icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است

_محمود! بیا ببین اینی که نوشتم چطور..
(محمود آرام پایه های جلوی صندلیش را بلند میکند و با صندلی تک چرخی میزند و بعد گردنش را به سمت من میچرخاند)
+بازم از دفاع مقدس و این چیزا نوشتی؟
(رنگ یک دفعه از صورتم میدود و میرود و شادی صورت انگار پفش میخوابد، دستم را روی کاغذ هایم میگذارم و میگویم)
_نمیخواد بخونی، الان که یه نگاه انداختم دیدم هنوز جا داره تا تموم بشه..
(محمود پایه های جلو صندلی را به زمین میزند و صندلی را عقب میکشد و برمیگردد سمت من)
+یهوویی به این نتیجه رسیدی که کار داره؟؟
(برمیگردم و رو به میز تحریرم مینشینم، سرم را روی برگه هایم خم میکنم و شروع میکنم روی حاشیه سفید کنار برگه ها مثل همیشه عین دیوانه ها نقش و نگارهای مغشوش میکشم)
_آره.. میگن مطلب وقتی به دل خودت نشسته نده کس دیگه ای بخونه..
+باریکلا نه باریکلا، داری حرفه ای میشی!
(محمود صبر میکند تا من چیزی بگویم اما چیزی نمی گویم)
+بده من بخونمشون خودتو لوس نکن، مطلبت تموم شده بود
(برگه ها را دسته میکنم، کیف را روی میز میگذارم و وسایلم را جمع میکنم)
_نه محمود تموم نشده، یکم اینجا تمرکزم به هم ریخته، میرم خونه بلکن بتونم امشب تا صبح روش کار کنم
(چراغ روی میز را خاموش میکنم و کیف را برمیدارم، محمود به جهت حرکت من روی صندلی میچرخد و من را دنبال میکند)
+بچه نشو مرتضی، میدونم توی ذوقت زدم، نباید میزدم! قبول..
(حالا نزدیک جا لباسیم)
_نه توی ذوقم نخورد، مشکلی نیست
+مشخصه توی ذوقت نخورده، ببین مرتضی تخیل خوبه خلق دنیایی که توش همه جون بگیرن خوبه برگردوندن آدمای قدیم به دنیای جدید خوبه مخصوصا اگه از جنس دفاع مقدس باشه، عالیه! ولی مرتضی تا کی میخوای تو این فضای خیال بمونی؟؟ موضوعات مهم تر و جدی تری برای نوشتن هم هست! من از تو انتظار دارم یکم جدی تر باشی! یکم به روز تر یکم دغدغه هات امروزی تر...
(نزدیک جالباسی ایستادم و هی با لباس ها ورمیروم و آرام آرام آنها را برمیدارم)
_چشم.. سعیم رو میکنم..
+ببین مرتضی نمیدونم منو درک میکنی یا نه، بودجه اینجا محدوده، دست منم بستس، ولی میزان خروجی که باید بیرون بدیم زیاد
(از روی صندلی بلند میشود و آرام به سمت من می آید)
+تصمیم گرفتیم یکم ساختار اینجا رو عوض کنیم، و از نیروهای توانمند خوبی مثل تو به صورت پروژه ای کار کنیم، که خیلی دستت رو برای کار کردن باز میکنه
(پروژه ای، خب گویا کارم اینجا هم تموم شد، لباس هایم را توی دستم مرتب میکنم)
_یعنی از فردا دیگه نباید بیام؟
+نه اینجا درش همیشه به روی تو بازه، میزای پایین با کامپیوترها برای بچه های پروژه ایه، هر وقتم بیای در اینجا درش بازه
(کاپشنم را تنم میکنم در حالی که نگاهم روی نقطه ای از زمین مانده)
+گوشت با منه مرتضی؟
_بله بله شنیدم، چشم
+چی چشم؟
_میذارید برم؟ یکم حالم بده، میرم فکر هامو میکنم..
+ناراحت شدی مرتضی؟
_نه نه ناراحت چرا، دفتر مختاره تو تصمیم گیری هاش..شرمنده با من کاری ندارید؟
+نه عزیز مراقبت خودت باش بیرون سرده
(آرام از چهارچوب در خارج میشوم)
+راستی مرتضی جان!
(می ایستم و برمیگردم)
_جانم؟
+این خورده وسایلت رو هم یک جمع جور بکنی ممنون میشم ازت چون قراره آدم مستقرشه اینجا
_چشم میام درستش میکنم
+ببخشیدا
_نه خواهش میکنم

