icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است

مدرسه ای که مادر توی آن درس میداد درست روبروی اولین مدرسه زندگی من بود.

انتهای کوچه ی باغ، دست چپ درب مدرسه ما بود و دست راست یک در کوچک یک نفره وجود داشت که درب پشتی مدرسه موتلفه میشد.

هر روز صبح با آن پیکان معروف سپر جوشانمان با مادر از منزل بیرون میزدیم و من تا وقتی به مدرسه برسیم روی صندلی عقب میخوابیدم.

چند سالی را مادر با من کلاسهایش را تغییر داد از سوم تا پنجم اگر اشتباه نکنم.

از اول درس داده بود تا پنجم و وقتی من کلاس پنجم بودم مادرهم در موتلفه معلم کلاس پنجم بود. بعد از ظهر هاهم ما زودتر از آن ها تعطیل میشدیم و من باید توی همان اتاق روبروی درب پشتی منتظر میماندم تا مادر برسد اتاقی که بعد ها فهمیدم اتاق بهداشت بوده.

مادر دیس همیشگی غذایش را دست نخورده برای من میگذاشت تا وقتی رسیدم بخورم.

پنج سال از اول تا پنجم این داستان هر روز مدرسه بود. اهالی مدرسه هم این را میدانستند و در چشم مدیر و معاونان و معلمین پسر یک معلم بودم که حق هیچ اشتباهی نداشت...

یادم می آید یکبار که به شوخی با مشت دماغ دوستی را پایین اوردم, آقای غفاری ناظم مدرسه مان اینقدر جلوی درب مدرسه ایستاد تا با مادرم رسیدیم و چقولیم را پیش مادر کرد.

بعد هم که من از دبستان رفتم مادر ساکن آموزش و پرورش منطقه مان شد.

به یاد تمام دیکته هایی که خودم برای خودم خواندم.

به یاد تمام زیر آبی هایی که به واسطه معلم بودنش میرفتم.

به یاد ذوق من برای باز کردن هدایایی که روز معلم از بچه های کلاسش میگرفت.

به یاد تمام علاقه اش به مدرسه و تدریس.


امروز روز با خانه نشستگیش مبارک...






پ ن:

سی سال خدمت بدون کم کاری

پ ن:

چندین سال معلمی با عشق

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
مسیح


+عه...مجتبی...این حسین بختیاری نیست؟

_حسین بختیاری کیه؟

+بابا حسین بختیاری! تو تکمیلی سال88 تو پادگان بلند میشد وسط سکوت خشم شب آهنگران میخوند!!

_عحح راس میگی عجب بچه تخص و بی کله ای بود!! کو؟ کجاس؟

+اوناها..اوناهاش..بین اون ادما

_ببین یعنی کمرم رو شکستی با این آدرس دادنت...

+چطور؟؟

_لامصب ما الان با یک ملیون نفر آدم داریم راه میریم..بعد تو میگی بین اون آدما!!

+چرا گیج میزنی تو! اون کاروان کاناداییا رو میبینی؟

_آها آها..قربون ارباب برم طرف از اون سر دنیا اومده!

+اونا رو ول کن..جلوشون یکی با پرچم حزب الله رو کولش داره میره..دیدیش؟؟

_عه آره...عه آره آره...خودشه لاکردار..سعید بدو بهش برسیم..بدو..

+وایسا وایسا...

.

چند قدم به جلو میروند اما در میان جمعیت گمش میکنند...

.

+کجا رفت پس؟؟

_نمیدونم غیب شد..

+حالا میریم کربلا پیداش میکنیم..با اون پرچم تابلوعه..عجب پسری بود خداییش..چند سال میشد ندیده بودیمش..

_شیش سال!

.

از پشت گروهی به آن ها نزدیک میشوند، دست روی شانه ی سعید میزنند و شروع به صحبت میکنند...

.

# کجایید...شما پس؟؟

+عه حمید تویی..کجایی بابا؟؟ چرا غیب میشید یهو شما...

# این موکبا...آخ از این موکبا..حیفه دست خالی بره آدم :)

+ماشالا معده نیست...خرابس...

