icon
شهید :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

عزت الله با یک ترم نصفه و نیمه دکتری که در دانشگاه شیراز خوانده بود خودش را به خط رسانده بود
همه چیز را آکادمیک میدانست و پانسمان را هم روی ماکت ها انجام داده بود


_آخخ وایی برادر بهیاار برادر بهیاار
+بله بله صداتو بیار پایین برادر من زشته بابا
_جان عزیزت بیا منو از دست این نجات بده, از دست عراقیا زنده نیومدم بیرون این منو بکشه
+چی شده مگه, خودت رو کنترل کن چهارتا زخمه سطحی دیگه
_چهار تا زخم سطحی بود!! با این کاری که این برادرمون داره میکنه داره عمقی میشه


_چیکار میکنی عزت؟
+هیچی بردار محل زخم رو باید محکم بست تا بعدا بهش رسیدگی بشه, منم همین کار رو میکنم
_بزار ببینم, قربونت برم تو کتاب نوشتن محکم نگفتن گره کور,حق داره بنده خدا


عزت الله نم نم کار را عملی یاد گرفته بود, آنقدری که معروف شده بود به سر هم بند, بچه های لشکر امام حسین که عزت الله بهیارشان بود میگفتند:
عزت خوراکش دست و پای قطعیه جوری سرهم میکنه که یه نوش رو تحویلت میده!
راست میگفتند عزت توی خط مقدم دکتری عملی سرهم بندی گرفته بود.


همه این داستان را بچه های معراج وقتی که داشتند پاره های پیکر عزت الله را برای دیدار خانواده اش سر هم میکردند میگفتند.








پ ن:

داستان تخیلیست...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۵۶
مسیح


حاج عباس! جمع کن بار و بندیل و بیا بریم جون من..

_(سکوت)

الو اخوی با شمام

_(سکوت میکند و به جلو نگاه میکند)

(بهنام با صدای بلند و شمرده و شمرده این ها را میگوید)
حاج آقا عباس فرمانده دسته بی کله ها, با شمام! میگم جمع کن وردار وسایل رو بریم, بسه هر چی موندی,بکن از این توپ قلقلی بزرگ...

_(عباس اشک توی چشمانش جمع شده اما لبخند به لب دارد,همچنان سکوت میکند)
.
(بهنام میرود روی سن کنار دست سخنرانی که دارد خاطره میگوید و با دستش خطاب به او میگوید):
برادر گرامی من خودم اینجا سر و مر و گنده وایستادم شما از ما خاطره میگید؟!
ملت داره خالی میبنده هااا

_(عباس حالا از شدت خنده تکان ها ریزی میخورد اما همچنان اشک به چشم دارد و سکوت میکند)

(بهنام از سن پایین می آید و پیش محسن می رود, با لحنی آرام میگوید):
بابا حاج عباس چی میخوای از خدا که نگرفتی هنوز
راضیی منو بچه ها رو هر هفته پنجشنبه بکشونی تا اینجا؟؟!
ده مومن پاشو بریم دیگه..

_(عباس همینطور که روبرو را نگاه میکند آرام زیر لبی خطاب به بهنام میگوید):
اینا نمیتونن ببین تورو,منم باهات صحبت کنم میشم دیوونه،تا همینجاشم این خنده ها کار دستم داده، برو اذیتم نکن

چه عجب حاج آقا زیر لفظی میخواستن مبارکه
(شروع میکند به کل کشیدن)
نه به اینکه این دوتا پارو زود فرستادی اون ور جا بگیرن, نه به اینکه الان بیست و خورده ای سال دل نمیکنی, ده بابا پاشو بیا اونجا دسته صاحاب نداره بچه ها دایم تو بهشت مشکل درست میکنن حراست بهشت حساس شده رو داستان...

_(عباس اینجای جمله خنده صداداری میکند اما سریع به سرفه ختمش میکند, اطرافیانش به او خیره میشوند) :
خدا نکشتت بهنام پاشو برو اینجا ابرو برام نذاشتی, اون دوتا پارو دادم که اینجا حواسم پرت چیزی نشه,یکم کار دارم اینجا و الا منم دلم رفتن میخواد, پاشو برو من خودم زنگ میزنم حراست جنت حل میکنم قضیه رو

