icon
نوع نگاه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۲ مطلب با موضوع «نوع نگاه» ثبت شده است

استعدادیاب های دنیای ورزش آدم های جالبی هستند. کشور به کشور، شهر به شهر، روستا به روستا سفر می‌کنند تا بین بچه ها و نوجوان های مستعد گروهی را برای تیم های خود انتخاب کنند.

روی سکوی زمین فوتبال می‌نشیند، یک دوربین جمع و جور کنار خودشان می‌کارند و با دقت به توده ی بزرگ بچه هایی که دنبال یک توپ راه افتاده اند نگاه میکنند.

زل میزنند به ساق پاهایشان، نحوه دویدنشان، پاس دادن، هوش محیطی، نحوه ی عملکرد کلی، جثه بدنی و بعد لیستش را آرام آرام پر می‌کنند.

همه کسانی که با ذوق و شوق بدون علم به حضور استعدادیاب دنبال توپ می‌دوند و نفس نفس میزنند، عاشق فوتبال هستند اما استعداد یاب تنها کسانی را انتخاب می‌کند که عملکردی از آنها دیده یا ورای عملکرد گوهری در وجودشان کشف کرده.

عشق به فوتبال به تنهایی نمی‌تواند استعدادیاب را مجاب کند تا فرد را به تیم ببرد.

حالا زمین فوتبال را بردارید جایش یک هیات بگذارید، یک هیات بزرگ

انگار که همه مجالس عزای کربلا فارغ از هر نوع و شکلی یک جا جمع شده باشد در یک خیمه، مثل خیمه هیات محمود کریمی

همه کنار هم نفس میزنیم

گریه میکنیم

سینه میزنیم

نوحه می‌خوانیم

نوکری می‌کنیم

جای استعدادیاب را هم در فرض ذهنی بدهید به اباعبدالله

که جایی بالای خیمه که بر همه مشرف است ایستاده و ما را نگاه می‌کند.

یک لیست هم دارد، لیست اعضای تیم کربلا

چشم دوخته به ما، به مایی که فارغ از هر تفاوتی دوستش داریم

دلی، مرامی، معرفتی

خوب نگاه می‌کند تا لیست را پر کند.

امام حسین استعداد یاب دنیای ماست

این را هم بارها ثابت کرده

حر را همینطور پیدا کرد، امثال رسول ترک را همینطور پیدا کرد، یک دوجین آدم مشابه دیگر را همینطور استعدادیابی کرد.

زیر آن خیمه بزرگ عزادارن عالم به شرط محبت همه اجازه ی ورود دارند اما، فقط کسانی وارد لیست تیم کربلا می‌شوند که حسین ابن علی چیز دیگری راهم در وجودشان ببیند

مرامی، معرفتی، عزمی، اراده ای

حسین دنبال اراده هاست

با اراده ها در تیم کربلا فیکس هستند.

میپرسید پس ما بی اراده ها کجاییم؟

هستیم، گوشه زمین، با کفش پاره، یک دنیا ذوق، ‌پا به توپ می‌شویم، یک نگاهمان به سکوست، یک نگاهمان به توپ و در دلمان هزار بار می‌میریم و زنده می‌شویم تا ببینیم اسم ما هم نوشته می شود یا نه

ما بی اراده ها با همین هول ولا خوشیم

مثل وقتی که می‌دانی کنکور را بد داده ای

اما در روزنامه نتایج، برای یافتن اسمت از شماره یک شروع می‌کنی...

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۰۳
مسیح

ایستاده ام میان جمعیت

آدم ها از داخلم رد می شوند

کی این‌قدر عمیق خوابیدم که رویا ببینم

نمیدانم

خواب های من همه آشفته اند

شب است

صدای لخ لخ قدم زدن با خستگی‌ را می‌شنوم

و موکب ها که حالا دیگر فریاد نمی‌زنند

همیشه راه رفتن شب را به روز ترجیح میدادم

خلوت است

سکوت

آدم انگار دست خودش را می‌گیرد و می‌گوید:

بیا یک قدمی بزنیم

با خودمان آشنا شویم

«مای زایر مای البارد»

احساس تشنگی ندارم

از خودم هم میپرسم تو چطور

می‌گوید آدم در خواب احساس تشنگی نمیکند

حواسم نبود که رویاست

جدی گرفته بودم

برای اینکه در رویایت وسط طریق مشایه باشی

نه دو دوز واکسن لازم‌ است

نه ویزا

نه پنج یا هفت تومن پول بلیط رفت و برگشت

عذاب وجدان هم‌ نداری که چرا فلانی نیست، دل بهمانی بدجور می‌خواست بیاید و ...

