icon
بایگانی بهمن ۱۳۹۵ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک نکته خیلی کوتاه:

این روزها حتی بازار مقابله با ترامپ به عنوان وصله ناجور آمریکا در بین روشن فکران ما هم رواج پیدا کرده آن هم به دلیل تحریم ورود ایرانیان به آمریکا

و در ازای این موضوع رسانه های داخلی خارجی از مواردی حرف میزنند که به خاطر این تحریم جدید توانایی ورود به آمریکا را ندارند و در خطر هستند، مثل بیمارانی که به قصد درمان سفر میکنند


ایا تحریم های دست اولی مثل تحریم ورود قطعات هواپیما و تحریم ورود دارو و بعضی تحریم های مهم قبل از آن، که مستقیما به سلامت ایرانیان مربوط میشد این بهانه نفرت از رییس جمهور های قبلی را دست روشن فکران یا رسانه های معاند داخلی نمیداد؟

آیا جریان روشنفکری حتی در مورد مخالفت با سیاست های خصمانه دشمن نیز با استاندارد های داخلی سیاست آمریکا عمل میکند؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۲۹
مسیح


این حرف شاید خیلی غیر معمول باشد
ولی من آن توده ای که هم زمان سلطنت کشته شد و هم زمان انقلاب اسلامی
و در هر دو دوره فارغ از حق یا ناحق بودن عقایدش مبارزه کرد را دوست دارم
او می توانست بعد پیروزی انقلاب حالا که حزبش به اهداف خود در این نظام سیاسی هم نرسید با دستمایه قرار دادن حکومت قبل و شوراندن مردم
ضد حکومت فعلی، فضا و موقعیتی برای رسیدن به اهداف خود درست کند
اما او شرافتش را به لکه دار شدن مرام و منش انقلابیش نفروخت، تاکید میکنم فارغ از معیار های حق بودن یا نبودن عقایدش.
و از آن دشمن بی شرف و غیرتی که اگر لیبرال مسلک باشد برای دشمنی با انقلاب اسلامی به قلاب سلطنت چنگ بزند و یا اگر سلطنت طلب باشد از آب گل آلود دموکراسی احزاب برای رسیدن به اهداف خود ماهی بگیرد، متنفرم.
به نظرم
دشمن اگر هم قرار باشد دشمن باشد باید شرافت عقاید خود را حفظ کند
اگر لیبرال است با مسلک لیبرالی
و اگر سلطنت طلب است با مسلک سلطنت معابی
و یا اگر هر تفکر دیگری است با مرام تفکر خودش دشمنی کند
کاریکاتور آنجایی شکل میگیرد
که این ها دست به دست هم دهند!






