icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است






(داخل رینگی بچه های شیفت صبح بعد از خوردن نهار دراز شده اند و چرت میزنند، ظهیر جلوی در می آید و چند بار محکم به درب رینگی میزند)

+خادما پاشن، زائرا دارن میان تو یادمان ، بپاشید ببینم

(به جز دو سه نفر کسی بلند نمی شود، فقط از این پهلو به آن پهلو میشوند، ظهیر دوباره به درب میزند و این بار لحنش را عوض میکند)

+با عرض معذرت، زائرین محترم بیدار شن، خادما دارن میان تو یادمان (با این جمله ظهیر رینگی از خنده منفجر میشود و بچه ها یکی یکی از جا بلند میشوند و لباس ها را مرتب میکنند

اسفندی سراغ جایگاه اسفند میرود، از انبار، ذغال ها را برمیدارد و اسفندها را چند مشت توی جیبش میریزد، تکه کارتون را هم برای باد زدن برمیدارد

مسئول قرآن گرفتن هم با تشریفات خودش قرآن را از روی میز برمیدارد و راه می افتد و ..)

+کرییییمممم پاشو...کرررریییم تو مسلمون نیستی لامصب پاشوووو

_والا مسلمونم بلا مسلمونم به خدا اگر گبرم بودم نباید اینجوری ازم بیگاری میکشیدی ظهییر

+پاشو کریم لش کردی تو رینگی، پاشو این بوقیا باز چنتاش به مشکل خورده، تکون بده زائرا اومدن تو یادمان، کانال هنوز صوتش راه نیفتاده

_نامسلمون از دیشب تا ساعت ده صبح داشتم اون موتور برق بی صاحاب رو تعمیر میکردم الان ساعت یک بعد از ظهرِ بزار یکم بخوابم خو!

+پاشو قمپز نیا بابا، مهندس مهندس بستیم به خیکت باورت شده ها پاشو صوت رو هواس!

_بابا چی چیه این صوت، پدرمون رو درآوردی پنج سال آزگاره اینو بیست چهاری گوش دادیم، اصلا من میرم ورودی کانال براشون میخونم

(بعد صدایش را عوض میکند و بلند میشود روی دو زانو مینشیند با چهره ای که مثلا حس گرفته)

_لااااا لالالالالا لاااااا لا...چه میجویی عشق! همینجاست (با دستش زمین را نشان میدهد) چه میجویی انسان؟ همینجاست! (با دست به خودش اشاره میکند) همه تاریخ اینجا حاضر است بدر و حنین و عاشورا اینجاست و شاید آن یار (بغض)، او هم اینجا باشد

(وقتی کریم به این قسمت میرسد ناخودآگاه زیر گریه میزند و سرش را روی زانوهایش خم میکند)

+خاک بر سرت کنن اینقدر دلت پاکه!

(ظهیر خنده کننان سر کریم را میبوسد و بعد سوار بر ترک موتور سراغ بلندگوهای بوقی یادمان میروند)

+وصصل شدد؟

_نهه صبر کننن!

(چند سیم را به هم‌ میپیچاند و بعد یک دفعه صدا با خش قطع و وصل میشود و تکه اول صوت پخش میشود)

+درست شد؟؟

_آخراشه بزار...آع آه..حله.. بگو دوباره پخش کنه

(بچه های اتاق صوت دوباره صوت کانال را پخش میکنند و این بار صدا در کل کانال پخش میشود، کریم بالای نردبان به یادمان نگاه میکند که پر زائر شده)







پ ن:

به یاد دوران زندگی در فتح المبین که کوتاه بود اما پر برکت
پ ن:

یکبار به محمد حسن گفتم، این صوت رو چندبار پخش میکنید حفظ شدیم به خدا! چیز جدید بزاریم گفت خب شروع کن بخون ببینم، اولش را خواندم باقیش یادم رفت،گفت اینقدر گوش بده تا حفظ شی، هنوز حفظ نشدم

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۰
مسیح



یادم هست کمی قدیم تر از این روزها

اگر خانواده ای هوس کباب میکرد یا میرفت در یک کبابی و میخورد

یا کباب را بهانه رفتن به طبیعت میکرد و آنجا بساطی به پا میکرد

و یا اگر مجبور میشد در خانه درست کند به خاطر بلند شدن دود و مزه اش، یکی دو لقمه راهم‌ درِ خانه همسایه ها میفرستاد.

