icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است


سالهای قبل وقتی در مورد انقلاب ها فکر میکردم و می‌خواندم و گاهی بحث هم میکردم

مدعی بودم در دنیا فقط میتوان یک انقلاب جدی را دید که در بررسی مولفه های یک انقلاب بتوان سربلند بیرون بیاید و به معنای واقعی کلمه انقلاب خطاب شود.

بی راه هم نمیگفتم در میان انقلاب های هیجانی و فاقد تئوری دنیا انقلاب اسلامی حرف های زیادی برای گفتن داشت.

انقلاب ها عموما نیاز به مانیفستی برای راه و مشی خود داشتند، احتیاج به جماعتی نخبگانی که هم در تصدی امور و هم تئوری پردازی مبانی تغییر یافته انقلاب دست به قلم باشند. هم جماعت مردمی که انقلاب را حداقل در بعد محبوبیت همراهی کنند و از همه مهم تر، هر انقلابی برای ابراز وجود نیازمند یک رهبر بود.

در میان این لیست انقلاب اسلامی هر چند در بعضی فاکتور ها و عوامل لنگ لنگان پیش می رفت اما در بعد رهبریت انقلاب آنقدر قدرت داشت که می‌توانست با اتکا به همین عامل کار را پیش ببرد.

از انقلاب های اسم و رسم دار دنیا گذر کند و حتی به تولید ادبیات جهانی برای صدور آن نیز برسد.

اما به نظر من مدل انقلاب اسلامی در پیش برد اهدافش مثل تیم فوتبالی بود که علی رغم تمام ضعف و کمبود هایش در ترکیب، چشم امید و دل قرصش به دروازه بان تیم بود.

امام در واقع دروازه بان انقلاب بود جایی که همه چشم امیدشان به او بود.

مهاجم اگر گل نمی‌زد چشم امیدش به دروازه بود

هافبک ها اگر بازی سازی نمی‌کردند چشمشان به دروازه بان بود

شاید در این بین فقط خط دفاعی به سبب نزدیکی به دروازه بان از حریم دروازه دفاع می‌کرد.

دروازه همان انقلاب بود

و دروازه بان خمینی

خط دفاع بچه رزمنده های جلوی توپ و تانک و درگیری ها بودند 

اما مهاجمان و هافبک ها چه؟

آن هایی که در خط های جلویی انقلاب باید ادبیات سازی می‌کردند و توپ انقلاب را به میدان های دیگر می‌فرستادند و مهاجمانی که در نقش مدیران انقلاب باید این توپ ها را به دروازه می‌چسباندند.

چشم امید همه به دروازه‌بان بود

در واقع چشم امید دنیا به دروازه بان بود.

اما آیا میشد فقط با یک دروازه بان قهرمان دنیا شد؟

بعد از رفتن دروازه بان خیلی ها به این فکر کردند که کار تیم دیگر تمام است

تنها عامل گل نخوردن در تیم دروازه بانش بود.

تیم باید به این نتیجه می رسید که ضمن انتخاب یک دروازه بان قوی دیگر، سایر خطوط را هم تقویت کند اما عملا باز هم این اتفاق نیفتاد.

دروازه بان دیگری در حد و اندازه های امام وارد دروازه انقلاب شد، اما باز داستان تکراری سایر خطوط و دل بستن به گل نخوردن دروازه بان ادامه پیدا کرد

داستانی که گویا کم کم دارد شبیه به یک لوپ (تکرار) می شود.

داستان نگرانی از رفتن دروازه بان و گل نخوردن. داستانی که همیشه انگار بخش گل زنی را کم دارد.

در کات آخر تیزر مجموعه در برابر طوفان کار مهدی نقویان. امام در نمایی کلوز اپ با همان وقار و استحکام همیشگی 

با لحنی که انگار یکی از بزرگ‌ترین اتفاقات قرن در آن تأثیری نداشته، در میان بیم و امید بلند می گوید:

«پیروز شدید البته در قدم اول!»

مثل دروازه بانی که یک موقعیت خطرناک گل زنی را از حریف گرفته و بر سر مهاجمان فریاد میکشد.

ء

ء

ء

پ ن:

آرزو میکنم در قیامت از نعمت داشتن روح الله و زیستن در انقلاب اسلامی، از من سوال نکنند.

