icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است

آرزو بر دلش مانده بود تا با پسرش به کربلا بیاید، او پشت ویلچرش را بگیرد و ببرتش حرم، توی بین الحرمین با هم بنشینند، پسرش دم بگیرد، برایش زیارت عاشورا بخواند، ناحیه بخواند، بعد او را ببرد نجف، مسجد کوفه، سهله، او را ببرد کاظمین اگر شد سامرا

ولی تمام این ها روی کاغذ رویایی بیش نبود 

پسر او سالها پیش برای بازگشایی راه همین کربلا جانش را فدا کرده بود.

خسته بود زانو درد امانش را بریده بود. دست به کمر آرام آرام در میان شلوغی جمعیت پشت به حرم سیدالشهدا به اسکانشان باز می گشت.

نا گهان صدا محیط را پر کرد، کاروانی بزرگ نوحه خوان به سمت حرم می آمدند، یک توده پر فشار جمعیت 

مادر از شدت صداها سر بر آورد و دست را روی چشمانش سایه بان کرد

چه نوحه غریبی:

اگر کشتن چرا آبت ندادن ...

مرتضی همیشه آخر هیات مسئول خواندن این دم بود. 

توده جمعیت همینطور جلو می آمد تا مادر را در خود غرق کند.

حالا مادر روبروی توده جمعیت است و ما از پشت شانه های او جمعیت را میبینیم.

ناگهان میانه جمعیت شکافته میشود.

دست پسری یک چوب بلند است با یک مساحت مستطیل شکل روی آن.

حالا ستون جلویی جمعیت به مادر رسیده

تصویر مرتضی است و گویی کسی به نیابت از او آمده‌.

حالا مادر میان حلقه سینه زنان کاروان افتاده، بی آنکه اعضای کاروان بدانند او صاحب آن عکس روی چوب است.

مادر به آرزویش رسیده

مرتضی روی چوب مقابل اربابش نوحه میخواند و مادر به سینه میزند... 




پ ن:

این مسئله نیابت در اربعین مسئله پر برکت و درست و دقیقی است.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۳
مسیح

دی یا لوگ:

یه سری افراد هم هستند

فضای مجازیشون پر پست های عاشقانه ی کشدارو و توصیفات روی محبوبانشونو و شکست های عشقیشون و پست های به در بگو دیوار بشنوست و خجالت اوره

بعد میگن ای کاش جایی بود آزادانه حرفهایمان را میزدیم...

یکی هم اومده زیرش گفته 

آری ای کاش قضاوت نکنیم...



پ ن:

نسل جدید و وحشتناکی از جامعه مذهبی در آینده خواهیم دید

که دود از کله همه مان بلند خواهد کرد...

هر چند که شمه هایی از آن را این روزها هم میتوانید ببینید.

پ ن:

گلوله برفی که چند سال پیش بودنش را متوجه نشدیم آرام آرام بهمن میشود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۲
مسیح

گاهی وقتها وضعیت آدم 

میشه مثل پسر بچه ای که تو این سرمای هوا کنار خیابون چمباتمه زده 

و‌ کسی از کنارش رد میشه یه اسکناس ده هزاری بهش میده

ده هزار که سهله، تو اون لحظه یه چک یک میلیونی هم نمی تونه از سوز سرما کم کنه.



پ ن:

امروز بیرون یک لحظه یاد کارتون خواب ها افتادم، تا مغز استخوانم یخ زد...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۶
مسیح

بچه ی دو سه ساله ای داشت، در این مدت تا صدای زنگ ایمو در می آمد، می پرید پشت و تلفن و تا چهره دخترش نمایان میشد از خود بی خود میشد و شروع میکرد به شکلم در آوردن و بچه گانه صحبت کردن.

خیلی اذیتش میکردم و سر این موضوع با او شوخی میکردم، گاهی ادایش را در می آوردم.

