icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است

واقعا هنوز هم تو دنیای مجازی ها
وبلاگ دوست داشتنی ترین چیزه

اینو منی که از تویتر تا فیس بوک و اینستا و ... داشتم میگم
بقیه هم تایید میکنند حتما



کاش میشد همه کوچ کنن به وبلاگ ها
کوچی که مثل کوچ روستایی ها به شهر ها بود
شهرها رو الکی بزرگ کرد و هزار و یک معضل آفرید

کاش میشد مهاجرت معکوس میکردن آدم ها به وبلاگ
به تعقل
به سمت حرفهای ریشه دار تر



خلاصه وبلاگی بمونید
۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۸
مسیح

+از بچگیت، با مادرت توافق کردیم. البته اسمش توافق نبود، جبر بود، اون بنده خدا هم چیزی نمی گفت. جبر ما اینطوری بود، بچه هر کاری داره با مادرشه. من وظیفم چیز دیگست. من جایگاه خودمو تو خونه داشتم. من اون کسی بودم که تو باید ازم میترسیدی، آخرین اسم که وقتی از زبون مادرت بیرون میومد، ساکت میشدی و از ترس دیگه آتیش نمی سوزوندی. همیشه فاصلم رو باهات حفط کردم. مادرت حرفای تو رو می آورد برام. یک وقتی اگه اجازه می خواستی، پول میخواستی، خراب کاری کرده بودی. هیچ وقت به خاطر مشکلات درسیت، نیومدم مدرسه. هیچ وقت به خاطر نمره های کارنامت، بغل نکردم که بخوام ببوسمت، هیچ وقت باهات بازی نکردم، هیچ‌وقت...

میدونی بابا، دست من نبود، من بزرگ شده ی نسلی بودم که بین باباها و بچه ها فاصله بود، نمیگم بد بود، نه نبود. ولی خوبم نبود. من فکر میکردم راه درست اینه. ولی نبود

اینو زمانی فهمیدم که برای اولین بار مادرت دیگه حرف تو رو پیش من نیاورد.

خودت اومدی

برگه رو گذاشتی جلوی من

هزار رنگ شدی

و با صدای لرزون گفتی میخوای بری جبهه 

باورت نمیشه بابا جان

ولی اون لحظه 

وقتی برای اولین بار این حالتو دیدم

حالم مثل زمانی شد که برای اولین بار مادرت رو دیدم

نمیگم عاشق شدم.. نه

منظورم اینکه مثل وقتی که مادرت رو دیدم، انگار دوباره داشتم یک چیز جدید رو تجربه میکردم

منگ شدم، انگار معادله درست چیده نشده بود

باید مادرت دوباره ازم میخواست

اما سریع خودمو جمع کردم

گفتم:

حالا کجا میخوای بری؟

گفتی دوکوهه اقاجون

گفتم:

درسات چی میشه پس؟

گفتی اونجا میخونم 

گفتم:

هزینه نداره که؟

گفتی نه

یه امضا زدم زیر کاغذ 

گفتی ممنون بابا

گفتم تو راهت به مادرت بگو چایی بده به من

گفتی چشم

یک کلام هم نگفتم که مواظب خودت باش، دلم برات تنگ میشه، آخه تو بری من چیکار کنم

باباجان، نگفتم! ولی به خدا تو دلم می گفتم. لعنت به فکری که تصور میکرد، پدری، یعنی مثل سنگ شدن، بروز ندادن، بیرون نریختن

روز اعزامت، همه تو حیاط بودن. مادر داد زد، داره میره اکبر آقا. اومدم تا دم در و داد زدم، خدا به همراش

ولی بابا، به خدا تو دلم موند بغلت کنم، بوت کنم و فشارت بدم، تا دم قطار باهم بریم و تو راه، مثل دوتا آدم بزرگ باهم‌ حرف بزنیم و بگم که چقدر مرد شدی بابا.

در حیاط که بسته شد

هول و ولای همه عالم افتاد تو دلم

چند لحظه بعد اومدم تو حیاط

درو باز کردم

ولی تو تو کوچه نبودی

مادرت گفت چی شده؟

گفتم هیچی، صدا شنیدم

ولی فکر کردم هنوز نرفتی

خواستم بغلت کنم 

بعد تو زیاد تو حیاط نشستم و فکر کردم

به همه گفتم به خاطر به هم پیچیدن حساب و کتاب دوکونه

ولی نبود، به خاطر تو بود

حسرت میخوردم

شب و روز

زنگ که میزدی، خودمو میزدم به اون راه ولی گوش تیز میکردم و همه صحبتهای مادر و خواهرت رو می شنیدم

دوست داشتم بپرم گوشی رو از دستشون بگیرم و بگم سلام بابااا کجایی مرد خونه

ولی نمیشد..