(از اتاق خارج میشوم،پله های دفتر را پایین میروم، با چند نفر از بچه ها خداحافظی میکنم، کمی صحبت میکنیم، از درب اصلی دفتر بیرون میروم و سکوت نسبی دفتر با صدای بوق و موتور ماشین ها)
*خب یه دفعه بیا بزن زیر گوش ما
(یک دفعه از جایم تکان میخورم)
_بچه ها خواهش میکنم الان نه!
#نه جدی جدی بیا بزن زیر گوش ما!
(در امتداد خیابان راه خودم را پیش میگیرم)
@الان مقصر ماییم؟
_نه کسی مقصر نیست، فقط آدما بعضی وقتها دوست دارن یکم سکوت کنن تو خودشون باشن
*خب آدما رو میگه با ما نیست
#اذیتش نکن منصور، مرتضی بخوای همین الان میریم جامون رو میدیم به دغدغه های بزرگ امروزی!
_نه آقا جون کجا برید؟؟
(تنه ام محکم میخورد به نیم تنه یک نفر دیگر)
کووووری مگه!! اسکل...
@اوه اوه چه فحشای جدیدی اومده!
(خنده ام میگیرد)
_حاج علی یعنی تو سخت ترین لحظه ها هم نمیتونی مارو نخندونی!
@بم بم جان من میگفتن علی کرکر، یه خط از دست من عاصی بود
_میدونم حاج علی، حداقل تو پنج تا از نوشته هام هستی
@بم بم جان این نقش ما رو بیشتر کن تو این چیزا که مینویسی
#سوسه نیا حاج علی، نون ما رو آجر نکن
@ای بر بخیل حسود و ندید بدید لعنت

(دوربین از بالا مرتضی را میگیرد، یک نمای لانگ که مرتضی وسط آن توی پیاده رو راه میرود، دور مرتضی خالیست، ولی او هی سرش را به این ور آور میچرخاند و آرام حرف هایی میزند، دوربین از او فاصله میگیرد)







پ ن:
خانه نشینی بیش از حد، خدا آنفولانزا را هدایت کند
و البته آنفولانزا هم اگر نبود، خانه نشینی بود
پ ن:
خسته ام..
بگو کی میرسد وقت رفتن...
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۱
مسیح

آرزو بر دلش مانده بود تا با پسرش به کربلا بیاید، او پشت ویلچرش را بگیرد و ببرتش حرم، توی بین الحرمین با هم بنشینند، پسرش دم بگیرد، برایش زیارت عاشورا بخواند، ناحیه بخواند، بعد او را ببرد نجف، مسجد کوفه، سهله، او را ببرد کاظمین اگر شد سامرا

ولی تمام این ها روی کاغذ رویایی بیش نبود 

پسر او سالها پیش برای بازگشایی راه همین کربلا جانش را فدا کرده بود.

خسته بود زانو درد امانش را بریده بود. دست به کمر آرام آرام در میان شلوغی جمعیت پشت به حرم سیدالشهدا به اسکانشان باز می گشت.

نا گهان صدا محیط را پر کرد، کاروانی بزرگ نوحه خوان به سمت حرم می آمدند، یک توده پر فشار جمعیت 

مادر از شدت صداها سر بر آورد و دست را روی چشمانش سایه بان کرد

چه نوحه غریبی:

اگر کشتن چرا آبت ندادن ...

مرتضی همیشه آخر هیات مسئول خواندن این دم بود. 

توده جمعیت همینطور جلو می آمد تا مادر را در خود غرق کند.

حالا مادر روبروی توده جمعیت است و ما از پشت شانه های او جمعیت را میبینیم.

ناگهان میانه جمعیت شکافته میشود.