.

فقر به جز اینکه یک حقیقت است، یک مفهوم نسبی نیز هست

در شهری که همه نان و ماست بخورند کسی آن فرد دیگر را فقیر خطاب نمیکند

حتی اگر یکی دو نفر هم وعده گوشت سر سفره شان باشد باز باقی مردم به هم نگاه میکنند و دلشان کمی آرام می شود

اما امان از آن زمانی که عده ای از مردم شهر نه تنها وعده غذایشان چرب تر شود بلکه با این وعده غذایی پز هم بدهند

از آن به بعد دیگر فقط خدا باید به داد دل باقی مردم برسد.

داستان امروز دلسوزی های خاله خرسه سلبرتی ها همین قصه است

تمام روزهای سال را روی فرش های قرمز و مهمانی های آنچنانی و لباس های رنگ و وارنگ زندگی میکنند و صفحات مجازیشان آه از نهاد مردم بلند میکند

ولی حرف از اعتراض و همدردی با مردم هم میزنند

.

میگویند

روزی در یک مدرسه غیر انتفاعی در یک نقطه پولدار نشین، معلم موضوع فقر را برای انشا مقرر میکند

فردا هم یکی از بچه ها انشایش را برای بقیه میخواند:

به نام خدا

یک روز یک خانواده ای بود که خیلی فقیر بود

خدمتکارشان فقیر بود

راننده شان فقیر بود

آشپزشان فقیر بود

باغبانشان فقیر بود

و ...





پ ن:

وضعیت امروز اقتصادی و روانی مردم

به جز مسئولین

یک عامل سرسخت دیگر هم دارد

آن هم سلبریتی ها و پولدارهای زالو‌ صفت و بی رحمی که مردم بی گناه را تماشاچی تأتر دارایی ها و بریز و بپاش هایشان میکنند

تأتری که روح و انگیزه مردم را میکشد.

پ ن:

آه از نهاد مستضعفین بلند نکنیم

حتی شما دوست عزیز..

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۰۳:۲۶
مسیح


روحانی شاید این روزها بیشتر از هر زمان دیگری در زندگیش احساس تنهایی کند.

رییس جمهور منتخب بیست و سه میلیون رایی که حالا در مواجهه با سخت ترین بحران دوران ریاستش بی یار تر از هر زمان دیگری است.

کمی به عقب برمیگردم به زمانی که هنوز یک سال هم از آن نگذشته.

سلبرتی ها و هوادارانی که مردم را از ترس باقی نامزد ها به سمت روحانی کیش میدادند و تنها راه علاج مشکلات را اعتماد دوباره ملت به روحانی میدانستند.

حالا در این مدت کم چه اتفاقی افتاده که دور روحانی در مصاف با این چالش سخت خالی تر از هر زمان دیگری شده؟

.

اتفاقات و شعار ها و فریاد های روبروی سر در دانشگاه تهران را که با خودم دوباره مرور میکنم ذهنم ناخود آگاه به یاد صحنه ای مشابه اما با چینشی متفاوت می افتد

شب های واپسین انتخابات و دانشجویانی که روبروی همین سردر برای حمایت از او فریاد میزدند و در اثبات او ساعت ها بحث میکردند..






پ ن:

صحبت، صحبت حمایت از دولت و نادیده گرفتن ناکارآمدی و نارضایتی ها نیست

صحبت تب تندی است که زود سرد میشود

داستان سرمایه گذاری غلط است

داستان آدم هایی است که پشتوانه ی قابل اتکایی نیستند...