نسل... میخواستم وقتی بابا میشدی یه روز بکشمت کنار برات بگم اسیر نسلت نشو، مثل من نشو، مثل خودت باش

ولی تو به اونجای قصه نرسیدی

یه روز بهاری

تلفن زنگ خورد

مادرت اینا مجلس زنونه بودن

من بودم و و خونه

تلفن برداشتم

اولین باری بود که به خاطر کاری که کرده بودی، من پشت تلفن جواب میدادم

ولی این رسمش نبود. من جواب گوی سخت ترین کاری شدم که تو کردی، اونم برای اولین بار 

هیچ کس رو خبر نکردم، کتم رو پوشیدم

راه افتادم سمت معراج

مسئول اونجا گفت: پسرتو ببینی، میشناسی؟

گفتم: بله...

بعد بردنم به سرد خونه 

تو اونجا خوابیده بودی. چقدر اروم بودی بابا، چقدر بزرگ شده بودی بابا

گفت: همینه پدر جان؟

گفتم: به جز جای ترکشاش، خودشه

رفت، تا یکم تنها باشم

هیچ کس اونجا نبود، نسلم رو کنار زدم، یک بار برای همیشه

بغلت کردم!!

دوباره یه حس جدید

چقدر خوب بود بابا

باز چقدر حسرت خوردم

مرد شور این همه فاصله رو ببرن

تمام این سالها، به جز بچگیات، فاصله مون هیچ وقت کمتر از سی سانت نشد بود

مسئول معراج که برگشت، سریع و وحشت زده من رو از روی سینه تو بلند کرد

گفت حاج آقا به فکر خودت باش، یکم اروم باش خدا صبرت بده

به خودم اومدم دیدم صورتم خیس آبه، کلی جیغ زده بودم و موهام پریشونه

معجزه کردی پسرم، دیر بود ولی کار از کار نگذشته بود

بعد خاک سپاری و همه اون مراسمات معمول، عهد کردم هر صحبتی که باهم نکردیم رو اینجا بکنم، پیش قابت، پیش تو

_بابا

+جان بابا؟

_پدر شدن خیلی سخته..خوب شد به من نرسید

+آره بابا، خیلی سخته...

_بابا

+جان بابا؟

_همیشه دوست داشتم مثل تو بشم، برای همینم خدا گذاشت شهید بشم

+(بغض پدر)





پ ن:
عکس پست

پ ن:

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

وصف حال پدرای مظلوم شهدا

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۷
مسیح

تا حالا شده یه نفر بیاد بهتون بگه

فلانی!! بهمانی فلان کار رو کرده! (که از قضا گویا کار خوبی هم بوده)

بعد شما بگید:

فلانی؟؟؟! عمررررا منو دست انداختی؟


حالا اگر فلانی زن باشه، اون رو یک آدمی در نظر بگیریم که حجاب درستی نداره، اهل سرخاب و سفید اب و چنتا کار خارج عرف و بعضا گناه طور دیگه

یا اگر مرد باشه از اون آدما .... در نظر بگیریم

چرا باید تعجب کنیم که فلان کار رو کرده؟


این داستا زندگی بیشتر ماهاست، حالا شاید به گل درشتی مثال بالا نباشیم، ولی دست پایین ترش هستیم

ماها گاهی تو زندگیمون قصد میکنیم کارهایی رو انجام بدیم که اصلا به لیست اعمالمون نمیخوره

مثل خودم من

من نمازهای واجبیم رو با تاخیر و بعضا قضا میخونم بعد یک دفعه کلید میکنم روی یک نماز مستحبی که الا و بلا باید بخونمش!

آیا این بده؟

نمیشه گفت بده

ولی میدونید مثالش مثل چیه؟


اینکه شما پراید داشته باشید، و برای چند وقت بخواید موتور یه ماشین سطح بالا رو روش سوار کنید

حالا چی میشه

شما روی ماشین موتور باکیفتی رو سوار کردید، شکی هم توش نیست

اما این موتور روی پراید جواب نمیده..

