icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است



ما آدم های اهل کاری بودیم
نه از این سایه دوست ها
نه از این تنبل های فربه
مردهایمان از صبح علی الطلوع میجنگیدن تا بوق سگ
و شب ها هم بعضی هایشان نعششان را به خانه می آوردند
بعضی هایشان حتی نعششان هم به خانه نمی رسید
زن هایمان در خانه، راه را بر نرفتن ها میبستند
زخم ها را تیمار میکردند 
و صبح علی الطلوع باز بقچه را دم درب تحویل مرد ها میدادند
اما یک شب
میان خواب ها
آفت به شهر زد
صبح وقتی مرد های شهر رزم جامه می‌پوشیدند و زنهای شهر بقچه ها را می بستند
زیر لب آرام بهم گفتند:
تا کی؟
و بعد از هم خداحافظی کردند و از خانه بیرون زدند
«تا کی» مثل یک ویروس تا آخر روز در ذهن همه تکثیر شد
در میدان نبرد هرکس به دیگری می‌رسید، آرام زیر لب می‌پرسید:
تا کی؟
آن دیگری هم شانه بالا می انداخت..
فردای آن روز هیچ‌کس صبح‌ الطلوع بیدار نشد
نه بقچه ای به دست مردی رسید
و نه مردی بعد از صلاة صبح‌ پتو را کنار زد تا برخیزد
ویروس «تا کی» تا مغز استخوان مردم شهر پیش رفته بود.
زنهای شهر دور هم جمع شدند و گفتند:
تا کی بقچه بستن و زخم تیمار کردن و از خواب زدن؟
و مرد های شهر گفتند:
تا کی جنگیدن و دمی آرام نداشتن و زخم خوردن؟
پسرها گفتند:
تا کی مثل پدر بودن و مهر ندیدن و زندگی نکردن!
دخترها گفتند:
تا کی مثل مادر بودن و خانه ماندن و زخم بستن!
و بعد شهر نا پدید شد
ویروس «تا کی» شهر را بلعید
چند سال بعد
مردهای جنگی
و زن های بقچه دهنده و تیمار کننده
افسانه‌ها شدند
و بچه‌ها با کراهت از آن دوران گفتند
ویروس «تا کی» لباس عوض کرد و سبک زندگی شد
مرد های کاری مردند
و زنهای بقچه دهنده و تیمار کننده تکفیر شدند
دیگر هیچ وقت، صبح الطلوع چراغی در شهر روشن نشد...




پ ن:
+تا کی؟
_تا ظهور حضرت حجّت...
پ ن:
گرفتار سرطان «تا کی» نشویم..
پ ن:
#قاب_ماندگار
پاسدار
#شهید_امیر_علی_عبدی
نام پدر: ابراهیم
گلزار شهدای وادی الرحمة تبریز
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۵۶
مسیح


کارش گره خورده بود

گفتند:

اگر نذر کنی، احتمال باز شدن گره ات خیلی زیاد است 

دست در جیب هایش برد

دریغ از پولی سیاه

بادی وزید

و نخ بادکنک ها را کشید و دستش را تکان داد 

نگاهی به انتهای نخ کرد

بادکنک ها را دید

همه داراییش که‌ به یک نخ بند بود

چشمانش بست

چند لحظه تامل کرد

نخ را رها کرد

و رفت




پ ن:

#کربلا / نیمه شعبان

که دلم خیلی برایش تنگ شده

پ ن:

زود زود بطلب آقا جان

پ ن:

#صداهاصداها

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۶
مسیح


تجربه تاریخی میگوید

همیشه یک فرد یا گروه چیزی را خلق میکنند

و همیشه فرد یا گروهی دیگر در نقطه ای متفاوت هستند که آن را حتی از خالقانش خیلی بیشتر جدی بگیرند و مقدسش کنند

مثلا :

روشنفکری را گروهی برای اهدافی مشخص پایه گذاشتند

اما کیلومتر ها دور تر یعنی در ایران گروهی آنقدر جدیش گرفتند که در آن غرق شدند

یا مثلاً

چهل سال پیش به رهبری پیر جماران مردم ایران برای آرمان هایشان انقلاب اسلامی را برپا میکنند

اما امروزه 

فرد یا گروه هایی در کیلومتر ها دورتر آن را جدی میگیرند و به آن به چشم نقشه راه نگاه میکنند.


نمیدانم این خاصیت مخلوقات است

یا کفران خالق ها

اما هرچه که هست

کاریکاتور محشریست...




