icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است

خداروشکر میکنیم بابت فصل پاییز و بعدش دوچندان شکر بابت خلقت فصل زمستان که عجیب غریب خوبه

والا برای ما نه نفر دومی وجود داره که بگیم قدم میزنیم، نه کافه بازیم شکر خدا، نه سیگاری که از دود دوچندانش کیف کنیم، نه اهل خرید لباسیم بگیم تنوع داره و نه عکاسیم بپریم تو کوچه خیابون عکس بگیریم و ...

ما جزو باشگاه طرفداران خالص و مخلص زمستون و پاییز هستیم و صرفا برای گل روی خودش میخوایمش.

اصلا هم ربطی به تاریخ تولد نداره

باد کردن دست از شدت سرما

فن فن

یخ کردن گوش

بخار چایی

کیپ کردن یقه

خیس شدن کفش تو هوای سرد

و ...

اصلا انگار علاقه به پاییز و زمستون نوعی خود آزاری


آیتم های مختلفی داره این دو فصل

1.دانلود آهنگ (زمستون) و گذاشتن هدفون و قدم زدن

2.کم کردن وسایل گرمایشی و کشیدن پتو تا زیر گردن در هنگام خواب

3.سرما خوردن خیلی ملو و یواش و درمان اون تو این فصل

4.گرفتن یک لیوان چای و قرار دادنش حد فاصل چشم ها و دماغ و دهن، جوری که یک چهارم دماغتون توی لیوان باشه

5.رسیدن به منزل و چسبوندن پاها به خصوص کف پا به شوفاژ یا بخاری، اگر بخاری بود مراقب باشید.

 و ملیون ها ملیون آیتم های جذاب دیگر...

بعضی هاش هم شخصی هست نمیگم دست توش زیاد نشه





پ ن:

شماهم آیتم قابل استفاده ای داشتید بفرمایید بهره ببریم..

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۷
مسیح

از کانال دی یا لوگ:

فرزند زمانه ی خود باشیماین

 جمله جمله ی خیلی خوبیه

فرزند زمانه ی خود نبودن خیلی درد ناکه

و در کل چیز خوبی نیست

مثل تکه پازلی که برای اون فضای خالی توی پازل نباشه و بخواد خودش رو بزور بچپونه اون تو

خراب میشه

یا مثل پیامبری که در زمان خودش مبعوث نشه

نابود میشه

اگر میخواهید انسان راحتی باشید و راحت زندگی کنید 

فرزند زمان خود باشید

مثل ما از لای کتاب تاریخ به اشتباه به این برهه زمانی تبعید نشوید

این بود تفسیر من از جمله بالا

پایان



پ ن:

فرزند زمانه ی خود نبودن یک جور هایی حسی مثل نصیحت های یک پدر به فرزندش 

میگه این کار رو نکن

فرزند میکنه

و پونزده سال بعد میگه

پدرم راست می گفت نباید میکردم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۱
مسیح

+یادمه یه پیرمردی بهم می گفت به ماه زل نزن، ماه مثل آینست، بازتاب داره، درد و آرزوی مردمو بازتاب میکنه، تو به ماه نگاه میکنی آه دوری میکشی ماه اون آه رو به کس دیگه ای میندازه. البته گاهی هم ممکن آه دلت رو به صاحبش بازتاب کنه...
_با نگاه الانت چه حسی داری؟

+نمیدونم، حسی شبیه به کسی که عزیزی از دست داده باشه..ماه امشب درد داره، ولی نمیدونم درد کیه...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۱
مسیح

دیشب چایی میهمان بودیم از فامیل نزدیک.

منزلشان بعد ک....نک حالا به آ....نیه رسیده بود.

وقتی با ماشین به جلوی درب خانه شان رسیدیم، پیاده شدم کمی دنبال خانه شان گشتم و بعد گردنم آرام آرام شروع کرد به خم شدن و مردمک چشمانم همینطور رو به بالا رفت. تا جایی تخم چشمانم درد گرفت.

گردنم را به پایین هدایت کردم. در راه بازگشت مردمک و گردنم به پایین، ستون های بلند دیدم، شاید بیست متری از جنس سنگ، سنگ مرغوب، مثل ساختمان های روم. بالای دو ستون درب ورودی با همان ارتفاع یک طاق نیم دایره بود. بزرگ و عظیم. بالای بالای ساختمان هم یک کنگزه بزرگ بود.