دست پسری یک چوب بلند است با یک مساحت مستطیل شکل روی آن.

حالا ستون جلویی جمعیت به مادر رسیده

تصویر مرتضی است و گویی کسی به نیابت از او آمده‌.

حالا مادر میان حلقه سینه زنان کاروان افتاده، بی آنکه اعضای کاروان بدانند او صاحب آن عکس روی چوب است.

مادر به آرزویش رسیده

مرتضی روی چوب مقابل اربابش نوحه میخواند و مادر به سینه میزند... 




پ ن:

این مسئله نیابت در اربعین مسئله پر برکت و درست و دقیقی است.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۳
مسیح

دی یا لوگ:

یه سری افراد هم هستند

فضای مجازیشون پر پست های عاشقانه ی کشدارو و توصیفات روی محبوبانشونو و شکست های عشقیشون و پست های به در بگو دیوار بشنوست و خجالت اوره

بعد میگن ای کاش جایی بود آزادانه حرفهایمان را میزدیم...

یکی هم اومده زیرش گفته 

آری ای کاش قضاوت نکنیم...



پ ن:

نسل جدید و وحشتناکی از جامعه مذهبی در آینده خواهیم دید

که دود از کله همه مان بلند خواهد کرد...

هر چند که شمه هایی از آن را این روزها هم میتوانید ببینید.

پ ن:

گلوله برفی که چند سال پیش بودنش را متوجه نشدیم آرام آرام بهمن میشود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۲
مسیح

بچه ی دو سه ساله ای داشت، در این مدت تا صدای زنگ ایمو در می آمد، می پرید پشت و تلفن و تا چهره دخترش نمایان میشد از خود بی خود میشد و شروع میکرد به شکلم در آوردن و بچه گانه صحبت کردن.

خیلی اذیتش میکردم و سر این موضوع با او شوخی میکردم، گاهی ادایش را در می آوردم.

یک سری وقتی با ایمو با مادرم تماس گرفتم یک دفعه دیدم دوتا لپ های یاسمین زهرا تصویر را پر کرده

یک دفعه از خود بی خود شدم و بلند با لحنی بچه گانه گفتم:

سلااااااام یاسمین 

گل از گل چهره ام شکفته بود و لبخند کش داری داشتم، بعد نازنین زهرا هم وارد تصویر شد، مدتی با همین حالت مکالمه کردم

تماس که تمام شد گفت من برای بچم این کارارو میکردم تو برای خواهر زاده


خدایا بعد ها وقتی همسر و فرزندی داشتم

اگر قرار است مرا با این دو امتحان کنی

تو را به خودت قسم، ظرفیتش راهم بده

امتحان خیلی سختیست...




پ ن:

توی مدت کربلا بودنمان با او، کلی حسودیم شد که من چرا یک دختر ندارم که پشت تلفن کلی برایش ادا در بیاورم و ...

:)

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۵
مسیح

یکمی دیر شده ولی یادم رفته بود بگم که:

گفتی افراطی و تغذیه شده و بی سواد و به جهنم و درک و بد دهن و دروغگو و متحجر و دگم و ...

به مایی که در سرما و گرما پای انقلاب بودیم

حال میگویی:

آدم دروغگو و فحاش انقلابی نیست!


استثنا

راست میگویی 

:)

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۵
مسیح

اربعین همینطور تاخت به صفحه اول تقویم و پیش چشم ما نزدیک میشود

و من دو روز است هر چه سعی میکنم چیزی بنویسم به بن بست میخورم، انگار نازا شده ام


اگر لطف و نظر اباعبدلله باشد و امکانات اجازه دهد، شاید امسال یک روز نامه، یعنی نوشته هایی در هر روز از سرزمین بلا برایتان بنویسم البته منحصرا در کانال اگر بشود در اینجا

یه این امید که چه در روزهای محرم و چه این بار، روز قیامت به خود بیایم و ببینم اسم من نیز در طومار ذاکرین نوشته شده باشد.