بعد طرف میره پیش مشاور مذهبی میگه حاج آقا به خدا نماز فلان خوندم، دعای بهمان خوندم، کربلا رفتم و ... ولی نمیدونم چرا درست نمیشه

بعد تهش درمیاد، واجبات رو انجام نمیده

موتور رو ارتقاء دادی باید بدنه رو هم بالا ببری، لاستیکا رو بهتر کنی، شاسی کشی ماشین رو کلا به هم بریزی، کمک هات رو تقویت کنی و کلی کار دیگه

یعنی، ماشینت رو باید عوض کنی

حالا یکی هم پیدا میشه این وسط میگه، آقا موتور بنزه!! میگی نخرم؟؟ نندازم رو ماشینم؟

چرا آقا بگیر، ولی باید بقیه ماشین رو بریزی بهم تا اون جواب بده، والا پولت رو هدر دادی


شما نماز اول وقتت رو بخون درست و حسابی، در دهنت رو بگیر غیبت نکن، مواظب چشماتم باش، حالا تنگش اعمال مستحبی رو هم بزن، ببین چه گوله کنی!









پ ن:

به خدا پست رو با خودم بودم، گفتم شاید شما هم بشنوید بد نباشه

پ ن:

ما آدما کلا دنبال قرصیم

به پیشگیری و روند درمان اعتقاد نداریم

همش دنبال یه قرصیم که نیم ساعته حلش کنه

بعد مثل نقل و نبات قرص رو میندازیم بالا، هی اثر گذاریشون کم میشه، بعد ما هی یه پله میریم بالاتر، درحالی که مریضی درمان نمیشه

تو مسایل دینی هم همینطور

دنبال قرص بخشیده شدن گناه ها

قرص باز شدن گره ها

قرص عاقبت به خیری

قرص شهادت

قرص سعادت و ...

تعارف که نداریم

درسته شب قدر از جلوه های رحمت خداست و آدم حالش جا میاد میبینه همه جا مراسمات اینقدر شلوغ و با شکوه برگزار میشه

ولی خودمونیم، جمعیت رو میبینی یک قیافه هایی توشونه، یا آدمه رو میشناسی میدونی چه آدمیه، میاد شب قدر

دنبال قرص بخشش

بعد میدونی چی میشه؟

اصلا خدا هم میبخشتش، ولی چون مشکل ریشه ای حل نمیشه، یه ماه بعد باز ظرف گناه پر پره

دقیقا مثل مسکن ها

درد رو آروم میکنه! ولی برای مدت محدود

دوباره بعدش باز درد و درد و درد...

پ ن:

خب دیگه من از منبر میام پایین :)

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۳
مسیح

بی مقدمه

🌷عیدتون مبارک🌷


ان شا الله سال پر خیر و برکتی داشته باشید
پر از خبرهای خوب
دست پر باشید جلوی امام زمان
زیر سایه ولایتشون زندگی کنید
حضور سید علی رو هم گرم تر از قبل حس کنید
و ان شا الله...
امسال دیگه سال تموم شدن دوریمون از حجه ابن الحسن باشه


ان شا الله سال 96 پر تلاش تر برای انقلاب باشیم
جنس ایرانی بیشتر بخریم
از برند بازی بیشتر دوری کنیم
کمتر اسراف کنیم
بیشتر قناعت کنیم
ساده زیست تر باشیم
انقلابی تر باشیم
استکبار ستیر تر باشیم
چشمامون رو بیشتر باز کنیم
 و کلی چیز دیگه


خلاصه سال نوتون مبارک

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۵۰
مسیح


مادر بشی که چی بشه؟

که کلی درد و رنج تحمل کنی تا بچه به دنیا بیاد؟

که تو این مدت همه به فکرت باشن چون بچه تو شکمته؟

بعد حالا تازه به دنیا هم اومد

تمام سیستم بدنت بریزه بهم؟

که تازه اول مصیبت هات باشه؟

که چرا زرد شد؟ که چرا شیر نمیگیره؟ که باید چیکار کنم وقتی میگه ننههه، یا چشه وقتی میگه عههه، یا بعضی شبها وقتی از شدت زجه کبود میشه علت چیه؟ مگه شما پیش گویی که بدونی ؟

بعد حالا همه این چیزا رو فهمیدی، باید همش رو بریزی دور 

چون تازه دوره جدیدش رسیده

چرا لثش میخاره، کم کم داره پا میگیره، چهار دست و پا میره، یه وقت جایی نخوره، زخم نشه دست و بالش، اگه چهار دست و پا بره، بترسی که نخوره جایی، اگر نره غصه بخوری که چرا بچم حرکت نمیکنه، اگر راه بیفته و ورجه وورجه کنه، باید پاشی مثل مراقب ثانیه به ثانیه دنبالش باشی، اگر دیر راه بیفته، ماتم بگیری که بچم مریضه، بی حاله

بعد تازه وقتی راه میره هربار که بخوره زمین محکم رو دستت بزنی که آخ مادرت بمیره ، آخ خدا مرگم بده، بعد نگاه کنی ببینی دست تو سرخ شده ولی بچه سالمه، بعد بگی الحمدلله، فکرشو بکن!