دم درب وروذی ایستادیم. یک درب به ارتفاع ده متر از بهترین چوب ها، یک آیفون تا سینه من که باید با روند پیچیده ای شماره واحد مد نظرت را میزدی. درب که باز شد دو قدم جلوتر کنار درب، جای نگهبانان بود با آن ها واحد را چک کردیم. سوار آسناسور شدیم. دو طرف فضای منتهی به آسانسور، دو محیط بزرگ بود، شاید چهار برابر خانه ما. سمت چپ لابی ساختمان بود که هنوز تکمیل نشده بود و سمت راست یک در که موقع برگشت فهمیدیم که چه چیزی بود، یک سالن اجتماعات که می شد در آن یک مراسم عروسی برگزار کرد. استخر هم که فول امکانات طبقه پایین بود.

سوار آسانسور شدیم یک آسانسور بزرگ. آسنانسور ایستاد و دو واحد در آن بدنه عظیم در هر طبقه اش وجود داشت. فامیل دم درب به استقبال آمد. یک اتاق نسبتا بزرگ یک دست مبل شیک در آن چیده شده بود. با یک معماری عجیب و غریب. درست راست یک آشپزخوانه فول امکانات با دکور چوب که در فیلم های خارجی دیده بودم. روبروی نگاهم یک راهرو بزرگ که به سه خواب منتهی میشد و آخرش یک درب خروج اضطراری.

اما سوپرایز بزرگ هنوز دست چپم انتظار میکشید. دست چپ پذیرایی خانه بود. حدودا قدر کل خانه ما! بزرگ، خیلی بزرگ! سقف اتاق اول نقاشی های زیری داشت در حد حاشیه. یک تراس هم بود، چوبی. بالای پشت بام قطعا بساط باربیکیو هم بود. کل خانه هوشمند بود با کلید و پریز های روشن. که میتوانستی از بیرون خانه را کنترل کنی.

خانه 220 متر بود با یه سکنه.

پدر مبلغ شارژ ماهیانه را پرسید، فامیل گفت: 800 هزار تومن. پدر نگاهی به من کرد و من نگاهی به او. زیر لب گفتم قدر اجاره ماهیانه یک خانه حوالی ماست. توی ذهنم گفتم قدر حقوق برخی دوستان من. تازه این مبلغ به جز برق و چیزهای دیگر بود.

باقیش را نمیگویم

فقط وقتی داشتیم بر میگشتیم. فامیل توی خیابان ساختمان دیگری را با دست نشان داد و به پدرم گفت: اون ساختمون حاچ آقا مثل همینه، منتها اون واحداش 480 متریه!



پ ن:

خدایا

نکند همه این ها شوخی باشد

و اصلا حساب و کتابی در کار نباشید

انسان ها این روزها خیلی مطمئن عمل میکنند!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۸
مسیح

باید به یک نکته توجه کرد

نکته ای خیلی باریک و ظریف

بین مرگ بر آمریکا یا اشکال دیگرش، الموت لامریکا، دون ویت یو اس آ

با جمله ی آمریکا شیطان بزرگ است

یک اقیانوس فاصله و تفاوت وجود دارد.

شما ببینید، سوسیالیت ها گاهی میگویند مرگ بر آمریکا، ضد کاپیتالیست ها میگویند مرگ بر آمریکا، کمونیست ها میگویند مرگ بر امریکا،مبارزان آزادی خواه دنیا در ملل خود میگویند مرگ بر آمریکا، گاهی زده شده ها از حکومت لیبرالی میگویند مرگ بر آمریکا، مردم کشور ها و شهر های تسخیر شده گاهی میگویند مرگ بر آمریکا و خیلی کسان و جاهای دیگر این لفط را میگویند

اما فقط انقلاب اسلامی و خاص تر جمهوری اسلامی ایران به پشتوانه آن حکیم فرزانه (امام خمینی) میگوید: آمریکا شیطان بزرگ است.

این جمله یعنی خراب کردن تمام پل های رسیدن به آن موضوع.

وقتی شما دچار یک غم بزرگ میشوید، مثلا یک کشتار خانوداگی توسط یک قدرتی. شما نا خود آگاه برای مصوب کشتار درخواست مرگ و هلاکت میکنید، تخت الفظیش میشود مرگ بر فلانی حالا این فلانی هرچیزی میتواند باشد.

وقتی نظام اقتصادی کشور شما در رقابت با یک نظام اقتصادی قوی و نابودگر و انحصار طلب زمین میخورد و از بین میرود، شما و اعضای آن نظام اقتصادی مورد نظر، طبیعی است که برای مصوبین آن اتفاق تقاضای مرگ میکنند، این تحت هم تحت الفظیش میشود مرگ بر فلان نظام اقتصادی.

