icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است



بچه که بودیم در خانه فامیل و آشنا

گاهی میشد مثلا یک خوردنی می دیدیم

بعد می‌نشستیم با نگاهی حسرت بار و یک بغضی که انگار گلویمان را چنگ میکشید زل میزدیم به آن چیز

یا می‌رفتیم مثل آدم های مادر مرده با لحنی شکسته می‌گفتیم:

خاله میشه به من از اینا بدید؟ آخه ما از اینا خونمون نداریم!

بعد همانطور که خاله با هزار «قربونتون برم» دست میبرد که آن خوراکی را به ما بدهد

مادر دوان دوان می‌رسید که:

خدا نکشتت بچه! ما از اینا خونمون نداریم؟؟ یعنی تو تا حالا این رو خونه نخوردی؟

بعد هزار رنگ عوض میکرد و به طرف دیگر توضیح میداد که:

والا بلا داریم خونه، اتفاقا دیروز هم خورده، نمی‌دونم چرا اینجوری کرد؟

و بعد توضیحات خاله که:

بچست دیگه سخت نگیر! دلش خواسته گفته!



این داستان بالا

در مثال کلی، خیلی از افراد و آدم ها و بعضاً نخبگان سیاسی، اجتماعی، فرهنگی ما را شامل می شود.

در کشور ما تقریبا از کارهای رایج دنیا چیزی نیست که در داخل مرزهای خودمان انجام نشود

ولی همیشه یک عده ای که هنوز عرقشان از انجام همان کار خشک نشده، هستند که بگویند:

اگر آزادی انجام فلان کار بود...

در همین تهران خودمان

مخصوصا بعضی فصل ها و بعضی نقاط، حجاب یک مفهوم انتزاعیست

همه‌مان هم دیده ایم

اما باز در زمانی مشخص یک عده پیدا میشوند که برای بقیه بگویند:

نه به حجاب اجباری!

آخه خواهر جان، شما تا دیروز حجاب داشتید؟ که حالا میخواهید اجباری نباشد؟

قیافه هایی در همین تهران وامانده هست که در تاریک ترین فیلم های هالیوودی پیدا نمیشود


داستان تابلو نوشت این کافه هم همین است

با رشد قارچ گونه و تصاعدی کافه ها حداقل در تهران

از پشت آن پستو گرفته تا ته آن بن بست تا حاشیه آن فلان خیابان معروف

تقریبا آمار کافه های ما شاید از پاریس هم جلو بزند

وارد برخی هایشان هم بخواهی بشوی

باید ده بار بلند یا الله بگویی تازه اگر توجه کنند

ولی گویا فعلا علنی بوسیدن در کافه های این شهر رواج ندارد.


اینها دقیقا مثل همان بچه مثال بالا هستند

تخصصشان آبرو بری پیش اجنبی است






پ ن:

امیدواریم که مسئولین مشکل این کافه رو هم به زودی حل کنند تا سریع تر این اقدام هم رواج علنی پیدا کنه

تا ابرومون رو جلو بقیه نبردن.

پ ن:

#سرطان_کافه_ها

کوه یخی که چند سال مونده تا بفهمیم رشد آروم و بی صداش، چقدر از حجمش زیر آبِ

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۲۸
مسیح




هیات بهانه هر لحظه بود

دور هم که می‌نشستیم

کاری داشتیم یا نداشتیم

کاری به ذهنمان می‌رسید با نمی رسید

هیات می‌گرفتیم

هر یادمانی که میرسیدیم

هیات می‌گرفتیم

غروبها در فتح المبین، همیشه هیات می‌گرفتیم

شط علی هم همینطور

آن موقع هایی که من هم نبودم

در هور و علقمه و پاسگاه زید هم برنامه همین بود

از آن همه هیات ها

برای همیشه همین دوبیت در ذهنم ثبت شده

دو بیتی که همیشه محمد حسن با صدای بغض آلود میخواند

چند وقت پیش جاده اهواز را با مصطفی می‌رفتیم

مصطفی پشت فرمان

من کنار دست او، دلقک بازی در می آوردم تا مصطفی خسته نشود

یک دفعه باز دیدیم راه دراز است

هیات گرفتیم

مصطفی میخواند و اشک می‌ریخت

من هم زمزمه میکردم و سعی میکردم اشک بریزم

شعر، شعر می آورد

مثل کلام

یک دفعه گفتم:

مصطفی این شعر که همیشه محمد حسن میخوند چی بود..؟ اخر هیتا خیلی حالش خوب بود!