پ ن:

#روح_الله

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۲۴
مسیح

+عراقی ها را میبینی؟

اینقدر خدمت می‌کنند به زوار؟

_خب

+فکر میکنی دلیلش چیست؟

_شما بفرمایید استاد

+عذاب وجدان برادر! عذاب وجدان! حجت خدا را اجداد همین ها شهید کردند! باید هم الان اینطور گریه کنند و پذیرایی کنند! البته از مهمان نوازیشان چشم نمی پوشم ها!

_بعد ما چی؟

+ما چی چی؟

_ما آن وقت نقشمان در عاشورا چه بود؟ اجدادمان، خودمان بچه هایمان

+شکر خدا کوفی نیستیم برادر، اهل شیعه پرور ایرانیم

_اهالی کوفه و شام و مدینه هم اهل شهرهای مسلمان پرور بودند برادر

+مثال پرت نزن دوست من، حواست باشد اسم ها گولت نزنند

_حرف من هم همین است عزیز، حواست باشد اسم ها گولت نزنند، کوفه جغرافیا نیست برادر، کوفی هم اسم وابسته به مکان نیست، حالا که دستمان به گوشت «تو بگو معرفت خدمت به زوار» نمیرسد، الکی پیف پیف نکنیم

حسین ابن علی اگر در دیار تو شهید میشد و خانواده اش به اسیری می‌رفت در حالی که تمام تبار توهم‌ در یاریش بودند حاضر بودی مثل عراقی ها خدمت کنی؟

زنت، بچه ات، خانه ات، مایملک یک سال کاری ات، وقتت، عمرت

شب بیداری، کم خوردن، خسته گی، غر شنیدن از زائر و ..

+بس کن برادر، حرف هایت محترم، ولی ننگ ننگ است برادر، با هیچ چیز پاک نمی شود

_باشد، بس میکنم ولی باز میگویم، کوفه و شام جغرافیا نبودند، فرار کن از موقعیتی که کوفیت کند، که شامیت کند، فرار کن برادر فرار






پ ن:

کوفه همین وزارت خارجه است

کوفه همین بانک مرکزی است

کوفه همین دولت است

کوفه همین بعضی از شرکت های تعاونی اتوبوس است

کوفه همین مغازه ایست که جنس های مربوط به راهپیمایی را گران کرده

کوفه هواپیمایی است

کوفه آن راننده تا لب مرز است که چند برابر کشیده روی کرایه

کوفه آن نمک به حرامی است که سنگ تفرقه عرب و عجم می اندازد

کوفه آن دارایی است که خودش می‌رود ولی دیگران را کمک نمی‌کند

کوفه همان کسی است که طول مسیر میخورد و می‌خوابد برمیگردد به عراقی فحش میدهد

کوفه همینجاست برادر

دست از روی چشمانت بردار

فاصله دور چرا

کوفه شاید کوچه ی بغلی است

شاید خیابان فلان است

شاید میدان بهمان است

کوفه دور نیست برادر

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۰:۰۷
مسیح

نشسته بودم توی هیات لم داده بودم به پشتی، مثل پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، مثل پیر غلام های هیات.

نشستن طولانی مدت بدون تکیه دادن سیستم بدنم را میریزد بهم.

آرام آرام در زمینه سینه میزدم که چشمم افتاد به پسر بچه کوچکی که در پناه پدرش سینه میزد‌.

عینک دایره ای به چشم داشت و با تعجب به آدم ها نگاه میکرد، مثل اولین مواجهه با این پدیده.

یک دفعه پرت شدم به سالهای دور، البته این دور من شاید با دور شما فرق داشته باشد.

دور من میشود اندازه سال اول دبستان، دور من قدر حافظه ماهی قرمز هاست.

دبستان برهان، کوچه باغ،خیابان لرزاده

پنج شنبه ها همیشه در نمازخانه زیارت عاشورا بر پا بود. بابای محمد زاده که مداح بود می‌آمد و برایمان میخواند و ما جوجه های تازه الفبا یاد گرفته سعی می‌کردیم کورمال کورمال خط های کتابچه دعا را دنبال کنیم « ااالسَسَ السلامُمُ..»

پس با این حساب شاید تصویر روشن این روزهایم از زیارت عاشورا مدیون همان روزهاست.

بعدها آقای سعیدی که ناظم ما بود یک ساعتی را می آمد در کلاس هایمان، یکی از بچه ها می‌رفت از نمازخانه کتابچه ها را می آورد و با هم زیارت عاشورا می‌خواندیم. هر چند خط را یک نفر میخواند.