اما

حالا اگر نمایندگانی از آن عوامل کشتار بیایند با ژستی زیبا و خوش تیپ و نادمانه، و با دست های پر از پول و ادعای برگرداندن شرایط به قبل با آن خوانواده کشتار مذاکره کنند و به شدت مراتب عذرخواهیشان را اعلام کنند. آیا آن خانواده در لحظه یا به مرور زمان عذرخواهی را نمی پذیرد؟

یا عوامل فروپاشی آن نظام اقتصادی بیایند و نظام اقتصادی زمین خورده را زیر پر و بال خود بگیرند و از لحاظ اقتصادی آن را سر پا کنند. آیا افراد صدمه دیده دست از شعار مرگ بر فلانی خود، در لحظه یا به مرور زمان بر نمی دارند؟


القصه

ملتی که قصد دارد بگوید مرگ بر آمریکا، این شعار خود را باید بیمه کند. بیمه مرگ بر آمریکا، یک جمله است : آمریکا شیطان بزرگ است!

یعنی هیچ عذرخواهیی، هیچ تغییر ژستی، هیج جبران خصارتی و هیچ شرمساریی از تو پذیرفته نیست و راهی برای برگشت تو در خانه ما وجود ندارد.

ملتی که فقط مرگ بر امریکا بگوید ممکن است بعد مدتی بشود مثل بعضی کشورهای آمریکای جنوبی، یا کشورهای عربی و آسیای شرقی، بشود مثل یمنی های عزیز که جدیدا شنیده ام با آمریکایی ها مذاکراتی داشتند.

و مهم تر از همه، می شوند مثل بعضی از ما، ما ایرانی ها انقلابی، مسئولین نظام ایران انقلابی، انقلاب اسلامی.





پ ن:

آمریکا شیطان بزرگ است از مرگ بر آمریکا مهم تر و اصولی تر است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۶
مسیح
برداشت اول:
+مامان..
_جان مامان؟
+چرا شماهم نمیای باهم بریم درس بخونیم؟
_از سن من گذشته مهدی، سواد میخوام چیکار؟ شما بخون درساتو سواد بگیر بشو سواد مامان
+به خدا اینقدر راحته! تازه منم هستم کمکتون میکنم، خیلی خوبه آدم بتونه بخونه مامان!
_نمیشه مادر، کلی کار تو خونه دارم، بعدشم نمیتونم با تو بیام سر کلاس، مردم و در و همسایه چی میگن؟؟
+مامان بیا دیگه! به خدا الان نهضت کلاس داره، همه مثل شمان میرن سر کلاس درس!
_حالا شما درس و مشقاتو بنویس، شما مهم تری
+یه روزی لازمتون میشه هااا!
_چقدر بدقلقی میکنی بچه، سواد میخوام چیکار تو این خونه، برو بزار به کارام برسم مادر، نکنه خجالت میکشی برای بی سوادی من؟
+نه خیرم، فقط میگم یادبگیرید شاید یه جا به دردتون خورد

برداشت دوم:
(حوالی اتوبوس اعزام، زمستان)
+مهدی مادر، تو رو خدا منو بی خبر نذار!
_چشم مادر رسیدم بهتون تلفن میزنم
+مادر پسر طلعت خانومم اونجاست، اصلا تلفن نمیذارن بزنید اونجا، تلفن رو میگن مال فرمانده هاست فقط!
_ای بابا باز شما نشستی پای این حرفای در و همسایه؟ تلفن هست برای همه هم هست، ولی چشم من مرتب تا جایی که بتونم براتون نامه می نویسم
+نامه رو آخه چیکارش کنم من! سواد ندارم!!
(صدای بوق اتوبوس و حرکت نرم آن)
_آهااان! یادته مامان!! حالا عیبی نداره بده بقیه بخونن برات، مامان نگران نباش بادمجون بم آفت نداره، خدافظ! (خنده)
+مادر مواظب بااااش، خودتو بپوشون میگن اونجا کویره، شباش سرده!! مهدی زود برگررد مادر... خدافظ!!

