icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است


)
صدای پچ پچ ها و صحبت عابران و رهگذران بیرون خانه مولا(


مگر علی نماز هم میخوانده؟
_
چه بگویم؟از این جماعت هفت رنگ هرچه که بگویی بر می آمده، نماز هم اگر میخوانده قبول نبوده!


اینقدر به او گفتیم کار به کار گردن کلفت های کوفه نداشته باش, به خرجش نرفت که نرفت, این هم شد آخر و عاقبتش
_
آری,آدم که اینقدر سر بیت المال نباید خست بورزد,سر چند کیسه سکه ناقابل را اگر شل کرده بود الان روی دست مردم میرفت


من علی را از کودکیش میشناختم,به خدا قسم که درست تر و مسلمان تر از او به چشمانم ندیدم,اما یک جاهایی صلاح به آن بود که سکوت میکرد و کار به کار کسی نمی داشت,آخر کسی نبود بگوید مومن خدا به من و تو چه که بیت المال را خوردند,سیاست مرد صد رنگ میطلبد نه مردی به یک رنگی او, مینشست درون خانه اش و به مسایل شرعیه ی مردم میرسید سودمند تر بود
_
آرام تر سخن بگو مررد! کل شهر را خبرچین گرفته!انگار سرت به تنت زیادی کرده که اینطور صفات علی میگویی,برویم اینجا ایستادن به صلاحمان نیست...!

 

دیدی خواهر چه خاکی به سرمان شد؟!

_آرام باش خواهرم,دعا کن,باید فقط دعا کنیم
بعد شوهرم این آقا چشم و چراغ خانه ی مان بود,حالا بعد او چه کسی به دادمان میرسد...
_
توکل کن خواهر...
)
صدای بچه(
ماادر
_
جانم عزیزم
این شیرها حال عمو را خوب میکند؟
_
دعا کن پسرم دعا کن حال عمو بهتر شود

 



پ ن:
کوفه با تو چه کرد....
پ ن:
تهران را برای فرزندت کوفه نخواهیم کرد به همین خونهایی که در رگهایمان جریان دارد قسم

 

 

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۰
مسیح

هر کجا و هر وقت پر رو شدیم و فکر کردیم کسی هستیم

سر ضربب گوشمان را پیچاندی

هر کجا و هرقت خواستیم کاری کنیم که آبرویمان که آبروی مسلمان است برود

سریع زدی پشت دستمان که که مثلا: آپ نکنیم، تایپ نکنیم،لایک نکنیم و ....

هر کجا و هر وفت ....

هر کجا و هر وقت....

چقدر حواست به ماست؟

چقدر حواسمان پی توست؟

چرا با وجود این همه

ما را لوس بار می آوری؟

چرا نمیگذاری یکبار با مخ زمین بخوریم؟

چرا نمیگذاری یک بار تشت رسواییمان تالاپی از آن بالا بخورد زمین و گندمان عالم و آدم را بردارد؟

چرا لوسمان کردی؟

ما بد عادت شدیم خدا جان!

بد عادت...







پ ن:

چقدر خوب که نمیگذاری تشت رسواییمان زمین بخورد

چقدر خوب که حواست به ما هست!

چه خوب خدایی داریم!

شکرت!

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۴
مسیح



محسن کجایی مادر؟!

_
نه نشد دیگه مادر,اینجور مزه نمیده باید پیدام کنی..

من دیگه حال و حوصله ى این کارارو ندارم مادر بگو کجایی..

_
عی بابا این اخلاق مادر من نبودا

بیست ساله گذاشتی رفتی توقع داری من همون مادری باشم که تو حیاط دنبالت میکردم تا یه برس به موهات بکشم و توام فرار میکردی؟

_
یادته مامان..

آره یادمه مادر,بگو کجایی؟

_
نه مامان نمیشه باید پیدام کنی..

آخه مادر تو این جمعیت این همه کامیون چطور پیدات کنم فدات شم؟

_
یادته برا خریده عید رفته بودیم بازار,من تو اون شلوغیا یه دفعه دنبال چادر کس دیگه ای رو گرفتم و رفتم
نیم ساعته بازار به اون شلوغی رو گشتی و پیدام کردی,الانم میتونی

نمیشه مادر اون موقع یه پسر کوچولوی من بود یه کله قرمز همیشه سریع پیدات میکردم...

_
خب الانم پیدام کن مادر جان,هنوز همون پسر بچم..

پسر زهرا خانومم که چند سال پیش برگشت خونه اصلا مثل رفتنش نبود..

_
تسلیم مادر تسلییم

یعنی میگی کجایی؟!