بعدها خانم میرایی نژاد معلم کلاس پنجم یک بار که در محرم دلش گرفته بود، رو کرد به ما گفت:

بچه ها امروز هرکسی برایم مداحی کند، مثبت میگیرد..

بعد بچه ها شروع کردن آرام آرام آمدن پای تخته و مداحی کردن، محمد زاده اول از همه رفت چون پدرش مداح بود و صدایش هم خوب بود

آن سالها ما بچه ها یا هلالی می‌خواندیم یا کریمی

فکر کنم محمد زاده هلالی خواند و بعد من لرزان لرزان رفتم پای تخته و کریمی خواندم:

«آی اهل عالم بدونید عمویی دارم نمی‌دونید که چقدر مهربونِ»

خانم میرایی نژاد همینجور ریز ریز اشک می‌ریخت و آرام سینه میزد، ماهم همینطور.

دهه محرم صبحگاه توی راهرو برگزار میشد چون مادرهای بچه ها جمع می‌شدند و داخل راهرو میز می‌گذاشتند و هرکس زودتر می‌آمد برای زیارت عاشورا صبح صبحانه هم میخورد، نان و پنیر و چای

مزه نان تافتون سر کوچه مسجد نو و پنیر لیقوان و گردو ها را هنوز میتوانم به یاد بیاورم.

سینه زنی تمام ذوق ما بچه ها از هیات بود. می‌توانستیم لخت شویم و کلی بالا و پایین بپریم و شعر بخوانیم و سینه بزنیم

پیراهن را در می آوردم و به دست پدر میدادم و بعد میرفتم داخل دریای سینه زن ها

مثل ماهی سیاه کوچک در میان امواج

ما را راه میدادند وسط که هم زیر دست و پا نباشیم هم کیفمان را بکنیم.

اینقدر بالا و پایین میپریدیم که از حال می‌رفتیم

آخر صدای سینه ما به اندازه بزرگ تر ها نبود و خب حرصمان می‌گرفت!

خانه که می آمدیم میرفتیم جلوی آینه و پیراهن را در می‌آوردیم تا مقدار کبودی را ببینیم

مادرم می‌گفت:

«خوب نیست! ثوابش میپرد!»

من هنوز هم نگاه نمیکنم، میترسم ثوابش بپرد

فردا توی مدرسه می ایستادیم جلوی هم یقه را چاک می‌دادیم تا باهم رقابت کنیم «نه برای تو کمه! برای من کبود تره!»

با صدای روضه دوباره برمی‌گردم به هیات

به پدر و مادرهایمان فکر میکنم

و به دریای امن حسین

که ما ماهی های کوچک را در خودش پرورش داد

ما ماهیانی که گاهی می‌پرسیم:

پس آب کجاست؟



پ ن:

#خیلی_حسین_زحمت_مارا_کشیده_است

پ ن:

خانم میرایی نژاد سالها بعد در اثر سرطان فوت شد

فاتحه ای نثار روح ایشان

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۳
مسیح

زندگی کردن در دنیای ایده ها زندگی پر مخاطره ایست

نه قبل از معدن و نه بعد از معدن

یکه تنها در صدر جدولی است که رتبه ی دیگری بعد از او نیست

انگار مثل آن سکانس معروف فیلم ماتریکس، مأموری در ابتدای راه دو قرص در دستش بگیرد و بگوید:

قرص اول تو را به زندگی معمول میبرد

قرص دوم تو را پرت می‌کند به دنیای بی بازگشت ایده ها

من، قرص دوم را برداشتم

مامور گفت: «برندار!» برداشتم

گفت: «بازگشت ندارد!» برداشتم

گفت: «زندگی پر ملالی است!» اما من برداشتم!

قرص را بلعیدم

چشمانم را بستم و وقتی دوباره باز کردم، همان لحظه خواستم که برگردم

مامور گفت: «بازگشت ندارد!»

ماندم..

من ماندم و دنیای ایده‌ها

از آن روز به بعد همه چیز فرق کرد

خداحافظ رفیق را یادتان هست؟

آن قسمتی موتوریها رد می‌شوند و رفتگر که کنار ایست بازرسی ایستاده با تعجب داد میزند:

«مگه این همه موتور سوار رو نمی بینی؟؟!»

بعد بقیه به خیابان خالی نیمه شب نگاه میکنند و می‌گویند: «مجنون شده بنده ی خدا..»