برداشت سوم:
(صدای در زدن می آید و گوهر خانوم به سمت در می رود، پست چی نامه ای را که از طرف پسرش رسیده به گوهر خانوم تحویل میدهد، گوهر خانوم برادر کوچک مهدی که حالا خواندن و نوشتن بلد شده را سریع صدا میکند تا نامه را بخواند)

به نام خدا
سلام
با عرض احترام برای تمامی اعضای خانوده از جمله بابا هاشم عزیز و رضا که الان قطعا نامه را او میخواند، این نامه را خیلی ویژه برای مادر گوهر نوشته ام.
گوهر خانوم بازهم مثل همیشه پیش بینی های شما از وضعیت اب و هوای مناطق با استفاده از فنون مادری کردن درست از آب درآمد. اینجا شبهای خیلی سرد و روزهای سردی دارد. لباس های پشمی که برایم به زور در ساک گذاشتید حسابی به کارم آمده.( مادر با بغض و خنده آرام میگوید: از بس که یه دنده ای) حتی یک دست از آن ها را به مصطفی رفیق هم سنگریم دادم که او هم به جان شما خیلی دعا میکند.
گوهر خانم، بر خلاف خبر پراکنی های طلعت خانوم بزرگوار، اینجا تلفن برای همه کار میکند. اما بچه ها به دلایل مختلف خودشان خیلی استفاده نمیکنند. من هم برای اینکه هزینه ای به بیت المال اضافه نکنم از تلفن استفاده نمیکنم. همین نامه بهتر است. نوشتن نامه بهتر حال و هوایم را برای شما روشن میکند. گوهر خانوم مادر عزیز من، اگر به حرف دوران بچه گی من گوش میکردید و آن موقع کلاس های سواد آموزی را رفته بودید، الان با خیال راحت یک نامه ی مخصوص برای خود شما مینوشتم و حسابی درد و دل میکردم و شما هم خودتان برایم جواب نامه را می نوشتید اما حیف که شما به آن کلاس ها نرفتید.( مادر با ناراحتی: راست میگه بچم..) در آخر نامه باید بگویم، این جا کم کم دارد فصل عملیات ها می رسد. من هم آموزش هایم تکمیل شده و کمک آر پی جی زن شده ام. این عملیات پیش رو احتمالا در خاک عراق و صدامی هاست. مرگ و زندگی دست خداست و من هم نمیخواهم دل شما را خالی کنم ولی اگر برنگشتم نامه ی بعدیم که یک هفته دیگر به شما میرسد، وصیت من است. اگر خبرم را برای شما آوردند. وصیت را باز کنید.
فرزند شما
دست بوس شما
مهدی

برداشت چهارم:
مادر مهدی کمی بعد از نامه مهدی، کلاس های نهضت را شروع میکند. به خاطر سن بالا و دور بودن از فضای تحصیل، یادگیری برای اون سخت است و بیشتر از مدت معلوم طول خواهد کشید. در این بین بعد از انجام یک عملیات سراسری ایران در خاک عراق، ماشین های تویوتای سپاه دست به کار انجام ماموریت دیگری در داخل شهر میشوند. رساندن خبر بچه های از عملیات بر نگشته. یکی از این تویوتا های خاکی رنگ، جلوی خانه گوهر خانم و آقا هاشم آرام میگرد. خبر را به گوهر خانوم میدهد. مهدی شهید شده و جسدش در خاک عراق جامانده. شروع گوهر خانوم برای یادگیری سواد خیلی زود دوباره قطع و سرد میشود. با رفتن مهدی دیگر نامه ای در کار نیست تا گوهر خانوم برای خواندنش سواد را کسب کند. مدتی بعد اما، گوهر خانوم برای شادی دل پسر ارشدش شهیدش هم که شده تحصیل را از سر میگیرد.هر سال را دوسال میخواند. در این بین اندک اندک تفحص ها شروع شده و پیکر ها بر میگردند.گوهر خانم در این مراسم ها برای پیدا کردن مهدی حاضر میشود ولی هنوز قادر به خواندن نیست و مجبور میشود برای خواندن اسم روی تابوت ها از بقیه خواهش کند و هر بار دست خالی برگردد. با تمام شدن سال چهارم، گوهر خانوم حالا کمی خواندن و نوشتن بلد شده، اما از همه بهتر خواندن و نوشتن یک اسم را خوب بلد است، مهدی عطایی. تمام دفتر مشق گوهر خانوم را همین اسم پر کرده.خبر آمدن کاروان دیگری از شهدای تازه تفحص شده به گوش گوهر خانوم می رسد. گوهر خانوم چادر به کمر میبندد و عازم میشود.
کامیون اول، کامیون دوم (حح...سس..ن)(کک...ااا.ظ..م)کامیون سوم بعد خواند چند اسم (مم....ههههه.دی ..ع..عطایی عطایی!! پسر منه!!! پسر خودمه!!) گوهر خانوم با سواد نصفه و نیمه اش اسم و مهدی چند فرزند دیگر را میخواند و علاوه بر پیدا کردن پسرش، پسر چند نفر دیگر را هم شناسایی میکند.
مهدی همیشه میگفت روزی سواد به کار گوهر خانوم می آید...













