icon
پدر :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر» ثبت شده است


این داستان بزرگ شدن هم نسلی های ما بود
مادر همیشه توی کیفش اسباب بازی یا خوراکی میگذاشت که به هر لطایف الحیلی هم که باشد ما را توی مجلس روضه و امثال آن نگه دارد
اگر نبود اعتقاد مادر و پدرم به همان روضه های نامفهوم کودکی برای من
معلوم نبود امروز
کدام سمت خط ایستاده باشم
وقتی به کودکی والدین هم نگاه میکنی همین نکته را میبینی
جایی که مادرم میگفت قبل از انقلاب هم پدر ما اعتقاد داشت حتی اگر شده بچه ها در حد بازی در حیاط حسینیه ارشاد هم باشند باید باشند و گوششان با این صحبت ها آشنا شود
حالا در عکس هم داستان همان است فقط کمی وسیله سرگرمی عوض شده
این ها همه ریزه کاری هاییست برای والدینی که می اندیشند

بهشت زهرا1391
بزرگداشت شهید صیاد و همرزمانش

 


پ ن:
در همین والدین امروزی به کرات دیدم این رویه رو, خدا حفظشون کنه
البته بیشتر از اون پدر و مادر های بی حوصله و بی ادب رو دیدم متاسفانه
پ ن:
ان شا الله ماهم بتونیم به وقتش در حد والدینمون حتی بهتر عمل کنیم
پ ن:
هیچ وقت فایل اصلی عکستون رو ادیت نکنید,البته شما همه این نکته بدیهی رو میدونید
پ ن:
عکس با مرحوم هزار و صد دی

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۴
مسیح

تصور کنید تا دقایق میانی فیلم تصویر ازدواج تا فرزند دار شدن یک خانواده را تماشا کنید

تمام مصایب و زیبایی ها یک زندگی با جزییات

کاملا جذب شخصیت ها و روایت داستان بشوید

پدر با فرزند رابطه بسیار صمیمی داشته باشد و بیشتر نماهای بعد از وضع حمل خانوم و به دنیا آمدن پسر یا دختر داستان از آن نمای هایی باشد که دل آدم آب میشود. همان نماهایی که سه نفر توی قاب نشسته اند و با شیرین زبانی های بچه حسابی میخندند و شادند همان خنده هایی که مارا هم ناخود آگاه به دنبال تجربه های شخصی به خنده وادرا میکند. عموما هم یک نفر توی جمع حاضر ما به یک کلمه ناگهانی مثل ای جاان قربان صدقه آن بچه برود


فضا را خوب تصور کردید؟

حالا در ادامه تصور کنید پدر این خانواده خوشبخت تصادف میکند و میمیرد

بعد از مراسم خاک سپاری و ختم و بعد از این که مادر یا زن داستان تنها شد و با فرزندش در خانه در کنار هم نشستند

یک دفعه کودک داستان که تازه پا گرفته در خانه راه بییفتد و کل فضای خانه را به دنبال پدر بگردد و از هر اتاق سرک بکشد و در تمام این مدت با همان زبان تازه راه افتاده واژه بابا را به لحنی کودکانه تکرار کند

هر از چند گاهی هم همانطور قدم قدم سمت مادر برگردد و با دست روی پای مادر بزند و اتاق را نشان دهد و باز با لحن کودکانه بگوید بابا بابا

زاویه دوربین هم پشت سر کودک به صورت روایت گر است

مادر هم در این نما جز بغض و خوردن گریه و خیره شدن به فرزند کاری نتواند انجام دهد


حقیقتا روایت تلخیست






پ ن:

تنها تمرین برای یک فضا سازی بود ولا غیر

البته به تصویر کشیدن شادی سخت از غم است این را قبول دارم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۰۴
مسیح

برداشت دوم: دختر:


پدرم آمد و گفت آمادگی داری؟ و بعد وقتی از دلیل سوالش پرسیدم گفت امشب قرار است برایم خواستگار بیاید

آمادگی ازدواج بود اما من شناختی نسبت به کسی که میخواست به خواستگاری من بیاید نداشتم، مادرم میگفت حالا می آید صحبت میکنید آشنا میشوید


معیار هایم برای ازدواج مردی بود در قد و قامت پدرم که اهل کار و تلاش باشد و بقیه چیزها را خودش حل کند

این هم یک دفعه برایم جا نیفتاده بود دیدن یک زندگی سی و خورده ای ساله از پدر و مادرم این نکته را برایم جا انداخته بود


