دقیقا از نقطه ای که الان دقیق یادم نیست کجا بود
آمار فاتحه خواندنم رشد تصاعدی پیدا کرد.
از آن روز به خصوص تا امروز کم تر روزی پیدا می شود که در آن فاتحه ای نخوانده باشم
برای فامیل، آشناها، آشناهای دور، دوستان، دوست دوستان و غریبه های هفت پشت غریبه
برای آدم های مشهور
برای آدم های گمنام
برای پولدار ها
برای فقیر ها
برای ایرانی ها
برای خارجی ها
هنرمند
ورزشکار
عالم
برای تمام اعلامیه های روی دیوار
برای تمام پلاکارد های تسلیت
برای تمام خبرهای مرگ
خبرهای تلگرامی
خبرگزاری
برای آدم های مجهول الهویه
فاتحه میخوانم
گاهی چندین فاتحه در روز
بستگی دارد که در مسیر پیاده روی، روی دیوار یا پشت شیشه ماشین چند اعلامیه ببینمو
چند خبر مرگ بشنوم
و یاد چند دست از دنیا کوتاه شده بیفتم
میخوانم به قاعده ی بخوانید تا برای شما هم بخوانند
میخوانم برای دست های کوتاه شده
برای روح های محتاج یک صلوات
میخوانم برای دست هایم که روزی کوتاه میشود
برای روحی که سخت محتاج یاد و فاتحه ست
میخوانم
تا برایم بخوانند
تا بلکن برای روزهای کوتاهی دستم از دنیا
کور سوی نوری درست شود
میخوانم برای اینکه
اگر اعلامیه و پلاکاردم را روی دیوار یا پشت شیشه ی ماشین دیدند
بخوانند
اگر خبر مرگم را شنیدند
بخوانند
اگر پست مرگم را دیدند
بخوانند
ولی دلیلم بیشتر از خواندن متقابل
دست هایی است که میدانم از دنیا کوتاه است
و چشم دوخته به لبهای ما
به فاتحه ها
تا دستمان کوتاه نشود
نمی فهمیم قدرش را
میخوانم برای روح های مضطر
برای لحظه های تنهایی
شما هم بخوانید
پ ن:
آن سکانس خداحافظ رفیق که آن مرد روی ماشین حمل جنازه، توی سر خود میکوبد و آتش میگیرد و از شهدا طلب کمک میکند
از ذهنم بیرون نمی رود.
پ ن:
بخوانید..
برداشت اول:
(نیمه شب، فضای تاریک رود با مهتاب روشن شده و صدای جریان آب و موجودات لب رودخانه محیط را پر کرده، مصطفی در آب میرود و سرش را زیر آب میکند)
+آب چطوره مصطفی؟
(در حالی که دندان هایش از سردی آب بهم میخورد ولی آن را پنهان میکند و در حال بالا و پایین رفتن)
_عاالی جعفر، ولرم ولرم
(مهدی پشت جعفر ایستاده و در حال پا کردن فین هاست، پوزخند آرامی میزند)
+خالی نبند مصطفی! جان مهدی آب چطوره؟
&عه جان منو چیکار داری؟
_ولرم ولرم کیف میکنه آدم به به به به
(سرش را دوباره زیر آب فرو میبرد، جعفر لب آب می آید و نوک فین را به آب میزند و بعد آماده میشود برای رفتن در آب، مهدی از شدت خنده لباس هایش را جلوی دهانش گرفته و بعد مهدی یک دفعه در آب فرو میرود)
+آآآآ اووووی هووو مصطفی، هوو وای سرده! مصطفییی مصطفییی سگگگ تو روحت! سگگ تو روحت تو آدم نمیشی، وااای خدا سرده!!
(مصطفی از خنده تعادل خود را از دست داده و هی توی آب فرو میرود، و مهدی حالا با صدای بلند میخندد و آماده ورود به آب می شود)
_نخند مهدی! آدم نمیشید شماها!!
&خب حالا انگار بار اولشه
.
