icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است

برداشت هفتم:

ما یک منکری را از شخصی میبینیم. اگر جزو عده ی بیخیالان باشیم که میگوییم ولش کن آقا، خدای خودشو و حساب خودش.

ولی اگر جزو آن دسته نباشیم هم به گمان من باز چند دسته ایم

دسته ای که می رود یک بار نهی میکند، حالا یا جواب نمیگیرد و یا جواب بد میگیرد، میگوید ولش کن آقا، من تا همین جا مسئول بودم.

دسته ی دیگر میرود دوبار میگوید، جواب نمیدهد ول میکند

دسته ی سوم سه بار میگوید 

دسته چهارم یک چک هم میخورد 

و ...

و دسته ی کار درست آخر هم که بلاخره طرف را نهی میکند و جواب میدهد، آخرش یک ژستی میگیرد و میگوید خدایا خودت شاهد باش چه کردم.

انصافا همینطور است

ما برای نهی یک منکر و هدایت فردی، یک خط کش و چهارچوبی داریم، از چوب خط که بیرون بزند ول میکنیم طرف را به امان خدا.

اما امام چه؟

یارانش شهید، پسرانش شهید، پسر برادرش شهید، برادرش شهید، می آید توی خیمه نگاهی می اندازد به آخرین سلاح هدایت 

از رباب علی اصغر را میگیرد، این آخرین سرباز را

البته گمان من این است که خود علی هم به پدر گفت: پس من چه پدر؟

علی را بر سر دست میگیرد تا شاید باز دلی لرزید و دست کشید

دقت کنیم! امام حتی نمی خواست کسی به لشکر او بیاید، همین که دست میکشید و می رفت هم هدف امام محقق میشد.

اما نانجیبی صدای خطبه های علی اصغر را با تیری خاموش میکند.

حالا آیا شما فکر میکنید جریان و عملیات هدایت و دست گیری ثارالله اینجا تمام می شود؟ خیر

وجود مبارکش، (پناه بر خدا) وقتی به صورت بر خاک گودال افتاده، به کسی آمده تا کار را تمام کند میگوید ، برگرد! این کار از تو نیست!

حالا شما فکر میکنید عملیات هدایت اینجا متوقف میشود؟ خیر!

سر مبارکش بر نیزه قرآن می خواند و نطق میکند

آیا فکر میکنید اینجا تمام میشود جریان هدایت؟ ولله که خیر

تا بزم یزید ....

الله اکبر!


#روضه نوشت:

سخت ترین فراز روضه علی اصغر، از منظر حقیر آنجاست 

که پدر پیکر علی را گرفته 

زیر عبا پیچیده

هی زیر عبا را نگاه میکند، علی را صدا میزند

دو قدم به سمت خیمه میرود

می ایستد

دوباره زیر عبا را نگاه میکند

زیر لب میگوید: بابا جان تو را چطور به خیمه ببرم؟

باز چند قدم میرود

باز می ایستد....

و‌ لشکر شبه آدمها نظاره گر این حال، هلهله میکنند

ای غریب حسین...


#شعر نوشت:

چه زخمی خورده آیا بر کجای طفل شش ماهه!؟

که با خون دارد از این زخم بوی شیر می آید!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۶
مسیح

برداشت ششم:

اهل بیت به زبان الکن من یک جورهایی اثبات کردند که می شود غربت را امری ارثی تلقی کرد.

مثلا شما به همین نازدانه امام حسن مجتبی نگاه کنید. گویی نماینده غربت پدر در صحرای کربلاست.

و کوفیان هم بعضا ثابت کردند کینه و نفرت هم میتواند ارثی باشد. در مقاتل داریم که وقتی رجز خوان از سپاه امام یادآور میشد که از تبار علی است، لشکر از شدت تنفر به هم می ریخت و حمله هایشان رنگ بوی دیگری میگرفت.