بعد با مصطفی کلی فکر کردیم 

یادمان نیامد

صدای بغض آلود محمد حسن در ذهنم بود

شعر اما نه

هی چند کلمه اش را می‌گفتیم 

ولی این پازل سر هم نمیشد

شعر یادمان نیامد

با همان چند کلمه اشک ریختیم

دیروز که داشتم بین قبر ها راه میرفتم

مادر گفت:

این مزار همون خادم اربعینِ ها

رفتم بالای سر مزار دست گذاشتم ضربه ای زدم، فاتحه خواندن را شروع کردم

بعد بلند شدم و نگاهم افتاد به کاشی ها

یک دفعه پرت شدم بین هیات

صدای بغض آلود محمد حسن 

و شعر

و لعنت به بعضی شعرها که همیشه هستند ولی انگار نیستند

مثل الکل فرارند

«باید گذشت ار این دنیا به آسانی

باید مهیا شد از بهر قربانی

با چهره خونین سوی حسین رفتن

زیبا بود زین سان معراج انسانی»






پ ن:

الان هم که شهر جلوی چشم‌های من قرار گرفته

باز نمیتوانم به یاد بیاورمش

گویا حقیقت دارد

که بعضی حرفها اندازه بعضی دهان ها و ذهن ها نیست

#سنگ_آسمانی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۴
مسیح


نشسته بودیم پشت میز های دو نفره مان

مدرسه ام را تازه عوض کرده بودم

اولین باری بود که در یک دوره تحصیلی مدرسه تغییر میدادم

سال سوم راهنمایی

زنگ انشا بود و به میز دبیر چشم دوخته بودم

متعجب و نگران

علیرضا گفت:

چته چرا اینجوری نگاه میکنی؟

با نگاهم حواسش را متمرکز کردم روی قسمت پایینی میز دبیر، جایی که پای دبیر معلوم بود و گفتم:

یه پا بیشتر نداره!!

علیرضا پقی زد زیر خنده و من هم لبخندی زدم

دبیر قیافه اش در هم رفت و تذکر سختی داد و بعد یک دفعه دیدم پای او دوتا شد، آن یکی پا را روی پای دیگر انداخته بود.

این اولین برخورد من با آقای صالحی دبیر ادبیات سال سوم راهنمایی مدرسه میقات علم بود.

آقای صالحی مردی بود کوتاه قامت

کمی گوژ پشت

با صورتی استخوانی و دماغی بزرگ و کشیده یک جورایی مثل صورت ژرار دوپاردیو بازیگر معروف فرانسوی

صدایش کمی شبیه به استاد الهی قمشه ای بود

و همیشه آستین پیراهنش را بالا میداد و تند و ریز راه می رفت.

تسلطش بر ادبیات در حد دانشگاه بود و او این تسلط را بی دریغ با ما تقسیم می‌کرد.

من که بودم؟

یک نوجوان بی حال که تازه وارد محیط جدیدی شده بود و با اینکه ادبیات را دوست داشت ولی عاشقش نبود

و با اینکه گاهی می نوشت ولی پیشه اش نبود


فضای انشا خوانی های کلاس آقای صالحی

مثل ساعت های خموده انشا خوانی قبل نبود

فیلم انجمن شاعران مرده را دیده بودید؟

هیجان کلاس همانطور بالا بود

کسی از خواندن انشا کناره نمی‌گرفت و کسی هم نبود که ننویسد

بازار نقد های بعد از خواندن از خود انشا ها داغ تر بود و خود آقای صالحی هم همیشه استادانه به نقد نوشته های صد من یک غاز بچه ها می‌پرداخت

این فضا آتشی در وجود من راه انداخته بود که گویی قبل از آن یک شعله کوچک زیر خروارها خاکستر بود.