پ ن:

به نظرم اینکه حتی برای این ظلم بزرگ خم به ابرو نیاوری

هنر است

و انجام دهنده اش را میتوان به جِد

هنرمند نامید

والا واکنش نشان دادند به این قضیه خیلی بدیهی و عادی است.

پ ن:

نوبت انتفاضه های ما برای باز پس گیری قدرت از دست نااهلان داخلی کی میرسد؟

#القدس_عاصمة_فلسطین

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۱
مسیح



چند اربعین پیش 

مادر مهدی از جوانی که در راه نزدیکی‌های ایستگاه آتش نشانی ایستاده بود طلب کمک میکند

و آن جوان با دیدن روی خوش از طلب کننده، علاوه بر کمک کردن، آن ها را به خانه خودشان در نجف حواله می‌دهد و در آنجا مادر آن جوان از میهمانان پذیرایی می‌کند. 

از آن طلب کمک و مهمانی، حالا چند اربعین می‌گذرد و آن جوان و خانواده‌اش تبدیل شده اند به بخشی از خانواده مهدی

می‌روند و می آیند

می‌خوردند و سفره ها پهن میکنند

و گاه و بی گاه از احوال هم در فضای مجازی آگاهند.


آن جوان همین مرد نشسته در گوشه قاب عکس است که درد کمر نگذاشته لبخندی کامل به لنز دوربین من بزند

سید کرار، جوانی نجفی که در آتش نشانی کار میکند

و بعد از دوبار رفت و آمد به من می‌گفت:

شیطان ژرمنی

حالا توضیح و تفصیل و چرایی این لقب بماند اما تا همین جای داستان نصفه و نیمه ما

یک نکته مهم به چشم می‌خورد:

هر رفتی

یک آمدی دارد!

در پس ریخت و پاش ها و اقامت های چندین روزه ما در خانه میزبانان صبور عراقی گاهی میشود راه رابطه ای دو طرفه را باز کرد.

عراقی ها به دلایل متفاوت و گوناگونی از جمله زیارت و توریسم پزشکی به ایران می آیند

درست است که حالا با سبک زندگی های دور از منش مهمانپذیری، ما نمی توانیم مثل مردم عراق وسایل اقامت را برای آن ها دست و پا کنیم

اما در حد دعوت یک شام

یا یک گشت و گذار در شهر مربوطه

و یا حتی پیگیری مشکلات آن ها هم نمی‌توانیم؟


برای درست کردن آن شبکه عظیم مومنین در عصر آمدن حضرت حجت

باید دست به ابتکار هایی بزنیم

باید اول خودمان مرزها را کوتاه کنیم

زبان ها را یکی کنیم

و خانواده هایمان را جهان وطنی







پ ن:

حتی یک هدیه هم نمی‌توانیم سال بعد در سفر اربعین برای صاحب خانه ببریم؟

پ ن:

این تصور را از ذهنمان محو کنیم که اربعین

ما مهمانیم و عراقی ها خادم

هر دو کنش گر هستیم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۳
مسیح



بنی صدر در سفری به کرمانشاه می‌رود

و طبق این رسومات معمول در سفرهای استانی، برای او دیدار با خانواده شهدا را هم در نظر میگیرند.

بنی صدر وارد خانه شده و مشغول احوال پرسی می‌شود.

مادر شهید از راه می‌رسد و محکم یقه بنی صدر را میچسبد و تکان میدهد و از دست اقدامات او بر ضد بچه های حزب اللهی و بسیجی شکایت میبرد، بعد با خواهش و وساطت جمع یقه بنی صدر را رها می‌کند.



احمد (متوسلیان) به او سپرده تا سرپرست بیمارستان در کردستان باشد و لحظه ای از مجروحین و مردم غافل نشود.

یک روز احمد وارد بیمارستان میشود و متوجه وضعیت مجروحی می‌شود که با دستان خونی و چرک مشغول غذا خوردن است، گویا کسی در بیمارستان به او نرسیده.

سراغ گماشته خود را میگیرد و میفهمد که در اتاقی خواب است.

به سراغ او میرود، یقه اش را میگیرد و کشان کشان او را برای حساب میبرد.



ماموری در حین انجام ماموریت با شلیک گلوله ای فرد خاطی را از پای درآورده.

فرد خاطی نیز گویا فامیل نزدیک رییس دادگستری شهر درمی‌آید و برای حمایت از فرد کشته شده دستور میدهد تا مامور را دستگیر و به اشد مجازات محاکمه کنند.

پیغام می‌فرستد که دست از کار خلافت بردار ولی گوش مسئول بدهکار نیست.

