icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است


فوتبالیست های خارجی را ببین

نسل قدیمی ها را

بدنشان هنوز جوری مانده 

که تو فکر می‌کنی اگر همین الان لباس ها را بکنند و بیایند وسط زمین

حریف امروزهای ما میشوند

ولی فوتبالیست های خودمان را نگاه کن

همان نسل ستاره های قدیمی

اگر حافظه ات از بین برود

فکر می‌کنی آن ها هیچ نسبتی با فوتبال نداشته اند

شکم های بزرگ

بدن های افتاده

مثل پیر مرد های مردنی

این فاصله حرفه ای بازی کردن با حرفه ای زیستن است.


حال و روز اوایل انقلاب را ببین

قدیم تر ها را

جوری بودیم

که فکر تو میکردی هر لحظه آقا سر برسد، آماده ایم تا تمام و کمال بپذیریمش

اما امروز را نگاه کن

به خودمان 

به قیافه هایمان

شبیه تر به هر قوم دیگری

این فاصله بین انقلاب کردن با انقلابی زیستن است.





پ ن:

برای بدن های تنبل ما انقلابی زندگی کردن درد ناک است

درست مثل همان وقتی که بعد از چند سال ورزش نکردن

یک دفعه فوتبال بازی کنی

و بعد تا یک هفته کوفتگی بگیری.

پ ن:

کلاه آرمان‌هایتان را محکم بچسبید.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۹
مسیح

آدم ها هم مثل کشتی ها نیاز دارند یک لنگر داشته باشند

آدمی که لنگر نداشته باشد 

مثل کشتیی است که در تلاطم دریا لنگری نداشته باشد که بیاندازد

و یک لحظه در جایی باشد و لحظه دیگر در جایی دیگر

دریا قرار نیست همیشه ساکن و ساکت باشد

پس آدمیزاد نیز باید مثل کشتی ها لنگری داشته باشد


آدمیزاد مثل ناخداهای کار بلد، البته باید بداند که لنگر را کجا رها کند تا کف دریا به چه چیزی خودش را گیر بدهد

گاهی لنگر فرو میرود در ماسه های نرم کف دریا و موقع بزنگاه انگار نه انگار که لنگر داشتی

آدمیزاد باید لنگرش را به جایی گیر بدهد، که به راحتی دَر نرود


لنگر را که درست رها کنی خیالت راحت میشود که هر موجی که بیاید، شاید چند متری تو را این ور و آنور ببرد

ولی از ساحل دورت نمیکند

از اینجا بلندت نمیکند ببرد جایی ناشناخته 

جایی که اینجا نیست

اما اگر اشتباه رها کنی

موج که هیچ، حتی جزر مد هم تو را جوری می‌برد که وقتی چشم باز کنی

از خودت بپرسی:

من کجام؟ اینجا کجاست؟


لنگرت را کجا رها میکنی؟






پ ن:

من لنگرم را در تاریخ رها کردم

در یک محدوده هشت ساله

در محدوده ای که قهرمان بسیار دارد

قهرمانانی که لنگرت را محکم می‌چسبند و هیچ موجی تو را از دست آنها نمی قاپد

کشتی من، گرچه‌ بیشتر به تخت پاره میماند اما لنگرش را جای محکمی رها کرده

خیالش راحت است حتی اگر روزی روی یک تخته شناور باشد 

لا اقل خودش را گم نمیکند

پ ن:

آدم های بی لنگر، هرچقدر هم که کشتی هاشان، مجلل و بزرگ و مجهز باشد

ثبات ندارند

و کشتی بدون ثبات، بیشتر شبیه یک تابوت متحرک است

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۴۹
مسیح
خستم مرتضی
خیلی خستم




پ ن:
حیف آسفالت های تهران مین نداره..
۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۳۵
مسیح