پ ن: (مهم تر از متن)

فرض کنید قرار است یک سری متن یا برش از نوشته هایی را چندین نفر در فضای راه پیمایی اربعین بخوانند، با مضامین عاشقانه یا فلسفی یا عبرت آموز، با نثری زیبا و روان

چه کتاب یا نوشته ای را پیشنهاد میدهید؟ ، قلمی به ظرافت سید مهدی شجاعی، به تذکر کرمیار، به داستانی امیر خوانی، چیزی که به آنی بغض و عبرت را به لب و چشم بیاورد، بهتر است شعر نباشد

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۹
مسیح
یک دو جین مثل قبلن ها حرف و نکته انتقادی دارم
ولی دیگه حس گفتنش نیست
و از اونجایی که گفتنش برای آدم هزینه داره، آدم گاهی به خودش میگه چه کاریه اصلا

و عجیبه از انسان هایی که روی لبه نازک طناب راه میرن در حالی که خدا براشون جاده گذاشته
لبه نازک طناب راه میرن و دعا میکنن که سقوط نکنن، در حالی که راهی امن و امان و فراخ وجود داره
و تعجب از آدم هایی که نمیبینن
و نمیفهمم که راه راه غلطیه در حالی که اگر برگردن به معیار ها، راحت متوجه میشن درست و غلط رو
و تعجب بیشتر از آدمهایی که وفتی برمیگردن به معیار ها و با راه فعلیشون جور در نمیاد، سعی میکنند توجیهش کنند و هوچی گری کنند
و تعجب صد چندان از آدم هایی که وقتی توجیه میکنن از اون طرف امید دارند که خدا میبخشه و اون دنیا میگذره




پ ن:
زندگی هامون رو برای خودمون نگه داریم و تو روخدا با توجیه های رنگارنگ و بی شاخ و دمه دینی و الهی، دینمون رو نفروشیم
پ ن:
نویسنده این وبلاگ هم گناهکاره، نوشتن این سطر ها از گناهانش کم نمیکنه و دلیلی نمیشه چیزی رو که میبینه، نگه! چون اینطوری دیگه واقعا ملعونه
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۰
مسیح

برداشت دهم:

یک بیماریی که همه ما بچه هیاتی ها و دوست داران امام حسین داریم و بیماری خوبی هم هست، یک نوع خاصی از فراموشی است.

نوع خیلی خاصی از فراموشی.

ما پایان هر ماه محرم و اصلا بگذارید بهتر بگویم بعد تمام شدن هر شب روضه،دچار فراموشی میشویم و آن روضه ها را فراموش میکنیم!

برای خود من بارها پیش آمده، که یک روضه خاص را سه شب بشنوم و باز شب چهارم با اینکه آن را حفظ شدم با دقت گوش بدهم و باز از خواندنش غافل گیر بشوم و بی تاب.

اصلا همه ما اگر دوسال هم هیات رفته باشیم همه این چیزهارا از بریم اما باز سال بعد و محرم بعد و مجلس روضه بعد انگار نوار ذهن ما کلا فرمت میشود و باز آماده ایم تا گوش دهیم.

شاید این تنها نوع فراموشی باشد که نعمت است!

اما برای این شب پایانی یک مطلب مختصر دیگر را هم در ذهن دارم که عرض کنم

یک حساب سر انگشتی پیش خودمان داشته باشیم، پیامبر اسلام چه سالی رحلت میکند و حسین ابن علی چه سالی شهید میشود

دلیل وقوع حادثه کربلا چه بود؟

احیای دین

سوال من این است، مگر چند سال از مسلمان شدن مردم میگذشت که با این فاصله کم از رحلت پیامبرش خطر از بین رفتن آن دین حس شد؟

این ها چیزهایی است که لازم است بدانیم، از بدعتی که بعد از جریان غدیر گذاشته شد تا روزی که اباعبدلله به شهادت رسید

کار به جایی رسیده بود که ملعونی نماز جمعه را چهارشنبه میخواند و مردم به او اقتدا می‌کردند 

بی حیایی نماز صبح را چهار رکعت میخواند آن هم در حالی که مست بود! و کسی بر او خروج نمیکرد