زیر اولین انشای من جای دو خط نقد و تقدیر او جا باز کرد و بعد از آن دوره طلایی من و آقای صالحی به مدت کمتر از یک سال شروع شد.

دوره نوشتن ها و نقد کردن ها

شنیدن و گفتن ها

شعر و داستان گوش دادن ها

و آشنایی با ادبیات جهان

دوره ای که مسیر زندگی من را به سمت دیگری برد و من را متوجه به چیزی در وجودم کرد که خودم خیلی واقف به آن نبودم.

دوره ای که اگر نبود نمیدانم امروز کجای تعاملات دنیا ایستاده بودم


خبر ندارم این روزها

آقای صالحی کجاست و چه میکند

و آیا فرد یا افراد دیگری مثل من را شعله ور کرده یا نه

اما می‌توانم به شما و خودم بگویم

در سال جدید یا سعی کنیم آقای صالحی زندگیمان را پیدا کنیم

یا اگر می توانیم آقای صالحی زندگی کسی شویم

خسته شویم از این همه خنثی بودن

خنثی زیستن

شعله ور نشدن




پ ن:

زیرخاکی خانه تکانی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۲۰
مسیح

+یادته بچه بودیم وقتی بستنی می‌خوردیم اونقدر آروم می‌خوردیم تا دیر تموم بشه و دل بقیه آب بشه؟

_آره..

+کاش میشد با لحظات خوب زندگی هم همین کار رو کرد، آروم زندگیشون کرد...




پ ن:

سلام علیکم 

عذر خواهی بابت دوران غیبت 


۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۵
مسیح




مدت زمان: 48 ثانیه 



به نظرم بازیگر

نه دیالوگ هایش را خوب حفظ کرده

و نه حتی چند بار قبل از روی صحنه رفتن آن را تمرین کرده

در ادامه حس یک آدم معترض را هم نمی تواند درست دربیاورد

حالتش آنقدر ذوق زده و هیجان زده است که گویا همین الان میخواهد یک خبر مهم به حضار بدهد خبری که برای خودش هم خوشحال کنندست

تاسف در چهره اش نیست 

بغضی نمیکند

و حتی شکسته گی در چهره اش دیده نمیشود

دیالوگهای او هم دیالوگهای درستی نیستند

یعنی قبل و بعد ندارند

خیلی یک دفعه ای و بی مقدمه هستند

مخاطب از خودش میپرسد

چرا اینجا؟

چرا الان؟

و چرا اصلا این حرف ها؟

نقش مکمل او هم ناشیانه بازی میکند

لبخند ملیح تمسخر گونه ای دارد 

و از گوشه چشم او را نگاه میکند

اثری از همدردی دیده نمی شود

تازه با همان حالت، دیالوگ های همبازیش را نیز اصلاح میکند!

در کل کار نه سناریوی درستی دارد

نه دیالوگ های مناسبی

و از همه مهمتر نه بازی درستی

کارگردان هر که بوده

از این بازیگر های کار درست، بازی بدی گرفته

در کل میتوان گفت:

این اعتراض اصلا درنیامده

یک اثر که در بهترین حالت شاید ترحم برانگیز باشد







پ ن:

#لیلاحاتمی برای من آدم قابل احترامی بود

نمیدانم چرا ولی فکر میکردم آدم سنگین و باوقاری است

در ذهنم همیشه با فیلم های لیلا و ارتفاع پست و رگ خواب تحسین شده بود

ولی این فیلم و این رفتار...

