icon
مادر شهید :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر شهید» ثبت شده است

مدام توی چادر مادرش میپیچد
توی چادر خودش را قایم کرده و هر از چند گاهی سرش را بیرون میاورد
چادر مادر مدام تکان میخورد
مادر در حال صحبت کردن با فردی است که چند وقتی توی خانه اش کلاس هایی هایی را برای ارتقا سطح معنوی بچه ها برپا کرده و خیلی سکرت شاگرد میگیرد
مادر میگوید:
این اقا مصطفی ما خیلی خجالتی الان یک هفتست داره به من میگه منو ببرید پیش این اقاهه که داره کلاس میذاره
میشه پسر منم بیاد قاطی بچه ها برای کلاس؟
مرد معلم:
بله حاج خانوم چراکه نه سرباز به ابن خوبی و مردی رو کی ازش میگذره...
برداشت دوم:
چند ماهیست عراق با ایران وارد یک جنگ تحمیلی شده و جوان های محل دسته دسته برای شکاندن شاخ غول اربده کش راهی جبهه میشوند
مصطفی توی خانه چند روزیست که اصرار میکند که برود اما مقبول نمی افتد
بلاخره فکری به سرش میزند
میدود چادر مشکی مادر را می آورد و روبروی مادر روی پایش می اندازد و تکه ای چادر را روی سرش میکشد میگوید:
یادت هست مادر خودت اون روزهای سخت قبل انقلاب من رو بردی پیش کلاس های اون آقا تا تو خط بمونم،من زیر همین چادر اینور و اونور میزدم, حالا که باید ثمره اون روزها رو ببینی و ببینم نمیذاری برم؟!
برداشت سوم:
از بالای سکویی که برای گروه های تصویر بردار در نظر گرفته شده به دریچه دوربین خیره شدم و دنبال سوژه ام
ناگهان چشمم به عکس سه در چهار دست مادری می افتد که دارد بین تار و پود چادر بازی میکند




پ ن:
چه خاطره ها که همه ماه از بازی ها و خواب های توی چادر مادر نداشتیم
پ ن:
#مادر_شهید

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۱
مسیح



محسن کجایی مادر؟!

_
نه نشد دیگه مادر,اینجور مزه نمیده باید پیدام کنی..

من دیگه حال و حوصله ى این کارارو ندارم مادر بگو کجایی..

_
عی بابا این اخلاق مادر من نبودا

بیست ساله گذاشتی رفتی توقع داری من همون مادری باشم که تو حیاط دنبالت میکردم تا یه برس به موهات بکشم و توام فرار میکردی؟

_
یادته مامان..

آره یادمه مادر,بگو کجایی؟

_
نه مامان نمیشه باید پیدام کنی..

آخه مادر تو این جمعیت این همه کامیون چطور پیدات کنم فدات شم؟

_
یادته برا خریده عید رفته بودیم بازار,من تو اون شلوغیا یه دفعه دنبال چادر کس دیگه ای رو گرفتم و رفتم
نیم ساعته بازار به اون شلوغی رو گشتی و پیدام کردی,الانم میتونی

نمیشه مادر اون موقع یه پسر کوچولوی من بود یه کله قرمز همیشه سریع پیدات میکردم...

_
خب الانم پیدام کن مادر جان,هنوز همون پسر بچم..

پسر زهرا خانومم که چند سال پیش برگشت خونه اصلا مثل رفتنش نبود..

_
تسلیم مادر تسلییم

یعنی میگی کجایی؟!

_
شما پشت کامیون شش رو بگیر بیا معراج

کامیون شش؟معراج؟! راس جدی میگی مادر؟!

_
دست شما درد نکنه مادر دروغم گفتم مگه...

اومدم مادر..اومدم.. جایی نریا اومدم..

_
چشم,مثل زمان مدرسه پا جفت وای میسم تا برسی مادر

خانوما برید کنار برید کنار پسرم..پسرم...
خانوم معراج از کدوم طرفه؟!

_
مادر معراج نمیتونی بری الان تو شلوغی

پسرم وایستاده اونجا..پسرم!

مادر تو این شلوغی باید پسرت رو می آوردی؟!..خیابون دست و راست رو باید بری...
(با تمام توان جمعیت را کنار میزند تا به معراج برسد)زیر لب مدام میگوید:
محسنم اومده برید کنار محسنم...


