icon
بایگانی خرداد ۱۳۹۵ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است



همه چیز از همین نقطه شروع میشود

از همین تصویر

چندین سال قبل از انقلاب نیز داستان از همینجا شروع شده بود

اوایل انقلاب نیز همه چیز از این نقطه شروع شده بود

از همین نقطه طلایی

وقتی امام گفت سربازان من در گهواره ها هستند

وقتی همان سربازان داخل گهواره قد کشیدند

و وقتی قرار شد همان سربازان قد کشیده سربازان درون گهواره دیگری تربیت کنند

همه چیز به این نقطه بستگی دارد

اگر این نقطه را فهم کنیم

تعاریف تک بعدی جهاد در ذهنمان تغییر میکند

همه چیز به همین نقطه بستگی دارد



تشییع پیکر شهدای غواص

تهران_میدان بهارستان94







پ ن:

غواص ها آمدند تا ما نرویم

از انقلاب دور نشویم

امام را تنها نگذاریم

غواص ها نیروهای کمکی بودند

وقتی حس میکردیم شکست خوردیم

سر رسیدند

و با پاتک هایشان

شهر را پس گرفتند

و آینده شهر را

به دست همین بچه های رو کول پدرها دادند

همیشه همینطور است

شهدا ابر قهرمان های شهر نا آرام ما هستند

وقتی که اوضاع گره بخورد

در قامت رعنای تابوت هایشان میرسند

و شرایط را عوض میکنند...

پ ن:

ممنون از تحملتون بابت این بازنشر ها...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۸
مسیح


+دستو بده به من بریم

_نمیشه جمعیت زیاده نمی تونم برسم به شما!

+یا علی بگو,جمعیت بزن کنار بیا یاعلی

_نمی تونم نمیشه!!تو این جمعیت بخوام بیان تا اون جلو قفسه سینم میشکنه!!

+قفسه سینه رو میخوای چیکار پسر,بیا دستت و برسون به دست من با خودم ببرمت..

_حاجی جان من تا بیام تا اون جلو فشار جمعیت دوربینم رو میشکونه!!

+مومن دوربین میخوای چیکار,بزن به دل جمعیت بیا جلو..

_چند ملیون پول همیناست!نمیشه

+چقدر ان قولت میاری پسر,دلو بزن به دریا دستتو برسون به دستم بریم...

_نمی تونم,نمی تونم,مادرم منتظره خونه

+بیا غصه مادرت رو نخور,مادرت هم مثل مادر من بیا

_نمیشه!! نمیشه! نمیشه! (با لحن کلافه)

(دستش را پایین می آورد و آرام آرام دور میشود,چند متری جلو تر یک دفعه فریاد میزنم):

_حاجی کجااا؟! منم ببرید,منم ببرید!!

+کجا ببریمت قربونت برم,حاضر نیستی از هیچی بگذری,حاضر نیستی دل به دریا بزنی,بمون! دنیا کلش برای تو..

(دهنم بسته میشود و نگاهم را به او میدوزم و او دستش را به سمت نفر دیگری دراز میکند

من زیر لب مدام میگویم):

لعنت به من

لعنت به من

لعنت به من...


تشییع شهدای گمنام,میدان بهارستان,1394

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۳
مسیح


(تق تق تق...)

+صاب خونه..مهمون نمیخواید

(صدایی از پشت دیواره های چوبی و گرفته)

_بفرما اخوی تاره اومدم تو نشستم..داریم اماده حرکت میشیم, امرت رو بگو

+شما بیا بیرون عزیز من..این وضع اکرام مهمونه؟ یه تک پا بیا بیرون

(همان صدا با همان حالت)

_بگو برادر..میشنوم انصافا سخته بیام بیرون دوباره بگو میشنوم.