آن غربت و این نفرت هر دو زاده ی یک نقشه اند که از انتهای عصر رسالت و شروع صبح امامت اجرا شد، یعنی نفی ولایت.

جایی که حکومت کفر آن روزها سعی کرد میان امام و امت فاصله ای به زور تهمت و افترا و سیاه نمایی درست کند.

والا حجت خدا بروی زمین و مظهر ولایت معنوی مگر میشود روی زمین غریب شود و یا با چه فرمولی میتوان از او متنفر شد!

من به دوستان و خودم توصیه میکنم تا به جای برخی لعن و نفرین ها که البته تا محدوده ای خوب است و به جای تمسخر و دادن القاب به آن ملاعین غصب کننده

یک بار وقت بگذارند و شخصیت آن ها را خوب مطالعه کنند، سیاست مدارانی که بسیار ماهرانه کار می کردند. کسانی که‌ یک کوفه را از بیعت برمیگرداند و همان مردم را هلهله کننده به کاروان اهل بیت میکنند، میطلبند که خوب مطالعه شوند. این مطالعه در راستای دشمن شناسی، خیلی خوب به امروزشان کمک میکند.


#روضه و #شعر نوشت:

علی اکبر که جوشن داشت آن شد..

تو که جوشن نداری واای بر من...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۴
مسیح

برداشت پنجم:

یک حلقه مفقوده و یا به عبارت بهتر یک نقص تربیتی گریبان تربیت های خانوادگی بعضی از ماها را گرفته.

آن نقص پشت سر این کلمه یا صورت های مختلف این کلمه پنهان شده: بچست دیگه... فعلا بچست و ...

والدین دیروز و بیشتر امروز،فرزندان خود را تا سنین مشخصی با این عبارات ضعیف میکنند و نمی گذارند آنطور که باید نقش آفرینی کنند و بعد یک دفعه با رسیدن به سن مقرر بچه باید با یک کوه باید و نباید ها و وظایف روبرو شود. بعد لابد باید انتظار داشته باشیم آن ها را تمام و کمال اجرا کند و پس نزند و شانه خالی نکند؟ این چه منطقیست؟

در زمینه های دینی، در وظایف اجتماعی، در جدی گرفتن بچه، در شکل گیری شخصیت بچه هر سالی متناسب با سنش باید برای او دایره وظایف و شخصیتی در نظر گرفت تا قدم به قدم به نقطه رهایی نزدیک شود.

آنجاست که حالا اگر رها شود خودش روی پای خودش می ایستد

شبی که گذشت شب نازدانه ای بود که محصول چنین تربیتی در آن سن کم بود.


#روضه نوشت:

روی تل عبدالله کنار عمه ایستاده

عمه دست عبدالله را محکم در دست گرفته، توصیه حسین اینگونه بوده

عبدالله مثل سیر و سرکه میجوشد و مدام دست و پا میزند، عمو در میان غبار هنوز صدای شمشیرش به گوش میرسد

تا لحظه ای که صدا قطع می شود...

و بعد

صدای حزینی از گودال به گوش میرسد

عبدالله ناگهان دستش را از دست عمه میکشد و به سمت گودال سرازیر میشود

عبدالله زره ندارد 

عبدالله خود ندارد

عبدالله شمشیر ندارد

عبدالله سن کمی دارد

عبدالله فریاد میزند:

آهاااای شبه آدمها

عموی مرا غریب گیر آورده اید!

باقیش را خاک بر دهان نویسنده اگر بگوید

همین بس

که حسین 

فقط رویش را برگرداند...


#شعر نوشت:

دستم رها کن عمه، دورش را گرفتند

راه عبور زاده ی زهرا گرفتند

می آیم از خیمه به امدادت عمو جان

بار دگر گرگان رهِ صحرا گرفتند

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۲:۳۸
مسیح

برداشت چهارم:

خواهر ها، مادر دوم‌ آدمند.

من این قضیه را با تمام وجود حس کرده ام.

