icon
خودت :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۴۱ مطلب با موضوع «خودت» ثبت شده است



داستان ما مسلمان های این کره خاکی، داستان یک خانواده پر جمعیت است که بچه هایش در کودکی از نعمت دیدار والدینشان محروم شدند و یک دلال بی رحم هر کدام را به یتیم خانه ای سپرد یا به خانواده ای بخشید. هر کدام را به گوشه ای از دنیا.

به مرور زمان، بچه ها که حالا هر کدام سالها و ماه ها از هم فاصله داشتند والدین را فراموش کردند و این باور را پذیرفتند که گویا محکومند به گذشته ای که به یادش نیاورند.

روزهای سخت دور از خانه. روزهایی که هر کجا رسیدند به آن ها گفتند «معلوم نیست از کجا آمده اید! پشتتان کیست؟ تبارتان کیست؟» روزهایی که اگر کسی به یکی از اعضای خانواده زور می‌گفت. کسی نبود پشتشان درآید. مگر خانواده ای که از هم پاچیده می‌توانست پشتوانه باشد؟

روزهای سخت جدایی اما یکی از اعضای خانواده را به این وادار کرد که ببیند واقعا قرار است اینقدر بی کس و کار بماند؟

خاطرات محو در ذهنش می‌گفت او یک زمان خانواده ای پر جمعیت داشته. خانواده ای که پشت هم بوده. او نمی توانست این خاطرات محو را انکار کند برای همین آنقدر گشت تا توانست ردی از خانواده ی افسانه ای خود پیدا کند.

او فهمید آنقدر هاهم که فکر می‌کرده از اعضای خانواده دور نبوده. از شر ناپدری و نامادری که خلاص شد. افتاد به صدا کردن خواهر ها و برادر ها. اما راه خیلی سخت بود. آدمیزاد گاهی خاک حاصل خیزی برای کشت یک باور است و اگر حواست نباشد باور غلط، خیلی زود درونت ریشه میگیرد. در وجود بعضی از اعضای خانواده این باور ریشه دوانده بود «ما خانواده ای نداریم!».

خیلی طول کشید تا عضو بیدار شده توانست بعضی اعضای دیگر خانواده را متقاعد کند که آن ها یک خانواده هستند و اگر دست به دست هم بدهند، خاطرات سیاه گذشته محال است دیگر جرات برگشت را به خودشان بدهند.

بعضی برادر ها و خواهرها خانواده را پیدا کردند اما بعضی دیگر نتوانستند پندار بی کس بودن را در وجود خود بخشکانند.

اعضای دور هم جمع شده قول دادند تا دیگر اعضای خانواده را از هر کجای دنیا هم که شده پیدا کنند. آن ها امید داشتند پدر روزی به خانه بر میگردد و وقتی که او برگشت، همه اعضای خانواده باید دور هم جمع باشند.

آن ها اعتقاد داشتند، پدر وقتی که برگردد دیگر هیچ کس نمی تواند به خانواده زور بگوید.

پدر وقتی برگردد به ما بچه ها افتخار می‌کند.

به مایی که وقتی او نبود، خانواده را رها نکردیم.

به ما که همیشه منتظرش ماندیم.

اعضای دور هم جمع شده هنوز از صبح تا غروب به همه جهت ها فریاد میزنند:

«برادر ها! خواهر ها! بگردید! پدر منتظر ماست!»





پ ن:

این سیل بعضی برادرها و خواهرنمان را به ما برگرداند.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۰۷
مسیح



ننه سبزه ها را این بار با عدس سبز کرده بود

باباحاجی سکه های ته جیبش را موقع رفتن گذاشته بود تا من توی کاسه بریزم

عمه لیلا سمنوی هزار داستانش را وعده داده بود

دایی نصرت از باغش یک ‌مشت سنجد توی دامن نفیسه ریخته بود

سیر و سنبل را هم از باغچه قول گرفته بودیم 

و قرار بود تو هم بیایی و کنار سفره باشی برای سین هفتم

این حکم بابا حاجی بود که امسال سین هفتم ما تو باشی و البته با طراحی مادر که ریز ریز در گوش بابا خوانده بود که:

امسال این پسر را سال تحویل به خانه بکش!

من فکر میکردم تو قرار است وسط سفره بشینی و مدام به مادر میگفتم:

این سفره برای نشستن سعید خیلی کوچک هستا!!

و مادر مدام لبخند میزد و نفیسه می‌گفت:

خیلی خنگی، سعید که مثل ماهی قرمز ها نیست توی سفره بنشیند!

ولی خب سین های هفت سین همه توی سفره می‌نشستند.

خانه ما خیلی شلوغ شده بود

توی روستا پیچیده بود امسال سین هفتم سفره خانه حاج ربیع سعید است

و قرار بود همسایه ها سال را کنار ما تحویل کنند و تو برایشان از جنگ بگویی

همان جنگی که مادر می‌گفت تو تویش مثل آرش کمانگیر تیر می اندازی و من یک شب خواب کمانت را دیده بودم!