خیلی وقتها خواستم داد بزنم ولی به عواقبش فکر کردم و منصرف شدم

مثل راه انداختن بعضی طلسم ها که احتیاج به خون دارند

اینجا ایده ها برای پرورش، روح تو را میخواهند

هربار که میخوای ایده ای را به کار بگیری کمی از روحت را هَم میزنی در ایده و بعد میفتی به جانش و هی ورز میدهی

بعضی ایده ها بیشتر روح میخواهند

بعضی کمتر

بعد آن ها را روی کاغذ می نویسی و بعد..

اینجا نقطه ی دراماتیکی است که گاهی میل به تراژدی میکند

یک دو راهی که وقتی برای اولین بار به آن رسیدم تازه صحبت های مامور را فهمیدم:

«زندگی پر ملالی است!»

ملال دقیقا راه دست چپی است یعنی نشدن

مثل وقتی که هری پاتر برای سوار شدن قطار هاگوآرتز با سرعت به سمت ستون میرفت

با این تفاوت که از آن رد نمیشد و یک راست کوبیده میشد به دیوار

هر چه ایده بزرگ تر، کوبیده شدن سخت تر، کوفته شدن بیشتر

ملال آور دقیقا همین نقطه است

تراژدی نیز هم

به دوستی میگفتم:

خیلی پیر شدم

نگاه به سر و رویم کرد گفت:

دوست داری سنت بیشتر جلوه کند؟

نگاه به میزان باقی مانده از روحم کردم و با خنده گفتم:

بیخیال، شوخی کردم

و بعد دست کشیدم روی انبوه کاغذ ها، قاتلان روحم که حالا سوهان روح نیز شده بودند.

و فکر کردم به مامور و قرص های توی دستش

دنیای معمولی بهتر نبود؟

نمیدانم، حالا دیگر معتاد شده ام 

قابلیت برگشت به دنیای معمولی را ندارم

ولی شما

اگر مامور را دیدید

قرص اول را انتخاب کنید

به حرف من گوش کنید






پ ن:

چند روز مانده بود به محرم، یاد یکی از ایده های به دیوار خورده ام، گفتم کمی غر بزنم، ببخشید بابت خواندن این متن شلوغ و درهم

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۳۵
مسیح

برادران

خواهران

مگر چقدر از انقلاب پنجاه و هفت گذشته؟

مگر چقدر از دفاع مقدس دهه شصت گذشته؟

چند سال از قطعنامه گذشته؟

چند سال از تمام شدن زیست امام بر روی این کره خاکی، بین ما گذشته؟

برادران 

خواهران

من امروز از سر شک، با تقویم چک کردم

از انقلاب پنجاه و هفت، چهل سال گذشته

از تمام شدن جنگ، بیست و نه سال گذشته

از رحلت امام، بیست و نه سال گذشته


پدر جان شما متولد چه سالی هستی؟

«چهل پسرم»

مادر جان شما متولد چه سالی هستی؟

«چهل و دو پسرم»

خانم شما متولد چه سالی هستید؟

«شصت و دو آقا»

برادر جان شما چطور؟

«شصت برادر»

ولی شبیه آدم های دهه نود هستید!

پدر جان شما جنگ را دیدی؟

«ندیدم! جنگیدم پسرم!»

مادر جان شما چطور؟

«حسش کردم با تمام وجود پسرم!»

خانم شما چطور؟

«هنوز شب ها ترس بمباران ها را دارم!»

برادر شما چطور؟

«خاطره پدر های رفته دوستانم را نمیتوانم فراموش کنم!»

عجیب است ولی انگار اصلا جنگ ندیدید!

چقدر از روزهای جنگ دور شده اید

چقدر از آرمان ها فاصله گرفته اید

یادتان هست یک لقمه را بیست ملیون می‌خوردیم؟

حالا معده هایمان بزرگ تر شده یا امیالمان؟

«تو سرت باد دارد پسرم! من هم روزی شبیه به تو بودم، جنگ بیست و نه سال است تمام شده، آدمیزاد آسایش میخواهد!»

عجیب است پدرجان، انگار شما همین دیروز متولد شده اید..

این شعار از دهان شما بیرون نیامده؟ جنگ جنگ تا رفع کل فتنه؟

فتنه ها تمام شده یا ما کور شده ایم؟

«تو گویا خیلی دوست داری عزای مادر ها را ببینی پسرم!»

