icon
بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۴ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

انقلاب به تبیین نیاز دارد

و این نیاز یک نیاز همیشگی است
از قبل از انقلاب این تبیین جریان داشت و علما و فضلا مفاهیم را میان مردم می آوردند و گسترش میداند و به زبان مردم میگفتند
بعد از انقلاب هم همینطور
علمای شهیدی مثل مطهری, بهشتی,باهنر و... و اساتید مختلفی دست به تبیین انقلاب و اهداف و آرمان ها میزدند در هیات دانشگاه ها کوچه و خیابان
سر سلسله تمام این روشنگری ها نیز امام بود, تمامی سخنرانی های امام با مردم پیرامون همین موضوعات بود
مبارزه با فساد
جنگ فقر و غنا
استکبار
دست پاکی مسیولین
و... اما در سالهای بعد از جنگ
این تبیین کم رنگ شد
انقلاب و مفاهیم عمیق و گران سنگش به خاطر صلاح دید و به خطر نیفتادن عده ای به گنجه های آقایان رفت
صحیفه امام به کتابخوانه ها تبعید شد
و سخنرانی های امام در تلوزیون گزینشی شد
جریان انقلاب از دور تبیین و روشنگری خارج شد و در خلا این تبیین ها هر ناخالصی به اسم انقلاب به آن اضافه شد
فریاد های رهبری نیز گوش شنوایی نداشت
این_داستان_ادامه_دارد

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۸
مسیح

حاج اقا چاییت رو خوردی یه سر برو پیش محسنم جارو رو جاگذاشتم اونجا
پدر:
چشم..
مادر:
قربون دستت تو مسیرتم کنار دست مجتبی یه گلاب بگیر,این گلابه نصفست
پدر:
همین جواب میده خانم اسراف نکن
مادر:
نه بگیر حاجی کمه جواب نمیده
پدر:
چشم
چایش را تمام میکند و لیوان را مچاله میکند,میرود سمت دبه آب تا راه بیفتد
مادر:
دبه رو کجا میبری حاجی؟؟کارش دارم
پدر:
میبرم با خودم محسن و مجتبی رو هم سر راه بهشون برسم دیگه, شما آخرش بیا یه فاتحه بخون که بریم
مادر:
نه نه نه, از کی تا حالا,شما بلد نیستی کارو گربه شور میکنی, خودم باید باشم سر فرصت, نکنی این کاروهاا
پدر:
خانم لوس بار نیار این بچه هارو (با خنده)
مادر:
وا, کجا بچه هام لوس شدن, الان چند سال بچم تو بارون و آفتاب و سرماست, مرد مردن بچه هام
پدر:
هیچی خانم هیچی,ما رفتیم این شما و این مصطفات(خنده) من میرم به فرمایشات شما برسم
مادر:
برو حاجی برو خدا خیرت بده
مادر دستی رو سنگ میکشد و زیر لب میگوید:
لا حول و لا قوه...











پ ن:
تمام سرمایه والدین..

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۶
مسیح

در هوای داغ تابستان بین مرداد و شهریور که آفتاب عمود میزند

با ماشین به بیرون میروی و بعد زیر سایه جای پارک پیدا نمیکنی و مجبور میشوی زیر آفتاب پارک کنی

بعد از انجام دادن کاری برمیگردی توی ماشین

درب را باز میکنی مینشینی روی صندلی و درب را میبندی

ماشین مثل یک کوره آجر پزی داغ شده و از در و دیوار آتش میبارد

روی صندلی نمیتوانی بنشینی از بس داغ شده

به فرمان و روی داشبرد هم نمی توانی دستی بزنی انگار آب شده

هوا دم شدیدی پیدا کرده و هر نفسی که تو میدهی آتش فرو میبری

دست آخر دوام نمی آوری و از ماشین بیرون میزنی و درب را باز میگذاری تا هوای داخل کمی لطیف شود

حالا

فرض کن ناگهان زیر چتری از مذاب داغ قرار بگیری

که حرارتش سه هزار درجه سانتیگراد است

نه پنجره ای برای باز کردن است

نه دری برای فرار

فقط باید بسوزی

تا عمق استخوان هایت


این داستان این روزهای یمن

و دیروز غزه 

و پریروز لبنان است

#یمن

#انا_یمانی

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۴
مسیح

فوتبالی ها بهتر میدانند

در فوتبال حرکتی هست به نام یک و دو

پا به توپ تا یک مسافتی میروی و بعد به آن بازیکنی که در بهترین موقعیت قرار دارد یک پاس میدهی و در زمانی که توپ به سمت آن یار خودی میرود تو میدوی تا با حرکت بدون توپ مدافعان حریف را جا بگذاری

بعد در حین این فرار آن یاری که به او پاس داده بودی توپ را با ظرافت تمام از میان مدافعان جلوی پای تو میاندازد و حالا تو میمانی و دروازه

حالا شاید این بشود مصداق آن جمله از تو حرکت از خدا برکت

کار را تا جایی که توان داری انجام میدهی و باقیش را میسپاری به خدا بعد او طوری که نفهمی دقیقا چه شد تو را در موقعیت تک به تک قرار میدهد







پ ن:

گاهی با خدا یک و دو کن!