+کاغذ قلم به دست داری... می نویسی؟

_نه، سیاه میکنم جناب

+چه چیزی را؟

_کاغذ ها را، دفاتر را

+این سیاه کردن ها سودی هم دارد؟

_نه جناب، بیشتر شبیه جنون است، سفیدی کاغذ ها اذیتم میکنند

+جنون بد است، اما مجنون خوب است، جنون داری یا مجنونی؟

_جنون، فکر میکنم جنون دارم جناب

+جنون بد است، جنون دیوانگی است، دیوانگی ابتر است

_شما جنون دارید یا مجنونید؟

+من مجنونم پسر

_فرقی هم میکند؟ جنون با مجنون؟

+صد البته، مجنون جنونش را مهار میکند، افسار میزند، جنون موتور محرک مجنون است

_تا به حال اینطور نگاهش نکرده بودم

+مگر تو تا به حال نگاه هم میکردی؟

_با تفاسیر شما، نه جناب، کور بودم

+البته کور بودن هم خوب است، کور باش ولی علیل نه...

_کور باشم ولی علیل نه...

+مجنون شو تا دیگر جان درختان بی زبان را نگیری، بلدی مجنون شوی؟

_فکر نکنم جناب

+فکر نکن پسر، تلاش کن! بلدی تلاش کنی؟

_فکر کنم جناب..

+بازهم فکر کردی.. مجنون شو پسر... تا وقت هست مجنون شو، جنون تباهت میکند

_چشم‌جناب مجنون میشوم.. راستی اسمتان؟

+نادر.. ولی تو همان مجنون صدایم کن..





پ ن:

تولدت مبارک موجودِ نادرِ قابل ستایش

#نادر_ابراهیمی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۲۳
مسیح



در مواجه با #حاتمی_کیا

همیشه سوالم این بود

حاتمی کیا ما یا حاتمی کیای آن ها

ابراهیم بچه جنگ بود

عموم بچه‌های جنگ یک خصیصه مشترک دارند

خاطرات جنگ و آرمان هایش در خواب و بیداری دست از سرشان برنمی‌دارند

منتها اهل سینما هم بود

فرم میفهمید و جزو بهترین ها بود

پس تنه اش به تنه اهالی سینما هم خورده بود

سوال خط اول همیشه ذهنم را اذیت میکرد

یک‌بار استاد بین صحبت هایش گفت:

ابراهیم چایش را پیش آنوری ها می‌خورد اما باز هم بچه همین جاست

من از همان چایی هم که ابراهیم با آن ها می‌خورد بدم می آمد

از همان حرف های ضد و نقیضی که گاهی با نشریات آن ها می‌گفت بدم می آمد

از همان حرفهایی که پای فرش قرمز می‌گفت و بعد در گفتگو با فلان روزنامه پسش می‌گرفت

مدام در ذهنم میگفتم:

ابراهیم آژانس شیشه ای چطور میتواند با بعضی مخاطبان حرفش در آژانس، چای بخورد!

اختتامیه فجر وقتی اسمش را خواندند، دوان دوان خودم را به تلویزیون رساندم

وقتی رسیدم که میکروفون را در اختیار گرفته بود.

توی دلم داشتم میگفتم:

باز از همان حرف های فرش قرمزی و پشت تریبونی که قرار است بعد به لطایف الحیل نقض شود.

که یک دفعه گفت:

من فیلم ساز وابستم

زیر لب گفتم:

این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست ابراهیم!

قربت الی الله کارت را تمام میکنند!

و البته کاش صحبتش تا همان جا تمام میشد.

فردایش وقتی در هشتگ اسم مربوط به او میگشتم و پست ها و کاریکاتور ها و عکس ها را بالا و پایین میکردم 

به موج «انتظار نداشتیم ها» و «دیگر تمام شدی» و ... رسیدم

و از میان تمام آن ها این کاریکاتور بزرگمهر حسین پور را خیلی پسندیدم.

.

ابراهیم، مجسمه آن چه نبود را در ذهن مخاطب های آنوری خراب میکرد

مخاطب هایی که تا بگویی #وابسته_ای

انگار در میان لشکر جنیان بسم الله گفته ای

جوری از اطرافت می روند که انگار هیچ وقت نبوده اند..





پ ن:

انتقاد ها بماند برای یک وقت دیگر، قبول دارید؟

اینکه به وقت شام به دلم ننشست

و اینکه ابراهیم بدون جلوه های ویژه را چقدر بیشتر دوست میدارم و ...