برداشت دوم:
(قایق با جریان آب به آرامی بالا و پایین و چپ و راست میشود، داخل قایق مصطفی و جعفر و مهدی و یکی دو همراه دیگر نشسته اند)
+آره دیگه خلاصه این وضعیت پاهای یکی بود یکی نبود ما تقصیر همین مرتیکه...
@منظورت کیه؟
+همین مصطفی غیر آدم
_دکی باز گیر داد به من
+پس تقصیر عمه من بود؟ پات رفت رو تله انفجاری هممون رو به فنا دادی
&حالا یه جور میگه انگار خودش اگه جلو بود پاش گیر نمیکرد
+معلومه که نمیکرد
_ولش کن مهدی این پیر غرغرو باز شروع کرده بیا بزنیم به آب
@آب؟؟ با این وضع پا
_کاا مو غواصا ماهیی شطیم
(مهدی و مصطفی لباس ها را کم می کنند و پاها را در می آوردند و در آب میپرند)
_بحح بح به این آب بح بحح
&جعفر بپر، از کفت میره ها!
(جعفر که حالت شبه قهر دارد، سرش را برمیگرداند و بچه ها را میبیند)
+آب چطوره مهدی؟
(مهدی در آب با دست به جعفر میزند)
&عالیه اصلا تو این چند سال آب شط اینطور ندیدم به به
_بیا این دفعه من نگفتما! مهدی جونت گفت بپر بابا پیرمرد
+مهدی جان مصطفی؟
_عه عجبا!
&بپر بابا بپر
(جعفر هم لباس ها را کم میکند و پا را در می آورد و بعد آرام توی آب میپرد)
+آآآآ اووووی هووو مهدی، هوو وای سرده! مهدییی مهدی سگگگ تو روحت! سگگ تو روحت خدا لعنت کنه مصطفی این رو هممنحرف کردی!
(مهدی و مصطفی توی آب از شدت خنده در حال غرق شدن هستند)
پ ن:
یه عده هم این چند روز دست به دعا بودن بعضیا زیر میز نزنن
خدا هیچ ملتی رو خار و خفیف اجنبی نکنه
+یه چند وقته توک پاهام به نارنجی میزنه..
_منم همینطور دیروز یه رگه بود اما امروز بیشتر شده
+مادرم میگفت قدیمیا میگن هر وقت نارنجی بشی مرگت نزدیکه...
_نگو تو رو خدا دلم هرری ریخت!
(چند روز بعد دو برگ با یک باد پاییزی از شاخه جدا می شوند)
پ ن:
گفتگوی دو برگ در حوالی پاییز
پ ن:
برای زمستونیا، پاییز و زمستون بهاره
+مامان میتونم این کار رو انجام بدم؟
_نه کار شما نیست بشین دست نزن تا من بیام
+بابا میشه این کار رو بسپرید به من؟
_بچه بازی نیست بابا جان، دست نزن برو به بازیت برس من خودم انجام میدم
+عه بابا این چه کتاب خوبیه، میشه برام بخریدش؟
_این کتاب بابا؟ این کتاب خیلی به سنت نمیخوره، به جاش یه کتاب داستان بخر اینا برات زوده
+ولی بابا زده برای سن نوجوان!
_نه بابا اشتباه زده برای سنت خوب نیست
+مامان من دارم میرم هیات، خداحافظ
_کجا میری، میری الان تو باز عرق میکنی میای بیرون سرما میخوری بدبختیت میمونه برای من، خود آقا هم راضی نیست..
+بابا مدرسه داره میبره اردو جهادی تورو خدا بزار برم
_ول کن بابا جان، بری تو اون خاک و گل دست و پا بزنی که چی؟ بعد تازه این اتوبوس ها تو اون جاده های خطرناک، شما همون درستو بخونی جهاده نمیخواد بری بابا جان..