باشه حاج عباس،این سری هم مارو پیچوندی ولی خدایی هفته بعدم همینجام
(آرام پیشانی عباس را میبوسد و بعد آرام آرام دور میشود و صدایش را بلند میکند و در حین رفتن میگوید) :
ولی اون قضیه حراست بهشت جدیه هااا, کار از تلفن گذشته بچه ها پیچ آبگرمکن جهنم رو ور رفتن باهاش, کار رسیده دفتر ریاست بیایی باید چند سالی جواب پس بدی

_(عباس روبرو را نگاه میکند و پشت دستمالی که جلوی دهان گرفته حسابی خنده میکند و اشک های چشمش را پام میکند)


بهشت زهرا1392


پ ن:
تقدیم به روان پاک حاج عباس وکیل زاده عموی@61_hejri , جانباز شیمیایی سر افراز جبهه های دفاع مقدس که دیروز بلاخره به دیدار معبود شتافت
پ ن:
عکس برای پیرمرد جانبازیست که توی بهشت زهرا کار میکند و شاید شخصیت بزرگیست خلاصه من عکس بسیار از او گرفتم آن روز

و متن خیالیست...

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۳
مسیح

چطوری پدر جان؟


_
پدر جان خودتی و هفت جدت,این صد دفه..

خب حاجی جان تسلیم تسلیم...

_
دفعه پیشم گفتم بخوای میتونیم وسط صبحگاه باهم کشتی بگیریم ببینیم کی پدر بزرگه..

بر منکرش لعنت, این اقلام مارو بده بریم جوون رعنا!

_
قبضتو بده ببینم...

(نگاهی به قبض میکند و داخل کانکس پشتیبانی میشود و با صدای بلند) میپرسد:
_
بگو ببینم تو که همش تو سنگر فرماندهی هستی, این عملیات جدیده کیه؟ چقدری آدم میبرن,از کجا میبرن؟

چشششم چشم حاج اقا,الان دو دستی تمام اطلاعات عملیاتو میدم دست شما فقط صبر کن نقشه رو در بیارم

(پیرمرد از درون کانکس یک فرچه واکس به سمت جوان پرت میکند و با لحنی شوخی جدی) میگوید:
_
متلک میندازی پدرسوخته! سنن پدرتم من!

(جوان جاخالی سریعی میدهد و با خنده کش داری) میگوید:
دیدی خودت گفتی سن پدر منی حاجی!دیدی اعتراف کردی پدر جان؟

(پیرمرد با سرعت از کانکس بیرون می آید و به سمت جوان میدود)میگوید:
_
ده وایسا اگه دستم بهت نرسه..!

(جوان چند قدمی فرار میکند و با فاصله از پیرمرد می ایستد) میگوید:
خیلی خوب خیلی خوب, بگو هوس عملیات کردم خب,چرا اینجوری میکنی؟! من صحبت میکنم با حاج مرتضی ببینم چی میشه...

(گل از گل چهره پیرمرد میشکفد و با لحنی مهربانانه) میگوید:
_
ای خدا از دهنت بشنوه خب,زودتر بگو, بیا اینجا یه ماچت بکنم بیا

(جوان با لحنی شوخ طبعانه)
نه پدرجان از شما به ما رسیده..

(پیرمرد باز سرعت میگیرد و دنبال جوان میدود و جوان فرار میکند بچه های مقر نیز زیر خنده میزنند,چند قدم بعد پیرمرد می ایستد و زیر لب با خنده) میگوید:
ولد چموش ببین چه نفسی از من گرفتا..
خدایا شکرت..





:پ ن

به یاد حبیبن مظاهر های خمینی در جبهه ها

پ ن:

تا به تصویر نیایند ابترند!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۷
مسیح




مخاطب نوشت:
(صدای زوزه ى گلوله های توپ)
مجید...مجید!

_چیه چی شده؟

صادقم دم دستته؟اگه اره بگو بیاد اینجا

_گیر اوردی مارو زیر این توپ و تانک

بگو بیاد اذیت نکن واجبه


صادق صادددق!

_چی شده؟

بیا مجید کارمون داره برسون خودتو

_چی چیو کار داره مگه نمیبنی وضعیت رو؟!

چه میدونم بابا میگه واجبه بیا

_خب بابا برو اومدم


(مجید و صادق خودشان را زیر آتش سنگین به مجتبی میرسانند)

بفرما آقا مجتبی, نطقت رو بکن میخوام برم خاکریزو سپردم دست خدا اومدم!

_هیچی فقط گفتم بیاید بگم زیر این بمب و آتیش قول و قرارمون یادتون نره

قول و قرار چی مومن وقت گیر اوردی؟ چرا رمزی صحبت میکنی؟؟!