# حاجی آدم تو این همه آدم چقدر آشنا میبینه!! کل دوست و رفیقا رو دیدم جون سعید..

+آخ گفتی...حمید! حسین بختیاری رو یاده؟؟ تکمیلی سال 88 یادته!!

# (کمی مکث) آره چطور مگه؟

+حمید دیدمش!! باورت میشه بعد شیش سال!!

# (سکوت)

+یاده تو تکمیلی چقدر دلقک بازی در می آورد!!

# (سکوت)

+عه..اصلن انگار اینجا دنیا کوچیک میشه...

# (سکوت)

+چی شدی تو؟ اینجا موکباش تخم کفتر ندارنا! خب بگو یه چیزی..

# والا...

+والا چی؟

# والا سعید..

+ای بابا...ده بگو والا چی؟

# سعید، حسین سال نود و سه اعزام داشت...

+خب باشه...خوشا به سعادتش

# چهار ماه پیش برگشت...

+خب برگشته که میبینمش دیگه

# حسین الان تو چیذر دفنه...

+(سکوت)..

# حسین رو چهار ماه پیش تو سوریه زدن...

+(سکوت)

# نمی دونستم خبر نداری...

+(بغض)..(سکوت)..



اربعین92

در راه کربلا





پ ن:

در راه اربعین دنیا کوچک میشود...اگر چیزهای آشنا زیاد مشاهده کردید..تعجب نکنید..

پ ن:

شهدا هم می آیند..

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۱
مسیح

میدانی داشتم به چه چیزی فکر میکردم؟

نه نه بلند نشو, همانجا آرام بخواب

من برایت میگویم

داشتم به این فکر میکردم

که اگر سرباز ایالات متحده بودی

همه چیز خیلی خوب تر پیش میرفت

متوجه منظورم میشوی؟

میشدی سرباز دموکراسی

ماموریتت، حفظ امنیت ملی آمریکا

قیمتت، چندین هزار دلار

شوکتت، به اندازه یک هالیوود

کاراییت، به قدر کال آو دیوتی

محبوبیتت، به اندازه کل نوجوانان ماجراجوی جهان

عاقبتت، کشته شدن در هزاران هزار کیلومتر دور تر از وطنت

سرانجامت، یک تابوت شیک طویل با یک پرچم اتو کشیده ایالات متحده

استقبالت، به اندازه ورود یک رییس جمهور

و خبر مرگت

بزرگترین رپورتاژ آگهی های سی ان ان و فاکس و ...

اما حیف

حالا مدافع حرمی

بی سر و صدا می آورندت

با گوشی موبایل از پیکرت عکس میگیرند

بی خبر دفنت میکنند

و خانواده ات

تا مدت ها بعد از تو

جواب این سوال را میدهند

که پسرتان در سوریه چه میکرد؟؟

پ ن:

اما تو مدافع حرمی...

پ ن:

این چه بزمی است که در سوریه پربا شده است

پ ن:

#ناوچه_انسان_پرور

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۷
مسیح
دوستی میگفت چرا این نوشته ها را مفت و مجانی میگذاری رو نت تا مردم ببینن، مردمی که تازه بعضی هاشان نویسنده و کارگردانن یا در حوزه های فرهنگی کار میکنند، یک دفعه دیدی این نوشته شروع کردن به پریدن!
گفتم: ببین دوست جان، اولا که اینها چیز خاصی نیست:) دوما این که بگذار حالا که دست ما به میوه این نوشته ها نمیرسد و چهارپایه ای برای چیندش نداریم و شایدم هم توانی برای چیدنش، دیگری که دستانش بلند تر است و چهار پایه هم دارد، حداقل از میوه اش استفاده کند.
بهتر از این است که برگه شود و برود توی کمد های کوچک و بزرگ که بعدا وبال گردن بشود و آخر سال دم عید غربال شود که کدام را پاره کنم و کدام را نگه دارم که کمد سبک شود. یا اینکه نتی شود توی دفترچه یادداشت تلفن همراه که بعد مدتی گوشی پیام بدهد، حافظه متنی پر است و تو را به جان خودت سبک ترش کن.