پ ن:

چقدر خوب می شود که دیگر چایشان را هم‌ نخوری

ابراهیم خودمان بمانی

فقط خودمان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۳
مسیح



بچه که بودیم در خانه فامیل و آشنا

گاهی میشد مثلا یک خوردنی می دیدیم

بعد می‌نشستیم با نگاهی حسرت بار و یک بغضی که انگار گلویمان را چنگ میکشید زل میزدیم به آن چیز

یا می‌رفتیم مثل آدم های مادر مرده با لحنی شکسته می‌گفتیم:

خاله میشه به من از اینا بدید؟ آخه ما از اینا خونمون نداریم!

بعد همانطور که خاله با هزار «قربونتون برم» دست میبرد که آن خوراکی را به ما بدهد

مادر دوان دوان می‌رسید که:

خدا نکشتت بچه! ما از اینا خونمون نداریم؟؟ یعنی تو تا حالا این رو خونه نخوردی؟

بعد هزار رنگ عوض میکرد و به طرف دیگر توضیح میداد که:

والا بلا داریم خونه، اتفاقا دیروز هم خورده، نمی‌دونم چرا اینجوری کرد؟

و بعد توضیحات خاله که:

بچست دیگه سخت نگیر! دلش خواسته گفته!



این داستان بالا

در مثال کلی، خیلی از افراد و آدم ها و بعضاً نخبگان سیاسی، اجتماعی، فرهنگی ما را شامل می شود.

در کشور ما تقریبا از کارهای رایج دنیا چیزی نیست که در داخل مرزهای خودمان انجام نشود

ولی همیشه یک عده ای که هنوز عرقشان از انجام همان کار خشک نشده، هستند که بگویند:

اگر آزادی انجام فلان کار بود...

در همین تهران خودمان

مخصوصا بعضی فصل ها و بعضی نقاط، حجاب یک مفهوم انتزاعیست

همه‌مان هم دیده ایم

اما باز در زمانی مشخص یک عده پیدا میشوند که برای بقیه بگویند:

نه به حجاب اجباری!

آخه خواهر جان، شما تا دیروز حجاب داشتید؟ که حالا میخواهید اجباری نباشد؟

قیافه هایی در همین تهران وامانده هست که در تاریک ترین فیلم های هالیوودی پیدا نمیشود


داستان تابلو نوشت این کافه هم همین است

با رشد قارچ گونه و تصاعدی کافه ها حداقل در تهران

از پشت آن پستو گرفته تا ته آن بن بست تا حاشیه آن فلان خیابان معروف

تقریبا آمار کافه های ما شاید از پاریس هم جلو بزند

وارد برخی هایشان هم بخواهی بشوی

باید ده بار بلند یا الله بگویی تازه اگر توجه کنند

ولی گویا فعلا علنی بوسیدن در کافه های این شهر رواج ندارد.


اینها دقیقا مثل همان بچه مثال بالا هستند

تخصصشان آبرو بری پیش اجنبی است






پ ن:

امیدواریم که مسئولین مشکل این کافه رو هم به زودی حل کنند تا سریع تر این اقدام هم رواج علنی پیدا کنه

تا ابرومون رو جلو بقیه نبردن.

پ ن:

#سرطان_کافه_ها

کوه یخی که چند سال مونده تا بفهمیم رشد آروم و بی صداش، چقدر از حجمش زیر آبِ

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۲۸
مسیح




هیات بهانه هر لحظه بود

دور هم که می‌نشستیم

کاری داشتیم یا نداشتیم

کاری به ذهنمان می‌رسید با نمی رسید

هیات می‌گرفتیم

هر یادمانی که میرسیدیم

هیات می‌گرفتیم

غروبها در فتح المبین، همیشه هیات می‌گرفتیم

شط علی هم همینطور

آن موقع هایی که من هم نبودم

در هور و علقمه و پاسگاه زید هم برنامه همین بود

از آن همه هیات ها

برای همیشه همین دوبیت در ذهنم ثبت شده

دو بیتی که همیشه محمد حسن با صدای بغض آلود میخواند

چند وقت پیش جاده اهواز را با مصطفی می‌رفتیم

مصطفی پشت فرمان

من کنار دست او، دلقک بازی در می آوردم تا مصطفی خسته نشود

یک دفعه باز دیدیم راه دراز است

هیات گرفتیم

مصطفی میخواند و اشک می‌ریخت

من هم زمزمه میکردم و سعی میکردم اشک بریزم

شعر، شعر می آورد

مثل کلام

یک دفعه گفتم:

مصطفی این شعر که همیشه محمد حسن میخوند چی بود..؟ اخر هیتا خیلی حالش خوب بود!

بعد با مصطفی کلی فکر کردیم 

یادمان نیامد

صدای بغض آلود محمد حسن در ذهنم بود

شعر اما نه

هی چند کلمه اش را می‌گفتیم 

ولی این پازل سر هم نمیشد

شعر یادمان نیامد

با همان چند کلمه اشک ریختیم

دیروز که داشتم بین قبر ها راه میرفتم

مادر گفت:

این مزار همون خادم اربعینِ ها

رفتم بالای سر مزار دست گذاشتم ضربه ای زدم، فاتحه خواندن را شروع کردم

بعد بلند شدم و نگاهم افتاد به کاشی ها

یک دفعه پرت شدم بین هیات

صدای بغض آلود محمد حسن 

و شعر

و لعنت به بعضی شعرها که همیشه هستند ولی انگار نیستند

مثل الکل فرارند

«باید گذشت ار این دنیا به آسانی

باید مهیا شد از بهر قربانی

با چهره خونین سوی حسین رفتن

زیبا بود زین سان معراج انسانی»






پ ن:

الان هم که شهر جلوی چشم‌های من قرار گرفته

باز نمیتوانم به یاد بیاورمش

گویا حقیقت دارد

که بعضی حرفها اندازه بعضی دهان ها و ذهن ها نیست

#سنگ_آسمانی

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۴
مسیح




_حکایت شما، حکایت اون مورچه ای که آب افتاد توی لونش داد زد، ای هوار دنیا رو آب برد!


_به امام هشتم قرار نبود اینجور بشه...


_شما همیشه میخواستید دنیا رو نجات بدید!


_موسی یه عمر تو سیستم بود یه امضا با خودکار دولتی نزد..


_این سزای کسی که به ناموس ایرانی دست درازی کنه!


برای شنیدن داستان این دیالوگ ها

تا دیر نشده برای دیدن فیلم #لاتاری روی پرده نقره ای سینماها اقدام کنید.



پ ن:

در سینمای ایران همیشه شانس دیدن یک لاتاری روی پرده را ندارید.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۲
مسیح




این نمای اول سال است

همان زمانی که توپ در میشود

و با همان آهنگ معروف سال تحویل میشود

دقیقا همین شکل

پیش خودت میگویی:

چقدر راه مانده تا تحویل سال دیگر!

بعد روز ها همینطور میگذرند

با همان پیش فرض «چقدر راه مانده تا تحویل سال دیگر» که یکدفعه میبینی اسفند شد!

میزنی پشت دستت که ای دل غافل یعنی ماه دیگر فروردین است؟

و بعد همانطور که داری فکر می‌کنی و برنامه خانه تکانی را میچینی پیش خودت میگویی:

خب هنوز یک ماه مانده

و با همان پیش فرض «خب هنوز یک ماه مانده» روزها را طی می‌کنی و یک روز که همانطور دستمال به دست به جان دیوار افتادی یک هعی بلند می‌کشی و میگویی:

فردا عیده؟؟

و بعد پیش خودت میگویی:

حالا تا فردا بیست و چهار ساعت مانده و به کارهایت می‌رسی

و بعد با پیش فرض «حالا تا فردا بیست و چهار ساعت مانده و به کارهایت می‌رسی» کارها را جمع می‌کنی و بعد یک دفعه به تلویزیون نگاه می‌کنی و یک وای محکمی میگویی و بعد توی دلت میگویی:

یک ساعت مونده!!