شب خواستگاری بعد از صحبت های اولیه رفتیم به گوشه ای تا صحبت کنیم

خیلی پر انرژی و با حرارت صحبت میکرد، باید اعتراف کنم من این حرارت و شور او را نداشتم ولی دیدن این رفتار او کمی مرا هم به باغ آورده بود

از این حرف میزد که بعد از عمری صبر و تلاش حالا به کاری رسیده و میتواند یک زندگی را اداره کند، معیار هایش هم مثل من بود، ساده در بحث انتخاب اما خیلی تاکید روی این داشت که من اهل خانه و خانواده باشم همان تاکیدی که من روی تلاش اهل کار بودن او داشتم

الحق و الانصاف هم اهل کار و تلاش بود و این از همان شب اول و صحبت هایش معلوم بود

بعد از آن جلسه یک ساعته اول وقتی بیرون آمدیم خیلی صریح و در حالی که خوشحالی از چهره اش معلوم بود گفت همه چی خوب پیش رفت و به پدر ومادرش گفت انگار باید برویم سر اصل مطلب، طبیعی بود از عزم او من هم خوشحال بودم


بعد از رفتنشان، شبش پدر به من گفت نظرت چیست و من گفتم پسر خوبی است

پدر هم گفت مبارک است

توی تماس تلفنی که مادرم با مادر او گرفت بنا بر این شد یک مراسم عقد خانوادگی بگیریم تا دوسال بعد هم داماد خودش را جمع و جور کند برای اجاره خانه ماهم بتوانم جهزیه را رو به راه کنیم

پدرهم هم اجازه داده بود توی این مدت عقد باهم برویم و بیاییم، گردش، بیرون رفتن، گاهی هم سفر های خیلی کوتاه مثلا سفر یک روزه مشهد

در تمام این مدت هم به خانه ما می آمد همیشه با دست پر، بگو و بخندش هم به راه بود.

پدر و مادرم خیلی از شخصیتش خوششان آمده بود مادرم هرجایی که مینشست کلی از دامادش تعریف میکرد، خود من هم شاکر خدا بودم

در تمام این رفت آمد هایمان مینشست از زندگی آینده صحبت میکرد و از برنامه ریزی هایمان گاهی هم از بچه ها

دوران خوبی بود

اما خیلی دوام نداشت






پ ن:

برداشت بعدی از زبان مادر دختر

پ ن:

سکون/اتفاق/سکون

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۹
مسیح
برداشت اول: (پسر)
تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم
رشتم فنی بود میتونستم تو خیلی از شرکتها و کارخونه های صنعتی کار کنم، نمره های درس های عملیم هم همیشه بالا بود. توی دوره کارآموزی حسابی مدیر اون کارگاه کوچیکی که توش کار میکردم رو متعجب کرده بودم.
توی خونه فرزند اول بودم، تو بافت خانواده های سنتی هم فرزند اول همیشه مورد توجه اگر پسرهم باشه که دیگه هیچی
پدرم بازنشسته یه کارخونه تولیدی بود و الان هم پشت ماشین مسافر کشی میکنه، البته نه جدی هر از چند گاهی چون موندن توی خونش یه کم مشکل افرین بود.


از طریق روزنامه، آگهی های استخدام کارخونه ها رو بررسی میکردم و برای بعضی هاش اقدام میکردم
برای چنتاییشون هم تا کارخونه هاشون رفتم اما اونا کارگر نمیخواستن، میخواستن بیگاری بکشن. من مدرک لیسانس رو میخواستن با ششصد هزار تومن حقوق بزارن سر کار
تا یک سال بعد دانشگاه کارم شده بود همین، رفتن و برگشتن


حاضر نبودم هرجایی کار کنم، محیط اون جا برام مهم بود، والا شغل های پر درآمدم برام جور شد مثل همین ایجنت های موسساتی که معلوم نبود دقیقا چه غلطی انجام میدادن، حلال و حروم پول خارج از بحث خانواده و عادت به خوردن پول حلال برام یه خط قرمز بود
از بچگی پاتوقمون مسجد محل بود و رفقامون همه بچه هیاتی. پدرم مثل خیلی های دیگه تو دوران جنگ از اونجایی که از بچگی کار فنی میکرد و با ایزار آلات و دستگاهای تراش کاری آشنا بود تو ساختن بعضی اقلام جبهه کمک میکرد. اون موقع ها وزارت سپاه با تمام این کارگاه های کوچیک قرارداد بسته بود. همه اینا درکل یعنی برام خیلی چیزا مهم بود.