پ ن:

امروز پیش دوستان مشغول بحث و صحبت درباره یک کاری بودیم که یک دفعه بین اون همه فکر و خیال یک خاطره قدیمی تو ذهنم زنده شد

برای زمانی که مدت های زیادی رو تو سرمای زمستون و گرمای تابستون تو بهشت زهرا میگذروندم و مزار به مزار پای صحبت والدین شهدا میشستم و صدا ضبط میکردم و نت برمیداشتم. اگر اندک ذهن مرتبی تو بعضی از موضوعات داشته باشم، صدقه سر اون دوران و هم صحبتی هاست.

خاطره این بود که

یکسری تو بین گشت و گذار ها خوردم به پست یک مادر شهید نسبتا جوون، البته در مقایسه با ظاهر و سن و سال مادرهای دیگه. یک سبد حصیری قدیمی روی سنگ مزار پسرش گذاشته بود با کلی سیب زرد با رگه های قرمز

از کنارش رد شدم، بهم تعارف کرد. روی زانو نشستم و سیب رو برداشتم. حالا باید ماموریتم رو با سوال همیشگی و کلیشه ایم شروع میکردم:

مادر کی شهید شدن؟

این مقدمه آغازصحبت بود، صحبتی که دیگه سوال دیگه ای از طرف من نداشت، چون دل مادر ها مثل کیف دستی پر وسایله، که تا زیپش باز بشه همه چیز از توش سریع بیرون میریزه. این قاعده همیشگی همنشینی ها بود.

با این سوال شروع کردم، آروم گوشی رو درآوردم و بردم جلو برای ضبط صدا و گذاشتم رو سنگ مزار، مادر داستانش رو برام گفت. اون تیکه خاطره انگیزش این بود.

این برش بالا با دخل و تصرف و پرورش خاطره، برداشتی آزاد اما واقعی از خاطره پ ن است.
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۱
مسیح

جالبه که بدونید

وقتی شما یک نویسنده خوب میشید، یا به گفته و تایید فضای پیرامونتون یک نویسنده با قلم خوب خطاب میشید

یک اتفاق جالب می افته

به نوعی توی نوشته هاتون به سختی، برای دیگران باور پذیر میشید.

مثلا فکر کنید، یک نویسنده ی قابل و توانایی سرطان بگیره و راجع به سرطان یک داستان بنویسه، هیچ کس زیر نوشته اون یا درباره ی نوشته ی او نمیگه، شما سرطان گرفتید؟؟ همه فکر میکنند که نویسنده با قدرت تحلیل و تصور و تخیل بالاش تونسته شرایط و موقعیت های یک سرطان رو به روایت دربیاره.

یا یک نویسنده ی چیره دست دیگه ای، یک قتل انجام بده. قتلی که هیچ کس ازش بویی نبرده، و بعد اون رو تبدیل به یک داستان کنه، همه به افتخار داستان کف خواهند زد، غافل از اینکه هیچ کسی از خودش یا نویسنده سوال نمیکنه که تو مرتکب یک قتل شدی؟؟

نقطه عکس این اتفاق هم می افته، برای کسانی که نوشتن رو در حد به زبون آوردن خاطرات روزمره و احساسات درونیشون دنبال میکنند، به محض اینکه سعی میکنند یک بار از تخیل بنویسند، همه ازشون میپرسن واای فلانی چیزی شده؟؟ یا واقعا این کار رو کردی؟؟ و طرف باید سه ساعت توضیح بده که نه این صرفا یک تخیل بود!


القصه، اگر بتونید نویسنده خوب و قابلی بشید

در واقع صاحب یک شانس و موهبت بزرگ میشید

اینکه در مقابل چشم ده ها، صدها، هزاران بلکن میلیون ها نفر به چیزی اعتراف کنید در صورتی که هیچ کسی متوجه اعتراف شما نشه

شما این شانس رو دارید که برای بدترین اعتراف هاتون تحسین بشید و به خاطر شما کلاه از سر بردارن

کسی بهتر از این چیزی سراغ داره؟




پ ن:

کشفیات من

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۸
مسیح

زنبور عسل کارش چیست؟

زنبور عسل سالم و سر عقل، کارش انتخاب بهترین گل ها در بهترین موقعیتشان برای برداشت شهد آنها در جهت تولید عسل است.

در مثل بارها دیده اید که میگویند مثل مگس نباش که روی زشتی ها بنشیند، مثل زنبور عسل باش، روی خوبی ها بنشین و گزینش گری خوب و دقیقی داشته باش.