_
شما پشت کامیون شش رو بگیر بیا معراج

کامیون شش؟معراج؟! راس جدی میگی مادر؟!

_
دست شما درد نکنه مادر دروغم گفتم مگه...

اومدم مادر..اومدم.. جایی نریا اومدم..

_
چشم,مثل زمان مدرسه پا جفت وای میسم تا برسی مادر

خانوما برید کنار برید کنار پسرم..پسرم...
خانوم معراج از کدوم طرفه؟!

_
مادر معراج نمیتونی بری الان تو شلوغی

پسرم وایستاده اونجا..پسرم!

مادر تو این شلوغی باید پسرت رو می آوردی؟!..خیابون دست و راست رو باید بری...
(با تمام توان جمعیت را کنار میزند تا به معراج برسد)زیر لب مدام میگوید:
محسنم اومده برید کنار محسنم...


تشییع پیکر شهدا/بهارستان94
عکس از yahya_aliee






پ ن:
حس عکس فوق العادست..دست عکاسش طلا
پ ن:
شرمنده پدران شهدا

 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
مسیح

برداشت اول:
دیشب شام را که خوردم,نزدیکی های یک خواب برد
همیشه شام را در حد هم سفره شدن با خانواده میخوردم و بعد توی شب بیداری تا اذان کم کم چیزهایی میخوردم و آب
خوابم که برد نتوانستم این اعمال را انجام دهم
صبح هفت و نیم از خواب بیدار شدم و از همان دقایق اول خشکی گلو و بهم چسبیدگیش توی ذوق زد
نگاهم افتاد به شیشه آبی که کنار دست گذاشته بودم تا نم نم تا صبح بنوشم
حس غریبی در قبالش داشتم, رهایش کردم کمی جزوه های ناشناخته درس امروز را که ساعت ده و نیم امتحانش را داشتم باز کردم


برداشت دوم:
از راه رسیدم دانشگاه و توی حیاط جزوه را دوباره بار کردم یک کوه اسم و تاریخ,چسبندگی گلو و دهان خشک بازهم از ذهنم پاک نمی شد
بچه ها رسیدن و کمی هم صحبت شدیم کمی از یادم رفت
بعد امتحان آمدیم بیرون رفتم سمت آب سرد کن تا آبی به صورت بزنم,از شدت خشکی گلو حالا سرفه میکردم و هی گلو صاف میکردم
بخار روی شیر آبسرد کن را گرفته بود,
حسم نسبت به آب تشدید شد ذهنم را منحرف کردم, مشتم را پر آب کردم و به صورت زدم


برداشت سوم:
از بچه ها خداحافظی کردم و با هر مصیبتی بود به خانه رسیدم,مستقیم به سمت روشویی,آب سرد را باز کردم کمی برود تا خنک تر شود و بعد سر را بردم زیر آب
یک دو سه چهار پنج...
هیچ دلیلی نمی توانست من را قانع کند تا از آن حالت خارج شوم به هر زحمتی شیر را بستم
حسم نسبت به آب بیشتر شده بود, خیلی بیشتر, خیسی روی لب هارا سریع خشک کردم تا به داخل سرایت نکند
ساعت پنج جلسه بود یک ساعتی خوابیدم تا بلکن عطش دست از سرم بردارد
کل راه رفتن و رسیدن به جلسه از شدت خشگی گلو گاهی حالم بهم میخورد
در حین جلسه مثل ابر بهاریی که دقیقا روی سر من ببارد عرق میریختم,نشانی آمپر بدنم دیگر داشت به ته میچسبید
توی راه برگشت کمی بحث کردیم شد مزید بر علت
موقع خداحافظی امین گفت:
برمیگردم شهرم برای چند روز
گفتم:
شهرتون آب هم داره,برای آبتنی,آب خنک!!!
گفت:
داره اتفاقا,اصن عجیب سرسبز خنک!دریاچه های پای کوه!!
در حین تعریف هایش من مانم برد و خنکی برآمده از حرفهاش را روی پوستم حس کردم,انگار داخل حوزچه بودم
زد روی شانه ام گفت کجایی؟!اذان شد برو دیره
از جا پریدم


برداشت چهار:
مرد یک تنه به شط زد, نبرد سنگینی هم کرده بود,چند زخم هم برداشته بود
تشنگی های چند روز هم مزید بر علت
نزدیکی های شط از اسب پیاده شد چند قدمی داخل آب
حالا کفش را توی آب برد
خنکی تمام وجودش را گرفت
ماه ماه رمضان نبود
ولی کف آب را ریخت
مرد برگشت
مرد کم برگشت
مَرد،مَرد برگشت..




