icon
بایگانی بهمن ۱۳۹۲ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است




کربلا درک شدنی نیست اما
هر از چند گاهی نسل وحوش این دوره چشمه هایی را رو می کنند.
به بهانه مسلمان بودن
میزنند
میکشند
قطعه قطعه میکنند
آتش میکشند
کباب میکنند و به نیش میکشند!

و تو نشسته ای در خانه، پیچ تلوزیون را باز میکنی و برای پایین آمدن شاخص سهام کک در بازار های بین المللی افسوس میخوری!

و چه سخت از درک کربلا وقتی معیار های حق عوض می شود!
و چه ساده فحش میبندیم بر قاتلان حسین و اشقیای کربلا وقتی آن ها آن روز بر سر حقیات خود سر حسین را به نیزه بردند!

و چه غریب است حسین در زمانه ی باطل های حق نما!
چه غریب است!!





پ ن 1:

مجبورم تصویر را منتشر کنم! سخت است برایتان بگیرید چشمها را!

پ ن 2:

زین پس دهنم را میبندم! کنا معک برای دهانمان سنگین است!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۵۴
مسیح




پنجشنبه شب
کنار گلزار شهدای گمنام
نشسته ایم کنار خانه هاشان!
صحبت میکنیم
نگاه میکنیم
ناگهان یک قطعه آن طرف تر کسی داد میزند:
مصطفی اکسیژن!!
بدو بدو! اکسیژن مصطفی!!!
کسی آن قطعه کنار نفسش گرفت زیر بار این همه دود!
ریه اش هوس شیمیایی غلیظ کرده بود!
غلیظ غلیظ!!




پ ن 1:
بروید حتما بهشت زهرا شب های پنجشنبه!! به خدا حیف است! (با لحن روایت دوم خداحافظ رفیق!)
پ ن 2:
بروید حتما!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۸
مسیح



سی و چند سال است که از آن تاریخ گذشته!
خیلی جا برای نشستن خالی شده
حتی میتوانی بنشینی و پایت را هم دراز کنی!
بعضا دیده شده جا به اندازه ی خوابیدن هم باز شده.
خیلی ها برای نشستن به هم تعارف میزنند، بعضی ها هم نشسته اند
بعضی در حال نشستنند!
از آن موقع تا به حال خیلی به ما هم تعارف زده اند که بنشینیم اما ...
ما ایستاده راحت تریم
ما ایستاده خوشحال تریم
ما ایستاده شاد تریم
ما ایستاده نزدیک تریم
ما ایستاده ....
ما ایستاده ایم که ناغافل گرگ به کاروان نزند که خدایی نکرده خوابیده ها را آب نبرد!
ما ایستاده ایم که آن دزد های ده بقلی فکر نکنند که اینجا همه خوابند و خسته! که مبدا دستشان دراز شود به محدوده ما!
ما ایستاده ایم به احترام آن ها که خیلی سال پیش ایستاده رفتند! ایستاده جان دادند!
ما ایستاده ایم و پا جفت کرده ایم به احترام بزرگ تر های ده که دارند از آن بالا نگاهمان میکنند! که چشم امیدشان به ماست!
.
خلاصه بگویم:
ما ایستاده راحت تریم، بگذار هرچه میگویند بگویند!
نشسته ها را هم خیالی نیست!
بگذار اینقدر بنشینند تا زخم بستر بگیرند!


پ ن 1:

رفتیم

پ ن 2:

فتو بای .... .

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۳۵
مسیح






برگرفته شده از صفحه شخصی حاج حمید داوود آبادی:


یک دختر 13 ساله داشت. دستش رو گرفته بود و راه افتاده بود توی بنیاد جانبازان.
از این اتاق به اون اتاق. از التماس به این رئیس، خواهش از آن رئیس.
چی می خواست؟
مجوز واردات چای از خارج؟
مجوز صادرات نفت عراق؟
مجوز ساخت برج فرمانیه؟
مجوز آژنس هواپیمایی؟
مجوز ....؟
نه بابا. اصلا گروه خونش به این حرفا نمی خورد! که اگه می خورد، تا آخر جنگ حداقل فرمانده گروهان می شد! نه این که یه بسیجی رزمنده ساده باشه!

