icon
بایگانی اسفند ۱۳۹۶ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است




این نمای اول سال است

همان زمانی که توپ در میشود

و با همان آهنگ معروف سال تحویل میشود

دقیقا همین شکل

پیش خودت میگویی:

چقدر راه مانده تا تحویل سال دیگر!

بعد روز ها همینطور میگذرند

با همان پیش فرض «چقدر راه مانده تا تحویل سال دیگر» که یکدفعه میبینی اسفند شد!

میزنی پشت دستت که ای دل غافل یعنی ماه دیگر فروردین است؟

و بعد همانطور که داری فکر می‌کنی و برنامه خانه تکانی را میچینی پیش خودت میگویی:

خب هنوز یک ماه مانده

و با همان پیش فرض «خب هنوز یک ماه مانده» روزها را طی می‌کنی و یک روز که همانطور دستمال به دست به جان دیوار افتادی یک هعی بلند می‌کشی و میگویی:

فردا عیده؟؟

و بعد پیش خودت میگویی:

حالا تا فردا بیست و چهار ساعت مانده و به کارهایت می‌رسی

و بعد با پیش فرض «حالا تا فردا بیست و چهار ساعت مانده و به کارهایت می‌رسی» کارها را جمع می‌کنی و بعد یک دفعه به تلویزیون نگاه می‌کنی و یک وای محکمی میگویی و بعد توی دلت میگویی:

یک ساعت مونده!!

و بعدش هم میگویی عه تحویل شد؟؟

و باز بعدش میگویی:

«چقدر راه مانده تا تحویل سال دیگر»

و بعدترش میگویی:

«خب هنوز یک ماه مانده»

و بعد تر ترش میگویی:

«حالا تا فردا بیست و چهار ساعت مانده و به کارهایت می‌رسی»

و...

متاسفانه و خوشبختانه

زندگی معجون و عصاره همین پشت دست زدن ها و وای ها و هعی ها و ‌...

معجون غافلگیری ها و غفلت ها

امیدوارم سال جدید شما کمترین پشت دست زدن ها و وای ها و هعی ها را داشته باشد

یک سال خوب و جمع و جور و شیک

در از خوشی ها و پندها و اتفاقات جدید

پر از برکت 

و پر از یاد مستمر خدا

سال رسیدن به آرزوهای محال و ...

سال نو شما پیش پیش مبارک







پ ن:

اگر به من باشد دوست دارم دیگر هیچ سال نویی تحویل نشود که هر سال از چیزی که بودم و دوستش داشتم دور تر نشوم

ولی خب دست من نیست.

پ ن:

دوست دارم سال نود و هفت سال مقاومت باشد

سال ریختن سنگرهای دشمن

سال پیش روی

سال حمله به جای دفاع

سال تو دهنی خوردن مستکبرین داخلی و خارجی 

سال کم شدن سالهای انتظار ظهور

سالی که ما را به باقی سالها امیدوار کند

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۲۱
مسیح



ننه سبزه ها را این بار با عدس سبز کرده بود

باباحاجی سکه های ته جیبش را موقع رفتن گذاشته بود تا من توی کاسه بریزم

عمه لیلا سمنوی هزار داستانش را وعده داده بود

دایی نصرت از باغش یک ‌مشت سنجد توی دامن نفیسه ریخته بود

سیر و سنبل را هم از باغچه قول گرفته بودیم 

و قرار بود تو هم بیایی و کنار سفره باشی برای سین هفتم

این حکم بابا حاجی بود که امسال سین هفتم ما تو باشی و البته با طراحی مادر که ریز ریز در گوش بابا خوانده بود که:

امسال این پسر را سال تحویل به خانه بکش!

من فکر میکردم تو قرار است وسط سفره بشینی و مدام به مادر میگفتم:

این سفره برای نشستن سعید خیلی کوچک هستا!!

و مادر مدام لبخند میزد و نفیسه می‌گفت:

خیلی خنگی، سعید که مثل ماهی قرمز ها نیست توی سفره بنشیند!