یک سری وقتی با ایمو با مادرم تماس گرفتم یک دفعه دیدم دوتا لپ های یاسمین زهرا تصویر را پر کرده

یک دفعه از خود بی خود شدم و بلند با لحنی بچه گانه گفتم:

سلااااااام یاسمین 

گل از گل چهره ام شکفته بود و لبخند کش داری داشتم، بعد نازنین زهرا هم وارد تصویر شد، مدتی با همین حالت مکالمه کردم

تماس که تمام شد گفت من برای بچم این کارارو میکردم تو برای خواهر زاده


خدایا بعد ها وقتی همسر و فرزندی داشتم

اگر قرار است مرا با این دو امتحان کنی

تو را به خودت قسم، ظرفیتش راهم بده

امتحان خیلی سختیست...




پ ن:

توی مدت کربلا بودنمان با او، کلی حسودیم شد که من چرا یک دختر ندارم که پشت تلفن کلی برایش ادا در بیاورم و ...

:)

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۵
مسیح

روزهای اول در کربلا در یک ساعت های مشخصی از روز یک دفعه صدای موسیقی سریال یوسف بلند میشد. از علاقه ی عجیب عراقی ها به سریال یوسف خبر داشتم برای همین هر وقت می شنیدم میگفتم شاید صدای نمایشیست، یا موکبی یا نمیدانم صدای حسینیه ای

اما وقتی تعداد بلند شدن این صدا در روز زیاد شد و در همه جا شنیده میشد به شدت کنجکاو شدم که بفهمم این صدای چیست!

از هر کسی هم پرسیدم جوابی نداشت

روز های آخر وقتی داشتیم از خیابان های پشت حرم رد میشدیم یک دفعه صدایش را خیلی واضح و بلند شنیدم

سریع سر چرخاندم و دنبال صدا گشتم

صدا از یک کامیون می آمد

کامیون گاز که برای توزیع آن وارد محله ها میشد :|

یک جورهایی مثل آن صحنه ای که یوسف به پدرش می رسید یعنی یک همچین رابطه ای

فکرش را هم نمی کردم منشا صدا این باشد

نفوذ فرهنگی حتی تا کامیون حمل گاز در عراق

روح مرحوم سلحشور شاد 

:)

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۰
مسیح


هواپیما که به زمین نشست، وقتی داشتم روی سطح شیب دار مارپیچ فرودگاه بالا میرفتم

بغض بیخ گلویم را گرفت


پ ن:

متاسفانه زنده ام

پ ن:

خوشا به حال خیالی که در حرم مانده

و هرچه خاطره دارد از آن حرم دارد

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۰
مسیح
یکی دو روز قبل از شروع دهه اول محرم امسال، وقتی داشتم کم کم ست لباس محرم را از بقچه ها در می آوردم. هر چه دنبال شال مشکی چند ساله ام گشتم پیدا نشد.
به مادر گفتم باز انگار این جن پنهان داخل خانه ما روی بساط ما زوم کرده :) بقچه لباس گرم ها، کمد حیاط خلوت، کمد اتاق خودم، بقچه چفیه ها و خورده ریز ها هیچ کدام هیچ اثری از شال مشکی من نداشتند
فردایش وقتی روی مبل آماده و لباس پوشیده منتظر زنگ کسی بودم تا جنگی به سمت هیات راه بیفتم، یک دفعه انگار یک فلاش بک در ذهن من خورد:

((مرز مهران، دو سه روز بعد از اربعین، وقتی خسته و کوفته به مرز ایران رسیده بودیم و حاضر بودیم خاک ایران را سرمه چشم کنیم (از لحاظ امکانات و راحتی و امنیت) اذان شد و با حسین گفتیم نماز را بخوانیم و بعد برویم سراغ ماشین.
وضو گرفتیم ورفتیم داخل سوله بزرگی که در مرز بود و موکت شده بود. ایستادیم به نماز خواندن، در میان نماز دوم من زن نسبتا جوانی به حسین نزدیک شد و شروع به صحبت کرد که الان پنج روز است که در مرز مانده و شوهرش تا شهر مهران رفته است برای کاری و برمیگردد و میپرسید که اگر این چیزها را نداشته باشیم میگذارند که رد شویم و الان اساسا در عراق خبری هست یا نه. نماز تمام شد و دیدم بچه ی بی حالی هم روی پا دارد.
هر چه میگفتیم خانم تمام شد! الان عراق خبری نیست! موکب ها جمع شده، باید هتل بگیرید و .... به کتش نمیرفت و میگفت باید برویم، نذر است.
و بعد اشاره کرد به حال بچه اش که یک پسر زیبا و به اصطلاح ناز بود.
حسین هم نماز را خواند و وقتی داشت سلام میداد من کمی مشغول بازی با بچه بودم، و برای بازی شالم را انداختم دور گردنش
چند لحظه بعد مادرش با تلفنی از جا پرید و خداحافظی کرد و کمی دور شد.
شالم گردن پسرک جا ماند. فاصله کم بود میتوانستم بروم و بگیرم و اما حس کردم انگار رسالت آن شال برای من تمام شده. شاید بنا به این بوده که شال عزا و اشک من حالا روی دوش آن پسرک باشد.
پیش خودم گفتم مبارکش باشد.
پاشنه کفش را ور کشیدم و راه افتادیم.))