پ ن:
یک انقلابی با معیار های انقلاب اسلامی نیز باید همین گونه باشد، حتی اگر پای برخی تفکرات انقلابی سال پنجاه و هفتش این روزها در جمهوری اسلامی فحش بخورد، او حق ندارد سکوت کند حتی اگر جمهوری اسلامی حالا دیگر بیش از سی سال از تحققش گذشته باشد.
پ ن:
#قاب_ماندگار
عکس شهید دلنشین بود و سبیل هایش یک دفعه من را یاد مطلب بالا انداخت.
پ ن:
انقلاب هیچ گاه تمام نمی شود مخصوصا اگر (انقلاب اسلامی) باشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۱
مسیح
زمین سرد
صدای هیاهو
چشمانی که خیره به نور شده
ساعت 12
و یعنی 12 بار صدای زنگ
دنگگگگ
دنگگگ
دنگگ
دنگ
عده ای میروند
عده ای تازه می آیند
چشمانم آدم ها را دنبال میکند
چادر گلگلی جثه کوچک، دمپایی عروسکی، النگوهای طلایی، و پاهایی که بی قراری میکند برای دویدن، اما دست زمختی که نمیگذارد
چشمانم رد دست را دنبال میکند
چشمانی که به نقطه ای دوخته شده، سیبیل بلند، کاپشن چرم، ریش هایی کوتاه تر از سبیل ها، چند انگشتر بزرگ به دست، زمزمه میکند، اما نمی شنوم چه چیزی را، بدنش تکان های ریزی میخورد که به خاطر بالا و پایین پریدن های دختر و کشیدن دست اوست، خیلی سعی کرده اشک نریزد اما موی رگ های قرمز چشمش خواهش چشم برای ریختن اشک است. از صورت مرد آرام نگاه را میبرم روی یک حجم سفید آبی آسمانی با گل های صورتی که صورتی در آن به چشم میخورد، او در مقابل اشک مقاومت نمیکند، اشک ها پایین آمده تا زیر روسری، روسری کمی خیس شده،دستانش را مقابل صورت گرفته ناخن ها یکی در میان رد لاک دارد که یعنی قبل آمدن به حرم پاک شده، دوباره باز میگردم به دختر! عجیب است چرا بار اول ندیدم، دخترک با آن حجم صورت کوچک یه برآمدگی پلاستیکی رو چشم دارد که با چسب سرجای خود ایستاده، مدام به آن دست میزند انگار از وجودش ناراحت است، یک دفعه کودک از کادر چشمم به هوا میپرد. پدر بقلش کرده، چشمانم پدر را دنبال میکند، دخترک برای آن نقطه ای که پدر به آن خیره شده بود دست تکان میدهد، گویی زمزمه های پدر برای دختر بوده.
صدای خنده های ریز ریز، این صداییست که باعث میشود از پدر چشم بردارم به دنبال منشا صدا بگردم، حوالیش را پیدا میکنم و بعد حدس میزنم صدا متعلق به کیست، پیر مردی که ایستاده؟ نه نمیتواند متعلق به او باشد، آن آقایی که کت بلند پوشیده و چیزی به دست دارد؟ نه نه او سنگین تر از این حرف هاست و زمخت تر، آن دختر و پسر جوانیی که آن گوشه نشسته اند؟ بله متعلق به آن هاست، چشمم به قاعده روی پسر متمرکز میشود، صورت تر و تمیز که فقط آثاری از مو به آن دیده می شود، یک شال که نیمی از آن روی دوش اوست و نیمی روی دوش دختر، آرام صحبت میکنند اما ریز ریز، به نقطه ای خیره شدند و هی کوتاه کوتاه میخندند، دختر به پسر تکیه داده، بیشتر او صحبت میکند و پسر هی عکس میگیرد، فکر میکنم تازه عروسی کردند چون پسر با محوریت حلقه هاشان خیلی عکس گرفت، مبارکشان باشد جای خوبی را برای لحظات به یادماندنی زندگیشان پیدا کردند
صدای زنگ تلفن!
شبیه صدای زنگ تلفن من است، اما زنگ تلفن خیلی های دیگر هم شبیه به من است. چشمی میگردانم، نه انگار برای خود من است، نوشته: maman گوشی را بر میدارم: سلام مامان، صحبت میکنیم به رسم جاری گوشی را از گوشم فاصله میدهم : مامان شماهم صحبت کن، و بعد زمان بندی میکنم که کی باید دوباره گوشی را دم گوش خودم بگیرم، اگر گوشی دست بابا باشد فقط دو یا سه ثانیه اما مادرها نه! حداقل بیست ثانیه! گوشی را دم گوشم میگیرم: چیزی برای خودتم خواستی؟ عموما نمی خواهند، تجربه این را ثابت کرده، خداحافظی میکنم، صفحه تماس که میرود صفحه نمایش گوشی پدیدار میشود، ناتفیکشن!
اینترنت در اینجا! فرصت مغتنمی است، سریع تلگرام باز میشود برای چند شخص و چند گروه: مجاورم، دعا گو! کلی طول میکشد تا سند شود، تلگرام بسته ایسنتا باز، حالا وقت دل سوزاندن است! استوری باز، چلیک، نمایی از روبرویم، مینویسم: دوست دارم برای همیشه بمانم، سند، اینستا بسته
عماااد تعال!
تعال؟ اینکه عربی است، دوباره چشم هایم شروع میکند، این مرد که اهل گنبد است این زن هم احتمالا شمالی، این هم که به قیافه اش نمی خورد عرب باشد، پوشیه! آها صدا از اینجاست، مرد یک دست پیرهن و شلوار ورزشی دارد، این تیپ با آن مدل موی خاص که دورش خالیست و وسط پر و این رنگ تیره پوست،قطعا عراقیست! زن هیکلی درشت و پوشیده با صدای شدید و لحنی خشن! اینها قطعا عراقیند! فکر میکنم از امام حسین برات آورده اند! امام حسین، راستی اینها چرا کربلا را رها کرده اند آمده اند اینجا! ما اینجا کربلا میخواهیم! دهنت را بببند! این را خودم به خودم میگویم، این ها همه اصحاب کرمند و این بین کسی دستش پر تر که رند تر و لوس تر! گاهی باید حرف را دو قبضه کرد یک مهر از کربلا یک مهر هم اینجا! این حرف دیگر بر نمیگردد!
آقا برو کنار!!
این صدا تهدید است، یعنی نروی کنار میروی این زیر! این صدای آن مرد های کت بلند پوش است، چشم میگردانم، اها! پیدا شد. ماشین کف شو دارد یک راست می آید سمت من، این هم بدبختی من است که هر کجا بنشینم اتوبان کف شوهاست! میروم یک سنگ عقب تر، تا وقتی دوباره برگردد وقت هست.
خاک بر سرت این همه چشم گرداندی خب چیزی بخواه!
این صدای چه کسی بود؟ چه کسی چه کسی چه کسی؟ این صدای خود من است! اما من که چیزی نگفتم، صدای درون من است. حالا چشمم دنبال خودم میگردد، من این پشت به دیواره حجره ها تکیه دادم و دمپایی هایم جلویم جفت شده، یک لیوان پلاستیکی هم کنارم، این جای همیشگی من است، حالا چند قدم آنورتر یا این سمت تر، ولی همین حوالی است، روبروی سقا خانه، در ادامه روبروی ایوان طلا، ترکیب بندی کادر خوبی دارد، چند نقطه طلایی در یک کادر، اما چرا چیزی نمیخواهم؟
چرا چرا چرا چرا؟ من هیچ وقت ندانستم دقیقا چه میخواهم، حتی آن وقت هایی که چیزی میخواستم. من همه چیز میخواهم، عاقبت بخیری؟ میخواهم! همراه خوب؟ میخواهم! دنیا؟ بله بله میخواهم! فرزند خوب؟ آنکه حتما! رضایت پدر و مادر؟ بله بله بله از آن هم میخواهم! شهادت؟ ..اگر نگویید تو را چه به شهادت بله آقا آن را از همه بیشتر میخواهم! من مثل بچه هایی هستم که وارد بقالی میشوند! همه چیز میخواهم ولی صلاحم را نمیدانم، مشت های شما بزرگ تر است هر چه میدهید با دست خودتان بدهید من همان را میخواهم همان که محبوب بدهد، حتی اگر هیچ باشد، من هیچ را میخواهم! هیچی که از قبل شما باشد، همه است.
من زیارتت را میخواهم
که مجبور نشوم مثل خط های بالا، زیارتت را تخیل کنم
من حرمت را میخواهم
رنگ زرد گنبدت را
و صدای نقاره را
و صدای دنننگ دننگ ساعت
که چقدر زود به زود صدایش می آید
من تو را میخواهم
راه میدهی؟