قاسم نزد عمو آمد
تازه بعد از کلی خواهش و تمنا و وساطت مادر و بازوبند پدر
عمو از او پرسید:
مرگ در نزد تو چگونه است؟
گفت:
شیرین تر از عسل عمو جان
قاسم با بدرقه اهل حرم و عمو راهی میدان شد
در تربیت هایمان کدام رد حسینی وجود دارد؟
فرزندانمان با تربیت ما عاشورایی میشوند...
پ ن:
عاشورایی شدن
قرص ندارد که بخوریم و عاشورایی شویم
عاشورایی زیستن میخواهد
+بیا مادر جان، اینم حرم. سلام بده به آقا
_مادر از همین جا؟ خیلی دوره که قربونت برم
+مادر شلوغه، شما هم با این ویلچر برات سخت میشه
_اگه میشه ببرم مادر، فدات شم، کلی راه اومدم تا اینجا
+دوست دارم مادر منتها نمیشه ببین الان..
(مردی از پشت به مرد پشت ویلچر نزدیک میشود و روی شانه اش میزند و آرام یا او صحبت میکند، پیر زن غرق نگاه به حرم است و اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر است و با حسرت از دریچه در به حرم نگاه میکند، منتها متوجه اتفاقات پشت سرش نیست)
@ شما برو من باقی راه رو میبرم، خسته نباشی
+نه زحمت نکش شما، اونجاهم شلوغه پیرزن از همینجا سلام میده، خیالی نیست
@ شما برو من اینجا نذر دارم، سختیش بامن
+دردسر نخر برای خودت داداش از..
@عرض کردم بفرمایید، خداقوت
+پس بذار خدافظی کنم
@نه حالشو بهم نزن داداش
+خیلی خب، پس التماس دعا
@محتاجیم
(پیرزن آرام زیر لب نجوا میکند و اشک میریزد، ولی دلش آرام نمی شود و باز درخواستش را تکرار میکند)
_ولی مادر ای کاش منو میبردی
@میریم مادر جان، شما اذن دخول رو خوندی؟
(با شوق)
_اره مادر خیلی وقته، زحمت میشه برات مادر، کار داشتی شما
@رحمت کار همیشه هست، شما هم جای مادر من
_زنده باشی، خدا نازنین مادرت رو حفظ کنه
@ان شا الله، بسم الله...
(ویلچر با راننده ی جدید شروع به حرکت میکند، مادر بدون توجه به پشت سر خودش مشغول زیارت است و صحن گردی، ویلچر بعد از یک دل سیر زیارت در صحن انقلاب جلو تر از سقا خانه توقف میکند، مادر آماده ی خواندن دعا میشود)
_مادر جان، شرمنده، پیر شی، گلوم خشک شده یک چیکه آب بهم میدی؟
@به چشم مادر
_فدات شم
(مادر مفاتیح را باز میکند و آماده میشود، یک دست از پشت سر وارد میشود و آب را میدهد)
@مادر میخوای زیارت عاشورا بخونی؟
_از خدامه مادر
@پس بسم الله، شما باز کن من میخونم برات
_پیر شی مادر، خیر از جوونیت ببینی
(مرد شروع به خواندن میکند، مادر مفاتیح را باز میکند و گریه میکند، صدای مرد اشناست، مادر به فکر فرو میرود، صفحه را که ورق میزند، عکس پسرش لای مفاتیح به چشم میخورد، یاد وصیت پسرش می افتد و ناگهان دوباره به صدا توجه میکند، یک دفعه برق از بدنش رد میشود، ناگهان به پشت برمیگردد اما اثری از مرد نیست، مادر به وصیت پسر عمل کرده، دوباره به عکس پسر خیره میشود، و بغض میکند)
#امام_رضا
میپسندم
وقتی که مردم
خیلی ها را شگفت زده
یا متحیر کنم
چیزی شبیه به این جمله:
مسیح را میگویی؟ همان مسیح خودمان؟؟؟!
پ ن:
دنیا
تلخ شده
فکر میکردم با همیم..