خودم میگوید: امشب بکوب برویم که برسیم به کربلا

میگویم: نه همه کیفش به راهه

دست هم را می‌گیریم راه میفتیم

آدم ها توی رویا کوله نمی‌خواهند

آنقدر سبکیم که به خودم میگویم: پرواز کنیم؟

خودم میگوید: همیشه دوست داشتم از بالا مسیر را ببینم

آدمها توی رویا محدودیت هم ندارند

می‌رویم بالا، نه فشار هوا وجود دارد نه ترس و دلهره

آنقدری بالا میرویم که مسیر بشود یک خط نورانی

به خودم میگویم:

انگار که همه رگ های زمین خشک شده و فقط خون از همین طریق می‌رسد یه قلب زمین

خودم هم میگوید: و قلب زمین کربلاست

چه شاعر بودم و خبر نداشتم

ارام پر می‌زنیم در مسیر مستقیم

کمی پایین میاییم که جزئیات را ببینیم

جزئیات مهم است، جزئیات زندگی است

شب زنده دار ها قدم می‌زنند

من همیشه دوست داشتم توی مسیر آهنگ گوش کنم

یکی دو ترک که هرسال پخش میکردم

خودم میگوید: چه منحرف

میگویم: هر کس یک طوری حال می‌کند

همایون می آید کنار ما می‌گوید: چی بخونم؟

میگویم: رفیق سفر اربعین، هر سال چی میخوندی؟ همونو بخون

انگار دنیا باند می‌شود

مقدمه آهنگ که تمام می‌شود همایون شروع می‌کند:

راه امشب می‌برد سویت مرا

خودم میگوید: چه موضوعی و خوب

میگویم: انحراف هم مزایایی دارد

شاید همایون هم در رویا اینجاست

در رویا تعجب وجود ندارد.

خودم میگوید: یک نم باران هم باید بزند

میگویم: نیکی و پرسش؟

باران می‌زند

همایون می‌گوید: من کجا باران کجا را بخوانم؟

میگویم: نه دستت درد نکند

می‌رود.

صدای باران حالا میخواند

رسیده ایم نزدیک کربلا

گنبد مشخص است

نزدیکی های حرم میفهمم تنها نیستیم

انگار امشب هم عمیق خوابیده اند

امشب انگار رویای همه کربلاست

دور تا دور هم جمع می‌شویم

ما جامانده ها

ما اسیر شدگان پشت مرز

همسرم هم هست، مادرم، پدرم، رفقا، ادم های معروف، آدمهای ناشناخته

خودم بلند داد میزند:

زیارت ما رویایی ها هم قبول است؟

باقی اهالی رویا هم به حرف می‌آیند

ناگهان یک نفر می آید

از آن سر یکی یکی، مهر میزند روی قلب هایمان

هر که را که می‌زند، محو می‌شود

یکی یکی جمعیت رویایی ها می‌روند

به ما که میرسد، می‌شویم یک نفر

مامور دستش را بلند می‌کند

مهر را میزند روی قلبم

از خواب بیدار می‌شوم

نزدیکی های صبح است

دستم را میگذارم روی قلبم

لبخند میزنم

همسرم هم لبخند به لب دارد

و حتما مادرم و پدرم و رفقا و همه آنهایی که در رویا باهم کربلا بودیم

کربلای ماهم قبول است ان شا الله...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۲۲:۵۶
مسیح

[مای بارد مای بارد]

از خلسه خودم بیرون می آیم. عمود چند بودیم؟ نگاه میکنم. هنوز خیلی مانده. نفس هایم روز آخری به شماره افتاده. سرم درد میکند. پوستم سوخته. پاهایم تاول زده. کمرم درد میکند. پلک هایم با کندی باز و بسته می شوند. دماغم جواب اکسیژن درخواستی مغز را نمی‌دهد دهانم باز شده. سید یک بسته مکعبی آب می‌دهد. «بخور آب بدنت کم شده» «نه».

[هلبیکم زوار هلبی]

دوباره از سیاهی پشت پلک ها، چشمم به روشنایی روز سلام میکند. درد ها دارند ضریب میگیرند. گاهی حتی چند ثانیه چشم هایم بسته است اما پاهایم انگار روی حالت اتو پایلویت پیش می رود. سید دوباره برمیگردد سمت من «ماشین بگیریم؟» «نه» عمود چند بودیم؟ نگاه میکنم. خیلی فرقی نکرده. همه دارند از ما جلو میزنند. کوله ام را از جلو پوشیده ام که سنگینش از روی دوشم کم شود. چفیه را هم پیچیده ام دور دست هایم که حالا از سفیدی به قهوه ای تیره رسیده اند. سرم را تکیه میدهم به کوله.

