مردم
مردی
شهید شد..
باختم
باختی
برد..
رفتم
رفتی
ماند..
پ ن:
این دستور زبان ماست..
مردم
مردی
شهید شد..
باختم
باختی
برد..
رفتم
رفتی
ماند..
پ ن:
این دستور زبان ماست..
http://bayanbox.ir/info/5535440910071015782/VID-20160504-133254
مدت زمان: 1 دقیقه 38 ثانیه
خوی تجمل
و اشرافی گری
امروز بی صدا وارد خون های ما شده
ما اهالی انقلاب
همه ما باید آزمایش خون بدهیم
و در صورت تشخیص این عنصر شوم، آن را از خونمان بیرون کنیم
از خون بیرون رفتن هم سختی دارد
همین ایران خودمان
اردیبهشت95
پ ن:
نمیشود بدون هزینه اقتصاد مقاومتی را اجرا کنی
گاهی باید از دوست دارم های غیر متعارف و خارج چهار چوبت بگذری
پ ن:
#پرچم_دشمن_را_از_زندگیت_دور_کن
اگر یک نوار کاست بهتون بدن و ازتون بخوان که یک ساعت روش صحبت کنید و از آینده و اتفاقات پیش رو و توصیه هاتون براش بگید
چی میگید؟*
این سوالی بود که از نظر من دیروز خیلی جواب داد
دیروز یک روز سخت بود با یک دنیا استرس
نمیدونم یعنی تو دنیا هیچ کار راحت تری برای وجود نداره؟
:)
پ ن:
*= این سوال از فرزند شهید دفاع مقدس پرسیده شد تا توصیه ها و آینده پیش رویش را برای یک فرزند مدافع حرم پنج شش ساله بگوید
پ ن:
هر بار که تموم میشه میگیم دیگه عمرا بریم سراغش
ولی باز میریم
:)
امرور یک کشف بزرگ داشتم
کشفی که تا حدودی جواب سوال قدیمیم بود
اینکه چرا وقتی در موقعیتی قرار میگیرم که سوالی درباره مادرم از من پرسیده میشود و یا من را یاد او می اندازند
نا خدا آگاه بغض میکنم و بعد گریه
و حالا امروز بعد از دیدن نمونه های مختلف و گوناگون در دیگران به این نتیجه رسیدم که
مادر مقوله ایست که وقتی از بیرون به آن نگاه میکنی نا خود آگاه بغضت میگیرید
با اینکه حتی او را داری
ولی بغض میکنی
مثل ماهی هایی که تا بیرون آب نباشند آب را نمیفهمند و وقتی بیرونش باشند
دست و پا میزنند
یک بار امتحان کنید
بغض میکنید
باور کنید!
میان این همه طناب کشی های پیرامون شخصیت تو
و میان این همه حدس گمان که چه کسی این روزها شبیه توست و یا میتواند تو شود
من اما به چیز دیگری فکر میکنم
من دارم به بهشتی فکر میکنم
که تو نشسته باشی, همت نشسته باشد, طهرانی مقدم هم باشد, عباس کریمی و میرزا کوچک خان باشد, پروفسور حسابی باشد, دیالمه هم باشد, امام هم صدر مجلس نشسته باشد, و لیست بلند بالایی دیگری هم همنشین این نفرات باشند
یعنی کلش به خندین و خوشی و نهرها و درخت های چند میوه و حوری و اینها میگذرد؟
من حس میکنم خداوند برای این تیم حاضر در بهشت باید فکر دیگری بکند
این افراد به این چیزها قانع نمیشوند
برای افرادی که یک به یک جهاد را در تنگاتنگ در آغوش میگرفتند
این چیزها کم است
مقاب قرب الهی عالیست
اما فکر میکنم
خدا بعد ساکن شدن اهالی بهشت در مساکن و باغ هایشان
یک برنامه ویژه ای برای اهل جهاد کنار گذاشته باشد
برای اهالی که
مطمئنن بعد از اسکان در مساکن و باغهایشان بیرون می آیند
و میگویند
حالا تکلیفمان چیست؟
تهران, باز هیاهوی چند روز شهادتت
فروردین 1395
پ ن:
ما که آن موقع را در چاله های درک به سر میبریم ولی شما بهشتیان شاهد این پیش گویی خواهید بود :)
پ ن:
بر خلاف آه و حسرت خیلی ها و بعضی از دوستان و همکاران سید مرتضی
به نظرم من
تکرار او در این زمانه در بهترین شکل ممکن فقط یک تکرار است
ما نیاز به تکرار آوینی نداریم
ما بهتر از آوینی را برای این دوره میخواهیم
ما سرباز میخواهیم
پ ن:
مثلا یکی از همین روزها زیر آسفالت های محکم و مطمئن شهر یک مین انتظار ما را بکشد...