پ ن:

روحانی تنها نیست

چون رییس جمهور 

حمهوری اسلامی ایران است.

پ ن:

صحبت هایی هست, منتها اگر این اینترنت گرامی و وی پی ان های شلوغ مهلت دهند

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۰۰:۳۷
مسیح



به خدا

اون لذتی که

گذاشتن هندونه تو سینیُ

نشستن یک نفر وسط جمعیتُ

شتری بریدن برای بقیه داره


هیچ هندونه آرایی و این قبیل سوسول بازیا نداره


#باور_کنید




پ ن:

در عصر حاضر استاد سخت کردن بهانه های ساده برای دور هم جمع شدنیم

سبد میوه

هندونه آرایی

سفره چندین نوع غذا و ...


زیر بار نرید

تن ندید

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۶ ، ۰۱:۱۸
مسیح


(از جیپ پیاده می شوند در امتداد اروند قدم‌میزنند تا به نیروها برسند)

+این پسره کیه جواد، چرا اینجا سنگر زده؟

_رضا رو میگی؟ رضا کاپیتان تایتانیک چطور نمیشناسیش؟

+گرفتی ما رو؟

(هر دو به سنگر رضا نزدیک میشوند)

_سلام کاپتان رضا،چطوری؟

@سلااام آقا جواد دیر اومدی! منتظرت بودم!

_شرمنده کاپیتان توی خط کارم طول کشید، معطل شدم، حال تایتانیک چطوره؟

@خوب خووب، امروز دیواره غربیش رو تمیز کردم، ولی هنوز تموم نشده کار داره خیلی

(رضا سرش را جلو‌ می آورد و باسر بچه ها را نشان می دهد و با لبخند)

_ببینم خدمه کشتی کمک میکنند یا نه؟

@بله آقا جواد امروز کمکم کردن تا زنجیر لنگرارو محکم کنیم

_اگر کمکاری کردن چیکار میکنی؟

@کلاغ پر، سینه خیز، پا مرغی!

_به این میگن کاپیتان

@اقا جواد، تسمه گرفتی؟

_آخخخ تسمه تسمه..یادم رفت کاپیتان ببخشید.. بدون تسمه کار راه نمیفته؟

@نه آقا جواد موتورش بدون تسمه کار نمیکنه!

_حتما باشه بزار تو دفتر بنویسم...

(جواد با رضا خداحافظی میکند و رضا داخل سنگر برمیگردد، محسن از رفتار جواد متعجب شده)

+جواد حالت خوبه؟

_چطور؟

+کاپتان؟ تایتانیک؟ تسمه موتور کشتی؟؟

_آآ کاپتان رضا رو میگی؟ کاپتان کارش حرف نداره!

+جواد دارم جدی صحبت میکنم، تو یه خط مهم دستته این کارا چه معنی میده؟ مهد کودک باز کردی؟ این همه امکانات دادی برای یه نفتکش غرق شده سنگر بزنه؟؟

_روز اولی که اومدم و منطقه رو دست گرفتم، همه اینجا رو خالی کرده بودن، فقط یه نفر مونده بود با یه قایق ماهیگیری، ناخدا عباس بلد آب اروند بود، با کمکش بچه‌هارو روی اروند حرکت میدادیم تا عمل کنن، آب رو مثل کف دست می شناخت مخصوصا شبها.

یه شب تو عملیات شناسایی قایق و ناخدا و بچه ها خوراک مین دریا شدن. هیچ کس برنگشت.

رضا اون شب تا صبح همینجایی که دیدی به اروند خیره شده بود و نه پلک میزد نه حرف.

رفتم پیشش بهش گفتم بعد عباس پدرت تو ناخدای مایی، اینم‌کشتی توعه

از اون موقع تا به حال این سنگر دفتر کار رضاست و این نفتکش به گل نشسته هم کشتیش.