[الرحیل الرحیل الرحیل]

قرمزی پشت پلک های که نشانه افتاب بود یک دفعه سیاه می شود. چشم باز میکنم. انگار روی جاده سقف زده باشند. یک خیمه بزرگ. تجمع چند موکب ایرانی. یکی کوله می‌دوزد. دیگری طبابت می‌کند. بوی غذا میدود توی دماغم. گویا به وقت ایران غذا می‌دهند. سید اشاره میکند به غذا با سر جواب میدهم نه. «زه خانه ها همه بوی طعام می آید..» ذهنم را خاموش میکنم. از سایه که خارج می شویم دوباره آفتاب تیز روز آخر به مردمک چشم هایم سلام میکند. از حجم بالای نور ناگهان سرم تیر میکشد. چند قدم جلوتر یک سنگ ریز میدود داخل دمپایی که پا داشتم. یک دفعه آه بلندی میکشم. دمپایی را تکان میدهم. سید می‌گوید «یکم وایسیم نفس بگیر» «نه» ذهنم دوباره روشن می‌شود «شمر جلوتر بود دیر رسیدم من»

[آخرین سالیه که دیگه میارمت! تموم شد!]

لبهایم خشک شده. رد آبی که سید به زور دستم داده و من نخوردم پست سرم روی جاده دنبالم می آید. آن جمله را پدری به دخترش گفت. نمی دانم چه شده بود. شاید بچه کمی خسته شده بود و پدر خسته تر. نگاه دختر کردم. موها بافته ظاهرش تمیز. ذهنم به در میکوبید تا چیزی بگوید. در را باز کردم. «بهش بگو دختری که شونه به موهاش میزدی» دوباره درب را به رویش می‌بندم. به عمود نگاه میکنم پنجاه تا مانده سید کمی جلوتر از من است. ارام خودم را کنار جاده میکشم. چشم‌هایم مثل دوربینی شده که سرعت شاترش پایین باشد همه چیز کش می آید. سید کمی جلوتر برمیگردد با دست اشاره میکنم ماشین بگیریم. ذهنم به در میکوبد. محلش نمیدهم. از پشت در داد میزند «ولی جواب خسته شدم های کاروان تازیانه بود» چشم‌هایم را می‌بندم..

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۸ ، ۰۰:۲۴
مسیح

"ابتدا متن را بخوانید بعد روی لینک آخر کلیک کرده و عکس رو مشاهده کنید"


تلوزیون یک مسابقه دو را نشان میدهد. از سری مسابقات لیگ الماس که یک لیگ جهانی معتبر در ورزش دو و میدانی است. مسابقه دو صد متر که از محبوب ترین رشته های جهان است برای پوشش انتخاب شده.

در قاب های جداگانه هر کدام از دونده ها را می‌بینیم که مشغول گرم کردن خود هستند و به دوربین واکنشی نشان میدهند. در بین انها شرکت کننده ای از ایران به چشم می‌خورد که در چند ماه اخیر عملکرد خوبی داشته و خودش را به فینال ماده دو صد متر رسانده.

دوربین که به او میرسد پرچم کوچک ایران روی پیرهنش را میبوسد و به سمت نقطه استارت می‌رود. دونده ها در نقطه استارت سر جای خود جمع میشوند و هر کدام مشغول تمرکز میشوند. داور در نقطه شروع ایستاده و تپانچه ای به دست دارد. شمارش انجام می‌شود و داور ماشه تپانچه را میچکاند و با صدای شلیک رقابت شروع می‌شود. دونده ها در خط ها متخلف شروع به دویدن می‌کنند. چند نفر جلوتر از بقیه، گروهی در میانه و چند نفری هم عقب تر. شرکت کننده ایرانی در گروه وسط قرار دارد و در پنجاه متر آخر با قدم های سریع تر فاصله را آرام آرام کم می‌کند.


[فلاش بک]
در محیطی باغ مانند یک کودک سه چهار ساله در حال دویدن است و پدرش به دنبال او، پدر گویا از او جا مانده و کودک با لبخند به راه ادامه می‌دهد.