خیلی خوبه که فضای اینجا
مثل اونجا آزار دهنده نیست
و چقدر خوبه که اگر آدمای اینجا اونجا هم عضون
حداقل اونجا اونها رو نمیبینیم
چون انگار اونجا آدما یک شکل دیگه ای میشن و وارد قلمرو جدید میشن
چقدر خوبه که اینجا بر حسب کلماتی که درج میشه همدیگر رو دنبال میکنیم و هنوز فکر کردن حرف اول رو میزنه
بازم خداروشکر
که اینجاهست تا بهش پناه بیاریم
http://bayanbox.ir/info/2312033532366961393/440563
یک مدتی از تموم شدن و پخش و اکران تو جشنوارش گذشته
به لطف صدا وسیما و عمو سانسور چی هاش
اثر به پخش 13ابان نرسید
و به لطف دوستان خیلی غریبانه و خاموش تو یکی دوتا سایت باز نشر شد
و منم نمیدونم چرا تا حالا هنوز اینجا نگذاشته بودمش
ایده فیلم از سخرانی عید فطر سال گذشته رهبری اومد و سریع اجرایی شد
در دوران خفقان مرگ بر آمریکا :)
با حداقلی ترین امکانات ممکن فیلم ساخته شده و با هزینه شخصی
شاید تو پست بعدی بگم چه اتفاقاتی پشت صحنه افتاد
فعلا به ضعف ما، ضعف های احتمالی کار رو ببخشید
فیلم فراموشی
تهیه کننده:
سعید صفار فرد
تصویر بردار:
یحیی علیی
تدوین:
یحیی علیی
صداگذاری:
حسین ابراهیمی
گریم:
محمد عیوضی
مشاور کارگردان:
محسن فینی زاده
زحمت و مشقت زیاد دوستان برای فیلم
خدا به همشون اجر بده
پ ن:
اگر خوشتون اومد میتونید بازنشر کنید
پ ن:
عقیده راسخ دارم که کار در راستای استکبار ستیزی
خط مقدمه
مقدمه
مقدمه
#فیلم_کوتاه_فراموشی
ما همگی از یک خون بودیم
پدرمان آدم
مادرمان حوا
بعد ها در گذر روزها وقتی جمعیتمان بیشتر شد کمی از هم فاصله گرفتیم تا روی زمین جا شویم
بعد هم که طاقت پوسته ی زمین از بودنمان طاق شد شکست
و بینمان را آب گرفت
وقتی بین مان را آب گرفت، کمی سر زدنمان به هم سخت شد
مجبور شدیم دوری هایمان را مرثیه کنیم و بخوانیم
و وقتی دیگر کنارهم نبودیم تا شعرهامان را برای هم بخوانیم, کم کم کمی زبان هامان تغییر کرد
و بعد ها برای ماندن مرثیه های دوری مجبور شدیم آن ها را ثبت کنیم و برای همین خط های متفاوت یافتیم
و وقتی دیدیم همه اینها روی هم جواب دلتنگی هایمان را نمی دهد, مجبور شدیم هر کدام از خودمان نشانی درست کنیم تا دیگران را از وجود خودمان آگاه کنیم, و بعد پرچم هایمان درست شد
وقتی پوسته ی زمین ترک خورد همه این اتفاقات افتاد
و الا همه ما یکی بودیم
از یک خون
حالا هم مدتیست به واسطه ی هل من ناصر دیگری
برادران بار دیگر کنار هم جمع میشوند
هر کدام از یک قسمت از پوسته ی ترک خورده خانه پدریمان
برادران کنار هم میجنگد
برادران همدیگر را میخوانند
برادران کنار یکدیگر خون میدهند...
انگار بار دیگر خانواده دارد کنار هم جمع میشود...
مدافع حرم افغانستانی
#شهید_سید_علی_اصغر_موسوی
فرزند سید ابراهیم
ولادت: 1355/1/1
شهادت: 1393/5/19
محل شهادت: سوریه
آدرس مزار:
قطعه 50 ردیف 65 شماره 1
پ ن:
چه کسی بین من و تو فاصله انداخت
خانه اش ویران باد..
پ ن:
بهترین ما در نزد او
با تقوا ترین ماست
نه ملیت
نه سن
نه ظاهر
و نه چیز دیگری
پ ن:
#این_چه_بزمی_است_که_در_سوریه_برپا_شده_است
(گروهی از مادران آن بالاها دور هم حلقه زدند و درحال گپ زنی و شادمانی هستند جز یک نفر)
صدای خنده جمعیت..