قرار یک روز سرپاش کنه تا دیگه مجبور نباشیم تو قایقای کوچیک این ور و اونور بریم.

+تو به همه چیزایی که گفتی باور داری؟!

_ما همه خدمه کشتی رضاییم محسن، جنگ همش گلوله منو و خشاب تو نیست، جنگ اصلی برای ما رضاست، جای خالی ناخدا عباس، پدر رضا..

(جواد همینطور که دور میشود، برمیگردد و به رضا سلام نظامی میگذارد، رضا هم‌ با شدت تمام جواب اورا میدهد)






پ ن:

عکس، اثر استاد بهرام محمدی فرد

صفحه ایشون یک پل برای پرتاب شدن توی تاریخ

عذرخواهی از ایشون که با این متن ارزش عکس رو کم میکنم.

@bahram.mohammadifard

در اینستا 

پ ن:

با توجه به کامنت های پست قبل، معلوم شد فیلم‌ها رو صرفا جهت آرشیو در وبلاگ به اشتراک میذارم

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۷
مسیح



+مامان

_جانم؟

+کسی نمیاد؟

_نه فقط ما دوتاییم

+پس دوستای بابا چی؟

_اونا هنوز تو جنگن

+مامان؟

_بله

+توی عکسا که اینجا همیشه شلوغ بود، چرا الان خلوته؟

_چون ما غربیم مامان

+مامان؟

_چیه؟

+غریب یعنی چی؟

_غر...ی..ب یع..نی..

(بغض گلویش را میگیرد)




پ ن:

تنهای تنهای تنها 

پ ن:

تقصیر از ماست

از من است

از تو

از بقیه

پ ن:

میون این همه دلداده زهرا

یجور دیگه خرید افغانیارو

پ ن:

#مدافع_حرم

#اففانی

#افغانستانی

#قهرمان

#غربت

#شرمندگی

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۲
مسیح


وقتی که قرار بود تو راه مشهد خدمت کنی ولی خود امام رضا نشونی کرمانشاه رو بهت میده..


ماشین هاشون رو تو روستای دره جاله دیدیم.

سه تا ماشین شخصی، که تو بعضی هاشون چند خانم و آقای پزشک بودن و تو بعضی دیگه دارو و یک سری اقلام ضروری بهداشتی.

روستا به روستا میگشتن و به حال مردم رسیدگی میکردن‌.

از بچه های هیات بیت الزهرای تهران که به گفته خودشون سالهاست تو مسیر پیاده روی زوار امام رضا موکب دارن و به اونها خدمات میدن.

امسال برای برپایی موکبشون به رسم هر سال داشتن آماده میشدن که خبر زلزله رو میشنون

پس از این جا به بعد داستان دیگه احتیاح به توضیح نداره...


خانم دکتر مقدسی و باقی دوستانشون با تخصص های مختلف چند روزی که به مردم خدمت رسانی میکنند.


آیدی اینستا:

@adamhayebohran


#زلزله 

#کرمانشاه

#قهرمان

#آدمهای_بحران

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۴
مسیح


وقتی راحت و خوش و خرم توی خونه کنار خانوادت نشستی و یک پیام همه چیز رو عوض میکنه.

«رهبری به ما گفته بیاید و ما گفتیم چشم»


این رو وقتی آوار برداری میکرد، به پیرمرد اهل روستای آب دانان گفت.

«اومدیم که خسته بشیم، کار دیگه ای نداریم»


علی اکبر شریفی 

از نیروهای قرارگاه خاتم سپاه تهران

بچه قم

سه تا بچه داشت و در جواب اینکه حال و روز اونا الان چطوره میگفت:

حالشون خوبه اینجا نیاز بیشتره

میگفت اصرار خانمم بود که برم.