شرکت کننده ایرانی فاصله را کم می‌کند و در چند متر پایانی جلوی همه می‌دود. چند لحظه بعد از خط پایان رد شده و رقابت تمام می‌شود.
آرام آرام سرعتش را کم میکند و دوربین ها به سمت شرکت کننده ها میدوند از جمله او که اول شده. نفس نفس میزند و از شدت خوشحالی گریه می‌کند. دوربین به او میرسد و وقتی متوجه میشود با همان گریه رو به دوربین شروع به لی لی کردن میکند.
همه از نوع خوشحالی او تعجب کرده اند. او سریع به سمت ساکش می رود و دوربین هنوز تعقیبش میکند.
از ساک عکسی را بیرون می آورد.
عکسی که در آن کودکی در حال دویدن است و پدری که یک پای خود را از دست داده به دنبال او.
عکس را به دوربین نشان میدهد و می‌گوید:
بابا این مدال برای توعه!



تصویر پست


پ ن:
همه چیز این مملکت برای شهداست، کوچه هاش هم.
پ ن:
هنوز هم میشه نگاه جدید به دفاع مقدس داشت تا قرن ها میشه.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۹
مسیح

+اگه فرصت پیدا کنی، قبل رفتنت، ایندت رو ببینی یا بشنوی، حاضری باهاش روبرو بشی؟

_پیشگویی؟

+خیلی ها بهش میگن پیشگویی، ولی من دوست دارم اینجوری بهش نگاه کنم : کسی که خیلی خوب از تاریخ درس میگیره و می‌دونه سناریو های دنیا به عدد انگشت های دسته

_من دارم میرم تا یک اتفاق جدید باشم

+تو این شکی ندارم، تو قطعا یک اتفاق جدیدی، نه تنها تو همتون، همه شما که می‌رید

_پس قبول داری که از انگشت های دست بیشتره

+من درباره ی آیندت صحبت کردم نه کاری که می‌کنی

_کاری که میکنم جزوی از آیندمه

+بذار ازت یه سوال بپرسم... اول همه داستانا چطور شروع میشه؟

_یکی بود یکی نبود

+آفرین، و آخرش

_غیر از خدا هیچکس نبود

+درسته، مهم نیست وسط داستان چه اتفاقاتی بیفته، مهم اینکه اول و آخرش چی میشه، دوست نداری بفهمی آخر راهت بعد اتفاق جدید بودن به کجا ختم میشه؟

_فرقی هم می‌کنه؟

+بین کسی که می‌دونه با کسی که نمیدونه فرقی نیست؟

_هست، منظورم این بود که کمکی هم می‌کنه؟

+تو اغلب موارد دردت رو بیشتر می‌کنه

_و درد یه جور کمک به حساب میاد؟

+از من می‌پرسی؟ آره، درد یه عیاره

_اونایی که نمیدونن چی میشن؟

+پر تکرار ترین جمله ای که میگن اینه: قرارمون این نبود..

_ما با کسی قراری نذاشتیم

+همیشه یه قرار، مثل یه قرارداد کاغذی نیست، یا قولی که به کسی متذکر بشی. اگه فردای رفتنت، مادرت بگه پسری به این نام نداشتم چی میگی؟

_میگم قرار..

+قرارمون این نبود مادر.. دیدی؟

_قبلا تو این موقعیت بودی؟

+که کسی بهم آینده رو بگه؟

_اره

+نه، من از نقطه «قرارمون این نبود» شروع کردم. بعد به مرحله درد رسیدم، بعدش سراغ هم قطار هام رفتم و همه سناریو ها رو درآوردم. شدم مثل یک دایره المعارف

_دنبال چی بودی؟

+جواب یه سوال

_که؟

+که اگه بدونی ته راهی که انتخاب کردی چی منتظرته، اون راه رو میری؟

_به جواب رسیدی؟

+اگه رسیده بودم دیگه ادامه نمی‌دادم

_امید داری که من جواب سوال تو باشم؟

+دوست دارم بیشتر جواب سوال خودت باشی، همین تردیدی که حالا وجودت رو گرفته

_میدونی آینده من چی میشه؟

+پس تو هم پیش گویی

_داستان اصحاب کهف رو شنیدی؟

+نگران سکه های توی جیبتی؟

_من وقتی برگردم، بین آدم ها و خانواده و شهرم، حکم اصحاب کهف رو دارم. چند سال دیگه، اگه برگردم همین گوشه من رو می‌بینی، شکسته تر، گوشه گیر تر، بی دست و پا تر