+عجب آدمی هستیا..عزیزم میگم بیا برون کارت دارم

(صدایی از پشت دیوار های چوبی دیگر کنار دست فرد می آید و اعتراض میکنند و به او میگویند: آقا یه دقه برو بیرون دیگه تنبلی نکن)

_باشه آقا باشه,خودتون بیاید بیرون خب ای بابا

(با ضربه ای درب چوبی را کنار میزند و از تابوت بیرون می آید با دیدن چهره پشت درب تابوت از خوشحالی منفجر میشود)

_جانم بفرم.... عه حاجی شمایی که؟؟!

خوب یک کلام میگفتی منم مومن خدا,بچه ها بیاید برون حاج مهدی اومده پاشید ببنید فرمانده اومده...

(باقی بچه ها با ضربه ای درب تابوت های چوبی را با عجله کنار میزنند و با جستی بیرون میپرند)

_بابا حاج مهدی خط بده بشناسیم خب..

رحیم بیا حاج محسن اومده بیا ...

و صدای باقی بچه ها..

+سلام بچه ها..سلام سلام ....

(احوال پرسی حاج مهدی با بچه ها..)

بچه ها نیومدم وقتتون رو بگیرم, باید اماده شید برید بین مردم

یه سوال اومدم بپرسم برم

_حاجی بکم بمون پیشمون اینا مراسمشون تاخیر داره از صبح ما اینجاییم حاجی وایسا یکم روی ماهتو ببنیم

+نه هادی جان باید برم یه سوال میپرسم میرم بعدا میام پیشتون

_بپرس حاج مهدی شما صدتا سوال بپرس..

+این سری رو که چشم گردوندم نبود...خبر نداری سری های بعد میارنش یا نه؟

_کی رو حاج مهدی؟!.

(با لحنی آرام با کمی استرس)

+حمید رو میگم...مجنون..

(رنگ هادی بر میگردد و به لحظه ای قرمز میشود,باقی بچه ها ارام از کنار مهدی و هادی دور میشوند و سمت تابوت ها میروند,مهدی نگاهی به باقی بچه ها می اندازد،هادی با دست پاچگی بحث را عوض میکند و میگوید)

_حاجی راستی اون عملیاتی بود که...

(مهدی چشمانش را به زمین میاندازد کمی بلند میگوید)

+بحث رو عوض نکن هادی!

سوال من رو جواب بده..همین

(هادی جا میخورد و سریع میگوید)

_من چه میدونم حاجی خودت که اون بالا پارتی داری بپرس دیگه,من از کجا بدونم

(برمیگردد جست بزند توی تابوت که مهدی مچ هادی را میگیرد)

+حالا حالاها نمیاد نه...؟

_نمی دونم حاجی یه برنامه هایی براش دارند..من از کار بالاییا سر در نمیارم

(اشکی از گوشه چشمان محسن پایین می آید با استینش سریع اشک را پام میکند و میگوید)

اون روز همه گفتیم برش گردون خودت نخواستی...


مهدی آرام دور میشود...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۹
مسیح


+محسن کجایی مادر؟!

_نه نشد دیگه مادر,اینجور مزه نمیده باید پیدام کنی..

+من دیگه حال و حوصله ى این کارارو ندارم مادر بگو کجایی..

_عی بابا این اخلاق مادر من نبودا

+بیست ساله گذاشتی رفتی توقع داری من همون مادری باشم که تو حیاط دنبالت میکردم تا یه برس به موهات بکشم و توام فرار میکردی؟

_یادته مامان..

+آره یادمه مادر,بگو کجایی؟

_نه مامان نمیشه باید پیدام کنی..

+آخه مادر تو این جمعیت این همه کامیون چطور پیدات کنم فدات شم؟

_یادته برا خریده عید رفته بودیم بازار,من تو اون شلوغیا یه دفعه دنبال چادر کس دیگه ای رو گرفتم و رفتم

نیم ساعته بازار به اون شلوغی رو گشتی و پیدام کردی,الانم میتونی

+نمیشه مادر اون موقع یه پسر کوچولوی من بود یه کله قرمز همیشه سریع پیدات میکردم...