پ ن:
به یاد نازدانه ى حرم 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۶
مسیح

#زبان_روزه_نوشت


تصور کنید در یک بیابان برهوت یک گالن آب داشته باشید
و آن گالن آب به یک باره چپ شود
و شما هم نتوانید کاری برای برگرداندن آن انجام بدهید
یک حسی مثل از دست رفتن روزهای رمضان





پ ن:
با تشکر از بر و بچه های مترو که جلوی ابسرد کن ایستگاه آزادی یه دیوار حایل گذاشتند که هرکس میخواد آب بخوره راحت بنوشه, با یک کار به این راحتی میشه مردم رو باهم دشمن نکرد
خداقوت

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
مسیح


#رمضان_نوشت
#زبان_روزه_نوشت
ء
ء
دیشب بعد پانزده سال حالا میبایست کل ماه رمضان را روزه میگرفت بر اساس تکلیف
تا قبل از آن حتی تا به حال یک نیمه ماه مبارک را هم روزه نگرفته بود
از دیشب قرار بود به یک باره تمام نماز هایش صبح و ظهر و مغرب را به جا می اورد که اگر به جا نمی آورد قضا حساب میشد
اما من در پاسخ گویی به این سوال مانده بودم که یک پسر چگونه میتواند بدون تمرین قبلی از یک روز صبح تمام روزه ها را بگیرد و تمام نماز هارا به جا بیاورد

مثل رها کردن یک کودک تازه پا وسط مسابقات دو و میدانی...
ء
ء
ء
پ ن:
نوار بالایی گوشی نشان دهنده وضعیت روزه گرفتن امثال منی هست, حالا چه به اجبار یا اختیار

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۸
مسیح

رمضان_نوشت
#زبان_روزه_نوشت

توی واگن مترو خیره شده ام لب های مسافرین
لبهای خشکیده و پوست پوست شده حالم را خوب میکند
چهره های زرد شده و وا رفته ذوق زده ام میکند
زانوهای شل و شده و دستان بی توان مسافران مترو نوید چیزهای خوبیست
این زردی های پوست طلای ناب وجود هرکسی است که تنها با اطاعت از دستور حق رخ نشان می دهد
بگذار آفتاب هرچه میخواد ببارد
تنها قیمت طلا را بالا تر میبرد





پ ن:
روزه خواری برخی افراد را بلد نکنیم,هی توی محافل و میهمانی های افطاری برای هم تعریف نکنیم,بازار روزه و روزه داری سکه است,راکدش نکنیم
پ ن:
این روزهای ماه مبارک اگر خدا بخواهد و چیزی به ذهن ناتوان ما برسد تحت عنوان همین تگها منتشر میکنیم, شما هم دوست داشتید با عنوان این تگها بنویسید

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۲
مسیح

همیشه توی روزهای دهه فجر آن وقتی که تلوزیون پر میشد از فیلم های تظاهرات زمان انقلاب,سرودخوانی ها,استقبال امام و غیره
من یک سوال همیشگی از پدر و مادر داشتم
در میان تمام آن شور و شوق و انرژی حاصل از دیدن این فیلم ها و مرور هزار باره خاطرات آن روزها
میپرسیدم:
شما هم بودید؟
و بعد میگفتند:
ماهم رفته بودیم
انگار خوشحالی یک دنیا سراغ من می آمد و فردایش سر کلاس و وقتی که معلم خاطرات انقلاب را میگفت من هم میتوانستم سینه سپر کنم و بگویم:
خانم اجازه, پدر و مادر ماهم بودند و بعد شروع کنم به بازگویی خاطرات آن ها...
حالا بعد گذشت چندین سال از آن خاطرات خوش من هم تا به امروز افتخار و اجازه حضور در چند فقره از به یاد ماندنی ترین روزهای انقلاب را داشتم
افتخاری که روزی حتی تصورش هم برایم غیر ممکن بود
از نه دی هشتاد و هشت تا دیروز
حالا یک دنیا خاطره و غرور برای فرزندی دارم که چندین سال بعد وقتی با شور و هیجان فیلم های امروز را میبنید و میپرسد: شما هم بودید؟!
میتوانم برایش یک دل سیر تعریف کنم
دیروز
روز عجیبی بود..