+برای این آینده میری؟

_من بهای چیزی رو که می‌خوام رو میدم

+شکسته تر، گوشه گیر تر، بی دست و پا تر، اینا چیزایی که می‌خوایی؟

_ادم وقتی به خورشید زل بزنه، کور میشه، اون خورشید رو دیده، ولی تو کوری اون رو میبینی

+میفهمم چی میگی، ولی درک نمیکنم

_نمیشه با نچشیدن، مزه ای رو فهمید. تو نچشیدی

+راست میگی

_اگر فرصت پیدا کنی قبل رفتنم، آیندت رو ببینی یا بشنوی،حاضری باهاش رو به رو بشی؟

+پس تو یه پیشگویی

_نه، فقط بهت توصیه میکنم، دنبال جواب نباش، خودت جواب باش و الا ممکنه وقتی بر میگردم هنوز هم همین جا باشی

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۳۲
مسیح



داستان ما مسلمان های این کره خاکی، داستان یک خانواده پر جمعیت است که بچه هایش در کودکی از نعمت دیدار والدینشان محروم شدند و یک دلال بی رحم هر کدام را به یتیم خانه ای سپرد یا به خانواده ای بخشید. هر کدام را به گوشه ای از دنیا.

به مرور زمان، بچه ها که حالا هر کدام سالها و ماه ها از هم فاصله داشتند والدین را فراموش کردند و این باور را پذیرفتند که گویا محکومند به گذشته ای که به یادش نیاورند.

روزهای سخت دور از خانه. روزهایی که هر کجا رسیدند به آن ها گفتند «معلوم نیست از کجا آمده اید! پشتتان کیست؟ تبارتان کیست؟» روزهایی که اگر کسی به یکی از اعضای خانواده زور می‌گفت. کسی نبود پشتشان درآید. مگر خانواده ای که از هم پاچیده می‌توانست پشتوانه باشد؟

روزهای سخت جدایی اما یکی از اعضای خانواده را به این وادار کرد که ببیند واقعا قرار است اینقدر بی کس و کار بماند؟

خاطرات محو در ذهنش می‌گفت او یک زمان خانواده ای پر جمعیت داشته. خانواده ای که پشت هم بوده. او نمی توانست این خاطرات محو را انکار کند برای همین آنقدر گشت تا توانست ردی از خانواده ی افسانه ای خود پیدا کند.

او فهمید آنقدر هاهم که فکر می‌کرده از اعضای خانواده دور نبوده. از شر ناپدری و نامادری که خلاص شد. افتاد به صدا کردن خواهر ها و برادر ها. اما راه خیلی سخت بود. آدمیزاد گاهی خاک حاصل خیزی برای کشت یک باور است و اگر حواست نباشد باور غلط، خیلی زود درونت ریشه میگیرد. در وجود بعضی از اعضای خانواده این باور ریشه دوانده بود «ما خانواده ای نداریم!».

خیلی طول کشید تا عضو بیدار شده توانست بعضی اعضای دیگر خانواده را متقاعد کند که آن ها یک خانواده هستند و اگر دست به دست هم بدهند، خاطرات سیاه گذشته محال است دیگر جرات برگشت را به خودشان بدهند.

بعضی برادر ها و خواهرها خانواده را پیدا کردند اما بعضی دیگر نتوانستند پندار بی کس بودن را در وجود خود بخشکانند.

اعضای دور هم جمع شده قول دادند تا دیگر اعضای خانواده را از هر کجای دنیا هم که شده پیدا کنند. آن ها امید داشتند پدر روزی به خانه بر میگردد و وقتی که او برگشت، همه اعضای خانواده باید دور هم جمع باشند.

آن ها اعتقاد داشتند، پدر وقتی که برگردد دیگر هیچ کس نمی تواند به خانواده زور بگوید.

پدر وقتی برگردد به ما بچه ها افتخار می‌کند.

به مایی که وقتی او نبود، خانواده را رها نکردیم.

به ما که همیشه منتظرش ماندیم.

اعضای دور هم جمع شده هنوز از صبح تا غروب به همه جهت ها فریاد میزنند:

«برادر ها! خواهر ها! بگردید! پدر منتظر ماست!»





پ ن:

این سیل بعضی برادرها و خواهرنمان را به ما برگرداند.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۰۷
مسیح



«[سر کلاس درس، دقایق آخر تا تعطیل شدن کلاس، بچه ها بی تابی می‌کنند تا زنگ بخورد و کلاس را ترک کنند، امیر این بین بی قرار تر از همه است، لوازمش با جمع کرده و فقط مانده کتابش. حمید از دور او را در نظر دارد. زنگ می‌خورد و با صدای جیغ و فریاد بچه ها کلاس در چشم بهم زدنی خالی می شود. نفر اول امیر از در کلاس مثل گلوله خارج میشود. حمید اما به سمت میز امیر می‌رود و مشغول کاری می شود و بعد اوهم سریع کلاس را به سمت حیاط و بعد کوچه ترک میکند و در راه امیر را می بیند.]»