بعد حالا زبون افتاده، ولی زبون آدم نیست که، باید بشی مترجم زبان ناشناخته، ماما اماتیز، خدایا اماتیز چیه؟ بعد چند ساعت که گرفتیش تو خونه چرخوندیش و کلی غر زد و گریه کرد، بفهمی که اسمارتیز میخواد!

حالا زبونش باز شده، هی سوال میکنه، از درز در تا رنگ سقف، همه رو هم باید بلد باشی، والا ناراحت میشه 

ناهار درست کنی، بشقاب اونو بکشی بعد ببینی برای خودت کم اومد، خیلی شیک بگی، اصلا میلم به غذا نمیاد امروز..

مدرسش شروع میشه، بدو لباسشو بگیر, وسایل بخر، صبح با مکافات بیدارش کن، نازشو بکش، خودت خوابت میاد شدید ولی خب بچه مدرسش دیر میشه، ببرش مدرسه, مثلا وقتت باز میشه ولی خب بیاد خونه ناهار میخواد! تازه اومده خونه بدو مشقا رو بنویسه

رفت دانشگاه، تمام هول و ولای کنکورش برای تو بود، پولشم با جیب باباش، تازه دلهره بیفته به جونت، با کی میره با کی میاد، خراب نشه، بزرگ‌شده و مدرن ولی میخوای سعی کنی باهاش همراه باشی

حالا درس خونده کار نداره، باز دلهره  

میخواد عروسی کنه، دلشوره. با کی خوشبخت میشه، عروسی،جهاز، خونه و ..

عروسی کردن، بچه‌دار شدن. بچه داری بلد نیستن که، باید دوباره آستین بزنی بالا و بچه داری کنی. بچه بچت رو هم باید تو بزرگ کنی..

با پولاشون زندگی نمیچرخه که، باید ساپورتشون کنی

هی به هر دلیلی میان بچه رو میذارن پیشت که مثلا باهم تنها باشیم، باید پا بند خونه بشی

و ....

این همه سختی بکشی که چی بشه؟

اصلا مادر بشی که چی بشه؟




پ ن:

روزت مبارک مادرم

روزتون مبارک مادرا

پ ن:

#قاب_ماندگار #فراخوان_عکس_خانه_تکانی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۸
مسیح
یه سالی مثل یه خونه به دوش تو مسیر اندیمشک تهران تو 25 روز دوبار میری و برمیگردی
یه سالی هم مثل الان
پشت سیستم نشستی
و داری فکر میکنی که چرا دو سال این ایام تو تهرانی و هیچ راه و منفذی به قطار تهران اندیمشک نداری



زندگی مثل راه رفتن روی دریاچه ی یخ زدست
یه جا پاتو اشتباه بذاری
ترک میفته به همه جا
و بعضی جا ها رو نابود میکنه








پ ن:
فتج المبین
غروبا
روی تپه مشرف به دشت
موقع زیارت عاشورای بچه ها
تو رو خدا جای منم خالی کن
صبح ها
وقتی بچه ها بعد نماز صبح
دعای عهد میخونن
جای منم خالی کن
صبحگاه
وقتی چوب تدبیر دست فرماندست
و بچه ها دور تا دور میدون میدوند
جای منم خالی کن
وقت ناهار
وقتی با بچه ها با دست دهن هم غذا میذارن
جای منم خالی کن
شب
وقتی سر شستن دستشویی ها تو خستگی دعواست
جای منم خالی کن
بعد شام
تو هیات هر شب رینگی ها
وقتی هر شب روضه حضرت فاطمه برپاست
جای منم خالی کن
نصفه شبای شب زنده داری
جای منم خالی کن
فتح المبین
جای منم خالی کن..
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۴۶
مسیح


+اووووووه کو تا بیاد حالا چقد هوولیی :)

_نمیتونم اروم بگیریم خورد خورد دارم براش میدوزم، تا بیاد ارومم میکنه



+وای چقدر خوب بافتی! من هر سری سر میندازم ولی حوصلم نمیشه، یکی از این سرهمی ها برای منم بباااف!

_خب میلتو بیار اینجا کنار هم خورد خورد بباف



+مامان جا بدو بیا بدو، بیا ببینم این کلاه اندازت هست یا نه

_رنگشو دوست ندارم مامان بچگونس من بزرگ شدم

+خب باشه رنگشو عوض میکنم



+تا اینو نبافتم پاتو بیرون نمیذاریا!