گاهی حاضرتد حتی جلوتر از مادر اقدام کنند، یا چیزی را فدا کنند.

خواهرها چه برادر کوچک باشد چه بزرگ، او را در قامت مردی میبینند برای خود، یک حامی، حتی اگر چند ساله هم باشد، وقتی با او قدم میزنند، احساس غرور و امنیت دارند.

پیش درآمد امشب فقط همین بود.

خواهرها امشب را با تجسم برادرشان ببینند و برادرها امشب با یاد خواهرشان کمی زمزمه کنند.

ما نیاز داریم این مصیبت های بزرگ را گاهی تا سطح درکمان واضح کنیم...


#روضه نوشت:

بچه ها گفتند:

مادر ما نیز آهنگ رزم داریم، خجالت می‌کشیم پیش روی دیگر مردان، بگذار ما هم برویم

زینب در دلش قندی آب شد، که حالا شیر بچه هایش هم، در این مانور بزرگ عشق به برادر میتوانند سهیم باشند.

مادر گفت:

خودتان بروید از او اذن بگیرید.

بچه ها رفتند و ناراحت بازگشتند

به مادر گفتند، مولا نگذاشت، گفت شما نه!

زینب دو پسر را در دو طرف گرفت و راهی خیمه حسین شد.

صحبتی درگرفت

در آخر زینب به گوش برادر گفت:

مرحمتی کن و نگذار پیش چشمان پسرانم بعد رفتن تو به اسارت بروم عزیز دل خواهر..

حسین چشمانش خیس شد، پیشانی پسران را بوسید..


#شعر نوشت:

با اینکه سالها

زحمت برای این دو دلاور کشیده ای

در محضر حسین

حالا قلم به واژه مادر کشیده ای...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
مسیح

برداشت سوم:

قند توی دلم آب می شود وقتی که توی خیابان قدم میزنم و دختر بچه های کوچک را میبینم، حالا همان دختر بچه اگر یک چادر مشکی هم سرش کند و لپ هایش از کنار روسری و چادر بیرون بزند و با کفش هایش تکان تکان راه برود که دیگر هیچ...

واقعا لازم است قبل ورود به روضه مجلس شب سوم

هرجور که شده یک بچه سه ساله را ببینیم

حجم صورتش را...

دستان کوچکش را...

پهلویش را...

موهایش را...

ناز و ادایش را...

عشق بابایش را...

و شرمنده 

بعدش نگاهی به اندازه ی کف دست یک مرد کنیم...

و بعدش...


#روضه نوشت:

از سر صبح تا سر شب هی بابا بابا کرد، به عمه گفت:

دلم برای بابا تنگ شده...

خرابه را با وصف پدرش بهم ریخت

خبر به گوش ملعون رسید و دستور داد پدر را برایش ببرند...

پدر را برای دختر بردند

دختر پدر را دید

بهت زد

نگاه کرد

چندین بار گفت بابا

و بعد

در آغوش پدر آرام گرفت...


#شعر نوشت:

نگاش به سمت آسمونه

ستاره ها رو می شمرد

خسته میشد بلند میشد

زخمای پا رو می شمرد

یکی دوتا و هفتا زخم

دستی رو پاهاش میکشید 

زخمای پا تموم می شد 

زخمای دستا رو میدید




پ ن:

شرمنده یا صاحب الزمان...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۴
مسیح

برداشت دوم:

ما آدم هایی هستیم که اگر گاهی برای کار خیر هم وارد مسئله ای شویم

آخرش سعی میکنیم یک چیزی برای خودمان بماند

مثلا اگر به سائلی رسیدیم و یقین کردیم که نیازمند است، اول دست میکنیم توی جیبمان موجودی را میبینیم و بعد از میان پنج و یک و ده، پنج هزار و یک هزار را میدهیم و ده را توی جیبمان نگه میداریم.