یک دفعه روی مبل گفتم، مامان دیگه نگرد یادم افتاد چی شده.
چند روز بعد وفتی از بیرون به خانه برگشتم، دیدم یک شال نو روی تخت من دراز کشیده.




پ ن:
برخی از بزرگان و عرفا دستمال اشکی داشتند مخصوصا برای اشک، که بعد از مرگ نیز وصیت داشتند با آن ها دفن شود. یک جورهایی دستمال آبرو بوده.
عادت بدی نیست اگر ماهم داشته باشیم.
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۸
مسیح

پشت مرز مهران، شلوغی های چند روز مانده به اربعین، گیت پاسپورت ها، مرز ایران و عراق

(مادر، نرگس را محکم به آغوش چسبانده و با چشمانش خیلی نگران، رفت و آمد ها و ازدحام گیت پاسپورت و ویزا را می نگرد، نرگس لقمه ای نان و تخم و مرغ که عقب تر از ایستگاه صلواتی گرفته اند به چنگ دارد و هر از چند گاهی گازی به آن میزند)

_مامان، تا کی باید اینجا بشینیم؟

+خیلی طول نمی کشه، یکم دیگه باید منتظر باشیم

_آخه خیلی شد...

+بهانه نگیر نرگس، مگه گشنت نبود؟ خب بخور اون نون و تخم مرغ رو 

_نون تخم مرغ دوست ندارم..

+چیزی جز این نداریم بخور سیر بشی..

(صدای همهمه و شلوغی کل مرز را گرفته،مردم اسم همدیگر را صدا می زنند تا کنار هم باشند، صدای صلوات، صدای مداحی در حال پخش میثم مطیعی، صدای پلیس که داد میزند عقب تر!! پری اما هنوز نگران رفتار گیت هارا زیر نظر گرفته)

_پری

+بله؟

_چرا داریم میریم؟ هیچکی اونجا نمیشناسیم...

+مگه اینجا کسی رو داریم مامان جان؟

_نه ولی خب اونجا...

+اونجا یه آشنا داریم نرگس

_کی؟؟

(پری خیلی سریع خاطرات چند ماه سخت گذشته را مرور میکند، چندی ماهی که‌ بعد مرگ همسر و از دست دادن خانه و سر پناه و نداشتن پول و غذا، به سختی چند سال گذشت)

+فکرشو بکن نرگس، داریم میریم جایی که برای چند روز دیگه لازم نیست غصه جا برای شب خوابیدن داشته باشیم، کلی دنبال چیزی برای خوردن بگردیم! لازم نیست التماس کسی رو بکنیم، میتونیم کلی چایی گرم بخوریم! کسی بهمون نگه چرا اینجا نشستید، کلی باهم قدم بزنیم، کلی آدم مهربون ببینیم، عالیه نرگس مگه نه؟؟

_همچین جایی وجود داره پری؟

+آره! معلومه که داره

_تو از کجا میدونی؟

+من و پدرت پنج سال پیش قبل از اینکه به دنیا بیای رفتیم اونجا

(ازدهام آدم های بی پاسپورت و ویزا زیاد شده، و کم کم تشکیل یک توده بزرگ را میدهد، این توده به صف پشت گیت فشار می آورد و کار را مختل کرده، چشمان پری برقی میزند و سریع نرگس را بلند میکند و تنها ساکشان را بر میدارد)

+پاشو مامان! پاشو نرگس وقتشه!