در آخر از همه مخاطبان انگشت شمار این منزلگاه مجازی ممنون که با دنبال کردن نوشته ها قوت قلب میدهند
به احتمال زیاد از این به بعد بیشتر این نوع نوشته ها را اینجا بگذارم تا آن یکی فضای مجازی...





پ ن:
از حقیقت میشود به واقعیت رسید؟
یا از واقعیت به حقیقت؟
۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۰
مسیح

_احمد...

+بگو 

_بیا دفتر سفیر ببین این یارو چی میگه...

صبر کن.. اون جلو رو خلوت کنید..نزارید کسی بیاد تو....چی میگه حالا؟

+چه میدونم زبان بلدمون تویی خیر سرت!

_وایسا...محمد خط مستقیم به کجا رسید؟؟باید بیانیه رو بخونیما داره دیر میشه...کدومشون هست حالا؟

+همین یارو کل گندشون...هی میگه یو فلان یو بهمان...

_(خنده) خدایی از فقر زبان رنج میبریا!...صادق بفرست یکی رو برای اینا غذا جور کنه گرسنن

+اونا باید فارسی یاد بگیرن به من چه...حالا میای یا نه؟

_بریم...صبر کن...سلیمان من میرم یه سر دفتر سفیر حواست باشه...بریم

.

_کدومشونه؟

+همین یارو پیرهن آبیه...

_خب باشه...تو برو

.

_چی میگی مستر؟

+you....

_نه نه نه...فارسی حرف بزن مستر..من که میدونم تو بلدی مثل بلبل فارسی حرف بزنی...فارسی بگو...

+(سکوت)

_وای نه تو رو خدا...وانمود نکن که نفهمیدی چی گفتم...تو و هم دفتریات کارتون بیست و چهار ساعته شنود حرفای ما بود

+(سکوت)

_ببین من خیلی کار دارم...تا چند دقیقه دیگه باید بیانیه بخونیم و بعد از اون با آغوش باز از دوربینای بنگاه های خبری تون پذیرایی کنیم و اماده شیم تا جلوی چشم همه این پیرهن پادشاه رو دربیاریم

(از روی صندلی بلند میشود تا برود)

+دارید با دم شیر بازی میکنید!

_آها..دیدی گفتم مثل بلبل بلدی..

+کاری نکنید که به ضررتون تموم بشه

_ای بابا...تمومش کن مستر...هنوزم که توهم داری!خوب به خودت نگاه کن..موقعیتت رو درک کن..کی دستش بستس؟کی تو چنگ کیه؟

+دولت آمریکا نمیذاره شهروندش جایی اسیر کسی باشه...قبلا خیلیا امتحان کردن,جوابشون رو هم گرفتن

_من و کلی جوون دیگه بیرون این دیوارا منتظرشونیم..بگو بیان..قدمشون رو چشم..

+شماها جوونید و تو شور انقلاب,من دوست ندارم گرمی این شور رو گلوله ها سرد کنن

_خوب نگاه کن...روی سینه من عکس کیه؟این نقش رو خوب به ذهنت بسپر از امروز تا روزی چشمات سوی دیدن داشته باشه و حتی بعد از اون این تصویر و این جوونا از جلوی چشمات نمیرن

راستی بچه ها دارن یه خط مستقیم برای ارتباط با دوستات راه میندازن..بهشون میگم گوشی رو بدن بهت تا برای دوستات درد و دل کنی

دعوتشون کن به اینجا تا بیان نجاتت بدن ما ایرانیا مردم مهمون نوازی هستیم..اینجا برای همشون گلوله هست...



لانه جاسوس

آبان58






پ ن:

به زودی کار را تمام میکنیم...