عزای مادرها در رثای فرزندانی که جانشان را برای حق میدهند دیدنی است، تقلای مادرها برای فراری دادن فرزندانشان از حق شرمساری است...

«تو جواب کودکی های من را میدهی؟ جنگ و نبرد برای تو جذاب است آقا! نه برای من نسل سوخته»

خواهرم نسل سوخته من هستم که باید مجاهدت شما را برایتان بازگو کنم، کودکی هایتان لی لی بود و خاله بازی؟ ببخشید که لازم بود اول خون بازی شود تا راه برای خاله بازی باز شود..

«تند می روی جوان، اگر جنگ و انقلاب ثمره اش همان دوستان پدر از دست داده من هستند، دوست دارم دهه نودی باشم اصلا، که آن ها حالا بخورند و من لقمه ای بیش تر نداشته باشم!»

برادر درد تو، درد لقمه های بیشتر است با اینکه زاده نسل گلوله های بیشتر بودی...

پدرم

مادرم

خواهرم

برادرم

برای فراموشی زود بود

زود است

وقتی شب هنوز دنبال ماست

کدام اکسیر را به خوردتان داده‌اند؟

کدام نان آغشته ای را خورده اید

این فراموشی زود رس

عجیب است

سرطان است

جای خودتان را در کتاب تاریخ خالی نکنید

داستان هنوز ادامه دارد...







پ ن:

#اشرافی_گری_شاخ_و_دم_ندارد

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۵
مسیح

پله های ایستگاه مترو را پایین می آمدم

بلندگوی سالن، اولِ آهنگ (آمده‌ام) را پخش میکرد

در حال هوای آن موسیقی وهم آور بودم

و نشسته روی صندلی های سالن به انتظار قطار

با خودم گفتم:

فلانی اسمش که قطار است 

بیا فرض کن نشسته ای به انتظار قطار مشهد

که سوت بکشد و بایستد و داد بزند

«مسافرای مشهد جانمونید!»

بعد سواری شوی و بروی

آهنگ رسید تا خواندن خواننده و خواننده گفت:

«آمده ام....»

چشم هایم بسته بود که با سوت باز شدن درب های قطار آن ها نیز باز شدند

نه قطار برقی مترو، قطار مشهد شده بود

نه ایستگاه، ایستگاه راه آهن تهران بود

آهنگ اما هنوز ادامه داشت

«آمدم ای شاااه، پناهم بده...»

زیر لب گفتم:

من که نیامده ام آقا

اما پناهم بده...

رد اشک را پاک کردم و وارد قطار شدم...





پ ن:

خط امانی زه گناهم بده...

#امام_رضا

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۲۰
مسیح


مشکل از جایی شروع شد 

که ما فقط خرمشهر را آزاد کردیم

و باقی شهر ها را گذاشتیم بماند دستشان

میدانید که

انقلاب اسلامی هیچ وقت در مرامش نبود با یک دشمن بجنگد

یعنی برایش افت داشت

همیشه با چند دشمن همزمان میجنگید

اصلا ویژگی قهرمان های اسطوره ای این بود

آن سالها صدام شاید آسان ترین دشمنی بود که با او دست به یقه بودیم

یعنی اگر بخواهم بهتر بگویم

صدام لعنتی خیلی بد موقع آمد و گند زد به جنگ های دیگر ما

منافقین هم بودند، که حکم‌ دشمن پوششی را داشتند

آمده بودند شهر را بهم بریزند تا لشکر ما به موقع پشت دروازه های دشمن اصلی نرسد

غول اصلی از دست لشکر ما فرار میکرد و سر راهش برای اینکه سرعت ما را بگیرد

میکشت و منفجر میکرد

تا به خود می آمدیم، عزادار یکی از فرمانده لشکر ها میشدیم

به هیچ کس نمی توانستیم اعتماد کنیم

ضربه ها را انگار از داخل لشکر می‌خوردیم

غول مرحله آخر همه جا آدم داشت

آدم های که پشتشان نماز می‌خواندیم

لشکر کم کم نفسش گرفته شد

بعضی بچه ها خسته از تعقیب و گریز غول بزرگ، ترجیح دادن به جنگ صدام بروند،دشمنی که معلوم و مشخص بود