یعنی شما اینجور می گفتید
و الا تا قبل از آن ما در نقطه حساس کنونی ایستاده بودیم و داشتیم گلوله میخوردیم از نوع سربی و کلامی
داشتیم گلوله میخوردیم که یک دفعه پای پیکار جویان دولت خلافت اسلامی به مجلس ایران باز شد
برای این میگویم پیکارجو، چون که شما این نام را برایش انتخاب کرده بودید و الا ما به او میگفتیم داعش
همان قوم یأجوج و مأجوجی که وقتی بیاید، کودک خوار است و ناموس دزد و مردها را گردن میزند
داشتیم طبق معمول آن جاهم گلوله مان را میخوردیم که گفتید:
#ما_با_همیم
گفتیم مگر تا دیروز برهم بودیم؟
هیچ نگفتید، هشتگ زدید و پست گذاشتید
ماهم گلوله مان را میخوردیم
شما برای پیکار جویان دولت خلافت اسلامی در تویتر رجز میخواندید
ما گلوله مان را میخوردیم
تمام که شد
آب ها که از آسیاب افتاد
شما دست از توییت کشیدید، دوباره به خانه هایتان برگشتید
اما ما همچنان بودیم
این خون ها انتقامی داشت
انتقامشان را گرفتیم
شما باز آمدید، پست گذاشتید و هشتگ زدید
موشک ها را جدا از شلیک کننده های موشک دیدید
باز رجز خواندید
و ما بازهم گلوله خوردیم
شما بعد از کار روزانه با خبر خوش به خانه میرفتید
ما با خبرمان به خانه باز میگشتیم
شما با اظهار نظر هایتان سر به سر امنیت ملی میگذاشتید
و ما سرهایمان را برای امنیت میدادیم
شما برای شکم سیری هاتان انگشت روی کیبورد میبردید
ما برای تامین امنیت توییت هاتان، انگشت به ماشه میبردیم
برادر
ما با هم نبودیم
داستان با هم بودن ما
مثل همان داستان های دوران بچگیست
که وقتی دعوا میشد همه می گفتند برو ما پشتت هستیم
و وقتی بر میگشتی کسی پشت تو نبود.
شما تازه اگر نوع شهادتمان به کارتان بیاید
فقط بعد از آمدن خبرمان با ما هستید
با مایی که دیگر جانی نداریم که برای شما خطر باشیم.
سرخی خون های ما از شدت تکرار، دیگر به چشم شما ها نمی آید.
حق دارید
چشم ها بعد مدتی ساده عادت می کنند...
شما #عادت_کردید..
پ ن:
ندارد
از ابتدایی که شروع کردم گاهی ورق های سفید رو سیاه کنم (اصراف کنم) تا به الان توی نوشتن بیش از انگشتای دست سبک عوض کردم
و جالب اینکه بعد از رد کردن اون سبک، آرشیوش میکنم و سخت بهش برمیگردم
و با توجه به محدود بودن سبک های نوشتن و ورق سیاه کردن
این یعنی من در آینده نمی نویسم
خودم هم باورم نمیشه
ولی گویا شدنیه
پ ن:
یک زمانی اینجا مطالب ابنقدر طولانی بودن که مخاطبا میگفتند براش ادامه مطلب بزار
الان شکر خدا قضیه داره به سمت توییت پیش میره
پ ن:
تجارب خوبی بودن
هر کدوم
تو هر مقطع، کلی خاطره و حس خوب داشتند
و جالب اینجا که در کلیت محیط، هر کس به یکی از اون سبک ها من رو میشناسه
پ ن:
نویسنده واقعی هیج وقت از این شاخه به اون شاخه نمیپره و مدام خالی نمیشه
سطر های بالا احوالات ما آدم های سیاه کننده ی ورق
اگر هیچ کس رو تو دنیا نداشتم
برای زندگی
جهان وطن میشدم
با اولین پرواز ها
اولین قطار ها
به اولین نقطه روی نقشه
اما حالا
فعلا در عقاید جهان وطنم
و موقتی کوچ میکنم...
پ ن:
در حکومت تو
این رویا برآورده می شود...