_بیا دیدی یادتون رفته..!

(مجید میگوید)بابا مجتبی بگو تورو خدا خب چی بوده قول قرار؟

_یادتونه قبل عملیات بهتون گفتم اگه من شهید شم کدومتون خبر رو میبره عقب برا خانوادم؟پ

اره یادمه گفتیم هیچ کدوم

_یادته منم گفتم اگه شما شهید شید من جرات بردن خبر رو ندارم؟!

اره یادمونه اقا

_خب پس هیچی دیگه, الحمدلله که یادتونه, قرار شد یا هیچ کدوممون نپریم یا باهم بپریم,گفتم بیاید این دم اخری بهتون بگم





عکس از وبلاگ وتر

منتشر در صفحه قاب ماندگار

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۵
مسیح



محسن کجایی مادر؟!

_
نه نشد دیگه مادر,اینجور مزه نمیده باید پیدام کنی..

من دیگه حال و حوصله ى این کارارو ندارم مادر بگو کجایی..

_
عی بابا این اخلاق مادر من نبودا

بیست ساله گذاشتی رفتی توقع داری من همون مادری باشم که تو حیاط دنبالت میکردم تا یه برس به موهات بکشم و توام فرار میکردی؟

_
یادته مامان..

آره یادمه مادر,بگو کجایی؟

_
نه مامان نمیشه باید پیدام کنی..

آخه مادر تو این جمعیت این همه کامیون چطور پیدات کنم فدات شم؟

_
یادته برا خریده عید رفته بودیم بازار,من تو اون شلوغیا یه دفعه دنبال چادر کس دیگه ای رو گرفتم و رفتم
نیم ساعته بازار به اون شلوغی رو گشتی و پیدام کردی,الانم میتونی

نمیشه مادر اون موقع یه پسر کوچولوی من بود یه کله قرمز همیشه سریع پیدات میکردم...

_
خب الانم پیدام کن مادر جان,هنوز همون پسر بچم..

پسر زهرا خانومم که چند سال پیش برگشت خونه اصلا مثل رفتنش نبود..

_
تسلیم مادر تسلییم

یعنی میگی کجایی؟!

_
شما پشت کامیون شش رو بگیر بیا معراج

کامیون شش؟معراج؟! راس جدی میگی مادر؟!

_
دست شما درد نکنه مادر دروغم گفتم مگه...

اومدم مادر..اومدم.. جایی نریا اومدم..

_
چشم,مثل زمان مدرسه پا جفت وای میسم تا برسی مادر

خانوما برید کنار برید کنار پسرم..پسرم...
خانوم معراج از کدوم طرفه؟!

_
مادر معراج نمیتونی بری الان تو شلوغی

پسرم وایستاده اونجا..پسرم!

مادر تو این شلوغی باید پسرت رو می آوردی؟!..خیابون دست و راست رو باید بری...
(با تمام توان جمعیت را کنار میزند تا به معراج برسد)زیر لب مدام میگوید:
محسنم اومده برید کنار محسنم...


تشییع پیکر شهدا/بهارستان94
عکس از yahya_aliee






پ ن:
حس عکس فوق العادست..دست عکاسش طلا
پ ن:
شرمنده پدران شهدا

 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
مسیح

محسن
آقا محسن
پاشو آقا جان پاشو ببین مردم چه کردن،سی و خورده ای سال خوابیده بودیم کنار هم بس نبود,پاشو بیا ببین

_
خواب چیه برادر,همچین میگه خواب انگار ما تو این چندین سال یه جا دور هم نشسته بودیم,مومن بیست و چهاری تو همین شهرا بودیم و میگشتیما

خب حالا جوش نیار محسن جان,هنوز جوشی الحمدلله

_
آره برادر مهدی,تا وقتی انقلاب با ما کار داره من جوشیم

مجتبی(
آقا صلوات بفرستید صلوات ای آقا(خنده)

)
الهم صل علی محمد و آل محمد(

مهدی:
بچه ها بسم الله, عملیات شروع شد
لباسارو تنتون کنید, فینا رو هم بپوشید باید بزنیم به دل شهر
کار زیاده برادرا بسم الله..

بابا حاج مهدی این لباسا پوسیده قربونت برم الان که دیگه زمان جنگ نیست لا اقل چهارتا لباس نو بدید به ما(خنده)

مهدی:
غر نزنید بچه ها دیگه کار زیاده علی علی
پنجتا پنجتا بشید بزنید به دل اقیانوس ملت, توجیح عملیات هم که شده قبلا براتون
هدف مثل همیشه به خاک سیاه نشوندن دشمنه

برا سلامتی برادر مهدی صلوات ختم کن
(
صدای حضار: الهم صل....)