اگر گوسفندی قربانی کنیم، نود درصد گوسفند را میدهیم و ده درصدش را فیریز میکنیم حتی اگر کلا آب گوشت خور نباشیم.

اگر غذایی نذر کنیم، می ایستیم تا کسی دو تا نگیرد و همیشه ته دیگ را نگه میداریم برای فامیل ها که آخرش هم خورده نمی شود.


امروز آقایی وارد دشت کربلا شد

که از ظرفیت خانواده اش و دوستان و پیروانش هر آنچه را که می توانست با خود آورد و چیزی را نگه نداشت.

آورد در حالی که می دانست چه می شود.

می‌توانست پسرانش را از رزم معاف کند و در مکه بگذارد به بهانه اینکه در غیاب من جواب گو پیروان باشند.

یا طفل شیرخواره را به خاطر سختی سفر در خانه بگذارد.

یا زنان و دختران را در شهر منتظر بگذارد.

اما حسین

با همه چیز 

به مصاف همه بلا آمد...


#روضه نوشت:

حسین از پیر مرد پرسید:

که آیا اسم دیگری هم دارد؟

پیرمرد گفت:

آری،اسمی که از گفتنش کراهت دارند، کربلا

حسین گفت:

پناه می برم به خدا از کربلا

بعد خبر آوردند از خواهر که بی تاب شده

حسین نزد خواهر رفت

و در آغوش هم سیر گریستند

خواهر میگفت:

به خدا قسم تازه فهمیدم که اینجا کجاست...

حسین برای اولین بار خواهر را تسلی داد، اما این دفعه آخر نبود...


#شعر نوشت:

چشم هرکس خیس شد، آن جای پای فاطمه ست....

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۵
مسیح


برداشت اول:

امشب داشتم به این فکر میکردم که

ما تا به حال چند مسلم امام زمان را فدای ندانم کارهایمان کردیم

مسلمی که هربار وقتی پشت کردن های مارا دید

به باد سپرد تا به گوش صاحب الزمان برساند که نیاید.

چند مسلم امام زمان را به مسلخ کشاندیم

پشت چند مسلم امام زمان را خالی کردیم

و داشتم به این فکر میکردم

که شاید در مقام یک تشبیه ذهنی

این روزها برای ما مسلم صاحب الزمان، سید علی باشد.


#روضه نوشت:

مسلم روی بلندی دارالعماره 

وقتی باد میان زلف هایش میپیچد

به باد میسپارد تا به گوش حسین برساند 

اگر مشک آبی اضافه تر دید، بردارد

معجری اضافه داشت برای زنان آماده کند

زرهی اندازه فرزندانش نداشت، تهیه کند

و اگر میتواند 

اصلا به کوفه نیاید...

لحظه ای بعد

مسلم در بین زمین کوفیان و هوای حسین

غوطه ور میشود‌‌‌..‌.


#شعر نوشت:

اول ماه سپردم گره ها را به حسین...





پ ن:

التماس دعا

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۱
مسیح




چهار سال خورده ای قبل وقتی کارهای ثبت نامم را میخواستم انجام دهم، رفتم به ساختمانی بین خوش و آذربایجان. ساختمانی که قبلا محل تولید آدامس خروس بود و حالا شده بود دانشگاه.
وارد سالن ورودی شدم، قیافه های عجیب و غریب، لباس های جالب، دوستی های صمیمی دختر و پسری، زیر لب گفتم میم ط حالا باید چهار سال با اینها سر و کله بزنی. ولی خوب است، خیلی کوچک نیست.
رفتم طبقه اداری، کارهای ثبت نامم که تمام شد، خانم فلانی گفت آدرس دانشکده ات را از روی برد بخوان و فردا برو آنجا، گفتم مگه اینجا نیست؟؟ گفت نه اینجا دانشکده هنر است,تو باید بروی ارتباطات
گفتم آخیش، خیالم راحت، از شر نگاه های سنگین راحت شدم.
رفتم به فردوسی، بن بست شاهرود با حیاط درخت توتش. جا خوردم، خشکم زد. از مدرسه ابتدایی مان هم کوچک تر بود. ولی خب وضعیتش بهتر بود. بین سه دانشکده معماری و هنر و ارتباطات ، اینجا معروف به حوزه علمیه بود.
من در حوزه علمیه چهار سال عمر گذاشتم، روزگار لعنتیه تشکلی، روزگار دانشجویی، روزگار رفاقت
روزگار رفاقت اما از همه چیز بهتر بود، حالا سعید و رشید و حسین و عمار و .... را از آن روزگار دارم.
دانشگاه ما با دستور آقا تشکیل شده بود
تحت تملک سازمان تبلیغات بود
آرمانش تربیت هنرمند و نیروی متعهد انقلابی بود
اما شیره ما را مکید..
گاهی وقتی وارد حیاط دانشکده هنر میشدیم انگار خارجی وارد شده بود
حیاط پشتی معروفش را با سلام و صلوات رد می کردیم
در دانشکده معماریش غریبانه وارد میشدیم
و در دانشکده خودمان هم، رفته رفته غریب شدیم
برای اینکه بازیچه خاله بازی ها نشویم، به گوشه ای خزیدیم
از دست حماقت های بعضی هم نوعانمان خون دل خوردیم
سعی کردیم بعضی چیزها را عوض کنیم
از سازمان کوفتی دانشجویی فحش خوردیم
شاهد تباه شدن دختران و پسران معصوم ترم اولیمان بودیم
و کلاه خودمان را محکم چسبیدیم که باد حداقل مارا نبرد.
ولی خب
چهار سال خورده ای مان با این نام گره خورد و مهر اسمش خورد روی پیشانیمان
نمیتوانم انکار کنم جایی را که مزین بود به اسم سید مرتضی را دوست نداشتم
چرا داشتم
اما اقرار میکنم
دوست دارم یک زمانی برگردم و خرابش کنم
یا دوباره بسازمش یا بگذارم مثل قبل کارخانه تولید آدامس خروس شود.
سرتان را درد آوردم
میدانم که متن شلوغ پلوغ و بد بود
نشنیده بگیرید
اینها کمی از واگویه های یک دانشجوی س و ر ه ای بود.




پ ن:

خیلی دقیق متن را نخوانید :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۵
مسیح

خداروشکر میکنیم بابت فصل پاییز و بعدش دوچندان شکر بابت خلقت فصل زمستان که عجیب غریب خوبه

والا برای ما نه نفر دومی وجود داره که بگیم قدم میزنیم، نه کافه بازیم شکر خدا، نه سیگاری که از دود دوچندانش کیف کنیم، نه اهل خرید لباسیم بگیم تنوع داره و نه عکاسیم بپریم تو کوچه خیابون عکس بگیریم و ...

ما جزو باشگاه طرفداران خالص و مخلص زمستون و پاییز هستیم و صرفا برای گل روی خودش میخوایمش.

اصلا هم ربطی به تاریخ تولد نداره

باد کردن دست از شدت سرما

فن فن

یخ کردن گوش

بخار چایی

کیپ کردن یقه

خیس شدن کفش تو هوای سرد

و ...

اصلا انگار علاقه به پاییز و زمستون نوعی خود آزاری


آیتم های مختلفی داره این دو فصل

1.دانلود آهنگ (زمستون) و گذاشتن هدفون و قدم زدن

2.کم کردن وسایل گرمایشی و کشیدن پتو تا زیر گردن در هنگام خواب

3.سرما خوردن خیلی ملو و یواش و درمان اون تو این فصل

4.گرفتن یک لیوان چای و قرار دادنش حد فاصل چشم ها و دماغ و دهن، جوری که یک چهارم دماغتون توی لیوان باشه

5.رسیدن به منزل و چسبوندن پاها به خصوص کف پا به شوفاژ یا بخاری، اگر بخاری بود مراقب باشید.