پ ن:

بداخلاقم باید که شیوه ى کهنم را عوض کنم

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۴
مسیح

زنی کودکش را محکم در بقل خود گرفته و در داخل یک ساختمان نیمه خراب پناه گرفته

(صدای رد شدن جنگده ها و سایه ای که روی زمین میاندازند)

دختر:

مامان پس کی تموم میشه؟

مادر: (دخترک را سفت در آغوش میگیرد و دستش را بر روی بینی به علامت سکوت میگذارد)

چیزی نگو دخترم چیزی نگو, تموم میشه ان شا الله تموم میشه... دخترک سرش را توی آغوش مادرش میبرد و با صدایی بم میگوید:

دیروز هم همین رو گفتی مامان!پس کی دست از سرمون برمیدارند!


قطره های اشک در چشم مادر جمع شده اند و هر از چند گاهی یک قطره روی سر دخترک می افتد

مادر:

کشورمون صاحب داره دختر خوشگلم, همیشه اوضاع اینجور نمیمونه.


دخترک سرش را از دامن مادر بلند میکند و بیرون را نگاه میکند:

مامان خیلی گشنمه,دیشبم چیزی نبود بخوریم


مادر نگاه به چشمان بی رمق دخترش می اندازد دستش را دو طرف صورت دختر میگذارد و میگوید:

الهی قربونت برم,بزار کار این نمک به حروما تموم بشه بریم بیرون, یه چیزی برای خوردن گیر میاریم!

دخترک سرش را دوباره روی پای مادر میگذارد و میگوید:

ولی اخه من خیلی گشنمه!

مادر با بغض دستش را روی سر دخترک میکشد و در حالی که با چشم هایش اسمان را دنبال میکند و میگوید:

میدونم قربونت برم میدونم

صبر کن دخترم


دخترک از شدت ضعف به خواب آرامی فرو میرود

چند دقیقه بعد یک هواپیما با فاصله کمی از ساختمانها رد میشود و دخترک با جیغ بلندی از خواب میپرد....





پ ن:

در انتشار آن چیزی که در یمن اتفاق می افتد کوشا باشید

پ ن:

یک تصویر سازی

پ ن:

صبر میکنیم ولی دلمان خون است

پ ن:

#یمن #انا_یمانی

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۳۰
مسیح

بعضی ها فکر میکنند

اینکه میگوییم اگر غلطی از اسراییل سر بزند با خاک یکسانش میکنیم

یا 

ما کاخ سفید را حسینیه میکنیم 

بلف میزنیم و همه اینها را محض شوخی میگوییم

باید بگویم

ما نواده های خمینی هستیم و اهل این نوع شوخی های بی نمک نیستیم

ما اسراییل را نابود میکنیم

قدس را آزاد

و کاخ سفید را حسینیه

ما متجاوز را تا جهنم تعقیب میکنیم

و استکبار را مثل شوروی به زباله دان تاریخ تبعید میکنیم

شاید شما اهل این شوخی های بی نمک باشید

اما ما نه

نشانی جدیت ما را از نوچه های استکبار در منطقه 

از ناو های غرق شده شان در خلیج فارس

از هلکوپتر ها و سربازن سوخته در طبس

از آر کی یو صد هفتاد در اسمان ایران 

از سفارت شنود در طالقانی

بپرسید

ما دیپلمات نیستیم که حرف بزنیم

سربازیم

عمل میکنیم!

ء

ء

ء

ء

پ ن:

چه کسی پدر به این دلسوزی دارد؟

پ ن:

ایرانی تر از او چه کسی دیده؟

پ ن:

غرور ملی میدانی چیست؟

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۱۶
مسیح

.