_خب الانم پیدام کن مادر جان,هنوز همون پسر بچم..

+پسر زهرا خانومم که چند سال پیش برگشت خونه اصلا مثل رفتنش نبود..

_تسلیم مادر تسلییم

+یعنی میگی کجایی؟!

_شما پشت کامیون شش رو بگیر بیا معراج

+کامیون شش؟معراج؟! راس میگی جدی مادر؟!

_دست شما درد نکنه مادر دروغم گفتم مگه...

+اومدم مادر..اومدم.. جایی نریا اومدم..

_چشم,مثل زمان مدرسه پا جفت وای میسم تا برسی مادر

+خانوما برید کنار برید کنار پسرم..پسرم...

خانوم معراج از کدوم طرفه؟!

*مادر معراج نمیتونی بری الان تو شلوغی

+پسرم وایستاده اونجا..پسرم!

*مادر تو این شلوغی باید پسرت رو می آوردی؟!..خیابون دست و راست رو باید بری...

(با تمام توان جمعیت را کنار میزند تا به معراج برسد)زیر لب مدام میگوید:

محسنم اومده برید کنار محسنم...


تشییع پیکر شهدا/بهارستان94

عکس از @yahya_aliee






پ ن:

ما در کشاکش اتفاقات بزرگ قد میکشیم

پ ن:

اگر مایه مزاحمت مخاطبان محترم نباشد, به مناسبت سالگرد آن اتفاق بزرگ(تشییع غواص ها) برخی از پست های آن زمان را بازنشر میکنم برای مرور خاطرات.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۳
مسیح
نتایج آمده
اما من اطلاعاتی برای ورود سامانه سازمان سنجش برای دیدن نتایج ندارم
این یعنی آخر اهمیت آزمون برای من

باشد که رستگار شویم
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۳
مسیح
از زاویه دید هادی که شصت و یک سال دارد و کمی هم دارای علائم موجی است در حال دیدن میدان نبرد هستیم، هادی در میدان جنگ در حوالی فلوجه در حال راست و ریست کردن امور خط و بچه هاست، پرواز بی هدف گلوله ها و بالا و پایین پریدن کودکانه خمپاره ها در منطقه مورد نظر جریان دارد.
هادی با صدای بلند در حالی که فریاد میزند در حال هدایت بچه هاست: فرییید...فریییییید بیا برو بالا چپ خاکریز/ صالح صالح تعال../حسین اونجا بی کار واینستا میزننت در حرکت باش/ مصطفی یالا یالا بیا بر (ناگهان یک گلوله توپ چندمتری هادی به زمین میخورد و موج حاصل از انفجارش هادی را به زمین میکوبد و تصویر سیاه میشود....)

هادی روی زمین افتاده و صداهای محوی از فریاد بچه ها و صدای زوزه گلوله ها و انفجارهای پیاپی میشوند: حیدر حیدر حیدر بیا حاجی رو بکش عقب/ آیی خدا پام...پااااام/ سلیم دست واای دست سلیم/ ...
هادی رو به زمین به حالت سجده سر بر زمین گذاشته و دست هایش لای موهایش برده و میکشد... چند لحظه بعد کمی سرش را بالا می آورد و یک جفت پوتین مشکی خاک خورده قدیمی را میبنید. تصویر در چشمانش کمی محو و فلو ست. دوباره سر را پایین می آورد. اینبار سرش را کمی بالا تر می آورد و از پوتین ها بالاتر می رود. یک شلوار قهوه ای کم رنگ. رد شلوار را تا بالا دنبال میکند و در موقعیتی که صورت شخص ایستاده روبرویش به خاطر قرار گرفتن پشت به خورشید تاریک شده اورا نمیشناسد اما لباس، لباس خاکی زمان جبهه هاست، دست او را رو به روی صورت خودش حس میکند : پاشو هادی..پاشو خط داره از دست میره...نشستی!!
هادی دستش را آرام به سمت او دراز میکند و با فشاری خودش را بلند میکند
دوباره از زاویه دید هادی اما این بار کمی میدان جنگ عوض شده و لباس ها همه خاکی است...