ولی خب سین های هفت سین همه توی سفره می‌نشستند.

خانه ما خیلی شلوغ شده بود

توی روستا پیچیده بود امسال سین هفتم سفره خانه حاج ربیع سعید است

و قرار بود همسایه ها سال را کنار ما تحویل کنند و تو برایشان از جنگ بگویی

همان جنگی که مادر می‌گفت تو تویش مثل آرش کمانگیر تیر می اندازی و من یک شب خواب کمانت را دیده بودم!

یک روز مانده به آمدنت از مادر پرسیدم:

مادر اگر یک سین از سفره هفت سین نباشد چه میشود؟

مادر گفت:

انگار که عید نمی شود

و بعد

فردا چشم‌های انتظار سر پیچ ورودی روستا خشک شد

خبری از مینی بوس همیشگی نبود

به جایش یک تویوتا آمد

جمعیت ساکت شد

و پدر آرام آرام جلو رفت

و بعد شانه‌هایش لرزید

روستا توپ آغاز سال نو را در نکرد

و سفره هفت سین ما کامل نشد

در واقع عید نشد

و ما برای همیشه در سال هزار و سیصد و شصت و سه ماندیم





پ ن:

مادر حالا سی و چهار سال است منتظر توست که برگردی 

سفره ما هنور یک سین کم دارد.

پ ن:

عکس را خیلی دوست دارم

خیلی...

پ ن:

کاری ندارم عید برمی‌گردی یا نه

تو هر زمان سال که برگردی عیده...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۱
مسیح


نشسته بودیم پشت میز های دو نفره مان

مدرسه ام را تازه عوض کرده بودم

اولین باری بود که در یک دوره تحصیلی مدرسه تغییر میدادم

سال سوم راهنمایی

زنگ انشا بود و به میز دبیر چشم دوخته بودم

متعجب و نگران

علیرضا گفت:

چته چرا اینجوری نگاه میکنی؟

با نگاهم حواسش را متمرکز کردم روی قسمت پایینی میز دبیر، جایی که پای دبیر معلوم بود و گفتم:

یه پا بیشتر نداره!!

علیرضا پقی زد زیر خنده و من هم لبخندی زدم

دبیر قیافه اش در هم رفت و تذکر سختی داد و بعد یک دفعه دیدم پای او دوتا شد، آن یکی پا را روی پای دیگر انداخته بود.

این اولین برخورد من با آقای صالحی دبیر ادبیات سال سوم راهنمایی مدرسه میقات علم بود.

آقای صالحی مردی بود کوتاه قامت

کمی گوژ پشت

با صورتی استخوانی و دماغی بزرگ و کشیده یک جورایی مثل صورت ژرار دوپاردیو بازیگر معروف فرانسوی

صدایش کمی شبیه به استاد الهی قمشه ای بود

و همیشه آستین پیراهنش را بالا میداد و تند و ریز راه می رفت.

تسلطش بر ادبیات در حد دانشگاه بود و او این تسلط را بی دریغ با ما تقسیم می‌کرد.

من که بودم؟

یک نوجوان بی حال که تازه وارد محیط جدیدی شده بود و با اینکه ادبیات را دوست داشت ولی عاشقش نبود

و با اینکه گاهی می نوشت ولی پیشه اش نبود


فضای انشا خوانی های کلاس آقای صالحی

مثل ساعت های خموده انشا خوانی قبل نبود

فیلم انجمن شاعران مرده را دیده بودید؟

هیجان کلاس همانطور بالا بود

کسی از خواندن انشا کناره نمی‌گرفت و کسی هم نبود که ننویسد

بازار نقد های بعد از خواندن از خود انشا ها داغ تر بود و خود آقای صالحی هم همیشه استادانه به نقد نوشته های صد من یک غاز بچه ها می‌پرداخت

این فضا آتشی در وجود من راه انداخته بود که گویی قبل از آن یک شعله کوچک زیر خروارها خاکستر بود.