با رشید از محل اقامتمان در نجف راهی حرم شدیم

مسیر نسبتا دوری داشت و باید اول از کنار وادی السلام رد میشدی و بعد هم از میان بازار مسیر را تا حرم دنبال میکردی

هم من و هم رشید اولین بارمان بود در عمرمان که میخواستیم ایوان طلا را ببینیم

اطراف حرم پر بود از زائر ،همهمه و شلوغی به قدر کفایت و نم باران هم مزید بر علت

کفشداری ها جا برای پذیرش کفش جدید نداشتند و عمده زائران هم بیخیال گم شدن یا پیدا نشدن کفششان,کفش را گوشه ای ول میکردند و درحالی که عمق نگاهشان فقط ضریح را میدید دل به صف های عریض و طویل بازرسی بدنی میدادند

من و رشید اما در به در دنبال گوشه ای برای اختفای کفشمان بودیم و با دقت داشتیم تمام احتمالات موجود را برای مکان انتخابیمان در نظر میگرفتیم

به صف طولانی که رسیدیم رشید گفت برویم از در دیگر وارد شویم 

من گفتم:

ببین اگر قراره اولین بار اقا رو ببینیم بزار چشم تو چشم باشیم

رشید هم قبول کرد اما فشار صف ها به قدری بود که اگر حواست را جمع نمیکردی قفسه سینت را زیر دست و پا جا میگذاشتی

هیکل های تنومند عراقی ها و سایر اعراب در برابر بدن های نحیف من و رشید که حالا سفت هم را گرفته بودیم تا سیل جمعیت ما را از هم جدا نکند

تا نزدیکی های درب بازرسی ذکر همه همین بود,کسی در میان جمعیت فریاد میزد:

صلی علی محمد و آل و محمد

و باقی مردم بانگ صلوات برمیداشتند

نزدیکی های گیت اما ذکر فرق کرد...

تمام مردم به خصوص زائران حرفه ای تر دستشان را بالا گرفتند و شروع کردند به ذکر:

حیدر حیدر حیدر حیدر

نا خود آگاه مردم دو گروه شده بودند عده ای نفس میگرفتند و عده ای فریاد میزدند و بعد جایشان عوض میشد

بغض تمام وجودم را گرفته بود

به حدی به خاطر بودن در این فضا منقلب شده بودم که راه رفتنم دست خودم نبود و اصلا حواسم نبود که چند مدتی است که دیگر رشید با من نیست 

این فریاد ها یک پیام تاریخی بود

این هزاران هنجره حیدری را فریاد میزدند که روزی در همین حوالی به تعداد انگشتان یک دست یاری کننده نداشت

مردم با سری پایین و شرمگین حیدر را صدا میزدند

نزدیکی های رسیدن به صحن باز ذکر عوض شد:

لبیک یا حیدر لبیک یا حیدر..

بغضم به اشک میل پیدا کرد

سرم پایین بود که ناگهان چشمانم با روشنایی محیط بیرون تحریک شد

چشم که باز کردم 

من بودن و ایوان طلا

تا ضریح را با جمعیت رفتم...

نجف/اربعین93

ء

پ ن:

خیلی طولانی شد..

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۱۲
مسیح

پارسال وقتی وارد مسجد میشدی

روی فرش هارا با نوار چسب های سفید قسمت بندی کرده بودند

هر تکه نزدیک یک و هفتاد طولش بود اندازه طول شانه های یک فرد بالغ هم عرضش

بچه ها نیامده برایش اسم گذاشته بودند

قبر!

هرکسی وقتی می آمد قبرش را انتخاب میکرد و میرفت روی آن مستقر شود

کسی هم حق نداشت به حریم قبر دیگری تجاوز کند

قبر ها غیر از محل خواب محدوده نمازت را هم مشخص میکردند

چیزی که کسانی مثل من با آن نا آشنا بودند

اتفاقا از اعتراضات من همین قبر ها بود

که چرا نمیشود مثل آدم داخل قبر خوابید

پاهایمان بیرون میزد و دست و بالمان هم میرفت توی قبر بغلی

و چرا وقتی صبح میشود می آیند مارا بیدار میکنند

و چرا وقتی مراسم و دعا و قرآن میگیرند صدای بلندگو آنقدر زیاد است که چرت ما را پاره میکند

و اساسا حاجی پناهیان چرا صبح ساعت پنج می آید و سخنرانی میکند

مگر حاج آقا نمیداند ما خوابیم!

یادم می آید روز دوم نزدیک ساعت پنج صبح دم درب ورود مسجد پر از صدای صلوات و شور و شوق بچه ها شد

فهمیدیم حاج اقا امده

حاج اقا همینطور رد میشد از کنار قبر ها و بچه ها دنبال ایشان راه می افتادند

بالای سر قبر ما که رسیدند پتو را کنار زدم گفتم:

حاج اقا یک تذکر بدید به دوستان, نمیذارن ما بخوایم

حاج اقا هم گفت:

شما راحت باش من هم رفتن بالا آرام صحبت میکنم شما بخواب راحت باش

من هم در دلم گفتم:

خدا خیرت بدهد حاج اقا یک روحانی باشد جوان ها را درک کند شمایی..