غول بزرگ از ما فاصله گرفت و آرام در تمام ارکان سیستم خزید

مثل آفتاب پرستی که خودش را همرنگ محیط کند

ما میشناختیمش و سعی می‌کردیم او را به همه نشان دهیم ولی بقیه مثل ما نمی‌شناختندش

لشکر ما نمک گیر خاک های جبهه شد

و آن ها نیش خود را تا دسته در نخاع سیستم فرو کردند

غول بزرگ، حالا بخشی از سیستم شده بود

رییس جمهور و وزیر داشت

و ما را با چوب قانون و مصوبه میراند

ما فقط توانسته بودیم خرمشهر را آزاد کنیم

خرمشهر نماد زمین گیر شدن غول بود

غول هم تصمیم گرفت خرمشهر را به خاطر خاطرات بدش

برای همیشه همانطور نگه دارد

آینه دق ما

و نماد قدرت خودش

اینکه کسی جرات نکند فکری برای آزادسازی به سرش بزند

ما فقط رسیدیم خرمشهر را آزاد کنیم

اما کالک عملیات هنوز روی میز فرماندهی باز است

عملیاتی برای بیرون راندن غول بزرگ از سیستم

غولی که اگر احساس خطر کند

از تمام شهر برای خودش سپر دفاعی میسازد


کالک عملیات هنوز باز است...





پ ن:

کسی جرات دارد با غول بزرگ سرشاخ شود؟

پ ن:

کارشان، کاری نکردن است

هدفشان خلع سلاح

بی غیرت هایی که کشور را به نتانیاهو بفرما میزنند

ناموسشان را...

#خرمشهر

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۰۲
مسیح


چمرانی که من میشناسم

اگر امروز زنده بود

سالها می‌گذشت که در یمن بود

کودکان را جمع کرده بود

و از آن ها نسلی طلایی می‌ساخت

چمرانی که من میشناسم

برای رفتن به یمن

شغل ها و عناوین و هیات علمی ها و سمت های مشاوره را سه طلاقه میکرد و می‌رفت

چمرانی که من میشناسم

دست به جیب بود

آماده برای خرج کردن

هزینه دادن

چمرانی که من میشناسم

گرد پیری زمین گیرش نمی‌کرد

زوال عقل نمی‌گرفت و لگد به ظرف آرمان هایش نمی‌زد

چمرانی که من میشناسم

اگر امروز بود

قطعا یمنی بود

یک یمنی اصیل







پ ن:

چمرانی که من میشناسم

نمونه ای اصیل از انسان بود

از انقلابی زیستن

و انقلابی زیستن

چیزی جز این نیست

که حاضر باشی هزینه بدهی...

پ ن:

#یمن پیش چشم من است

جایی که حتی اگر ایران به فینال جام جهانی هم برسد

از جایش تکان نمی خورد...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۸
مسیح


تقصیر سینما و رسانه است که تا بگویی #نژاد_پرست

در ذهن مخاطب

تصویر سفید پوستی نقش می‌بندد که دارد به سیاه پوستی می‌گوید:

کاکا سیاه!

یا تصویر کوک لاس کلان ها که دارند سیاه پوستی را آتش میزنند

یا از چوبه دار آویزان کردند

تقصیر سینما‌ و رسانه است که تا بگویی فلانی #نژاد_پرست است

انتظار دارد قیافه هیپی ها را ببیند

ریشهای بلند بافته شده

دماغ های حلقه دار

جلیقه های چرمی

کفش های کابویی

ولی نه نژاد پرستی چهره ندارد

#نژاد_پرست کت و شلوار می‌پوشد و اداره می رود

#نژاد_پرست پیژامه به پا دارد و روبروی تلویزیون می نشیند

#نژاد_پرست گاهی دکتری فلان علم را دارد

#نژاد_پرست گاهی استاد دانشگاه است

#نژاد_پرست گاهی راننده تاکسی است


#نژاد_پرست آدمی است که ضجه های کودک یمنی را میبیند و می‌گوید:

اخبار ما فقط شده اخبار عرب ها

#نژاد_پرست آدمی است که دسته دسته کشته شدن افغان ها را میبیند و می‌گوید:

عمری تو مملکت ما خوردن و بردن حالا خبر مرگشون رو هم باید از اخبار بشنویم.

#نژاد_پرست آدمی است که خانه خرابی سوری ها را میبیند و می‌گوید:

بدبختی خودمون کم داریم جوون های دسته گلمون رو می‌فرستیم برای اینا بجنگن

#نژاد_پرست آدمی است که نزدیک صد سال آوارگی و اسیری ملتی را میبیند و می‌گوید:

اینا همونان که خون فرستادیم گفتن مال ایرانیاس نمی‌خوایم!