هادی موجی شده...







پ ن:
مخاطبان قدیمی می دانند، صاحب این وبلاگ یک اجتماع چتد ده نفره از شخصیت های نوشته هایش در ذهن دارد که اگر بنا به سر و صدا بگذارند صاحب ذهن را دیوانه و آواره میکنند و منجر به تولید نوشته ای و اگر در پی اعتراض های من ساکت شوند، قهر میکنند و روزه ی سکوت میگیرند.
چند وقتیست روزه ی سکوت گرفتند.
پ ن:
سن شهادت از دور بودن به سن من خارج شده و این روزها به شدت به من نزدیک شده، هیچ راه فراری نیست، باید در آینده برای فرزندم بگویم: بابایی کمی به زمین چسبیده بود بابا، شرمنده.
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۳
مسیح



بادبادک باز روایتی است با داستانی جذاب برای گذار از سنت به مدرنیته و از افغانستان به آمریکا.

خواندن کتاب با دقت و هوشیاری توصیه میشود.

داستانی پر از ارجاعات تاریخی و متنی, پر اتقاق, با توصیفاتی خوب, سبک روایی غیر معمول و اما نه چندان زننده و حتی بعضا غافلگیر کننده و متخیل

نویسنده سعی کرده تحت تاثیر شدید ادبیات امریکا و پردازش داستان هالیوود به افغانستان بپردازد به خاطر همین گاهی وجه ای از افغانستان در داستان دیده نمی شود.

خالد خواسته هر انچه از آن متنفر است و یا نسبت به آن حس خوبی ندارد را کنار هم قرار دهد و برای آن داستانی بنویسد و به نظرم موفق نیز بوده در واقع میتوان گفت این یک  کتاب تاریخی نیست بلکه برداشت او تاریخ است.

شخصیت های داستان تا اخرین صفحات رها نمیشوند بلکه نقش جدیدی میگیرند

نویسنده سعی کرده کتاب را تدوین کند

فلاش بک و فلاش فوروارد بزند, از رویا استفاده کند و گاهی دو تصویر را باهم توصیف کند.

در کل

بادبادک باز جدای اهداف سیاسی و اجتماعیش

داستانی خوب و بعضا خیلی خوب است.




منزل

خرداد95






پ ن:

این نقد را بخوانید

http://vista.ir/article/276818

پ ن:

کتاب ها را سریع نخوانید

پ ن:

یکی از نکاتی که نشان میدهد خالد تحت تاثیر شدید ادبیات امریکا و منش هالیود است این که

طرز نگاه او به هزاره ای ها(قوم شیعه و مترود افغانستان) طرز نگاه هالیود به سیاه پوستان است, در واقع دلسوزانه اما در حقیقت پایین نگه دارنده.

پ ن:

شاید خالد یکی از مصادیق نفوذ برای افغانستان باشد, شاید..

در ایران هم نمونه هایش را داریم

پ ن:

در طول کتاب هرکجا بحث امریکاست حرف از نظم و صلح و ارامش است, حتی بعد از یازده سپتامبر

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۰
مسیح

از وبلاگ شبگرد


ده سالگی. نه آنقدر سن کمی است که نفهمم و نه آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم توی شناسنامه دست ببرم و جثه ام حقه را برملا نکند. داداش اما رفته. چند ماه است که رفته و مادر را برده توی فکر و خیال. همین هم باعث شده که در طول روز، آزاد تر باشم و بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشد، حوالی پارک بیسیم بچرخم و صبح ها با گل کوچیک و بعد از ظهرها با تیله بازی وقت بگذرانم. بعد از رفتن داداش، تا سه روز همسایه ها و فامیل می آمدند و آن هایی که مثل ما بچه ای در جبهه داشتند، به مامان دلداری می دادند که عادت می کنی. روز سوم که آش پشت پا دادیم، رفت و آمد ها هم تمام شد و همه پذیرفتیم که دیگر داداش رفته و من جای دنج ش روی پشت بام را برای خودم برداشتم. مادر هر بار که می دید با تشک به پشت بام می روم، زیر لب غرغر می کرد و میگفت که آنجا جا خوش نکنم، داداش زود برمی گردد. راست می گفت، داداش زود برگشت. 