تشییع پیکر شهدا/بهارستان94
عکس از yahya_aliee






پ ن:
حس عکس فوق العادست..دست عکاسش طلا
پ ن:
شرمنده پدران شهدا

 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
مسیح

پیرزن در کنار دیوار خیابان مشغول راه رفتن است
صدای هیاهو و شلوغی محیط به گوش میرسد
پیرزن با دستش جلوی یک نفر را میگرد:
مادر جان چه خبره؟
_هیچی ننه جان ول کن داستان نیستن اینا مملکت هزار جور مشکل داره...
صدا آرام آرام دور میشود


پیرزن به راه خود ادامه می دهد دوباره از کنار دیوار
صدای هیاهو بیشتر میشود و ادم های بیشتری از کنار پیرزن رد میشوند
پیرزن باز در حال حرکت جلوی کس دیگری را میگیرد:
مادر جان اینجا الان چه خبره؟
_(هدفن را در میاورد)والا نمی دونم مادر جان, خودمم نمی دونم
هدفن را توی گوشش فرو میکند و صدایش آرام آرام دور میشود
پیرزن بازهم به را خود ادامه می دهد
قصد میکند جلوی چند نفر دیگر را هم بگیرد اما افراد به نیات مختلف به پیرزن توجهی نمیکنند
حالا صدای هیاهو خیلی زیاد شده و تراکم جمعیت هم بیشتر, پیرزن کمی به سختی راه میرود
با دست میاندازد تا جلوی کسی را بگیرد, دستش به چادر کسی میخورد:
دخترم قربونت برم اینجا چه خبره مادر؟!
(بغض و گریه اجازه تکلم صحیح به دختر نمی دهد) مگه نمیبینی مادر جان, این همه دسته گل آوردند..

دست گل؟!
_آره مادر دست گل, شاخ شمشاد

چنتا آوردن مادر جان؟
_خیلی مادر دوتا ماشین
مادر کمی سکوت میکند و شروع میکند به این پا و آن پا کردن و مدام به ادم های دور و برش برخورد میکند
از دیوار کنار دستش فاصله گرفته و کمی مضطرب شده
صداها حالا دیگر بلند و بلندتر شده و تراکم جمعیت بالا رفته
با صدای بلند:

دخترم هستی هنوز؟!
(کمی کلافه) مادر کنار دستتونم, تو این شلوغی شما چطور اینقدر جلو اومدی آخه؟!
دخترم قدت بلنده مادر؟ چشات سالمه و تیز هست الحمدلله؟
(متعجب) به قدر کفایت میبینه مادر جان!
دست میکند از زیر چادرش یک قاب عکس در میاورد و با دست چپش به بدن دختر میزند و وقتی مطمئن شد قاب را به دختر میدهد:
مادر جان با اون چشمای قشنگت یه نگاه بنداز ببین دست گل من رو تو اون جمع میبینی؟ از مترو تا اینجا رو پرسون پرسون و دست به دیوار اومدم, اینجارو دیگه نمیتونم.. دختر قاب را میگیرد و در حالی که انگار عرق سرد روی پیشانیش صف بسته باشد بهت زده به مادر نگاه میکند
مادر دوباره نگران دستانش را به دختر میزند:

هستی مادر... نگاه کردی!؟

#مادر_شهید
پ ن:
هیچ کس نمی تواند مادر شهید را درک کند
پ ن:
پدر شهید های مغفول مانده از دید ما
پ ن:
کیفیت پایین عکس به خاطر عملیات پیچیده ایست که برای آپ کردن یک عکس طی میکنم, گوشی اصلا همراهی نمیکند

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
مسیح

حاج اقا چاییت رو خوردی یه سر برو پیش محسنم جارو رو جاگذاشتم اونجا
پدر:
چشم..
مادر:
قربون دستت تو مسیرتم کنار دست مجتبی یه گلاب بگیر,این گلابه نصفست
پدر:
همین جواب میده خانم اسراف نکن
مادر:
نه بگیر حاجی کمه جواب نمیده
پدر:
چشم
چایش را تمام میکند و لیوان را مچاله میکند,میرود سمت دبه آب تا راه بیفتد
مادر:
دبه رو کجا میبری حاجی؟؟کارش دارم
پدر:
میبرم با خودم محسن و مجتبی رو هم سر راه بهشون برسم دیگه, شما آخرش بیا یه فاتحه بخون که بریم
مادر:
نه نه نه, از کی تا حالا,شما بلد نیستی کارو گربه شور میکنی, خودم باید باشم سر فرصت, نکنی این کاروهاا
پدر:
خانم لوس بار نیار این بچه هارو (با خنده)
مادر:
وا, کجا بچه هام لوس شدن, الان چند سال بچم تو بارون و آفتاب و سرماست, مرد مردن بچه هام
پدر:
هیچی خانم هیچی,ما رفتیم این شما و این مصطفات(خنده) من میرم به فرمایشات شما برسم
مادر:
برو حاجی برو خدا خیرت بده
مادر دستی رو سنگ میکشد و زیر لب میگوید:
لا حول و لا قوه...