این مهم به ما نشان می دهد که چقدر زنبور عسل بودن خوب است، نه صرفا اینکه فقط خوبی ها را ببیند، اینکه گزینش گر است و به سمت خوبی ها میرود، و طبیعتا کسی که به سمت خوبی ها برود و مذاقش را با آن ها عادت بدهد دیگر سمت بدی یا کاستی نخواهد رفت.

اما بیایید فرض کنیم، زنبور های عسل بیمار یا ناقص را

چطور می شود؟

زنبور عسل بیمار یا ناقص، دچار نوعی کور بویی در جستجو و انتخاب شهد گل خوب میشود، دچار نوعی اختلال بینایی نیز میشود که این امر باعث آن شده تا هر گلی یا شکل گلی را مناسب شهد گیری بداند و همینطور دچار اختلال توهم نیز هست، چون هنوز فکر میکند که او روی بهترین گل ها می نشیند و بهترین شهد ها را به ارمغان می آورد.

حالا اگر بدانیم که شهد ها قرار است به عسلی تبدیل شود که در دانسته های ما شفا بخش است و مایه ی زندگی

زنبور اصل بیمار چه عسلی را به ما تحویل میدهد؟

 این همه مقدمه و زیست شناسی جانوری برای چه بود؟

ما در به طور خاص، در جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، دست به گریبان این مشکل هستیم

جماعت عظیمی از زنبور های عسل بیمار

که در تشخیص، شناسایی و تصمیم گیری به تولید عسل از این آثار دچار مشکلند

این جماعت عظیم زنبور های عسل بیمار عمدتا در قشر مخاطبان آثار یافت می شود.

حالا بیایید کمی به مقدمه بالا رجوع کنیم و مثال مقدمه را با مثال ساز و کار جبهه فرهنگی انقلاب مدل سازی کنیم

زنبور عسل بیمار (مخاطب) در میان گل ها و شبه گل ها (آثار) میگردد، به دنبال گلی(آثار) که بر روی آن بنشیند و از آن تولید عسل(بازخورد و انتشار) کند. به خاطر اختلالات (عدم یا کمبود شناخت کافی و آموزش و فهم رسانه ای و هنری) وارد بر زنبور مذکور، دچار اشتباه محاسباتی شده و روی شبه گل ها یا گل های دارای شهد کم کیفیت می نشیند (آثار بد یا ضعیف) حالا عسل (بازخورد و انتشار) تولید شده از شهد های جمع آوری شده از این زنبور ها، چطور عسلی میشود؟


مخاطبانی که به مثابه زنبور عسل بیمار عمل کنند، به جای نقد و تفسیر آثار و رسیدن به اثر خوب و تشویق آن، از همه و هر اثری با هر کیفیتی تعریف و تمجید میکنند. این زنبور های بیمار که حالا دچار اختلال شناختی هستند، بیشتر اوقات تعریف های خود را بر اساس تبلیغات سنگین صاحب اثر تحویل میدهند. حالا مصرف این عسل تولیدی از این نوع زنبور ها، نه تنها شفا بخش و بهبود دهنده نیست، بلکه عقب نگه دارنده است و فرد را دچار رشد کاذب، توهم و از خود بی خود شدن میکند.

زنبور عسل واقعی و اصیل انتخاب و گر منتقد است، روی اثر خوب مینشیند، با پر و بال دادن به آن موجب رشد تعالی سطح کار میشود و با نقد به موقع و صحیح و اصولی خود، موجب پیشرفت کار اثر بد یا کم کیفیت میشود.

الکی تعریف نمیکند

بی تعارف است

دلسوز است

اهل اغراق نیست

و میداند

عسلی که او قرار است تحویل جامعه اش بدهد

پایه ی رشد و تعالی آن است

پس

دقیق است.

#زنبور_عسل_واقعی_باشیم




پ ن:

متاسفانه به خاطر کمبود یا عدم داشتن دانش و مهارت و دید درست، این روزها جماعت زیادی از زنبور های عسل بیمار داریم

پ ن:

این متن در مورد وضعیت فعلی جبهه فرهنگی انقلاب بود، کاملا قابل تعمیم به تمام جبهه ها، جامعه و نوع مردم است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۸
مسیح

هادی به گفته ی دکتر ها آخرین روزهای زندگی خود را میگذراند، البته به گفته ی دکترها! اطرافیان هادی دست و پای خود را گم کرده اند و به صورت کاملا رویی، قصد دارند به هادی روحیه بدهند، هادی اما کاملا دست بقیه را خوانده، کلا آدم های لحظه آخری البته! به تعبیر پزشکان، به خاطره مواجهه مستقیم با موضوعی به نام مرگ، نا خودآگاه از ظرفیت های بالایی از ذهنشان استفاده میکنند.