نمیدانم شاید خودش هم خیلی راضی به کاری که کرده نباشد

پ ن:

مخاطب خارجی این فیلم فکر میکند

مانی حقیقی و لیلی حاتمی وقتی به ایران برگردند یا اعدام میشوند یا در خوش بینانه ترین حالت زندانی و ممنوع از کار

بنده خدا ها نمی دانند که این ها حتی پرکار تر هم میشوند :)

پ ن:

اولین درس خانه های همه ما این بود

حرف خانه چه خوب چه بد

به بیرون خانه درز نکند

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۱۲
مسیح



سال هاست

در حسرت پنجاه و هفتی که نبودم

#الله_اکبر میگویم

و در حسرت هشت سالی که نبودم

از دفاع مینویسم

و در حسرت یاری که نیستم

 روزهای فراغ امام حاضر را شب میکنم


خدا ان شا الله

شر این حسرت ها را از زندگی ما کم کند







پ ن:

برای انقلابی که خیلی راه نرفته دارد

فردا به خیابان می آیم

#۲۲بهمن_تماشایی

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۰۹
مسیح



+سرما نخوری ماااادر...حداقل یه کلاه سرت میذاشتی تو این برف...


پ ن:

بهشت زهرا

#مادر_شهید

#شهید

#قاب_ماندگار

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۶
مسیح


از بیرون در خونه که رد میشدی
صدای مبهم خنده ها و سر و صداها میومد
صدای خوردن قاشق ها به بشقاب های ملامینی که طرح گل و میوه داشت، که یه ست کامل بود
پیش دستی داشت کاسه ماست داشت
صدای لیوان های استیل
قاشق های حلبی
بوی درهم پیچیده شده ی قیمه و قرمه که میرفت لای بوی خیار های سالاد که همیشه خدا بوش از باقی اجزای سالاد بیش تر بود
بوی ترشی هفت بیجار
صدای جیغ و داد و خنده زن ها تو آشپزخونه که وقتی موقع کشیدن غذا میشد آشپزخونه ترافیک میشد
سه نفر پای قابلمه ها میشستن، یکی برنج میکشید یکی دیس میذاشت
اون یکی پلو زعفرونی میریخت
گروه خورشت تند تند خورشت ها رو تو بشقاب خورشت خوری میریخت
بعد پشت در اشپزخونه صف آدمهایی بود که بشقابا رو ببرن تا سر سفره
سفره ای که خیلی طولانی بود
زنونه مردونه داشت
اون گوشه هم سفره بچه ها که گاهی پیله میکردن جفت هم بشینن
که گاهی همه چی تکمیل بود ولی صبر میکردن چون فلانی هنوز نیومده بود
بالا و پایین سفره وزنش زیاد بود
یه سر مامان بزرگ بود
یه سر بابا بزرگ
باورتون نمیشه
ولی سر سفره همه بودیم
پدرا، مادرا، بچه ها، نوه ها، نتیجه ها
موبایل بود ولی دکمه ای بود
تهش یکی برای بقیه اس ام اس میخوند
روزنامه دست به دست مردا میگشت
بچه ها بدو بدو تنگ هم میلولیدن
همیشه پای یکیشون میخورد به یه لیوان و بشقابی
حیاط خونه قسمت قسمت میشد برای بازی بچه ها
چیزای خیلی ساده جذاب بود
همیشه همه میگفتن:
بابا خاموش کن اون تلوزیونو
وقت رفتن کسی دلش نبود زود بره
بچه ها زاری میکردن که دو دقیقه دیر تر بریم
اخرشم همه هم رو وعده میدادن به شب جمعه بعد
و میرفتن تا لحظه شماری آخر هفته رو بکنن

همه اینا یه فلش بک سریع بود وقتی تو مسیرم برخوردم به این پنجره با اون شیشه های مربعی و اون گلدونا
که من رو یاد خونه مادربزرگ انداخت






پ ن:
کی فکرش رو میکرد بعضی چیزها اینقدر زود خاطره بشه
پ ن:
فکر کنم همه هم نظریم که وقتی بزرگای خانواده میرن، برکت و نعمت به طرز عجیبی از خانواده میره
خدا همه بزرگان خانواده رو حفظ کنه.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۳۱
مسیح



عکسها یه لحظه از زندگی آدم رو میگیرند و برای همیشه پیش خودشون نگه میدارن

لحظه ای که بعد از صدای شاتر دوربین دیگه برای همیشه از ذهن تو حذف میشه و تو رو مجبور میکنه که هر وقت خواستی به اون لحظه فکر کنی بری و بگردی و اون عکس رو پیدا کنی تا پازل ذهنت رو تکمیل کنه.