مهدی:
بچه ها یاعلی برید ماشالا










پ ن:
امروز مردم کولاک کردن
پ ن:
چیزی به نام مدیریت مراسم وجود نداشت,هیچ فکری برای در ارامش بودن ناموس مردم انجام نشده بود
پ ن:
با تشکر از اون خانومی که وقتی دید فاصله بین خانوم ها و اقایون کم شد,دستش به من رسید که روی وانت مشغول کار بودم و بعد یک وانت فحش بارمون کرد که این جاسوس اجنبی هم باید از ما عکس بگیره,و بقل دستی ما با تعجب ازم پرسید: فارسی بلدی؟!

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۷
مسیح

پیرزن در کنار دیوار خیابان مشغول راه رفتن است
صدای هیاهو و شلوغی محیط به گوش میرسد
پیرزن با دستش جلوی یک نفر را میگرد:
مادر جان چه خبره؟
_هیچی ننه جان ول کن داستان نیستن اینا مملکت هزار جور مشکل داره...
صدا آرام آرام دور میشود


پیرزن به راه خود ادامه می دهد دوباره از کنار دیوار
صدای هیاهو بیشتر میشود و ادم های بیشتری از کنار پیرزن رد میشوند
پیرزن باز در حال حرکت جلوی کس دیگری را میگیرد:
مادر جان اینجا الان چه خبره؟
_(هدفن را در میاورد)والا نمی دونم مادر جان, خودمم نمی دونم
هدفن را توی گوشش فرو میکند و صدایش آرام آرام دور میشود
پیرزن بازهم به را خود ادامه می دهد
قصد میکند جلوی چند نفر دیگر را هم بگیرد اما افراد به نیات مختلف به پیرزن توجهی نمیکنند
حالا صدای هیاهو خیلی زیاد شده و تراکم جمعیت هم بیشتر, پیرزن کمی به سختی راه میرود
با دست میاندازد تا جلوی کسی را بگیرد, دستش به چادر کسی میخورد:
دخترم قربونت برم اینجا چه خبره مادر؟!
(بغض و گریه اجازه تکلم صحیح به دختر نمی دهد) مگه نمیبینی مادر جان, این همه دسته گل آوردند..

دست گل؟!
_آره مادر دست گل, شاخ شمشاد

چنتا آوردن مادر جان؟
_خیلی مادر دوتا ماشین
مادر کمی سکوت میکند و شروع میکند به این پا و آن پا کردن و مدام به ادم های دور و برش برخورد میکند
از دیوار کنار دستش فاصله گرفته و کمی مضطرب شده
صداها حالا دیگر بلند و بلندتر شده و تراکم جمعیت بالا رفته
با صدای بلند:

دخترم هستی هنوز؟!
(کمی کلافه) مادر کنار دستتونم, تو این شلوغی شما چطور اینقدر جلو اومدی آخه؟!
دخترم قدت بلنده مادر؟ چشات سالمه و تیز هست الحمدلله؟
(متعجب) به قدر کفایت میبینه مادر جان!
دست میکند از زیر چادرش یک قاب عکس در میاورد و با دست چپش به بدن دختر میزند و وقتی مطمئن شد قاب را به دختر میدهد:
مادر جان با اون چشمای قشنگت یه نگاه بنداز ببین دست گل من رو تو اون جمع میبینی؟ از مترو تا اینجا رو پرسون پرسون و دست به دیوار اومدم, اینجارو دیگه نمیتونم.. دختر قاب را میگیرد و در حالی که انگار عرق سرد روی پیشانیش صف بسته باشد بهت زده به مادر نگاه میکند
مادر دوباره نگران دستانش را به دختر میزند:

هستی مادر... نگاه کردی!؟

#مادر_شهید
پ ن:
هیچ کس نمی تواند مادر شهید را درک کند
پ ن:
پدر شهید های مغفول مانده از دید ما
پ ن:
کیفیت پایین عکس به خاطر عملیات پیچیده ایست که برای آپ کردن یک عکس طی میکنم, گوشی اصلا همراهی نمیکند