اعمال ام داوود را هم که نگو

چند سوره قران از جزؤ سی خواندم

همان هایی که حفظ بودم 

باقی اعمال را هم نمی دانستم با کدام املا انشا میشدند

این بود.بخشی  داستان اعتکاف پارسال ما

ء

ء

#اعتکاف_هنر

ء

عکس/مسجد شهدا/ماه رمضان 93

ء

پ ن:

خدایا اعتکاف هم ما آدم نشدیم

باید فکری کرد

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۲۶
مسیح

حالش گرفته بود

توی مسیر برگشت از تدفین حسین سخا بودیم

حال هر دومان گرفته بود، او بیشتر

پشت فرمان خودرو او نشسته بود بعد از چند بحث حاشیه ای نمی دانم چه شد که به ازدواج رسیدیم

یک نفسی کشید و رو به من گفت:

ببین من به عنوان برادر بزرگترت بهت میگم که اگر میتونی زود ازدواج کن تا خودت رو تثبیت کنی و تکلیفت روشن بشه

گفتم:

یعنی چی مهدی؟

گفت:

ببین الان تا تکی و تو جمع رفقا هر جور بخوای میتونی خودت رو معرفی کنی، باب ریا و دورویی برات بازه بازه، همه فکر میکنن تو چقدر خوبی و چه با خدا و چه بینش خوبی داری و اصن تو شهید زنده ای و ....

اما به محض این که ازدواج کنی و با یک نفر بری زیر یک سقف دیگه نمی تونی این کارا رو بکنی، یعنی اگربخوای مدام ریا کنی زندگیت میشه جهنم از طرف دیگه هم مگه چقدر میتونی زیر آبی بری؟

یه جا دستت رو میشه، چنتا نماز صبح رو که تخت مثل خرس بگیری بخوابی، چنتا حرف نا حسابی که بزنی چنتا نگاه هرز که بکنی مشتت باز میشه

اگر وجدان درست حسابی داشته باشی که داغون میشی اگر وجدان نداشته باشی هم خسته میشی از ادا  درآوردن!

خلاصه مجبور میشی خودت رو جمع و جور کنی و یک دست بشی

گفتم:

حقا که حق گفتی، واقعا بعضی از ما به خصوص خود من تو گول زدن آدمایی که از بیرون مشاهده مون میکنن استادیم! ولی جلوی همسر و زندگی مون چی؟ و حالا اگر کسی گول ما رو خورد بنده خدا روی همین دوریی های ما حساب کرد و فکر کرد راسته و دل داد

بعدش چی؟






پ ن:

نکته خیلی مهمی گفت، خودش متاهل بود و حالا یه تجربه و نکته ناب رو در اختیارم گذاشت!

پ ن:

البته این آقا مهدی ما کارش درسته خودش

پ ن:

یک عالم نماز قضا و نگاه هرز و هزار کوفت و زهر مار دیگه دارم، بعد از بیرون بعضی چه فکرایی میکنن...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۰۳
مسیح

در زندگی صلاح این است

بعضی چیزها سخت تر و کمیاب تر به دست بیایند

مثل دوچرخه

برای به دست آوردن یک دوچرخه میبایست شما چندین سال پیاپی حتی قبل از مدرسه رفتن بالاترین معدل ها را میگرفتید

بعد یک سال تمام بهترین اخلاق و ادب را از خود بروز میدادید

بعد میبایست آمادگی ذهنی و روحی داشتن یک دوچرخه را پیدا میکردید

و بعد

همه چی منوط میشد به شرایط مالی آن برهه زمانی که پدر یا خانواده در آن بود

بعد اگر فرزند وسط یا آخر بودید دوچرخه پیشینیان و اگر چیزی در کار نبود همه چیز ممکن بود از یک دوچرخه دست دو شروع شود

ولی بعد از تمام این مرارت ها اگر به دوچرخه میرسیدید با جان و دل از آن حراست میکردید

از تزئین آن تا نوار پیچ کردن بدنه دوچرخه یا آینه بقل گذاشتن و.... حالا این داستان بعضی خواسته های ما در دنیاست

بعضی چیزها را باید برای بدست اوردنش پدرمان در بیاید

اگر نیاید 

برایمان عادی میوشد

میشود دوچرخه های امروزی

چه کسی فکرش را میکرد که آرزوی افسانه ای کودکان قدیم

بشود چیز بی اهمیت امروز؟

#دوچرخه

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۳۶
مسیح