زیر اولین انشای من جای دو خط نقد و تقدیر او جا باز کرد و بعد از آن دوره طلایی من و آقای صالحی به مدت کمتر از یک سال شروع شد.

دوره نوشتن ها و نقد کردن ها

شنیدن و گفتن ها

شعر و داستان گوش دادن ها

و آشنایی با ادبیات جهان

دوره ای که مسیر زندگی من را به سمت دیگری برد و من را متوجه به چیزی در وجودم کرد که خودم خیلی واقف به آن نبودم.

دوره ای که اگر نبود نمیدانم امروز کجای تعاملات دنیا ایستاده بودم


خبر ندارم این روزها

آقای صالحی کجاست و چه میکند

و آیا فرد یا افراد دیگری مثل من را شعله ور کرده یا نه

اما می‌توانم به شما و خودم بگویم

در سال جدید یا سعی کنیم آقای صالحی زندگیمان را پیدا کنیم

یا اگر می توانیم آقای صالحی زندگی کسی شویم

خسته شویم از این همه خنثی بودن

خنثی زیستن

شعله ور نشدن




پ ن:

زیرخاکی خانه تکانی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۲۰
مسیح

بلاخره در بین کانال های تلگرامی 

یک کانالی رو پیدا کردم

که وقتی ببینم داخلش مطلبی پست شده

با علاقه و میل برم‌ سمتش و سعی کنم از دستش ندم...




لینک:

روچَک


پ ن:

خوبی رسانه ای مثل تلگرام و ابزاری مثل کانال، راحتی در به اشتراک گذاشتن یک مطلب

اینکه به جز ما بقیه هم که با فضای ما بیگانن بتونن با به اصطلاح فوروراد کردن های ما از اون مطلب استفاده کنند.

از فوروارد کردن مطالب خوب و گزیده دریغ نکنید

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۱
مسیح

+یادته بچه بودیم وقتی بستنی می‌خوردیم اونقدر آروم می‌خوردیم تا دیر تموم بشه و دل بقیه آب بشه؟

_آره..

+کاش میشد با لحظات خوب زندگی هم همین کار رو کرد، آروم زندگیشون کرد...




پ ن:

سلام علیکم 

عذر خواهی بابت دوران غیبت 


۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۵
مسیح




مدت زمان: 48 ثانیه 



به نظرم بازیگر

نه دیالوگ هایش را خوب حفظ کرده

و نه حتی چند بار قبل از روی صحنه رفتن آن را تمرین کرده

در ادامه حس یک آدم معترض را هم نمی تواند درست دربیاورد

حالتش آنقدر ذوق زده و هیجان زده است که گویا همین الان میخواهد یک خبر مهم به حضار بدهد خبری که برای خودش هم خوشحال کنندست

تاسف در چهره اش نیست 

بغضی نمیکند

و حتی شکسته گی در چهره اش دیده نمیشود

دیالوگهای او هم دیالوگهای درستی نیستند

یعنی قبل و بعد ندارند

خیلی یک دفعه ای و بی مقدمه هستند

مخاطب از خودش میپرسد

چرا اینجا؟

چرا الان؟

و چرا اصلا این حرف ها؟

نقش مکمل او هم ناشیانه بازی میکند

لبخند ملیح تمسخر گونه ای دارد 

و از گوشه چشم او را نگاه میکند

اثری از همدردی دیده نمی شود

تازه با همان حالت، دیالوگ های همبازیش را نیز اصلاح میکند!

در کل کار نه سناریوی درستی دارد

نه دیالوگ های مناسبی

و از همه مهمتر نه بازی درستی

کارگردان هر که بوده

از این بازیگر های کار درست، بازی بدی گرفته

در کل میتوان گفت:

این اعتراض اصلا درنیامده

یک اثر که در بهترین حالت شاید ترحم برانگیز باشد







پ ن:

#لیلاحاتمی برای من آدم قابل احترامی بود

نمیدانم چرا ولی فکر میکردم آدم سنگین و باوقاری است

در ذهنم همیشه با فیلم های لیلا و ارتفاع پست و رگ خواب تحسین شده بود

ولی این فیلم و این رفتار...