تشییع شهدای گمنام,میدان بهارستان,1394






پ ن:
بخشی از روز به یادماندنی انقلاب
پ ن:
خاطرات پدر و فرزندی برای آینده

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۱
مسیح

برق ها که یک دفعه میرفت توی خانه
همه هرجایی که بودند مینشستند
و شروع میکردند به بلند بلند حرف زدند تا جای یکدیگر را بفهمند
بعد چند مدت کمی ترس وجود همه را میگرفت
ترس از تاریکی
ترس از برخورد
ترس از...
بعد عموما صدای قوطی کبیریت می آمد و چند ثانیه بعد یک جرقه
ناگهان همه چشم ها معطوف به یک نقطه میشد و همه مثل مسخ شده ها نور را زل میزدند
بعد که نور می آمد همه یک نفس عمیق میکشیدند
و بعد صلوات
شاید متن را با کمی اغماض در آسمان ریسمان بافتن نویسنده
بتوان مصداق این ذکر دانست:
یا نور المستوحشین فی الظلم

ای روشنی بخش وحشت زدگان در تاریکی ها

 

 

 


پ ن:
البته امروز تا برق برود چراغ قوه های گوشی ها روشن میشود و در حد یک پروژکتور به شما خدمات رسانی میکند جوری که دیگر از یاد میبرید نور چه بود هست البته تا زمانی که شارژ داشته باشید

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۷
مسیح
داشتیم با هم صحبت میکردیم
گفت:
اگه یک وقت تو زندگی مشترک من به زنم گفتم فلان جا نرو بعد اون گفت چرا، من چیکار کنم؟ (با استرس و نگرانی)
گفتم:
خب توضیح بده چرا میگی این نرو؟
گفت:
اگر قبول نکرد چی؟ (با استرس و نگرانی)
گفتم:
تلاشتو بکن،نشد بعدا از یک کانال دیگه بهش بفهمون چرا میگفتی نه
گفت:
حاجی این زندگی که دیگه زندگی نمیشه، من بگم نرو بعد اون بگه چرا، خب پس برای چی ازدواج کردیم ( با استرس و نگرانی)
گفتم:
من نمی دونم تصورت از زندگی مشترک چیه، نکنه فکر کردی هرچی شما میگی اون بنده خدا میگه چشم عزیزم و هرچی اون بنده خدا گفت تو میگی چشم عزیزم؟
گفت:
اینجوریم نه ولی حاجی وقتی من میگم نرو فلان جا، یا مثلا این لباس رو نپوش اون بگه چرا یعنی اصلا این من رو نفهمیده تفاهم نداریم
گفتم:
پس نقش صحبت و مدیریت کردن زندگی و اختلاف نظر بین انسان ها و غیره چی میشه؟
گفت:
اینجور نمیشه باید تو خواستگاری هم چی رو چک کنم یه لیست سوال ببرم تا قطعا بهفمم طرف چیکارس
گفتم:
نکنه با این تصور انتظار داری ازدواج کنی و یا بعد ازدواجت زندگی موفقی هم داشته باشی؟
گفت:
آره دیگه حاجی هرچی اینور سفت تر کنیم اونور راحت تره
گفتم:
شما سمت ازدواج نری بهتره، یک ست لوازم خاله بازی بگیر و با آدمای خیالی زندگی کن، که هرچی تو گفتی بگه چشم و هرچی اون گفت تو بگی چشم







پ ن 1:
تصور کنید اگر مادر و پدرهای ما قرار بود مثل نسل ما زندگی کنند اصلا زندگی باقی می موند؟ تا حالا چندبار با چشم خودمون اختلاف نظر رو بینشون دیدیم؟ نمیگم دعوا، اختلاف نظر!
پ ن 2:
شاید بگید این پسر یا اون دختری که اونجوری فکر میکنه دیگه خیلی پرته و این نمونه ها که شما میگی تو حجره عطاری ها فقط پیدا میشه ولی کافیه یه گشتی بزنید تو بین رفقا و مراکز مرتبط، مخصوصا بین مذهبی ها، نمونه هایی رو میتونم براتون بگم که ...، ولی وظیفه ترویج اون ها رو ندارم
پ ن 3:
میونه ی خوبی با آقای شهاب مرادی ندارم بنا به مسایلی ولی گاهی که توی تلوزیون پیام های دختران و پسران درباره ازدواج خونده میشه تو برنامه ای که ایشون هست، حقایق جالبی روشن میشه
پ ن 4:
حاجی پناهیان میگفت برای ازدواج معیار های اصلی رو برای خودتون پیدا کنید و حول اون محور ها برید خواستگاری به توافق برسید باقیش رو تو زندگی حل کنید، نرید مثلا بپرسید اگر در سال 96 فتنه ای در ایران به پا شد شما پای آرمان های رهبری تا پای جان می ایستید یا نه، یا مثلا نپرسید خانوم اگر جایی در مغازه ای میوه دستتون بود و مجبور بودین پول حساب کنید چادرتون رو رها میکنید یانه
پ ن *5:
بعضی ها توی خواستگاری و صحبت های ازدواج مثل عزیزم ببخشید در کلاه قرمزی عمل میکنند
۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۵
مسیح