به بچه ها ماموریت میدهد بروند و آن مسئول را کت بسته بیاورند حتی به زور اسلحه و زندانی کنند و تحت بازجویی قرار دهند.

بچه ها مسئول را با زور اسلحه کت بسته دستگیر میکنند و می آورند.




میدانی 

به اسم متمدن بودن و شهروند خوبی برای جامعه بودن و نه به تندوری

تبدیل شده ایم به سیب زمینی های نچ نچ کننده

تازه اگر بعضی هایمان نچ نچ هم بکنیم

ولی اگر از من میشنوی

انقلاب

با آن یقه گرفتن ها و کشان کشان بردن ها و کت بسته گرفتن ها، انقلاب می ماند

یعنی همان وقتی که مسئولی پایش را کج میگذاشت بی آبرو میشد

تو دهنی می‌خورد 

یقه میشد

و اگر رانت می‌خورد، دیوار های دفترش با گلوله تزئین میشد

این کارها را نکردیم و حالا

در جمهوری اسلامی 

مستضعفین یقه میشوند

تو دهنی می‌خورد 

کت بسته گرفته می‌شوند 

و گاهی به زور اسلحه ساکت میشوند

این کارها نکردیم و حالا

باید امثال این عکس را نگاه کنیم

و تلاش کنیم که بگوییم:

«این کارها چه معنی دارد؟»

مثل بچه های لوسِ نُنُر

که ته تهش در مقابل پس کله ای خوردن 

میگویند:

«خیلی بدی!!»





پ ن:

آه

اگر دست بند تجمل

نمی بست دست کمان گیر ما را...

پ ن:

انقلاب اسلامی با جمهوری اسلامی یکی نیست

باید باشد

ولی نیست...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۰
مسیح



آقای راننده
می شود کمی آرام تر بروی؟
ما این مسیر را هر سال با خون دل طی میکنیم
برای چند روز تمام دنیایمان میشود این راه
مثل هزار تو می ماند برای ما 
آقای راننده
با شما هستم!
می‌شود کمی آرام تر بروی؟!
خاطراتم دارند جا می مانند!!






پ ن:
چطور اینقدر با برکت میشوی
ای راه کوتاه...
پ ن:
#وطن
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۱
مسیح

پسرم

کربلا رفتن

همه جوره اش خوب است 

اما اگر غافل گیر کننده باشد

حلواست، عسل است


پسرم

اگر کربلا تو را خواند

نمی توانی دست رد به سینه اش بزنی

حتی اگر مثل من باشی

روسیاه ترین 



پ ن:

حلال بفرمایید

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۹
مسیح


فوتبالیست های خارجی را ببین

نسل قدیمی ها را

بدنشان هنوز جوری مانده 

که تو فکر می‌کنی اگر همین الان لباس ها را بکنند و بیایند وسط زمین

حریف امروزهای ما میشوند

ولی فوتبالیست های خودمان را نگاه کن

همان نسل ستاره های قدیمی

اگر حافظه ات از بین برود

فکر می‌کنی آن ها هیچ نسبتی با فوتبال نداشته اند

شکم های بزرگ

بدن های افتاده

مثل پیر مرد های مردنی

این فاصله حرفه ای بازی کردن با حرفه ای زیستن است.


حال و روز اوایل انقلاب را ببین

قدیم تر ها را

جوری بودیم

که فکر تو میکردی هر لحظه آقا سر برسد، آماده ایم تا تمام و کمال بپذیریمش

اما امروز را نگاه کن

به خودمان 

به قیافه هایمان

شبیه تر به هر قوم دیگری

این فاصله بین انقلاب کردن با انقلابی زیستن است.





پ ن:

برای بدن های تنبل ما انقلابی زندگی کردن درد ناک است

درست مثل همان وقتی که بعد از چند سال ورزش نکردن

یک دفعه فوتبال بازی کنی

و بعد تا یک هفته کوفتگی بگیری.