سومین روز ماه رمضان بود و من روزه بودم. رمق بازی کردن نداشتم و دستور های پشت سر هم مادر برای خرید از بقالی یا پس دادن ظرف های فاطمه خانم، باعث شده بود که روی دومین پله ی زیر زمین، از دید بقیه پناه شوم. عدس پلو داشتیم. عدس ها روی سینی می چرخیدند و گرد و خاک و خرده آشغال ها با فوت مادر از سینی بیرون می پریدند. زنگ در را که زدند، باز هم صدایم در نیامد و اجازه دادم که مادر، چادر سر کند و در را باز کند. پشت در، صدایی نا آشنا و آرام می آمد و بعد صدای آشنا با جیغ گفت: یا فاطمه ی زهرا

خواهرم با وحشت به حیاط دوید و بدون چادر به مادرم رسید. گریه ی او هم بلند شد و بعد همسایه ها جمع شدند. من هم به حیاط آمدم و به پاهای زبان نفهمم گفتم که جلو بروند ولی نرفتند. گریه های مادر می گفت که ...

مادر را به داخل خانه بردند و یکی دست به سرم کشید. باید می ایستادم؟ نه. دویدم. با آخرین سرعتی که می توانستم دویدم و پارک را دور زدم و با سیاهی رفتن چشمم، روی زمین نشستم. گلویم مزه ی خون می داد و هر چه صورتم را جمع می کردم، اشکی به صورتم نمی آمد. ناله ی گریه هم خشک خشک از گلویم خارج می شد. داداش واقعا رفته بود. 

آفتاب که جمع شد، به سمت خانه راه افتادم. پاهایم هنوز می لرزیدند و تصور دیدن مادر، آزارم می داد. به خانه که رسیدم، اذان دادند. صدای همهمه کمی پایین آمد و از شیشه ی پنجره ی اتاق دیدم که یکی به زور به مادر شیر داغ خوراند. همین لحظه بود که چشمان مادر، با چشمانم برخورد کرد و باز گریه اش بلند شد. از پنجره دور شدم و با نشستن لب حوض، به سینی واژگون و عدس های روی زمین نگاه کردم. همه ی ما مثل این عدس ها روی زمین پخش پلا بودیم، مامان، من و آبجی. دستی به شانه ام خورد و صدایی با مهربانی گفت: بلند شو مرد خانه، بعد افطار، زیارت عاشورا شروع می شود. 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۸
مسیح

داشتم به هبط شدن یکباره همه اعمال فکر میکردم

به از دست رفتن تمام سرمایه به یکباره

داشتم به فراموشی فکر میکردم

به پاک شدن یک باره همه چیز

داشتم به اتفاق فکر میکردم

اتفاقی که چند وجه دارد

داشتم به کوتاه بودن دستمان در این دنیا فکر میکردم

به ضعفم

داشتم به شما فکر میکردم

به خدایم...






پ ن:

به بهانه راه اندازی مجدد

دی یا لوگ

جایی برای زیاد حرف زدن

https://telegram.me/diialog

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۱
مسیح

چند دقیقه پیش

به صورت خیلی مسخره و اتفاقی 

کانال دی یا لوگ رو حذف کردم...

و رفت..



پ ن:

ممنون برای همراهی این چند وقته..

پ ن:

فاتحه ای بخونید براش..

پ ن:

ای بابا...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۲
مسیح