+امییییرررر ... امیررررر... امیر مسعووودی

«[امیر که در حال دویدن و رفتن است. در حالی که زیپ های کیف را کامل نبسته می ایستد و پشت سر را نگاه میکند.]»

_چیه چی شده حمید؟

«[حمید جا مدادی و یک کتاب و دفتر را در دست دارد و تکانش می‌دهد]»

+حواس پرت خان باز اینا رو جااا گذاشتی!

«[امیر دوان دوان به سمت حمید می آید و وسایل را می‌گیرد و تند تند توی کیفش میگذارد]»

_دستت درد نکنه خدافظ خدافظ

+کجااا وایسا زیپت بازه امیییر

_عه کو؟

+چرا اینقدر عجله داری تو آخه! من همیشه نیستم وسایلت رو بدما!

«[امیر نفس نفس میزند]»

_مامانم... مامانم دیر برسم نگران میشه

«[آخرین زیپ را می‌بندد و باز شروع به دویدن می‌کند]»

_خدااافظ خداافظ

«[حمید به امیر که در حال دویدن است نگاه می‌کند و سرش را تکان میدهد و بعد راه می افتد.]»



(بیست سال بعد)



«[حمید از دور امیر را می بیند که بعد از اصابت یک خمپاره روی زمین می افتد. بعد دوربین را گوشه ای رها میکند و به سمت امیر می‌دود. بعد از این که به امیر می‌رسد او را کشان کشان پشت خاک ریز میکشد و روی برانکارد میگذارد. اما پیکر امیر کامل نیست. دست و پای راست او جدا شده. حمید پیکر را تنها میگذارد و روی زمین به دنبال دست و پا میگردد. در حالی که بغض گلویش را گرفته.]»

+لعنت به تو بچه... چرا اینقدر عجله داری همیشه... چرا من بیست سال شدم مامور وسایل گم شده تو... پاشو برو خونه تا مادرت نگران نشده...






پ ن:

سلامتی همه حواس پرتا

اونایی که برای فدا شدن عجله داشتن

پ ن:

سلامتی مادرای چشم انتظار

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۰۲
مسیح


سالهای قبل وقتی در مورد انقلاب ها فکر میکردم و می‌خواندم و گاهی بحث هم میکردم

مدعی بودم در دنیا فقط میتوان یک انقلاب جدی را دید که در بررسی مولفه های یک انقلاب بتوان سربلند بیرون بیاید و به معنای واقعی کلمه انقلاب خطاب شود.

بی راه هم نمیگفتم در میان انقلاب های هیجانی و فاقد تئوری دنیا انقلاب اسلامی حرف های زیادی برای گفتن داشت.

انقلاب ها عموما نیاز به مانیفستی برای راه و مشی خود داشتند، احتیاج به جماعتی نخبگانی که هم در تصدی امور و هم تئوری پردازی مبانی تغییر یافته انقلاب دست به قلم باشند. هم جماعت مردمی که انقلاب را حداقل در بعد محبوبیت همراهی کنند و از همه مهم تر، هر انقلابی برای ابراز وجود نیازمند یک رهبر بود.

در میان این لیست انقلاب اسلامی هر چند در بعضی فاکتور ها و عوامل لنگ لنگان پیش می رفت اما در بعد رهبریت انقلاب آنقدر قدرت داشت که می‌توانست با اتکا به همین عامل کار را پیش ببرد.

از انقلاب های اسم و رسم دار دنیا گذر کند و حتی به تولید ادبیات جهانی برای صدور آن نیز برسد.

اما به نظر من مدل انقلاب اسلامی در پیش برد اهدافش مثل تیم فوتبالی بود که علی رغم تمام ضعف و کمبود هایش در ترکیب، چشم امید و دل قرصش به دروازه بان تیم بود.

امام در واقع دروازه بان انقلاب بود جایی که همه چشم امیدشان به او بود.

مهاجم اگر گل نمی‌زد چشم امیدش به دروازه بود

هافبک ها اگر بازی سازی نمی‌کردند چشمشان به دروازه بان بود

شاید در این بین فقط خط دفاعی به سبب نزدیکی به دروازه بان از حریم دروازه دفاع می‌کرد.