هادی از طریق پزشکان بعد مطالعات و معینات روی خودش محکوم به داشتن چند توده بدخیم در معده خود است. توده هایی که برای درآوردنشان باید 50 ملیون تومان خرج عمل کرد. عملی که معلوم نیست جواب گو باشد.

هادی شلوغ ترین روزهای خود را سپری میکند. گویا هادی بعد از محکومیت از طرف پزشکان به مثابه ی یک سوپر استار محبوب و دوست داشتنی میان انسان ها شده. حتی فامیل های درجه دو نیز در هفته سعی میکنند دوباره به او سر بزنند. هادی کمی زیاد خسته شده.

مادر هادی از من هم خواسته تا سری به هادی بزنم و کمی با او صحبت کنم. من و هادی آنچنان رفاقت درخشانی با هم نداشته ایم. یعنی جزو آن دسته از آدم هایی نبوده ام که بتوان گفت هادی از من حرف شنوی داشته یا دارد. خیلی معمولی، نه یک ذره کم نه یک ذره زیاد.

وارد خانه هادی میشوم. گوش تا گوش پر. حواست نباشد با مراسم دید و بازدید عید یا مراسم بله برون سفارشی یا شیرینی خوران عروسی اشتباه میگیری.

هادی اما، بر روی یک تخت بالای مجلس تکیه زده. ترکیب خانه را برای قرار دادن تخت او در جای مناسب به هم زده اند. هادی بر تخت سلطنت تومور های خود تکیه زده و نوکران و رعایای حکومت او پایین تخت با نظم مشخصی نشسته اند. حکومتی که به گفته ی تاج گذارانش، حکومتی کوتاه خواهد بود، البته! به گفته ی آن ها.

مادر هادی با ورود من، حضور من را به هادی یادآوری می شود. هادی لبخند تلخ زورکی میزند و تکان کوچکی روی تخت سلطنتش میخورد. پادشاهی که این سلطنت و تاج را دوست ندارد. پادشاه اجباری.

آرام مسیر از درب تا تخت هادی را طی میکنم. تمام مجلس به خاطر آمدن مهمان جدید بلند شده اند، دقیقا انگار در سرسرای کاخ هادی قدم میگذارم. مسیر کوتاه اما طولانییست. به هادی میرسم. هادی زرد، رنگ پریده، تکیده، لاغر، با اندوه زیاد در چهره، چشمان بی رمق و از همه مهم تر خسته، خسته از حکمرانی بر این حکومت خود نخواسته. سعی میکنم گفتگویم را شروع کنم، مادرش دور میشود. صدای همهمه ی مهمانان اینقدر زیاد هست، که من و هادی بتوانیم راحت با تن صدای معمول با هم گفتگو کنیم. نمی دانم چند تومور کوچک چقدر میتواند صحبت آفرین باشد آن هم برای این همه آدم، و اصلا شاید صحبت های ان ها ربطی به حکومت هادی نداشته باشد.

+سلام هادی جان چطوری؟

_سلام م.ط، شکر.. میبینی که..

+چیزی که من میبینم، یک تخت پادشاهی و کلی بازدید کننده و یک شاه مقتدر (لبخند)

_اره، خودمم بهش فکر میکردم، مامان گفته ببای اینجا؟

+امم آره

_ و گفته که..

+نصیحت کنم؟ نه مستقیم نگفته ولی خب دلیل همین بوده

_گوشم به توعه، میشنوم، تو میشی 45 یا 46می

+قبلیا چجوری نصیحتت کردن، بگو من یک چیز جدید بگم

_میمونی، میتونی، میبری، میکشیش، ما هستیم و یک سری دیگه از این فعل ها

+دکترا گفتن چقدر؟

_دکترا یا خانوادم؟ خانوادم میگن داری خوب میشی ولی دکتری میگن هفتاد به سی

+به نفع کی؟

_تومورا

+خوبه، هیچ وقت فکر نمیکردن سی تا بگیری

_نمیخوای نصیحتت رو شروع کنی؟ تا شب باید پای صحبت ده نفر دیگه هم بشینم

+هیچ نصیحتی ندارم، راسیتش الان هیجان زدم..

_چرا؟

+تا به حال اینقدر از نزدیک مرگ رو ندیده بودم

_چقدر صریح..