 و ملیون ها ملیون آیتم های جذاب دیگر...

بعضی هاش هم شخصی هست نمیگم دست توش زیاد نشه





پ ن:

شماهم آیتم قابل استفاده ای داشتید بفرمایید بهره ببریم..

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۷
مسیح




به شدت تقابل بین امیر و شیرین در سریال ماندگار وضعیت سفید دل نشین و حساب شده و پر مطلب بود.
به قول نقاد ها یک تقابل درآمده.
امیر سر به هوا غرق در رویاها، اما بی کله و صادق و بی شیله پیله
شیرین یک دختر در آستانه زن شدن، اما با ژست های مثلا بالاتر از سن خودش که سعی دارد با دیگران تفاوتی داشته باشد.
شیرین هم گویی در مدل معکوس شبیه امیر است، امیر از حقایق تلخ فاصله میگیرد و غرق در رویاهای نوجوانی است. اما شیرین سعی دارد نشان دهد که به حقایق زندگی نزدیک است و خودش را غرق در ژست بزرگسالی کند.
در این بین اما شیرین رویاهای امیر، یک کامله زن دانای کل است، چیزی که در حقیقت شیرین واقعی نیست.
از نظر من امیر داستان مشکلی ندارد.
زندگی خودش را میکند، کاری به کار کسی ندارد. دنیای خاص خودش را ساخته. شوریده و بی کله به اهداف خودش میپردازد این دنیاست که با امیر کار دارد.
این حقایق زندگی روتین آن روزهاست که یقه ی امیر را میگیرد. تعارفات و رسم های زندگی.
البته قبول دارم، امیر دیگر خیلی غرق رویاهاست تا جایی که گاهی دیگر خیلی دیر با زندگی مواجهه میکند و جا می ماند. امیر جنگ را نمی فهمد تا جایی که رفیقش که به شدت به او حسادت دارد شهید می شود. این برای امیر بد است. امیر باید میدانست که وقتی در روی لب و لپ هایش مو سخت و خشن درآورد دیگر مرد شده و باید گاهی مثل مرد ها برخورد کند.
سرزمین رویاهای امیر درست وقتی فرو میریزد
که امیر با دنیای حقیقی مواجهه مستقیم پیدا میکند.
دوستش میمیرد، شیرین میرود، بساط میهمانی بزرگ باغ مادر بزرگ جمع میشود، امیر با امتحانات شهریور دست به یقه میشود و مهم تر از همه
خواهر و مادرش به او میگویند که شیرین برای زندگی دنبال یک مرد است، نه یک نوجوان رویا پرور.
و این انگ مرد نبودن با تعاریف مرسوم
میتواند کمر هر جوانی را خم کند.
درست همان جایی که امیر با دنیای .اقعی مواجه مستقیم پیدا کرد و همه چیر تمام شد
شاید باورتان نشود
پست تلوزیون نفسم گرفت، و وقتی شیرین به امیر گفت که مرد نیست و او مرد میخواهد
یک پارچ آب یخ روی سر من هوار شد.
اصلا نفهمیدم کی اینقدر با امیر همراه شدم
مورد من اصلا به شدت امیر نبود
و اساسا شیرینی هم وجود نداشت
اما انگار امیر، با ارجاعات داستانیش، یک آینه شکسته و غبار الود، از فضای آینده من بود.

اصلا قرار نبود در مورد وضعیت سفید بنویسم
اما از آنجایی که با وضعیت سفید زندگی کردم، دست خودم نیست، نا خودآگاه مینویسم....





پ ن:
حسی شبیه حسادت امیر به آن دوست موتور سوارش را،بارها عمیقا تجربه کردم...
پ ن:
حمید نعمت الله و هادی مقدم دوست، مخصوصا مقدم دوست را باید تقدیر کرد.
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۴
مسیح