و بعدش هم میگویی عه تحویل شد؟؟

و باز بعدش میگویی:

«چقدر راه مانده تا تحویل سال دیگر»

و بعدترش میگویی:

«خب هنوز یک ماه مانده»

و بعد تر ترش میگویی:

«حالا تا فردا بیست و چهار ساعت مانده و به کارهایت می‌رسی»

و...

متاسفانه و خوشبختانه

زندگی معجون و عصاره همین پشت دست زدن ها و وای ها و هعی ها و ‌...

معجون غافلگیری ها و غفلت ها

امیدوارم سال جدید شما کمترین پشت دست زدن ها و وای ها و هعی ها را داشته باشد

یک سال خوب و جمع و جور و شیک

در از خوشی ها و پندها و اتفاقات جدید

پر از برکت 

و پر از یاد مستمر خدا

سال رسیدن به آرزوهای محال و ...

سال نو شما پیش پیش مبارک







پ ن:

اگر به من باشد دوست دارم دیگر هیچ سال نویی تحویل نشود که هر سال از چیزی که بودم و دوستش داشتم دور تر نشوم

ولی خب دست من نیست.

پ ن:

دوست دارم سال نود و هفت سال مقاومت باشد

سال ریختن سنگرهای دشمن

سال پیش روی

سال حمله به جای دفاع

سال تو دهنی خوردن مستکبرین داخلی و خارجی 

سال کم شدن سالهای انتظار ظهور

سالی که ما را به باقی سالها امیدوار کند

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۲۱
مسیح



ننه سبزه ها را این بار با عدس سبز کرده بود

باباحاجی سکه های ته جیبش را موقع رفتن گذاشته بود تا من توی کاسه بریزم

عمه لیلا سمنوی هزار داستانش را وعده داده بود

دایی نصرت از باغش یک ‌مشت سنجد توی دامن نفیسه ریخته بود

سیر و سنبل را هم از باغچه قول گرفته بودیم 

و قرار بود تو هم بیایی و کنار سفره باشی برای سین هفتم

این حکم بابا حاجی بود که امسال سین هفتم ما تو باشی و البته با طراحی مادر که ریز ریز در گوش بابا خوانده بود که:

امسال این پسر را سال تحویل به خانه بکش!

من فکر میکردم تو قرار است وسط سفره بشینی و مدام به مادر میگفتم:

این سفره برای نشستن سعید خیلی کوچک هستا!!

و مادر مدام لبخند میزد و نفیسه می‌گفت:

خیلی خنگی، سعید که مثل ماهی قرمز ها نیست توی سفره بنشیند!

ولی خب سین های هفت سین همه توی سفره می‌نشستند.

خانه ما خیلی شلوغ شده بود

توی روستا پیچیده بود امسال سین هفتم سفره خانه حاج ربیع سعید است

و قرار بود همسایه ها سال را کنار ما تحویل کنند و تو برایشان از جنگ بگویی

همان جنگی که مادر می‌گفت تو تویش مثل آرش کمانگیر تیر می اندازی و من یک شب خواب کمانت را دیده بودم!

یک روز مانده به آمدنت از مادر پرسیدم:

مادر اگر یک سین از سفره هفت سین نباشد چه میشود؟

مادر گفت:

انگار که عید نمی شود

و بعد

فردا چشم‌های انتظار سر پیچ ورودی روستا خشک شد

خبری از مینی بوس همیشگی نبود

به جایش یک تویوتا آمد

جمعیت ساکت شد

و پدر آرام آرام جلو رفت

و بعد شانه‌هایش لرزید

روستا توپ آغاز سال نو را در نکرد

و سفره هفت سین ما کامل نشد

در واقع عید نشد

و ما برای همیشه در سال هزار و سیصد و شصت و سه ماندیم





پ ن:

مادر حالا سی و چهار سال است منتظر توست که برگردی 

سفره ما هنور یک سین کم دارد.

پ ن:

عکس را خیلی دوست دارم

خیلی...

پ ن:

کاری ندارم عید برمی‌گردی یا نه

تو هر زمان سال که برگردی عیده...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۱
مسیح