خلیفه ای میمون باز بر مردمی حکومت میکرد که مردم او را امیرالمومنین می‌خواندند و گاهی به جای بیعت با او با بوزینه اش بیعت میکردند و نمونه های زیاد دیگر 

شما نگاه کنید، این مقدار سالی که در معادله بالا به دست آوردید برای یک دین و شکل گیری ساختار خیلی مدت زیادی نیست، پس چگونه میشود که یکدفعه این قدر منحرف میشود و خاندان پیمبر در او سرکوب میشود؟

دلایل زیاد است و بحث طولانی و خارج از سواد بنده اما

یکی از عوامل مهم نبود مردم در صحنه است

اگر مردم از غدیر در صحنه می ماندند و پشت حق را خالی نمیکردند و به جای دعا و حضور غیابی، خود را خرج میکردند و هر جا انحرافی دیدند همه یقه منحرف را می‌گرفتند و هم صدا با امامشان میشدند

کار به اینجا نمیکشید که مسلم ابن عقیل با چند هزار نامه به کوفه بیاید و هیچ احدی دور او نماند، شهید شود و بعد پاره ای از نور خدارا و از خاندان نبوت را جوری بکشند که کافر حربی را آنگونه ...

توی میدان بمانیم

ساکت نباشیم

اسیر جریان رونده و خزنده تغییر نشویم

دست و پا بسته نشویم

خدا میداند که کوفه یک شهر مخصوص در زمانی مخصوص نیست

کوفه یک صفت است

صفتی که میتواند به پیشانی هر امت خوابی بخورد

خدایا ما را از اصحاب آخر زمانی امام عصر قرار بده

خدایا به ما توفیق خدمت و جهاد در راه خودت را عطا بفرما

خدایا ما را به کربلا برسان

الهم عجل لولیک الفرج


#روضه نوشت:

شرمنده

مرد حتی نوشتن روضه گودال نیز نیستم...


#شعر نوشت:

غریب گیر آوردنت..

غریب گیر آوردنت..

غریب گیر آوردنت..

برات بمیره مادرت...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۰
مسیح

برداشت نهم:

واقعا این عرض امشب بنده از روی تعصب نیست

طول تاریخ را که بگردیم و مطالعه کنیم ، داستانی با غنای داستان کربلا نمی توانیم پیدا کنیم

اتفاقا دیشب در این فکر بودم، خدا من را ببخشد با این افاضات بدون علم و دانش

ولی کربلا داستانیست با صد و خورده ای قهرمان 

قهرمان از همه نوعش، ضد قهرمانی که قهرمان میشود، قهرمان در مسیر رشد، ابر قهرمان 

حتی داستانیست با همه ژانر های ممکن

اما نکته جالب این است که

وقتی داستان را از قول روایت حضرت زینب میبینی، انگار قهرمان اول داستان اوست، عزیز دل برادرش حسین، کسی حسین طاقت یک آهش را ندارد، غیرت تام است در برابر او و در رویارویی با قمر بنی هاشم، کسی است که عباس برای تسلی دادن دلش بعد از آوردن امان نامه برای او اشک میریزد که من حسینت را رها نمی‌کنم

زینبی که رهبر سازمان تبلیغات حسین است و یک تنه دوشادوش زین العابدین، دستگاه تبلیغات مطلق کفر را با آن امکانات و زر فلج میکند و در محلی که آن ها برای شکستن خاندان نبوت و امامت در نظر گرفته بودند اولین مجلس روضه برای سید الشهدا را برپا میکند.

وقتی داستان را از دید قمر بنی هاشم میبینی، گویی او قهرمان این داستان بزرگ است، کسی که حسین برای او جان میدهد و میگوید تو پشت سپاه منی، کسی که وقتی برایش امان می آورند زینب سراسیمه بیرون می زند و پی او می آید، کسی که امید خیمه هاست وقتی میرود، زینب به خیمه ها میگوید حال دیگر آماده اسارت باشید

و وقتی داستان از منظر وجود مبارک سیدالشهدا میبینی، قهرمان اصلی را می یابی

گرچه به قول منبر حاج آقا قربانی، قهرمان اصلی رسول الله است که به نوعی قالو بلی را گفت و این دردها را به جان خرید..