خلاصه بعد یک سال از یکی از همین کارخونه ها که درخواست براش پر کرده بودم بهم زنگ زدن که برم مصاحبه
یه کارخونه تولید اتوموبیل که برای خط های تولیدش دنبال نیروی متخصص میگشت، مسیله حقوقش هم خوب و راضی کننده بود ضمن اینکه بیمه و امکان ارتقا هم داشت
با هم قرار داد بستیم
بعد چند ماه اول کار کردن به خانوادم سپردم که حالا تا حدودی آمدم و میتونم برای ازدواج اقدام کنم. مادرم هم که تو همه مدت بعد دانشگاه مدام حرف هر شبش همین بود خیلی زود دست به کار شد و اون لیست همیشگیش از دخترای همسایه رو به جریان انداخت
چند شب بعد اولین جلسه خواستگاری برگزار شد و ما تو همون محل رفتیم خواستگاری
پدرم خیلی باهام صحبت کرده بود و من خودم هم توی ازدواج بنا بر آسون گرفتن تو انتخاب شخص گذاشته بودم
به پشتوانه شغل و پول ماهیانه ای که به دست می آوردم و همینطور احتمال ارتقا شغل حسابی با اطمینان تو صحبت ها ظاهر شدم
همه چی داشت روی روال طی شد
بعد از کلی سال تحمل و هزارتا داستان و وسوسه و همه جور مسیله بعد داشت زندگی سر و شکل میگرفت
از همه مهم تر تنهایی و درد دل این سالها بود که حالا با اومدن یک نفر دیگه تلخی خودش رو به شیرینی میداد. همیشه اعتقادم این بود که تو بعضی از مسایل حتی مادر خود آدم هم نمی تونست جای همسرش رو بگیره
حالا به پشتوانه این کار میشد به همه این حرف ها رسید






پ ن:
برداشت دوم از زبان دختر در پست بعدی
پ ن:
این داستان که به قصد دیگه ای از یک زندگی واقعی الهام گرفته شده سه برداشت کلی داره
پ ن:
طبیعی تو این مجال کم نمیشه خیلی شخصیت پردازی کرد
پ ن:
فیلم یک درام اجتماعی سفید و تر تمیز برای سینماست در آینده ان شا الله

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۶
مسیح



برداشت اول: پسر قدکشیده:


پسری به میدان مبارزه می رود. چند دقیقه ای جنگ نمایانی میکند. طولی نمی کشد که گرد و غبار دشت را فرا میگیرد. از سپاه دشمن هرکس به هر زحمتی که شده خودش را به پسر می رساند.

پدر بالای بلندی ایستاده و دشت را برانداز میکند. تا شلوغ می شود پدر از جا کنده می شود و سوار بر اسب به سمت شلوغی می تازد. چند نفری را از پیش روی خود بر میدارد و خود را به بالای سر پسر می رساند. پسر را غرق خون می بیند.

دست میبرد زیر پیکر پسر که او را بلند کند و پیش خیمه ببرد. نمی شود. پدر چندباره دیگر امتحان میکند اما نمی شود. اشک در چشم پدر حلقه میزند. میدان جنگ پر شده از صدای سوت و کف و هلهله. پدر گاهی بلند میشود به عقب نگاه میکند و گاهی مینشیند و به پسر نگاه میکند. نمی داند چه کند!   

پدر مضطر شده!

زانوهای پدر تاب نمی آورد. لاجرم به زمین می افتد. طولی نمی کشد که جوانان خیمه با عبایی سر میرسند.


برداشت دوم: عموی مضطر:


بچه ها در خیمه گاه بی تابی میکنند. عطش و تشنگی امان همه را بریده و بچه ها را بیشتر. کسی می بایست تا کاری کند. اردوی آنها دیگر تقریبا از مرد خالی  شده. بچه ها یکی را به نمایندگی از خود انتخاب میکنند و می فرستند پیش عمو. از عمو میخواهند که به میدان بزند و راه باز کند و مقداری آب بیآورد. آن هم نه بقدر سیرآبی، بلکه در حد خنکای آب هم راضی اند. عموی دلیری است! و قدکمان! کودکان هرگز از او (نه) نشنیده اند. اصلا عمویشان مرد کارهای محال است.