پ ن:

#مرگ_بر_آمریکا

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۴
مسیح



_برای کسی گلوله هم مونده؟

+نه حاجی نمونده...
_
نارنجک چی؟
+
نه قربونت...
_
آرپی جی هم که...
+
نداریم
_
ده بار گفتم اسراف نکنید, الان وقت این بریز بپاچا نبود..
+
حاجی گیر اوردی ماروآ، کلا نفری دوتا خشاب بود...تو این سه روز هم هر روز پنج تا تیر زدیم همش
(تق...تق...تق)
_
کی زد؟
+
حاجی من بودم..اومدم چک کنم خشاب رو دو سه تا تهش بود..
+
حاج ابراهیم با این وضع اینا میفهمن هیچی تو دست و بالمون نمونده, الاناس که بکشن جلو...چیکار کنیم؟؟
_
اینجور که معلومه امسال محرم رو نمیبینیم...
+
آخ گفتی حاج ابرام..بچه ها الان سه روز تشنن...چه عروسی بشه امروز
_
چه دومادایی...همه نور بالا...
(صدای همهمه بچه ها)
+
حاجی جون بگم ماشالا دم بگیره؟
_
شد یه بار تصمیم درست رو خودت بگیری؟
+
ای بابا بیا و خوبی کن...ماشالااااا پاشو بنداز بیرون اون صدا قشنگه رو...
ماشالا: ای شاه بی سر السلام....خونین حنجر السلام...عریان پیکر السلام....السلام...شاه السلام...ای...
(صدای ماشالا با گلوله مستقیم تانک خاموش میشود بچه ها ادامه دم را زمزمه میکنند)
ای دین ما مدیون تو....لیلی ها مجنون تو...خون هر رزمنده ای...روشن از...گرمیه خون تو...
(پهنه کانال را خمپاره ها بغل میکنند, از حلقه سینه زن ها هر لحظه سینه زنی کم میشود ابراهیم هادی و بچه ها اما دم را رها نمیکنند حتی زمانی که بعثی ها رو دیواره کانال میرسند, صداها آرام آرام کم میشود, و صدای سینه زدن میل به صفر میکند, کانال کمیل بعد چند روز مقاومت آشغال میشود...)


کانال کمیل
عرفه93

 

 


پ ن:
هیأت بچه های کانال کمیل حتی تا سالها بعد از جنگ هم ادامه داشت و میهمان های جدیدش بچه های تفحص بودند.آنقدر مهمان گرفت تا بلاخره یک روز قید تفحص درون خاکش را زدند...ابراهیم هادی و بچه هاهم ماندند در تکیه کانال کمیل.
پ ن:
متن ناچیز است اما همین ناچیز تقدیم به روح جاویدان سردار همدانی
پ ن:
شاید یک روز هم بلبلی پیدا شد تا در وصف ما سرود شهادت بگوید
خدا را چه دیدی؟

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۱
مسیح

_مامان...ماماان

+(سکوت)
_مامان جان...خانومی
+چی...چ...چی شده؟عه حسین مادر تویی؟
_خودمم..اینجا چرا خوابیدی مامان گل؟
+خواب نه خواب نبودم یه دقه دراز کشیده بودم چرت زدم..خواب چی چیه مادر...
_پاشو..پاشو ببرمت تا خونه..خسته ای
+نه مادر خونه چه خبره؟ کار دارم اینجا زندگی رو خاک گرفته...طاهره هم نیومده امروز به سجادم باید برسم..نمیدونم چرا خواب برد...
_چهارتا سنگ و یک چهار چوب آلمنیومی شده زندگیت؟
+زندگی شاخ و دم نداره مادر,جایی که تو باشی روح آقات خدا بیامرزم باشه زندگی منه
_کجاست اون ملیحه خانمی که سرویس بلورش ده تا گنجه میخواست؟
+اینهاش روبروت نشسته...
_پاشو برو مادر من اینقدرم هر هفته این راه دور و دراز رو نیا تا اینجا, پیش بچه ها انگشت نما شدم بهم میگن بچه ننه!
+بچه ننه؟ کی گفته؟ سجاد طاهره گفته یا سعید اعظم خانم؟ همه این بچه گنده ها بچه ننن, حالا اینکه طاهره خانم دیگه پا نداره بیاد دلیل نمیشه..منکه سراغ سجاد میرم الان گوششو میپیچم صبر کن
_عه مامان چیزی بهش نگیا!
+باشه...
_بزار منم اینجا راحت باشم, دلم هزار راه میره تا بیای و برگردی نیا دیگه...
+اون موقعی که میرفتی گفتم نرو؟
_(سکوت)
+گفتم دلم هزار راه میره نرو؟
_(سکوت)
+خب جواب بده دیگه!
_خاک پاتم من تسلیم...
+آفرین..حالا شد..حالاهم برو پیش دوستات بزار به کارم برسم