سرتان را درد نمی آورم

نمی دانم این نقل درست است یا غلط، وجود دارد یا ندارد اما رندانه است

یک جایی در روضه فردی شنیدم

وقتی سینه زنان در بین الحرمین به سمت حرم عباس میرفتند در حالی که این ذکر را داشتند ( یا عباس جیب المای لسکینه..) پیرمردی آن ها را ساکت میکرد، دستی به محاسنش میکشید و قسم میداد این نوا را پیش رو ابوالفضل نخوانند... عباس شرمنده میشود...

صلی الله علیک یا اباعبدلله...


#روضه نوشت:

شاید بالاترین روضه برای عباس این باشد که رفتن همه را دید، سوت و کف ها و هو کشیدن های لشکر شبه آدمها برای ولی زمانش را شنید ولی اذن میدان نداشت!

باقی فراز های روضه او بر زبان من گنه کار سنگین است

فقط یک سوال همیشه در ذهنم می ماند 

کسی که دست ندارد، چگونه از اسب واژگون می شود....


شعر نوشت:

آب به خیمه نرسید

فدای سرت

حسین قامتش خمید

فدای سرت...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۲:۱۷
مسیح

برداشت هشتم:

دوره ای از زندگیم را به سبب اتفاقی تخت نشین بیمارستان بودم. دوره ی طولانی هم نبود. ولی فشار زیادی به خانواده منتقل کردم.

تا قبل از آن اتفاق بیمارستان فکر میکردم اگر روزی اتفاقی برای من بیفتد، مادرم بی تاب خواهد بود و پدرم آرام تر، تسلی میدهد.

اما روز اول تخت نشینی همه چیز برگشت. مادرم با وجود بی تابیش آرام بود و پدرم بی تاب، خیلی بی تاب.

در عین چند لایه بودن و مخفی کردن احساسات، پدرها به شدت احساساتیند، مخصوصا برای داغ فرزند و مخصوصا پسر و مخصوصا پسر جوان.

هنوز هم که هنوزه گاهی پدر نگاه که میکند یک دفعه بغض میکند.

به خودم قول داده ام این قسم از احساسات پدرانه را وقتی پدر شدم سعی در کشفش بکنم.

پیش روضه امشب چند کلام است کمی منحصرا با پسر ها

که بدانیم پدرها ما را پشت خود حساب میکنند، حالا چه خوب باشیم و چه بد. وقتی این پشت را خالی میکنیم پدر می شکند. پدر همیشه باید در خانه حکم فرما و مقتدر باشد. این را از آن سو که خودم شاید روزی مرد شوم نمیگویم، اقتدار پدر ستون خیمه خانه است. دقت کنید، گاهی مادرها هم حتی از خودشان میشکنند تا پدر مقتدر بماند، باور کنید این ضعف نیست، اوج یک هنر و عشق است.


#روضه نوشت:

در مقاتل نوشته اند

وقتی حسین با شنیدن صدای علی اکبر خودش را به بالین پسر رساند، صورت به صورت علی گذاشت، و صدای ناله اش بلند شد، لشکر شبه آدمها به خط ایستاده و شاهد این ماجرا هلهله کردند و کف زدند.

پدر به علی گفت بلند شو علی جان ببین چگونه پدرت را میشکنند...

درد علی اکبر به جان حسین و نمک شبه آدمها به زخم او بود

که ناگهان دردی بیشتر وارد شد تا درد علی اکبر فراموش شد

زینب سراسیمه خود را به حسین رسانده بود

غیرت الله با دیدن این صحنه درد علی را فراموش کرد.

زینبی که تا آن روز کسی زنگ رخساره اش را ندیده بود.

یک وقتی هم حسین ندا سر داد : جوانان بنی هاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید..

اما چه پیکری که

برای بردنش عبا لازم بود...

صلی الله علیک یا ابا عبدلله 


#شعر نوشت:

درعبا ریختم آنچه زتنت مانده ولی

کار تشییع تو محتاج ِ نفر داشتن است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۲
مسیح