دروازه همان انقلاب بود

و دروازه بان خمینی

خط دفاع بچه رزمنده های جلوی توپ و تانک و درگیری ها بودند 

اما مهاجمان و هافبک ها چه؟

آن هایی که در خط های جلویی انقلاب باید ادبیات سازی می‌کردند و توپ انقلاب را به میدان های دیگر می‌فرستادند و مهاجمانی که در نقش مدیران انقلاب باید این توپ ها را به دروازه می‌چسباندند.

چشم امید همه به دروازه‌بان بود

در واقع چشم امید دنیا به دروازه بان بود.

اما آیا میشد فقط با یک دروازه بان قهرمان دنیا شد؟

بعد از رفتن دروازه بان خیلی ها به این فکر کردند که کار تیم دیگر تمام است

تنها عامل گل نخوردن در تیم دروازه بانش بود.

تیم باید به این نتیجه می رسید که ضمن انتخاب یک دروازه بان قوی دیگر، سایر خطوط را هم تقویت کند اما عملا باز هم این اتفاق نیفتاد.

دروازه بان دیگری در حد و اندازه های امام وارد دروازه انقلاب شد، اما باز داستان تکراری سایر خطوط و دل بستن به گل نخوردن دروازه بان ادامه پیدا کرد

داستانی که گویا کم کم دارد شبیه به یک لوپ (تکرار) می شود.

داستان نگرانی از رفتن دروازه بان و گل نخوردن. داستانی که همیشه انگار بخش گل زنی را کم دارد.

در کات آخر تیزر مجموعه در برابر طوفان کار مهدی نقویان. امام در نمایی کلوز اپ با همان وقار و استحکام همیشگی 

با لحنی که انگار یکی از بزرگ‌ترین اتفاقات قرن در آن تأثیری نداشته، در میان بیم و امید بلند می گوید:

«پیروز شدید البته در قدم اول!»

مثل دروازه بانی که یک موقعیت خطرناک گل زنی را از حریف گرفته و بر سر مهاجمان فریاد میکشد.

ء

ء

ء

پ ن:

آرزو میکنم در قیامت از نعمت داشتن روح الله و زیستن در انقلاب اسلامی، از من سوال نکنند.

پ ن:

#روح_الله

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۲۴
مسیح




این داخل خون های ماست

چیز بیرونی نیست

انگار مثل یک واکسن است. وقتی حزب اللهی شوی این واکسن را به تو تزریق می‌کنند و بعد دوز شوخی بدن تو را تا صد در صد افزایش می‌دهند.

برای همین است خط روایات دفاع مقدس را که بگیری و بعد یک دفعه بخوری به تور بچه های راهیان نور فکر می‌کنی در امتداد یک راه آمده ای.

این داستان آنقدر پیش رفته که در فصل شوخی ها دو زیر شاخه تعریف شد

شوخی معمولی/شوخی بسیجی

تفاوت شوخی بسیجی مثل فرق سس قرمز با این سس تند هایی است که رویش نوشته شده: «هار جداً»

یعنی مثلاً اگر در شوخی معمولی شما یک پس گردنی آرام در حد برخورد لطیف کف دست به پس گردن سوژه میزنید، در شوخی بسیجی آن کار را جوری انجام میدهید که ممکن است مهره سه و چهار گردن جایشان را به صورت موقت باهم عوض کنند.

شوخی بسیجی محکم تر، با جزئیات بیشتر، سر حال تر و برنامه ریزی شده تر است.

نقطه اوج شوخی بسیجی مقوله سر کار گذاشتن یا همان ایستگاه کردن است. تا به حال موردی گزارش نشده که فرد ایستگاه شونده توسط یک انسان حزب اللهی، توانسته باشد از ایستگاه مورد نظر بیرون آمده باشد.

تاریخ شفاهی های دفاع مقدس را بخوانید پر است از نمونه های که رزمندگان غیور ما چه رزمنده های دیگر و چه عراقی ها را مشتری ایستگاه های خود کرده اند.

شما وقتی در یک لوپ «وضعیت تکرار شونده» شوخی بسیجی قرار می‌گیرید بعد از مدتی تمام معانی جهان اعتبار خود را از دست میدهند زیرا دیگر فهمیدن این موضوع که این حرف همچنان شوخی است یا به واقعیت نزدیک شده سخت می‌شود.

ما در راحت ترین

سخت ترین

جانکاه ترین

تراژیک ترین

منزجر کننده ترین

خطرناک ترین

و عموما در هر وضعیت دیگری شوخی میکنیم.