مهندسی خونده و میگه:

به امید خدا اگه کمک های مردم و مسئولین برسه تا قبل سرما کار ساخت خونه ها رو شروع میکنیم


آیدی اینستا:

@adamhayebohran


#زلزله 

#کرمانشاه

#قهرمان

#آدمهای_بحران

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۰
مسیح

حوادث آدم ها را الک میکند

شناخت را سریع تر میکنند

و مرز مرد و نامرد را مثل مرزهای بین المللی قابل رویت و واضح نشان میدهد

در این دو روزه 

کف میدان بحران 

مردها خودشان را مثل خورشید تابان نشان دادند

و نامرد ها از پشت تریبون های کاغذی و مجازی

از پشت سنگر های تمام چوب بلوط

از داخل دفتر های مرمرین

و از پشت کت و شلوار های خاک ندیده

به این در و آن در زدند تا مرد شوند

ولی

مردها

را میان میدان میشناسند

مردها این نوارهای پررنگ ماشین های شخصیند

ماشین هایی با پلاک های متفاوت

با یک بنر ساده همدلی

با هرآنچه که داشته اند 

با هر آنچه که جمع کرده اند

و حالا جاده ی روستاهای دور دست را هم ترافیک کرده اند

مردها

این مردمان بزرگ و غیور و صبورند

اینهایی که با متانت و بزرگی سختی ها را تحمل میکنند و در ازای هر یک‌نانی که از مردم میرسد

صد بار تشکر میکنند و میگویند:

شرمنده محبت مردم شدیم

مردها

آن شیر زنان و شیرمردان روستایی هستند

که حتی با کمبود امکانات

وطن را به چند خبر سیاه نمی فروشند

مردها

بچه های ارتش و‌ سپاه و بسیج و هلال احمرند

همان هایی که در آوار برداری ها

موهای سیاهشان با خاک ها سفید شد

و لبخند های روحیه دهندشان یکی یکی در پس هر جنازه خشک‌شد ولی نگذاشت کمر مردم خم‌شود

مردها

همان هایی هستند که در گوشه گوشه بحران این خطه

نفس میزنند قربت الی الله

و خیالشان نیست از هجمه اجنبی و وطن فروش 

که آی مردم

نیست

نبود

بردند و ...

همانهایی که رسانه شان خداست

و خدا مهرشان را به دل این اهالی انداخته

خلاصه کلام اینکه

مردها را در میدان بشناسید

و نامردها را از پشت تریبون ها



#کرمانشاه

#زلزله

#مرد

#نامرد

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۲۲:۲۱
مسیح


تیشه ات را بردار فرهاد

این بار برای آوار برداشتن...








پ ن:

دیروز از پله ها آمدم پایین

خودم را به ماشین رساندم

تا نشستم راننده گفت:

شما هم‌ حس کردید؟

گفتم:

چی رو؟

گفت:

زلزله دیگه!

گفتم:

زلزله؟

همینطور که این را گفتم گوشی را از جیبم‌ درآوردم و تلگرام را باز کردم

کانال های خبری توی سر و کله خودشان میزدند و مدام عددشان بیشتر میشد

راننده هم پشت هم اسم شهر های زلزله زده را میگفت و من تند تند انگشتم را روی صفحه میلغزاندم تا پیام های بیشتری بخوانم

کرمانشاه کردستان اصفهان و ...

در عرض چند لحظه چک نکردن گوشی

نصف کشور را زلزله در نوردیده بود

و کرمانشاه به فاصله چند دقیقه، دیگر آن کرمانشاهی نبود که چند ماه قبل به آن سفر کرده بودم

.

زندگی همین است

به واسطه چند لحظه همه چیز را از تو می گیرد

همان چیزهایی را که چند لحظه قبل به تو داده بود

ولی تو

آنقدر سفت زندگی میکنی

که انگار مسافر چند صد ساله ای...

#کرمانشاه

#زلزله

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۲۲:۵۲
مسیح