- چیه عزیزم؟ امرتون رو بفرمایید بنده در خدمتم.
- من ... چیزه آقای رئیس ...
- چیه؟ خونه می خوای؟
- خونه؟ نه بابا.
- پس چی؟ ماشین می خوای؟
- ماشین چیه آقا، من دوچرخه ام بلد نیستم ببرم.
- پس چی؟ حتما زمین می خوای!
- زمین خدا که همه جا هست! من وام می خوام.
- وام؟ خب بگو عزیزم. چقدر می خوای؟
- پنجاه هزار تومان.
- خب کارت جانبازیت رو بده ببینم.
- بفرمایید.
- ای وای. نه دیگه نمی شه. شما درصدتون پایینه، به وام پنجاه تومنی نمی رسه!

آره فقط 50 هزار تومان وام می خواست.
پول توجیبی یکی دو ساعت بچه های نانازی که باباشون ... ره!
مجبور بود. گیر کرده بود. نداشت. بهش می گفتند موجی. می ترسیدند بهش شغل بدن.
خب حق هم دارن. موجیه و خطرناک.

یک عدد موشک کاتیوشا، سی – چهل کیلو مواد منفجره داره. این موشک حدودا دو متری، اگر بر روی تانک فولادی 60 تنی اصابت کنه، اون رو له و ذوب می کنه. اگر بخوره توی سقف یه خونه چهار طبقه، سقف و زمین و صاحب خونه رو به هم می دوزه!

عملیات کربلای 5 در سه راه مرگ شلمچه، حدود 10 قبضه کاتیوشا که هر کدام 40 موشک دارند، یعنی 400 موشک 40 کیلویی معادل 000/16 کیلو مواد منفجره، بر روی یک خاکریز 500 متری می ریختند!
حالا شما حساب کنید انفجار 400 موشک بر روی اعصاب و روان رزمندگانی که آن جا بودند، چه تاثیری می گذاشت؟!
مگه مویرگ ها و اعصاب انسان از تانک فولادی محکمتره؟!

وام می خواست. پنجاه هزار تومان تا چند روزی زندگیش رو سرو سامون بده.
ندادند. یعنی گفتن:
- درصد جانبازیت پایینه، بهت تعلق نمی گیره!
التماس کرد، خندیدند!
خواهش کرد، تمسخر دید!
"خب بیشتر می جنگیدی، یه چندتایی تیرو ترکش می خوردی، تا امروز درصدت کم نباشه بتونی وام و ماشین و ... بگیری.

و او فقط حرص خورد، لب گزید و چشمانش از اشک پر شدند.
با عصبایت، دهانش را برد دم گوش مسئول مربوطه و گفت:
"ببین برادر عزیز، من دیگه خسته شدم. شرمنده زنم و این دختر 13 سالمم. دارم داغون میشم. به خدا اگه بهم وام ندین، میرم خودمو می کشم."
و آن رئیس دلسوز! فقط خندید و طوری که همه حاضرین در اتاق بشنوند، با خنده گفت:
- خودکشی می کنی؟ خب بکن. خودتم بکشی، وام بهت تعلق نمی گیره. خب حداقل همون توی جنگ خودتو می کشتی که یه چیزی به خونوادت برسه ...
و همه زدند زیر خنده.

دست دخترش را گرفت و از بنیاد خارج شد.
دخترک 13 ساله را سپرد به کسی و رفت جلوی مجلس، گیر دادند که از این جا رد شو، و شد.
رفت در میدان حُرّ. میدان آزادگی و آزادی!

رفت بالا، طناب را محکم بست، نگاهی به جماعتی که با تعجب او را می نگریستند، انداخت، بعضیا می خندیدند. فکر می کردند فیلمبرداریه!
هیچکس جلو نرفت. حتی برای پرسیدن این که چه خبره!

آویزان شد. افتاد.
مردم تعجب کردند.
قرار بود فیلم باشه! ولی هیچکس نگفت پس فیلمبردار و صدابردار کو؟!

ساعتی بعد، پیکر بی جان را که پایین کشیدند، تکه کاغذی در مشتش بود. به زور که دستش را باز کردند، دیدند روی کاغذ مچاله شده نوشته:
"حالا دیگه شرمنده نگاه های دختر سیزده سالم نیستم!"



پ ن 1:

خاک بر سرما

پ ن 2:

داستان واقعیست

پ ن 3:

عکسها از این به بعد از این پروفایل استخراج میگردند:

http://negarkhaneh.ir/~VEJDAN

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۲۱
مسیح