عمو اسب را زین میکند و بچه ها دیگر مشکل آب را حا شده فرض میکنند. طولی نمیکشد تا اینکه یک قد بالای رشید، سوار بر اسب دنبال آب می رود.

در مسیر بازگشت، دشمن قصد میکند تا صاحب مشک را بی مشک کند. برای عمو مشک فقط یک وسیله بردن آب نیست بلکه مخزن امید بچه هاست و التیام دهنده شرمندگی مادر طفل شیر خواره است. پس عمو تمام سعی اش را به کار میبندد تا مشک را حفظ کند. دشمن که برای رسیدن به مشک جدیست، ذره ذره عمو را کم میکند. عمو لحظه به لحظه کم و کمتر می شود. وقتی زخم دشمن بر مشک کارساز میشود، عمو همان جا می ایستد! دیگر به سمت خیمه ها نمی رود. نگاهش به مشک می افتد، باز میگردد قدمی به سمت شریعه بردارد، نگاهش به سپاه می افتد که لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده می شود و سوت و هلهله میکنند. عمو در بین این دو راه مدام مسیر عوض میکند.

عمو مضطر شده!

بعدها عمو از اسب به زمین می افتد و .... .


برداشت سوم: پدر مضطر:

   

گربه های فرزند شیرخواره مادر را از حال برده، مادر از فرط خجالت دیگر نمی تواند به روی فرزند خود نگاه کند. در همین بین پدر نزد خیمه می آید و از همسرش طلب فرزند را می کند. مادر با بیم و امید فرزند را به پدر تحویل می دهد. پدر بروی اسب مینشیند و با دستی فرزند را در بغل میگیرد. وقتی به صف دشمن می رسد فرزند را به دست میگیرد و می گوید: حداقل این طفل را سیرآب کنید.

طفل در آسمان مثل خورشید می درخشد و همین نور کم مانده سپاه دشمن را یک جا تسلیم کند. نامردی از سپاه دشمن در سدد خاموش کردن نور بر می آید و تیری نصف قامت خود را برای کودک میپسندد.     تیر بر طفل غلبه میکند و .... .

پدر طفل را پایین می آورد، نگاهی به طفل میکند و نگاهی به لب های خشکیده اش. خجالت میکشد. طفل را زیر عبای خود پنهان میکند و به سمت خیمه راه می افتد که ناگهان تصویر مادر کودک در ذهن او نقش میبندد. پدر نمی داند چگونه جواب مادر بدهد.

حالا پدر چند قدم به سمت خیمه بر میدارد و دوباره باز میگردد و این کار را مدام تکرار میکند.

پدر مضطر شده!

سپاه دشمن از این کار تعجب کرده! بعدها در حال دفن طفل توسط پدر، مادرش سر می رسد و .... .


برداشت چهار: فرمانده مضطر :


فرمانده گردان است و شب عملیات. همین شب به او خبر رسیده برادرش نیز در همین گردان می خواهد به خط بزند. تا متوجه میشود به سراغ او میرود تا منصرفش کند اما نمی شود. موعد عملیات سر میرسد تا میانه های راه می روند تا به نقطه رهایی برسند که ناگهان عملیا لو میرود و از طرف دشمن تک شدیدی میخورند. عده ی زیادی از بچه ها زمین گیر میشوند و فرمانده دستور عقب نشینی میدهد. ناگهان برادرش را دو سه متر ان طرف تر نقش بر زمین میبیند. دنیا روی سرش هوار میشود. زیر آتش سنگین نمی شود برادر را برگرداند، حتی اگر بشود هم دلش راضی نمیشود این همه پیکر بماند و برادر او برگردد.

نه میتواند بدن را رها کند و نه میتواند برود. گاه گاهی به عقب نگاه میکند، گاه گاهی به برادر.     

او مضطر شده!

بلاخره باز میگردد. بعدها خودش که روی بازگشت به خانه را نداشت شهید میشود و بعد از چند سال با برادرش به خانه باز میگردد.



پ ن 1:

این روز ها مضطرم.

پ ن 2:

بی هوا و یکهویی دلم هوای کربلا کرد.

پ ن 3:

کلا تولد بوق سالگی، تولد غم انگیزی است! آدم یه نگاه به پشت سرش می اندازد و میگوید: بوق سال گذشت! و تو هیچ قدمی برنداشتی!

پ ن 4:

الهم الرزقنا شهادت!

پ ن 5:
غلط املایی عین صحیح است.

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۶
مسیح