پ ن:
تمام سرمایه والدین..

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۶
مسیح


این اخری ها
گاهی وقت ها که من از مدرسه می امدم و در آن خانه خراسان و خیابان لرزاده را باز میکردم و می امدم تو
در همان چهار چوب در پدربزرگ رو به مادرم میگفت:
جعفر اومد؟!
و مادرم میگفت:
نه اقاجان طه است
بعد آقا جون میگفت:
میدونم اقا شبیه جعفره
مادر بزرگ هم که اینقدر پسری که نمی توانستی تصورش را بکنی
تمام دل خوشی و عشقش آن قاب عکس پسرش توی اتاق پذیرایی بود
گاهی وقتی سربند دست ما میدید یا پلاک میگفت:
بزارید کنار قاب برای بچم
توی کیف پول و مدارکش هم که همیشه زیر تشک تختش میگذاشت هم چند عکس بود
محمد جعفر اول را خدا خیلی سال پیش به مادربزرگ داده بود اما یک روز بیمار میشود و تلف میشود
با امیدی نام بچه دیگر را هم محمد جعغر میگذارند
این محمد جعفر اما بزرگ میشود و رعنا
بعد میرود جبهه
و یک بار که می آید و برمیگردد دیگر به خانه نمی آید
یعنی دیر به خانه بر میگردد
یعنی سال هفتاد و دو بر میگردد
در حین تفحص در پنجوین عراق پیدایش میکنند
خیلی دور تر از خانه خوابیده بود
آن محمد جعفر خوش رو و خوش سیما و رشید را در چند استخوان اوردند و تحویل دادند
مادر و پدر هم به رسم احترام و اطاعت هدیه را وارسی نمیکنند و نمی گویند که پسر ما چیز دیگر بود...
محمد جعفر می آید این بار نزدیک هفتاد و دو تن در بهشت زهرا آرام میگیرد

پ ن:
خدایا مادر ما رو مادر شهید قرار بده
پ ن:
میخواهیم تصویر کنیم
کمکمان کن مادوس*
پ ن:
مادر بزرگ را مادوس* صدا میکردیم

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۲۸
مسیح

این پست را با صدایی شبیه زنده یاد شکیبایی بخوانید:



سال را
با شما به پایان میبریم
شمایی که دغدغه هایت زیاد است
سال را به احترام شمایی به پایان میبریم
که همه این اتفاقات به احترام صبر شماست
سال را تحویل میدهیم اما یادمان نمی رود که هر سال چشم به راهید
امیدمان این بود
که کمی دغدغه هایت را رفع کنیم
میگفتی
گلدان های خانه پسرت را بردند
میگفتی
یک روز امدند قاب را از جایش کندند و بردند
میگفتی
یک روز که امدم به پسرم سر بزنم دیدم جای خالی اش را با مشتی بتن مسلح پر کردند
میگفتی
دلت گرفته
از ما و خیلی های دیگر که در این میان زورمان رسیده است به یک قاب آلمنیومی چند در چند که تمام زندگی توست
قاب همان پسر توست وقتی دلت از همه چیز و همه کس میگیرد
از ما میگیرد
مایی که انگار یادمان رفته
سال نویت مبارک مادر
سال نویت مبارک پدر
نگاهمان کن
ما اینجا برای زنده ماندن یاد فرزندت
شات میزنیم
ء
ء
ء
ء
پ ن:
عیدتون مبارک پیشاپیش
پ ن:
باور کنیم سال دیگه سال ماست برای کارهای بزرگ
پ ن:
دعا کنید برای خودتون و دیگران و این بنده کمترین که تو سال جدید بهتر زندگی کنه
پ ن:
ببخشید اگر یک سال با عکس و کپشن و کامنتهام خدایی نکرده عذابتون دادم

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۰
مسیح