_یعنی راسی راسی داریم میریم؟

+آره مادر فقط مامانی محکم منو بچسب محکمه محکم

(پری با ساکی به دست و دستی به نرگس با شتاب خود را به سیل جمعیت میسپارد، فشار زیاد داد نرگس را در می آورد و گریه او راه می افتد، پری با دندان چادر خود را محکم گرفته، جمعیت با تکرار نوایی هربار قدرت میگیرد و موجی به سمت گیت میدهد، سرباز ها. تمام تلاششان را میکنند تا جلوی جمعیت را بگیرند)

_ماماااان ماماان

+طاقت بیار نرگس، الان میریم مادر

_نمیتونمم

+یادته میگفتم یکی اونجا مارو میشناسه نرگس!

_کی؟؟ آییی

+یه آقایی که الان مردم دارن همه اسمشو میگن، گووش کن!!

(جمعیت هربار لبیک یا حسین میگوید و موج محکمی به گیت میزند، یکی دو موج بعد، گیت فتح میشود، جمعیت به آن سمت مرز سرازیر می‌شوند، این لشکر آن سمت نیز مهاری نخواهد داشت. چند متر آن ور تر پری، نرگس را بقل کرده و دست و پایش را میمالد، پری میخندد، نرگس نیز هم، بعد پری و نرگس دوان دوان تا گیت عراق میروند و در سیل جمعیت گم میشوند. میزبان آن سوی فنس ها منتظر آن هاست. میزبانی که حداقل چند روز آن ها را از غم دنیا رها میکند)





پ ن:

حضرب ارباب

عشق علیه السلام 

پ ن:

جانم به فدات

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۵
مسیح

تصور من این است که

یکی از آیتم های تقوا از میان آیتم های بیشمارش 

احترام به طرف مقابل و برخورد درست و تفکر به حرفهای فرد روبرو بدون توجه به سن اوست

چه بزرگتر از خود چه کوچک تر، مخصوصا کوچک تر

از ده تا صد سال

ابن مسئله به شدت با نمودار سن آدم ها رابطه مستقیم دارد

هر چه سن طرف مقابل پایین تر از خود فرد می آید، شخص انگار دیگر فرد را نمی بیند

حرف او را نمی شوند

و فکر میکند با موجودی دون بحث میکند غافل از اینکه حرف حق زدن و تفکر کردن و اظهار نظر کردن، در صورت عملکرد صحیح ربطی به سن ندارد

این مورد به شدت در محیط های کاری حس می شود.

کسی که که فارغ از این موضوع به انسان بودن فردی احترام بگذارد به نظرم یکی از آیتم های تقوا را دارد.





پ ن:

ترجیح میدم به صورت مصداقی وارد بحث نشم، مفهوم رو در نظر داشته باشیم 

پ ن:

تعصب روی سن یک جورهایی مثل نژاد پرستیست.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۱
مسیح

خواهرم داشت از ساختمان ما پایین می آمد

کفشش مناسب نبود روی پله ها زمین خورد

آوردنش توی اتاق ما درد داشت و روی محل کوفتگی یخ گذاشتند

دخترانش بی تابی میکردند

بعد تصمیم گرفتند که او را ببرند احتیاطا یک عکس بگیریند.

مادرم داشت کمک میکرد که بلند شود 

که ناگهان یاسمین زهرا با بی تابی شروع کرد به داد زدن:

به مامانم کمک کنید به مامانم کمک کنید


خدایا این وقت شبی وقت روضه است؟..

یاسمین الان وقت روضه خواندن بود دایی جان؟

که یک دفعه مارا ببری کربلا و پشت در

پناه بر خدا...

پناه بر خدا...

پناه بر خدا...




پ ن:

خیلی آرام مینویسم شما هم اصلا نخوانیدش

به فدای مادری که کسی برای بلند شدن یاری اش نکرد....

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۷
مسیح