پ ن:
متن را انگار یک آدم دیوانه و عصبی نوشته از بس اسن شاخه به آن شاخه است
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۷
مسیح

بیشتر وقتها خوب میخونه این پسر...


کاروان،زندوکیل
حجم: 6.5 مگابایت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۴
مسیح


در دوره ای از تاریخ این انقلاب

دولتی وجود داشته که مردم حاضر بودند عکس اعضای آن را به عنوان یادبود، نماد و سمبلی از انقلاب 

در قابی به وسعت همه چیز در کنار عکس فرزند خود قرار دهند.


#سعی_کنیم_به_آن_دوران_بازگردیم





پ ن:

آغاز دوره طلایی دوران مدرسه

دهه فجر

#یادش_بخیر

پ ن:

اون قاب عکس شهید رجایی اون گوشه جوری درست شده که از زاویه ی دیگه تصویر شهید باهنر هم دیده میشه، گویا دست ساز هم بود یعنی کار خود اون خانواده. 

#قاب_ماندگار

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۶
مسیح


برداشت اول:

اتوبوس اعزام روبروی مسجد منتظر رزمندگان است، باران نسبتا شدیدی شروع به باریدن گرفته. مرد سریع سوار اتوبوس میشود و کنار پنجره مینشیند، زن بیرون اتوبوس زیر بارش باران ایستاده، به شیشه میزند و در حالی که بغض گلویش را گرفته با صدای بلند و طوری که مرد بتواند لب خوانی کند میگوید:

مراااقب خودت بااااش، زننگ بزنن زنننگ!

صدای زن با حالتی گرفته و بم در میان صدای برخورد قطرات باران به شیشه به گوش مرد میرسد.