 

 




پ ن:

آن ها میبینند ولی ما کوریم

پ ن:

ما کوریم ولی ادعای بینایی میکنیم

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۰۱:۳۲
مسیح

من مجبورم که به سیکل ناقص نظام آموزشی تن بدهم

و خودم را اسماعیل وار برای گرفتن کوفتی جنسی به نام مدرک زیر تیغ کند نظام آموزشی قربانی کنم

ذره ذره در هر دوره اش زجر بکشم

اندک اندک آب شوم

پیری اندیشه زود رس بگیرم

و آخر

لیسانسم حکم پشمک حاج عبدلله را داشته باشد

و حالا بدوم دنبال ارشد

ارشدی که تا بتوانم بگیرمش

او هم حکم پشمک حاج عبدلله را پیدا کند

و این دور تا تا لحظه رفتن جان از بدن ادامه پیدا کند...


اینجانب

ممیز

به خداوندی خدا قسم

مصوبین پدید آمدن این نظام اموزشی آدم کش و همینطور تنبلی افراد دیگر برای اصلاح آن را

حلال نمیکنم









 پ ن:

هیچ چیزی از دانشگاه به من اضافه نشد، این یعنی چهار سال زندگیم پر!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
مسیح

ده روز از ماه رمضان پارسال را مشهد بودیم
برنامه ى سحر ها این بود
از سقاخانه یک لیوان آب پر کنیم
در راستای سقاخانه به عقب برگردیم چند قدمی جلو تر کمی متمایل به راست جوری بنشینیم که گنبد و سقاخانه و پنجره فولاد در یک قاب قرار بگیرد
بعد مینشستیم تا اذان صبح نگاه میکردیم
و گوش میکردیم به صدای همهمه ى زائران
فریاد های نزدیک پنجره فولاد
قهقه ی پسر بچه ها
صدای جغ جغ کشفهای کودک تازه پا گرفته در صحن انقلاب
صدای پچ پچ های زوج های تازه ازدواج کرده
صدای ماشین های زمین شور که صبح ها سنگ صحن را میشستند
صدای سلام ها و دعاهای زائران عرب
صدای بال کشیدن کبوتر ها
صدای دعا های والدین
حتی
صدای تکان خوردن شانه های کسانی که از همه جا بریده بودند
و این
لذت بخش ترین وقت گذرانی دنیا بود




پ ن:
باز هم زائرتان نیستم از دور سلام.. 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۷
مسیح
توی یکی از پست های کمپینشان نوشته بودند:
حجاب محدودیت نیست مصونیت است

من حالا چند وقتی است من به این فکر میکنم که مگر میشود حجاب محدودیت نباشد؟
فرد با حجاب خودش را محدود میکند به حدود خدا
مرد و زن هم ندارد
حجاب محدودیت بود
یاد می آید چندین سال پیش خواهرم مدرسه میرفت، برادرم پا گرفته بود و من در کالسکه، عکس هایش هست
برادرم در بقل مادر،خواهرم چادر مادرم را میگرفت و دست مادر به کالسکه من بود
و مادر با دندان هایش چادرش را نگه میداشت
اسم این را چه میشد گذاشت؟

مادر به خاطر حفظ حدود الهی محدود شده بود.




پ ن:
با همین کلید واژه (محدودیت نیست،مصونیت است) حجاب را به نقطه امروزی رساندند.
مثلا:
چادری با تمام ایتم های جذاب
چادری که شما را برای انجام دادن هیچ کاری محدود نمیکند

پ ن:
شما با حجاب برای حضور در جامعه محدود میشوید.

پ ن:
شرح آیتم های جذاب را نمیدهم چون میترسم بحث شدیدی در بگیرد و اصل پست فراموش شود

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۴
مسیح