این ها جملات احمد بود

تو سه سالی که کنار هم تو محور های مختلف میجنگیدیم حتی یک عکس هم ندارم که توش به دوربین نگاه کرده باشه

احمد همیشه گاوصندوق چشمهاش رو از جیب بری های لنز دوربین پنهان میکرد.

میخواست همیشه لحظات رو زندگی کنه

میگفت:

یک بار برای آخرین عکس با پدرم به لنز خیره شدم و بعد از اون دیگه نتونستم آخرین دیدار با پدرم رو که بعد از اون عکس مرد، به خاطر بیارم.

برای همین بود که تنها دارایی احمد تو اون سالها یه دست لباس خاکی بود و آخرین عکس با پدرش که همیشه توی جیبش بود چون دیگه نمی تونست آخرین لحظه پدرش رو به یاد بیاره الا با عکس.

اون روزها من سارق لحظه های بچه ها بودم

و این رو زمانی فهمیدم که بعد از جنگ

جز با عکس ها، دیگه نمی تونستم اون روزها رو تصور کنم

و هر عکسی رو که از دست میدادم اون لحظه رو هم برای همیشه به دست فراموشی میسپردم.






پ ن:

مثلا من یک عکاس جنگم که از احوالاتم میگویم.

پ ن:

عکس از @bahram.mohammadifard 

اگه هنوز صفحشون رو دنبال نکردید

فقط این رو بدونید که کلی حال خوب رو از دست دادید (در اینستا)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۲۲:۵۳
مسیح



(از پنجره به بیرون نگاه میکند)

+امسال آسمون خشکه خشکه، نه بارونی نه برفی

_اره والا نفرین شده اسمون امسال

+گذشته از اینا چه ضرری کردم امسال..

_چطور؟

+کلی رفتم بارونی و چکمه خریدم برای زمستون حالا مجبورم مثل خل و چلا بپوشمشون برم بیرون



(از پنجره مشرف به زمین بیرون را نگاه میکند و در فکر فرو رفته)

+آقا حجت..

_(خیره مانده)

+آقا حجت!

_بله..بله خانم

+چاییت یخ کرد! دومین بار برات عوضش میکنما! کجایی؟ بده عوض کنم برات

_عه ببخشید خانم (با دستش به بنده لیوان میزند) نه خوبه وقت خوردنشه، (قندی در دهان میگذارد و یک باره چای را سر میکشد و باز به بیرون نگاه میکند) امسال آسمون خشکه خشک...

+آره والا..یه چیکه آب نیست.. حجت چی میشه زمین؟

_تا وقتی بارون نیاد هیچی...روزا میرم هی زمین رو بیل میزنم به خودم میگم فردا بارون میاد..







پ ن:

از وقتی این عکس از نماز باران رو دیدم

مدام به چهره و حالت این مرد فکر میکنم

و به اینکه ما چقدر نعمت های خدا رو میفهمیم و درک میکنیم و برای نبود یا کمبودشون سوگوار میشیم و دوباره میریم در خونه خدا و ازش درخواست میکنیم

گاهی نگاه ما به نعمت های خدا اینقدر روتین و طلبکارانست که حتی در نبودش سراغش رو هم نمیگیرم اگرم بگیریم از بنده خدا میگیریم نه خودش

پ ن:

برای باریدن بارون و برف دعا کنیم

اما هدفمون راه رفتن زیرش و عکس گرفتن باهاش نباشه

که اونم خوبه

ولی این بار دعا کنیم برای اینکه نعمت نازل بشه برای اونایی که این نعمت رو میفهمن

باهاش زندگی میکنن

شکر گذارشن

و زندگیشون به اون بنده.

پ ن:

عکس از نماز باران مردم بیرجند

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۴
مسیح