پ ن:

کلاه آرمان‌هایتان را محکم بچسبید.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۹
مسیح

آدم ها هم مثل کشتی ها نیاز دارند یک لنگر داشته باشند

آدمی که لنگر نداشته باشد 

مثل کشتیی است که در تلاطم دریا لنگری نداشته باشد که بیاندازد

و یک لحظه در جایی باشد و لحظه دیگر در جایی دیگر

دریا قرار نیست همیشه ساکن و ساکت باشد

پس آدمیزاد نیز باید مثل کشتی ها لنگری داشته باشد


آدمیزاد مثل ناخداهای کار بلد، البته باید بداند که لنگر را کجا رها کند تا کف دریا به چه چیزی خودش را گیر بدهد

گاهی لنگر فرو میرود در ماسه های نرم کف دریا و موقع بزنگاه انگار نه انگار که لنگر داشتی

آدمیزاد باید لنگرش را به جایی گیر بدهد، که به راحتی دَر نرود


لنگر را که درست رها کنی خیالت راحت میشود که هر موجی که بیاید، شاید چند متری تو را این ور و آنور ببرد

ولی از ساحل دورت نمیکند

از اینجا بلندت نمیکند ببرد جایی ناشناخته 

جایی که اینجا نیست

اما اگر اشتباه رها کنی

موج که هیچ، حتی جزر مد هم تو را جوری می‌برد که وقتی چشم باز کنی

از خودت بپرسی:

من کجام؟ اینجا کجاست؟


لنگرت را کجا رها میکنی؟






پ ن:

من لنگرم را در تاریخ رها کردم

در یک محدوده هشت ساله

در محدوده ای که قهرمان بسیار دارد

قهرمانانی که لنگرت را محکم می‌چسبند و هیچ موجی تو را از دست آنها نمی قاپد

کشتی من، گرچه‌ بیشتر به تخت پاره میماند اما لنگرش را جای محکمی رها کرده

خیالش راحت است حتی اگر روزی روی یک تخته شناور باشد 

لا اقل خودش را گم نمیکند

پ ن:

آدم های بی لنگر، هرچقدر هم که کشتی هاشان، مجلل و بزرگ و مجهز باشد

ثبات ندارند

و کشتی بدون ثبات، بیشتر شبیه یک تابوت متحرک است

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۴۹
مسیح



در مواجه با #حاتمی_کیا

همیشه سوالم این بود

حاتمی کیا ما یا حاتمی کیای آن ها

ابراهیم بچه جنگ بود

عموم بچه‌های جنگ یک خصیصه مشترک دارند

خاطرات جنگ و آرمان هایش در خواب و بیداری دست از سرشان برنمی‌دارند

منتها اهل سینما هم بود

فرم میفهمید و جزو بهترین ها بود

پس تنه اش به تنه اهالی سینما هم خورده بود

سوال خط اول همیشه ذهنم را اذیت میکرد

یک‌بار استاد بین صحبت هایش گفت:

ابراهیم چایش را پیش آنوری ها می‌خورد اما باز هم بچه همین جاست

من از همان چایی هم که ابراهیم با آن ها می‌خورد بدم می آمد

از همان حرف های ضد و نقیضی که گاهی با نشریات آن ها می‌گفت بدم می آمد

از همان حرفهایی که پای فرش قرمز می‌گفت و بعد در گفتگو با فلان روزنامه پسش می‌گرفت

مدام در ذهنم میگفتم:

ابراهیم آژانس شیشه ای چطور میتواند با بعضی مخاطبان حرفش در آژانس، چای بخورد!

اختتامیه فجر وقتی اسمش را خواندند، دوان دوان خودم را به تلویزیون رساندم

وقتی رسیدم که میکروفون را در اختیار گرفته بود.

توی دلم داشتم میگفتم:

باز از همان حرف های فرش قرمزی و پشت تریبونی که قرار است بعد به لطایف الحیل نقض شود.

که یک دفعه گفت:

من فیلم ساز وابستم

زیر لب گفتم:

این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست ابراهیم!

قربت الی الله کارت را تمام میکنند!

و البته کاش صحبتش تا همان جا تمام میشد.

فردایش وقتی در هشتگ اسم مربوط به او میگشتم و پست ها و کاریکاتور ها و عکس ها را بالا و پایین میکردم 

به موج «انتظار نداشتیم ها» و «دیگر تمام شدی» و ... رسیدم

و از میان تمام آن ها این کاریکاتور بزرگمهر حسین پور را خیلی پسندیدم.

.

ابراهیم، مجسمه آن چه نبود را در ذهن مخاطب های آنوری خراب میکرد

مخاطب هایی که تا بگویی #وابسته_ای

انگار در میان لشکر جنیان بسم الله گفته ای

جوری از اطرافت می روند که انگار هیچ وقت نبوده اند..





پ ن:

انتقاد ها بماند برای یک وقت دیگر، قبول دارید؟

اینکه به وقت شام به دلم ننشست

و اینکه ابراهیم بدون جلوه های ویژه را چقدر بیشتر دوست میدارم و ...

پ ن:

چقدر خوب می شود که دیگر چایشان را هم‌ نخوری

ابراهیم خودمان بمانی

فقط خودمان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۳
مسیح