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
مسیح

انقلاب به تبیین نیاز دارد

و این نیاز یک نیاز همیشگی است
از قبل از انقلاب این تبیین جریان داشت و علما و فضلا مفاهیم را میان مردم می آوردند و گسترش میداند و به زبان مردم میگفتند
بعد از انقلاب هم همینطور
علمای شهیدی مثل مطهری, بهشتی,باهنر و... و اساتید مختلفی دست به تبیین انقلاب و اهداف و آرمان ها میزدند در هیات دانشگاه ها کوچه و خیابان
سر سلسله تمام این روشنگری ها نیز امام بود, تمامی سخنرانی های امام با مردم پیرامون همین موضوعات بود
مبارزه با فساد
جنگ فقر و غنا
استکبار
دست پاکی مسیولین
و... اما در سالهای بعد از جنگ
این تبیین کم رنگ شد
انقلاب و مفاهیم عمیق و گران سنگش به خاطر صلاح دید و به خطر نیفتادن عده ای به گنجه های آقایان رفت
صحیفه امام به کتابخوانه ها تبعید شد
و سخنرانی های امام در تلوزیون گزینشی شد
جریان انقلاب از دور تبیین و روشنگری خارج شد و در خلا این تبیین ها هر ناخالصی به اسم انقلاب به آن اضافه شد
فریاد های رهبری نیز گوش شنوایی نداشت
این_داستان_ادامه_دارد

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۸
مسیح

میگفت:

هی فاز برداشتین میگید بریم شهید شیم بریم شهید شیم

چه خبره؟؟ همین چهارتا جوون ریشو و مذهبی هم بخواید برید خودتون رو بکشید و به قول خودتون شهید شید چی میمونه تو این شهر؟

وایسید زندگی کنید بلکن آدم تو خیابون تو شهر مثل شما هارو ببینه، برید شهید شید که روز به روز کمتر شید؟

گفتم:

ببین تو خانوادتون شهید دارید؟

گفت:

نه

گفتم:

ما تو خانوادمون یه شهید داریم

داییم

اونقدری که رفتن دایی شاخ شمشادم یک خانواده و فامیل رو تحت تاثیر قرار داد و عوض کرد یک موسسه فرهنگی با ملیاردها ملیارد بودجه نمی تونست این کار رو بکنه

من ریشویی که میگی اگه برم شهر یکی از ریشوها و مذهبی هاش کم میشه نتیجه اون اتفاق و رفتنم و الا معلوم نبود من الان کجا باشم

یه شهید با رفتنش صد نفر رو به راه میاره

شهادت یه کار فرهنگیه

یه اقدامه!

از سر باز کردن دنیا نیست!


هیچی نگفت...








پ ن:

خدایا

این همه میرم گلزارای ایران رو میگردم و گله به گلش رو اشک میریزم

اگه قطعه مرده ها خاکم کنند

دیوونه میشم

تو رو خودت!!

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۰
مسیح


هوا خیلی سرد بود در حد سوز گدا کش

سوز سرما از بافت های زنده بدنت رد میشد و انگار همان جا لانه میکرد و قصد بیرون آمدن نداشت

هرچه یقه را تنگ تر میکردی و زیپ را بالا تر میکشیدی و دستانت را بیشتر در جیبت میبردی هم دردی را دوا نمیکرد

دستانم از شدت سرما مثل خیک باد شده بود و پوست ها که اینقدر جا باز کرده بود داشت ارام ارام ترک میخورد

چیزی بیش از این هم انتظار نمی رفت, یک بیابان که حالا به لطف گسترش شهر تحت الحمایه شده

یک کوله پشتم و بود و یک شی آویزان رو دوشم و یک شی دیگر بسته به کمرم

به خاطر بی رحمی سوز به جای قدم زدن در راه از بین قطعه ها میرفتم که باد حداقل کمی سرشکن شود

در همین بین یک لحظه ایستادم نگاهی به وضعم کردم و ارام با خودم گفتم دمم گرم

بعد لبخند ملیحی از سر رضایت

بعدهم کمی همراه با چاشنی غرور کوله را محکم به تنم زدم و راه افتادم

قدم اول نه

قدم دوم نه

قدم سوم..

رودرروی یک قاب درآمدم

پای برهنه

یک دبه آب سرد

یک سنگ که دورش یخ بست

و یک قاب آلمنیومی

مادر داشت گل پسرش را میشست 

با تمام ظرافت های کودکی

بند به بند سنگ

جرز به جرز قاب

یاد لیف کشیدن های مادرم در حمام دوران کودکی افتادم

که پوستمان گل می انداخت از شدت لیف

قدم چهارم

وا رفتم

گفتم:

غلط کردم

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۳
مسیح