+آره گفتم متفاوت باشم

_ (سکوت)

+وضعیت عجیبی داری هادی، نمیدونم خودتم متوجهش هستی یا نه؟ از یک طرف وقتی بهت میگن، میمونی میبری میکشیش و .. پوزخند میزنی و از طرفی وقتی بهت میگن میمیری، جا میخوری.

_آره شاید...

+هادی بین مردن و زنده بودن حالت وسطی نیست.اگر امیدوار حالت وسطی هستی داری خودتو گول میزنی

_دنبال چی میگردی م.ط؟؟

+حداکثر چقدر وقت داری هادی؟

_نمیدونم

+تقریبی بگو

_نمیدونم لامصب..شاید سه یا چهار ماه..

+میتونم خواهش کنم این سوال رو از منم بپرسی؟

_میتونم خواهش کنم سریع تر این جا بری؟

+نمیخواد تو بپرسی من خودم از خودم میپرسم، آقای م.ط شما چقدر دیگه وقت دارید تا بمیرید؟ سوال خوبی پرسیدید، نمیدونم!

_بازیت تموم شد، حالا میشه بری؟

+آره میشه برم، ولی تو این موقعیت خودت رو گول نزن، به جای فکر کردن به لحظه مرگ به فاصلت با مرگ فکر کن، تو آخر داستان رو میدونی، به جای شلخته رفتن، سعی کن مرتب بری، تو وقت داری، هدرش نده

_خوشحال شدیم!

+یه چیز دیگه، تو قراه سه چهار ماه دیگه با صریح ترین اتفاق زندگیت مواجه بشی، با حرف های صریح من ناراحت نشو....

حاج خانوم مزاحم شدم... ای بابا نه آبی نه چایی .. لطف دارید صرف شد قرض دیدن آقا هادی بود که حاصل شد .. تو رو خدا بیشتر سر بزنید هادی دوست داره ببینه دوستانش رو (چهره خسته هادی) .. البته حاج خانوم هادی این روزها بیشتر به سکوت و تنهایی احتیاج داره .......







پ ن:

موقعیت بالا خورشتی از واقعیت و خیال و کلی چیزهای دیگر بود

پ ن:

خواهشا یک دفعه مهربان نشویم..

پ ن:

مرگ خیلی نزدیک است..

پ ن:

پست های صریح

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۶
مسیح
این روزها خیلی فاتحه خوان شدم، یاد جمله ی قدیمی ها چند وقتیست جلوی چشمانم مانده (بخوانید تا برایتان بخوانند)
از آگهی ترحیم در خیابان تا پلاکارد های روی دیوار خانه ها، تا خبر یک فوت در تلگرام تا یاد گذشتگان، نا خود آگاه لب های ارام میجنبد : بسم الله الرحمان الرحیم ....
امروز هم به یاد گذشته داشتم (نگارخانه) را زیر و رو میکردم، یک سایت گرافیک و عکس که پیشتر ها در آن عضو بودم، آن موقعی که رمقی بود
بین پروفایل ها میگشتم که رسیدم به حسین سخا، پروفایل آقای ما میتوانیم، حسین 25 ساله رفت ولی خوب رفت. دوباره لبم جنبید: بسم الله الرحمان الرحیم...
یک سری یادها مرگ هم برای امروز و دیروز نیستند، برای سالهای سال پیشند، خاطرات مرگ هایی که در ذهنم حک شده اند
مثل مرگ فهیمه نامی اگر اشتباه نکنم، در روزهای دبیرستان
وقتی محمد حسین را پریشان دیدم و از او پرسیدم چه شده، و او با حالی خراب ماجرای خودکشی دختری را در منزل همسایه شان گفت که فکر کنم آن موقع یک سال از ما بزرگ تر بود. از فشار های خانواده خود را حلق آویز کرده بود.
با این که سال ها از مرگ فهمیه میگذرد اما هنوز خاطره اش از ذهنم کم رنگ نشده، یادم هست آن موقع ها با خدا صحبت میکردم و از او میخواستم که میشود فهمیه را ببخشد و گناهش را بیاندازد گردن پدرش؟
هنوز هم که هنوزه بعضی وقت ها موقع گذاشتن سر روی بالش یاد مرگهایی می افتم که در ذهنم مانده
همینطور که سر روی بالش است آرام لب های میجنبد : بسم الله الرحمان الرحیم ....

نیم نگاهی به بعد دارم
به بعد از مرگ
زمانی که کارم زار است
آن جا دوست دارم که لب کسان دیگری نیز برای من بجنبد :
بسم الله الرحمان الرحیم ....





پ ن:
شما هم شروع کنید:
بسم الله الرحمان الرحیم...
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۵
مسیح