مرد هم با صدای بلند و طوری که زن بتواند لب خوانی کند میگوید:

باااشه باااشه، برو خانومم خیس آب شدی...خیس آب شدی برو

حالا شیشه را قطرات زیادی از آب پوشانده، آب از گوشه های چادر زن چکه میکند و روی صورتش باریکه های آب راه افتاده، گاهی آب روی صورتش می آید و او سریع پاک میکند تا مزاحم نگاه کردن به مرد نشود

قطرات زیاد آب روی شیشه دیدن تصویر مرد را برای زن دشوار کرده، اتوبوس آخرین بوق را میزند، مسئول اتوبوس سوار میشود، درب بسته میشود.

زن طاقت نمی آورد، با دستش سریع آب های روی شیشه را کنار می زند تا آخرین تصویر را واضح ببیند.

مرد نیز دست روی شیشه میکشد تا بخار را کنار بزند.

اتوبوس راه می افتد.

برداشت دوم:

قاب مرد از قطرات باران پر شده

این بار دستی پیر تر از برداشت قبل روی شیشه میلغزد و تا تصویر را واضح کند

تصویر مرد اما همان طور مانده. 






پ ن:

#قاب_ماندگار

پ ن:

#صحنههاییکههیچوقتساختهنمیشود

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۸
مسیح


یه زن تنها این وقت روز، زیر این بارون و سوز سرما چیکار میکنه

اینو تو ذهنم گفتم

نزدیک تر که شدم و اومدم از کنار دستش بگذرم

برگشت سمتم و گفت: بفرما مادر

پیرزنی بود

خیس آب ولی خوشحال 

نگاهم افتاد تو جعبه

شیرینی های دانمارکی آب خورده

آب یه گوشه ی جعبه شیرینی جمع شده

ولی چهرش خندون بود

دست کردم و شیرینی رو بلند کردم، نزدیک بود فرو بریزه

خندید و گفت: 

عوضش تازست

گفتم:

بله مادر! تاازه تااازه 

لبخند زد

گفتم مادر:

هوا دونفرستا

خندید و گفت:

ماهم دو نفریم، من و پسرم




پ ن:

#قاب_ماندگار

پ ن:

داستان واقعی نیست

اما خب حقیقته

.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۹
مسیح

+تازه کاری؟

_نه چند سالی بود خدمت میکردم

+نه نگرفتی منظورمو، میگم اولین بارته این وضع رو تحمل میکنی؟

_دفعات پیش یا کار به اینجا نمیکشید یا سریع پیدام میکردن..

+الان نگران چی هستی؟

_من که خوبم..بی خبری بد دردیه برای آدمای اون پایین..

+نترس..بادمجون بم آفت نداره

_یعنی چی؟؟ زنم، بچم، مادرم، پدرم ...

+خب؟

_خب؟؟ خب که چی؟

+منم همینو میگم خب که چی؟

_اونا نمیدونن من الان زندم یا مرده!

+هر آدم عاقلی نگاه به این آوار بندازه میفهمه کسی که زیرش بمونه زنده بر نمیگرده!

_آدم عاقل بله، ولی آدم عاشق نه!

+اینو راست میگی..مادر منم هنوز باور نکرده...

_چی رو؟

+اینکه من نمیتونم تا الان زنده مونده باشم..

_مگه تو هم..

+آره..منم، وقتی دیدم نشستی پایین رو میبینی و گرفته ای، گفتم بیام باهات صحبت کنم دلت باز شه

_تو کجا؟

+من؟ بزار فکر کنم..واقعا نمیدونم الان کجام!

_مگه میشه؟؟

+اره میشه..چرا نشه، دمتون گرما، خیلی هم مردید! خیلی شجاع، ولی بلاخره پیداتون میکنن، یا یه متر دیگه، یا یه طبقه دیگه، نشد یه تیکه از بدنتون رو، نشد، خاکستر...

_نه نه نگو!

+اره زیادی تند رفتم

_نگفتی تو کجایی؟

+غواص بودم، کربلای چهار، خط شکن، گلوله اول رو حس کردم، خورد به کتفم، تو سرمای آب یکم شل شدم،ولی هنوز خودمو نگه داشته بودم، گلوله بعدی هم یادمه خورد تو سرم، بعد شل شدم، آب منو با خودش برد

_کجا؟

+توی اروند، معلوم نمیکنه کجا، شاید الان تو خلیج فارس باشم شاید اقیانوس آرام :)

_چقدر راحت دربارش صحبت میکنی!

+صد سال اولش سخته، ضمن اینکه برای خدا بوده، معلومه راحتم

_ولی مادرت!

+خودت گفتی، اون عاشقه، سی ساله داره عشق بازی میکنه، در خونه رو‌ نیمه باز گذاشته، هرسال میره اروند گل میندازه تو آب، اتاقمو برام نگه داشته، هر سری شهید میارن دنبالم میگرده..