_وا مامان! چرا تهدید میکنی؟:))

+برای اینکه سری پیش چش سفیدی کردی رفتی سینه پهلو برگشتی 

_چشم



+چه میکنی با این چشمات مادر من؟

_برای قاب قدرته، هی نور میزنه این عکس رنگش میپره حیفه بچم..




پ ن:

#قاب_ماندگار

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۵۷
مسیح



اگر یک خواهر زاده یا برادر زاده داشته باشید که اتفاقا مادربزرگش را خیلی دوست داشته باشد
گاهی میتوانید اذیتش کنید
مثلا وقتی خودش را در آغوش مادربزرگش پرت کرده و به اصطلاح لوس بازی میکند
زود به سمت مادر بروید و بگویید:
مامان منه!
اوهم حتما با عصبانیت میگوید:
نه خیرم مامان منه
باز شما می گویید
و باز اون میگوید
نه مال منه
الغرض
وقتی به سیدی میرسم که وقت صحبت به حضرت فاطمه میرسد و میگوید:
مادر ما سادات
زود وسط صحبتش می آیم میگویم:
مادر من هم هست!
صدای درون ذهنم اما با همان لحن کودکانه میگوید:
نه خیر، مامان منم هست
مادر
محتاج دعای شما







پ ن:
پسر کوچکش رسید از راه
گفت:آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر،گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم
پ ن:
#قاب_ماندگار
پ ن:
جوان ننه قد کمان ننه

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۶
مسیح

یه روز یه نفر پیدا میشه
یه فیلم جنگی میسازه که توش
رزمندش گرفتاره طلاق زنشه و شب عملیات در گیر اونه
فرمانده دسته متهم به کودک آزاریه
اون ور خانواده یه رزمنده به خاطر فقر مالی و نبود مرد بالاسرش دچار بزه اجتماعی
یه مادر به خاطر شهید شدن بچش دیوونه شده و به نظام فحش میده
آخر فیلم هم یه گردان با وجود مخالفت نظام
تو میدون جنگ ، جنگ رو تعطیل میکنه و میگه من حاضر نیستم هم نوعم سر جاه طلبی بکشم و گردان رو عقب میکشه
از درون جبهه ها حرکتی راه میفته تا به این جنگ خاتمه بدن و سعی میکنن تا فشار به بالا سریا جنگ رو تموم کنن و با صلح خوبی خوشی کنار هم زندگی کنن
تو سکانس آخر هم
وقتی شخصیت اول بعد چند سال برای گردش با بچش به بام تهران رفته
بچش میگه:
پدر کاش میشد این شهر رو کوبید و دوباره ساخت
و پدر میگه:
پسرم یه بار سی سال قبل کوبیدن و ساختن و این شد
شاید اینجوری
با موضوع دفاع مقدس
توانستیم اسکار بگیریم
و بعد فکرش را بکنید
مسئول سینمایی وقت پشت تریبون بیاید و بگوید:
خوشبختانه شاهد هستیم که
فیلم سازان غیور ما با تعهدی مثال زدنی و پایبندی به ارمان های اسلام و انقلاب فیلمی ساختند که در جهان درخشیده و حالا جایزه اسکار رو برای ایران و ایرانی به ارمغان آورده.








پ ن:
میشه
فقط یکم تلاش
و مقداری دیاثت میخواد
و البته سرمایه گذاری خارجی

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۷
مسیح



#قاب_ماندگار 

ما دست به ماشه هستیم 

اما حواسمان خارج میدان است...

و این 

مفت هم نمی ارزد..


#شهید_محمد_رضا_محرابی

فرزند: اسفندیار 

2-103-40





پ ن:

میگفت وسط درگیری های فتنه، وقتی ما پنج نفر بودیم با دو موتور و خیلی سخت گیر افتاده بودیم

نگاهم افتاد آن دست خیابان دیدم یک گروه جوان، هر نفر یک تریل، با لباس های کماندو و عینک های نظامی آمریکایی و پوتین های کورتکس و ... رسیده اند و مستقر شدند

با بچه ها خوشحال خودمان را رساندیم بهشان

گفتم: دمتون گرم ما منطقه رو میشناسیم علی کنید پشت ما بیاین

چنتا گاز محکم دادند که یعنی حله بریم

یک دفعه از دو خیابان بیست سی نفری جلو آمدند

من گفتم: آقا علی علی 

ما دو موتور هندی گازش را گرفتیم و رفتیم وسط میدان

مشت اول را که خوردیم پشت را نگاه کردیم 

دیدیم همه در رفتند

پ ن:

سربازی به جگر است و حواس جمع

والا الله اکبر در جای خودش مدرن ترین سلاح است.

پ ن:

آقا جان 

ببخشید که اینطور هستیم

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۱
مسیح