#نژاد_پرست آدمی است که اگر چند ایرانی به دختر افغانی تعرض کنند صدایش در نمی‌آید

#نژاد_پرست آدمی است که یک حمله تروریستی در فرانسه را میبیند و می‌گوید:

فرانسه در خاک و خون، تسلیت!

نژاد پرست آدمی است که بعد خبر انفجار در آمریکا مینویسد:

خدایا تا کی خون ریزی و پلیدی...


#نژاد_پرستی صورت ندارد 

همه موردهایی که گفتم به علاوه تمام نگفته ها، گونه هایی از نژاد پرستی است

که شکر خدا از همه این گونه ها

در حد صادرات در وطنمان موجود است

فقط کافیست تا به آن ها اجازه راهپیمایی بدهیم

آن وقت چهره همه شان را خواهیم دید

آن ها مثل خودمان هستند

فقط مغز ندارند...






پ ن:

این #کمیته_امداد همان کمیته امداد طرح محسنین است که در برنامه احسان خان پایش اشک ریختید

این کمیته امداد همان نهادی است که اگر پوشش را بردارد تازه میفهمید اوضاع مملکت چقدر برای توییت هایتان آماده تر می شود

پ ن:

نه به کمیته امداد بله به امثال سلبریتی هاییست که هنوز جواب پول های میلیاردی کرمانشاه شما را نداده اند

پ ن:

کمیته امداد یکی از صادرات فرهنگی و ساختاری انقلاب اسلامی است که در هر کشور مستقل کار میکند

پ ن:

مستضعفین دست شماها بیفتند، پوست از کله شان میکنید...

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۶
مسیح

حساب کتاب میکنم بین بسته ها 

بین قیمت و میزان خدمات

چند گیگ چند وقته چند تومن

یکی را انتخاب میکنم

بعد شروع میکنم به استفاده

ایسنتا را باز میکنم چهارتا عکس را میبینم

سریع میبندم

چند عکس از پیام رسان دانلود میکنم 

سریع میبندم

رسیده ام به یک فیلم 

دانلود کنم یا نکنم؟

حجمش چندین مگ است

چقدر از حجمم مانده؟

بروم چک کنم

بعد یک دفعه پیش خودم می‌گویم

اگر در حال تمام شدن باشد چی؟

ترس اینکه باز کنم 

بگوید شما پنجاه درصد بسته خودتان را استفاده کردید..

پنجاه درصد!

کوفتتان بشود، همین دیروز گرفتم..

عدد صورت حساب هم هربار درشت و درشت تر میشود 

دوباره میروم اینستا

این بار دو عکس میبینم

سریع میبندم و بیرون می آیم

پیام رسان را میبرم روی حالت دانلود غیر خودکار تا ناغافل توی پاچه مان نکند 

ویدیو که دیگر اصلا دانلود نمیکنم

بعد یک دفعه پیامک می آید

شما هشتاد و پنج درصد بسته خود...

انگار تیر خورده ام

جا میخورم

عجب گیری افتاده‌ایم

من که کاری نکردم

دوباره با ترس و لرز میروم چک کنم

باز که میشود نوشته

فقط سیصد مگ مانده

فقط سیصد مگ؟!!

بابا من که کاری نکردم

میروم نرم‌افزاری را باز میکنم که شرح استفاده هایم را میگوید

اهان، مشکل از فلان جا و بهمان جاست

باز میروم با کلی حساب و کتاب بسته میخرم

بعد دوباره اینستا را باز میکنم...





پ ن:

تو که برای چک کردن حجم مانده اینترنتت دستت می‌لرزد

کارنامه عملت را چه میکنی؟

تو که برای خرید نت و نحوه استفاده اش چشم بازار را درمی‌آوری و حساب کتاب می‌کنی

اخرتت اینقدر نمی ارزد؟

این تو که گفتم

خودم بودم

پ ن:

کاش برای کارنامه اعمال هم نرم افزاری بود

هر شب باز میکردیم

می‌گفت:

شما بیست درصد فرصت بخشیده شدن خود را سوزانده اید

شما ده درصد خوبی کردید

شما ....

پ ن:

شرمگین از کارنامه ای که پیش پدر میرود...

پ ن:

التماس دعا

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۷
مسیح