+طاهره...طاهره...پاشو بیا دیگه..که چی هی میری اون گوشه کز میکنی؟؟
(سکوت)
+طاهره با توام!
_خواهر راحت باشید شما..
+چی چیو راحت باشید خب اینجوری راحت نیستیم ما.. دردت چیه خواهر من؟
_شما دلتون خوشه..لبتون خندونه..بچه هاتون اینجا حاضر..خیالتون راحت..من خیالم ناراحته خواهر..
+بازم رفتی تو فکر هادی؟
_مگه اومدم از فکرش بیرون که برگردم..
+خواهر من بچه نیست که هادی..جاش خوبه
(میان صحبت او میپرد)
_جاش راحت؟؟ بچه خودتم بود همینو میگفتی؟ زری تو که از بچگی هادی با من بودی..من اینجوری بچه بزرگ کردم که ولش کنم این همه راه؟ که اون اونجا باشه من اینجا؟ که ندونم جاش چطوره؟ چی بهش میدن؟ حالش چطوره؟ کسی هست دستی رو سرش بکشه یا نه؟
+ بچت یه پارچه اقاست مثل مصطفی من.. دلت بیخود شور نزنه
_ بچه رو با هشتاد درصد جانبازی ول کردم اومدم خودم جام راحت.. اون تو آسایشگاه...بعد من کسی رو نداشت دیگه..از خدا خواستم تا این بچه نیومده منو نفرسته بیام..
+حتما حکمتی توشه..هادی هم میاد ان شا الله زود زود..
_تا حالا دیده بودی مادری لحظه شماری کنه برای مرگ بچش؟ من دارم لحظه شماری میکنم.. تموم شه بیاد اینجا ور دل خودم خیالم راحت شه
+نه والا طاهره جون..ما مادریم هیچی ازمون بعید نیست..جای تعجب نداره..
سرزمین مادران افسانه ای
فروردین1395
پ ن:
کوچک تر که بودم معروف بودم به این که اگر کسی بگوید موی مادرت سفید شده من بزنم زیر گریه و فرار کنم و بروم پشت مادرم قایم شوم و یک دل سیر گریه کنم
امروز چین های تازه رسیده چهره مادرم باز همان بغض بی دلیل قدیم را به همراه آورد با این تفاوت که دیگر خرس گنده ای شده ام و پشت مادر قایم نمیشوم..
پ ن:
روزت مبارک...سخاوتمند ترین آدم روی زمین
(توی راسته ی میوه فروشان اواسط عید, پدری با دخترش در حال جستجو برای خرید، دختر دست در دست پدر)
_بابا بابا بابا! پرتقااال!
(پدر نگاهی به اتیکت قیمتش می اندازد: 4500)
+ چی بابا؟
_ پرتقال بابا! پرتقااال!
(باز نگاهی به قیمت مغازه جلویی میکند: 5000)
+ آهان..پرتقال..همون که پوست میکنیم روش نمک میزنیم!
_نه بابا!! پرتقال همون که آبمیوشم هست!
(نگاهی به قیمت مغازه بعدی میکند: 4000)
+ آها!..پرتقال...راستی نرگس میدونستی پرتغال با پوست مفید تره؟
_باااباااا..پرتقال رو با پوست نمیشه خورد!!
(دستش را داخل جیبش میکند..پول را تا نصفه بیرون میکشد و نگاهی می اندازد: 5000)
+ آخ آخ دیدی چی شد؟
_چی شد؟
+ من با خیار اشتباهش گرفتم!
(نگاهش به مغازه ای میخورد که در کنار جعبه های میوه های درشت یک جعبه ی دور ریختنی دارد)
+ نرگس بابا چند دقیقه اینجا وایسا..الان میام..
_بابا پرتقال اون نارنجی هستا!!
+ آره بابا فهمیدم کدومو میگی
(چند لحظه بعد با کیسه ی مشکیی بر میگردد)
+ بریم نرگس
_خریدی بابا؟؟
+ اره خانومم بریم
_ همون نارنجیه رو؟
+ اره بابا نارنجیه نارنجیه
_آخ جوون
_بابااا..سیب..
(پدر باز نگاهی به اتیکت قیمت می اندازد: 4000)
+ سیب؟
_ بابااا!
همین کوچه و خیابان های شهر
فروردین1395
پ ن:
شاید باورتان نشود ولی هست
پ ن:
قدیم تر مغازه دارها میوه های کمی خراب را گوشه ای خالی میکردند تا بعضی دیگر در خفا بتوانند جمعشان کنند, الان اما...
پ ن:
شرمندگی و ما ادراک شرمندگی...