_تا حالا به خوابش رفتی؟

+اره هربار میگه: مادر هنوز راه خونه رو پیدا نکردی!؟

_جیگرم کباب شد

+تو که کلا کباب شدی! :))

_آره :))..چقدر سبک شدم، ممنون.. راستی اسمت؟

+رضا

_ممنون رضا! منم رسولم

(بیااااااید، بیاااااید، اینجااااس، بیاااید رسول اینجاست، بچه ها بیااااید)

_عه..عه..اون منم!! اون منم

+بیا گفتم که تو به وجب زمین مگه میشه پیدا نشی، مبارکت باشه، خدا به خانوادت صبر بده، شهید رسول! :))

_ان شا الله قسمت تو هم باشه

+ان شا الله





پ ن:

نمی خواستم فعلا بذارم، ولی نوش روح آتش نشانای شهید باشه

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۹
مسیح

امیدوارم جماعت مذهبی و دوست دار نظام و حزب اللهی، از تشییع مرحوم هاشمی تذکر گرفته باشند و اینبار هر چه بیشتر و پر شور تر در تشییع شهدای آتش نشان شرکت کنند. حضورشون و وجودشون سبب اداره جمع و جلوگیری از هر اقدام خارج از احترام مراسم خواهد شد. مخصوصا با این موج مقصر یابی ها که پشتش به جریانات و اردوکشی های سیاسی وصله ممکنه خدایی نکرده مراسم رو تحت تاثیر خودش قرار بده.
امیدوارم این تشییع هم برگ زرین دیگه ای بشه تو دفتر افتخارات انقلاب و مردم خوبش.






#خدا_شهدای_آتشنشان_رو_بر_درجاتشون_بیافزاید
#پلاسکو
#اگر_شور_غواص_ها_را_ندیدید_شهیدان_آتشنشان_را_ببینید

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۸
مسیح

بهش گفت: وقت میخوام...بتونم خودمو جمع و جور کنم..من هنوز آماده نیستم

اون گفت: تا کی؟ هیچ وقت هیچ چیز صد در صد نمیشه! بذار با هم همه چیز رو جمع و جور کنیم!

بهش گفت: نه نمیخوام تو وارد این ماجرا بشی، این مشکل منه! ولی با این وصع خراب زمان میبره

اون گفت: یعنی چی مشکله توعه! یعنی من کشکم؟ قراره عروسک ببری خونت؟

بهش گفت: نه نه! نه به خدا! منظورم این نبود! منظورم این بود که این کار به دوش منه، اگه همینم نتونم انجامش بدم مرد نیستم

اون گفت: کی گفته همش با توعه! با منم هست، ما که از صفر شروع نمی کنیم! یه چیزایی برای شروع کردن هست..بقیشم بزار باهم به دست بیاریم!

بهش گفت: نه اینطوری نمیخوام، تو رو از خونه بابات از ناز و نعمت نمیارم تو این جهنمی که توش فقط با هم باشیم، این انصاف نیست

اون گفت: چی داری میگی؟؟ مگه زورم کردی! خودم راضیم دارم میگم عیبی نداره اون قدری که باید نداری، میگم بزار سختیش رو باهم ببریم جلو

بهش گفت: نه اینطوری نمیتونم...باید صبر کنیم..دوست ندارم فردا تو زندگی شرمنده درخواستت بشم!

اون گفت: یا تو یه ترسویی که میترسی یه زندگی رو شروع کنی! یا نمی شنوی من دارم چی میگم! دارم میگم من به همین چیزی که داری را ضی یم! دیگه هم نمیتونم صبر کنم! یه نگاه به سن و سالمون بکن! پیر نیستیم! ولی دیگه جوون جوون هم نیستیم، من زندگی که توش همه چیز آماده باشه رو دوست ندارم! زندگی که توش همه چیز حاضر و آماده باشه خیلی زود عادی میشه!

بهش گفت: ...

اون گفت: من رک و پوست کنده بهت گفتم همه چیز رو، اگر اینقدر جرات نداری، پس خواهش میکنم زودتر این بازی رو تمومش کن...






پ ن:

دیالوگ های جاری در اطرافم..

پ ن:

واقعا بعضی از ما بی جراتیم

پ ن:

دیالوگ ها مورد برعکس هم دارد

پ ن:

دیالوگ های واقعی نیست ولی حقیقت

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۶
مسیح