نمیدانم شاید خودش هم خیلی راضی به کاری که کرده نباشد

پ ن:

مخاطب خارجی این فیلم فکر میکند

مانی حقیقی و لیلی حاتمی وقتی به ایران برگردند یا اعدام میشوند یا در خوش بینانه ترین حالت زندانی و ممنوع از کار

بنده خدا ها نمی دانند که این ها حتی پرکار تر هم میشوند :)

پ ن:

اولین درس خانه های همه ما این بود

حرف خانه چه خوب چه بد

به بیرون خانه درز نکند

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۱۲
مسیح



+ضرر کردیم محمد حسین..ضرر کردیم.. هی بهت گفتم تا راه سوریه و عراق بازه بیا بریم

بستن درو..

_چی چی میگی، بستن درو بستن درو!

خدا مگه درو رو بنده هاش میبنده؟؟

+شعار نده محمد.. سعید رفت، مجتبی رفت، کاظم رفت.. من و تو موندیم حالا تو این سرما مثل سیخ وایسادیم جلو یه مشت احمق سیبیلو..چی دادیم چی گرفتیم؟

_تو دردت این که حتما تو سوریه و عراق شهید شی؟ مثلا اگه امشب اتفاقی برات بیفته راضی به شهادت نیستی؟

+دفاع از حرم بی بی کجا این کجا؟

_داداش جون، کسی درِ شهادت رو روت نبسته، تو برو سمتش اون باز میشه، راهی که تو میری چیز دیگست، گردن خدا ننداز چیزی رو

+نمیفهمی چی میگم محمد حسین نمیفهمی!

@وسایلتون رو بردارید یه خیابون میکشیم جلو!! راه بیفتید!

# حاجی تجهیزات چیزی نمیدن بهمون؟ همینطوری؟؟

@گفتن مسالمت آمیز

# یعنی ماچشون کنیم؟ تو گلستان همه قداره ورداشتن!

@با من بحث نکن رضا! من خودم به اندازه کافی باهاشون بحث کردم

# حله پس، گوشتااااای قربووووونیییی راااه بیفتیید!


باقی ماجرا رو هم که شما ها بهتر میدونید

محمد حسین ها سر ایمانشون

درب شهادت رو تو پاسداران باز میکنن و امام حسینی میرن

امثال من تا آخر عمرشون به زمین و زمان فحش میدن







پ ن:

اگر تو ذهنت

برای شهادت لوکیشن خاصی قرار دادی

باختی

شهید مثل یه مهاجم شیش دنگه

یه لحظه فرصت پیدا کنه

از توپ مرده گل میسازه...

پ ن:

بعضیا خیالشون راحت باشه

اینقدر پاسدار و بسیجی داریم

که اگر بنا به قربونی شدنشون باشه

امنیتشون تا چندین سال تامین بشه

پ ن:

این وسط محمد حسین گوشت قربونیِ

پ ن:

به جای محمد حسین اسم همه #شهدای_فاطمیه رو بگذارید.

پ ن:

خلع سلاح نیروهای امنیتی اولین قدم از یک نقشه بزرگ

یه قدم برای روز موعود آقایون

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۲۳
مسیح
یه زمانی
هرجایی که یه پیکر میرسید و تشییع میشد
خودم رو میرسوندم اونجا
حالا چی شده که آخرین تشییعی که پیشتون بودم رو به یاد نمیارم؟









پ ن:
دارم سقوط ازاد میکنم
بی طناب...
پ ن:
روزای خوب زندگیم، روزایی بود که با حال و یاد شما میگذشت
باقیش دست و پا زدن تو لجن بود..
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۹
مسیح