اینطور از پیچ هشت سال جنگ نابرابر گذشتیم

اینطور از پس دوری های بلند مدت از خانواده بر می آییم 

اینطور از داغ برادرانمان گذر میکنیم

اینطور آتش زخم زبان های هر روزه را خاموش میکنیم.

فیلم بالا را نگاه کنید

یک نمونه حرفه ای از ایستگاه کردن در شرایط بحران است، یک کلاس آموزشی.

درست زمانی که دستمال ها را برای پاک کردن اشک هایمان آماده میکنیم

او با یک حرکت به ما نشان میدهد که در دام ایستگاه او افتاده‌ایم.

ایستگاهی زیر باران گلوله



پ ن:

چند بار تا به حال به تور این ایستگاه ها خورده اید؟ :)

پ ن:

چند بار تا به حال ایستگاه گرفته‌اید

پ ن:

سبک زندگی حزب اللهی

#شهید_رضا_سنجرانی

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۵:۱۸
مسیح

اوضاعش دیگر خیلی خراب شده بود با اینکه تا نفس آخر دلش به تسلیم نبود.

اما میدانی، همیشه در زندگی یک چیزهایی را تو میخواهی یک چیزهایی را خدای تو.

او ماندن را میخواست اما گویا مشیت خدایی که می‌پرستید بر راه دیگری بود.

بقیه بار و بندیل را جمع کرده بودند که برای اربعین به کربلا بیایند. او هم دلش به راه پیمایی بود

اما باز هم لازم است بدانی که در زندگی، گاهی بعضی چیزها را تو میخواهی اما شرایط موجودت نه.

شرایط موجود او نمی‌گذاشت با بقیه دل به جاده بزند.

درد به استخوان زده بود و گویی درد وقتی به استخوان برسد خیلی وحشتناک می شود.

وقتی که دیگر زمین گیر شده بود به اطرافیان می‌گفت «خوب شوم حتما کربلا می روم»

ما که داشتیم بار را برای رفتن جمع میکردیم دیدم مادرم با خودش پرچمی دارد

گفتم پرچم برای چیست؟

گفت برای او که در راه تبرک کنم وقتی برگشتیم بکشم رویش تا شفا بگیرد

ما کوله را برداشتیم و رفتیم

او اما به جبر شرایط روی تخت ماند

ما به دل به راه نود کیلومتری زدیم

او اما پشت درب روز شمار سفر نهاییش ماند

رسیده بودیم کربلا

من خسته بودم و رنجور، جا پیدا کردم و تخت خوابیدم وقتی چشمانم داشت گرم میشد گفتم «صبح سر حال که شدم می روم حرم به یادش زیارت میکنم»

صبح که شد چشمانم را که باز کردم موبایل را که داخل چادر آنتن نمی‌داد برداشتم و رفتم روبروی درب موکب رو صندلی ها نشستم. از چایخانه یک چای عراقی گرفتم با چند بیسکوییت

بیسکوییت را توی چای زدم

روی گوشی تلفن هم تماسی از واتس آپ سر و کله اش پیدا شد «خواهرم»

مثلاً ذهنم را برای هر خبری آماده کردم ولی باید بدانی که ما هرچقدر هم که آماده باشیم باز هم اندازه آمادگی درد ها و غم ها نمی شود.

گفت «تمام شد عمو راحت شد»

با بغض می‌گفت

من فرو ریختم، مثل بیسکوییت در چاییم که به یک باره فرو ریخت

پیاده گز کردم تا محل اقامت مادر، پرچم تبرک‌شده را گذاشته بود توی ساک تا ببریم

روز قبل اربعین بود

باید برمیگشتیم تا به مراسم برسیم

حرم ندیده برگشتم

صبح در روبروی خانه اش در حالی که چند قدم تا خیابان اصلی راه داشت ایستاده بودیم

خیابان اصلی که منتهی به امام حسین بود از جمعیت مردمی که پیاده به شهر ری می‌رفتند سیاه بود.

حال هوا حال هوای مسیر کربلا بود

پرچم را روی جنازه انداختیم

و چند لحظه بعد باهم تشییعش کردیم

او پیاده روی دست های ما روز اربعین قدم زد.

همه چیزهای قبلی را دانستی ولی این را هم بدان

گاهی چیزی را تو میخواهی که به صلاح توست آن وقت خدا اگر زمین و زمان هم آن را برای تو نخواهند، آن چیز را به تو میدهد.

مثل عمو که دوست داشت اربعین پیاده به کربلا برود

و رفت...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۸
مسیح