با این لقب موافق نبود!

شب عملیات رسم بود هر دفعه روضه یکی از شهدای کربلا را میخواندند تا بچهای گردان حسابی عاشورایی بشند!آنشب قرعه به نام حضرت قاسم خورده بود! بچها فقط به او نگاه میکردند زار زار گریه میکردند!

روضه از این مجسم تر نمیشد!

راه رفتن او بین بچه های گردان مثل یک تعزیه ی به تمام معنا بود!شب، عملیات شروع شد!

کار گره خورد و عملیات تا صبح ادامه داشت،اما با موفقیت تمام شد. بعد عملیات وقتی بچهای فرماندهی مشغول گرفتن آمار شدند یکی از کسانی که در سرشماری نبود همان بچه ای بود که گفتم!

تمام بچها برای پیدا کردنش بسیج شدند، بعد چند مدتی صدای فریاد یکی از بچها بلند شد که: بیاین! اینجاست!

وقتی بهش رسیدند آروم خوابیده بود،گلوله مستقیم به گلوش خورده بود،چیزی از پاهای کوچیکش باقی نمونده بود، شنی های تانک از روشون رد شده بود!

وقتی بچها پیرهنش رو باز کردند تا پلاک رو در بیارند و آماده انتقال به عقبش بکنند دیدند روی زیر پیرهن تنش با ماژیک و خط بچهگانش نوشته بود :

نام: قاسم!

میخواستم ببینم چه چیزی هست که از عسل شیرین تر است!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۶
مسیح


دنیا هم تمام نشد و تنها چیزی که ماند،روسیاهی به زغال بود!
در این آزمون نیم بند، تنها چیزی که تمام شد فرصت یک روز زندگی بهتر بود.فرصتی که تباهش کردیم!
همینطور داریم عادت میکنیم به از دست دادن فرصت ها!
و نمیدانیم که کسی در غیب منتظر این است که یک روز را به او اختصاص دهیم!
برای هر چیز و ناچیزی وقت میگذرانیم...
خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.
در میان این قوم یعجوج و معجوج به اصطلاح مدرنی زندگی میکنیم که اجتماع شعارهایش گوش هر بنی بشری را کر کرده!
اما در اصلیتشان چه زیبا تعبیر میکند این بزرگ کتاب الهی که
 
 
در این وا نفسای شعور و بصیرت و ایمان و عقل
چه بسیارند
کسانی که کمک نگیرند از عقل و استفاده نکنند از ودیعه الهی
ودیعه ای که نزد ما به امانت است برای تعقل
ودیعه ای که تمیز ماست نسبت به سایر مخلوقات
و حالا ما به قول خودمان در این قرن انفجارهای گوناگون دانش
به آن مهر تعطیل زدیم!
و خلاصه الله اکبر ار دست خودمان
مایی که فقط در بندگی و انتظار
ادعا داریم!
الله اکبر از دست این
بشر!
االه اکبر!!


پ ن۱:بعضی از دوستان مدام میگویند با این نوشته ها معلوم میشود راه کاریت چیست اما وقتی مطلب بر سر زبان جاری میشود نمی شود به او گفت که نیا! برای مطالب نوع دیگر هم فکر شده اما فعلا وقت و مجالش را ندارم!

پ ن۲:

تصاویری برای فهم بیشتر مطالب بالا در ادامه مطلب قرار داده شده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۵۸
مسیح