یک روز مانده به آمدنت از مادر پرسیدم:

مادر اگر یک سین از سفره هفت سین نباشد چه میشود؟

مادر گفت:

انگار که عید نمی شود

و بعد

فردا چشم‌های انتظار سر پیچ ورودی روستا خشک شد

خبری از مینی بوس همیشگی نبود

به جایش یک تویوتا آمد

جمعیت ساکت شد

و پدر آرام آرام جلو رفت

و بعد شانه‌هایش لرزید

روستا توپ آغاز سال نو را در نکرد

و سفره هفت سین ما کامل نشد

در واقع عید نشد

و ما برای همیشه در سال هزار و سیصد و شصت و سه ماندیم





پ ن:

مادر حالا سی و چهار سال است منتظر توست که برگردی 

سفره ما هنور یک سین کم دارد.

پ ن:

عکس را خیلی دوست دارم

خیلی...

پ ن:

کاری ندارم عید برمی‌گردی یا نه

تو هر زمان سال که برگردی عیده...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۱
مسیح
یه زمانی
هرجایی که یه پیکر میرسید و تشییع میشد
خودم رو میرسوندم اونجا
حالا چی شده که آخرین تشییعی که پیشتون بودم رو به یاد نمیارم؟









پ ن:
دارم سقوط ازاد میکنم
بی طناب...
پ ن:
روزای خوب زندگیم، روزایی بود که با حال و یاد شما میگذشت
باقیش دست و پا زدن تو لجن بود..
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۹
مسیح




19دی ماه

این تاریخ

مناسبت های مختلفی داره

از قیام مردم قم

تا مثل همین پارسال سالروز فوت حاج آقا

ولی مهم ترین خبرش برای ما اینها نبود

خبر پیدا شدن و اومدن تو

گرچه تیتر یک خبرگزاری های دنیا نبود

ولی برای ما مهم ترین خبر دنیا بود

البته تو بین شلوغی های این خبر

یک خبر کوچیک و بی اهمیت هم وجود داشت که تو موج خبر تو گم شد

به دنیا اومدن نوزادی با کله قرمز در یکی از بیمارستان های تهران

اون خبر مهم 

و این خبر کم ارزش

یه نقطه مشترک داشت

مادر اون نوزاد کله قرمز

خواهر اون گمشده ی پیدا شده بود

چند وقت بعد

مادر اون نوزاد وقتی دست و بالش به بچه تازه به دنیا اومدش بند بود

از توی ماشین تشییع پیکر برادرش رو نگاه میکرد...




نوزده دی سالروز پیدا شدن پیکر مفقود تو بود

نه هیچ مناسبت دیگه ای

#شهید_محمد_جعفر_حائری









پ ن:

در مقابل اومدن تو

انگار من رفته بودم...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۰۰:۴۲
مسیح

اگر هیچ کس رو تو دنیا نداشتم

برای زندگی

جهان وطن میشدم

با اولین پرواز ها

اولین قطار ها

به اولین نقطه روی نقشه

اما حالا

فعلا در عقاید جهان وطنم

و موقتی کوچ میکنم...




پ ن:

در حکومت تو

این رویا برآورده می شود...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۲
مسیح
امثال من در این دنیا به چه دردی میخوردند؟
اکسیژن را به دی اکسید تبدیل کنند
فضا را اشغال کنند
و مثل بختک روی منابع محدود دنیا بیفتند
یک مصرف کننده تمام عیار

ای کاش خدا قابلیتی را در زمین میگذاشت، تا افرادی که به این بلامصرفی خود پی بردند، جان و هستی خود را تقدیم کنند تا با چند جان و هستی دیگر یک قهرمان پدید بیاید یا بر عمر قهرمانان دیگر افزوده شود.
اینطور شاید در عین بی مصرفی منبع تجدید پذیر سوختی میشدیم جهت تداوم و تکثیر قهرمان ها
آنهایی که جهان به انگشت اعمال آن ها میچرخد و تاثیر بر تمام محیط پیرامون میگذارند
آنهایی که پاسبانند و دشمن میشناسند و آرام و قرار ندارند

آنطور شاید میشد گفت به دردی میخوریم...




پ ن:
امثال من از آنجایی که زیادند، در صورت وجود آن ویژگی وجودمان مثل نفت میشد، ارزشمند، منابع سوخت
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۹
مسیح
زمین سرد
صدای هیاهو
چشمانی که خیره به نور شده
ساعت 12
و یعنی 12 بار صدای زنگ
دنگگگگ
دنگگگ
دنگگ
دنگ
عده ای میروند
عده ای تازه می آیند
چشمانم آدم ها را دنبال میکند
چادر گلگلی جثه کوچک، دمپایی عروسکی، النگوهای طلایی، و پاهایی که بی قراری میکند برای دویدن، اما دست زمختی که نمیگذارد
چشمانم رد دست را دنبال میکند
چشمانی که به نقطه ای دوخته شده، سیبیل بلند، کاپشن چرم، ریش هایی کوتاه تر از سبیل ها، چند انگشتر بزرگ به دست، زمزمه میکند، اما نمی شنوم چه چیزی را، بدنش تکان های ریزی میخورد که به خاطر بالا و پایین پریدن های دختر و کشیدن دست اوست، خیلی سعی کرده اشک نریزد اما موی رگ های قرمز چشمش خواهش چشم برای ریختن اشک است. از صورت مرد آرام نگاه را میبرم روی یک حجم سفید آبی آسمانی با گل های صورتی که صورتی در آن به چشم میخورد، او در مقابل اشک مقاومت نمیکند، اشک ها پایین آمده تا زیر روسری، روسری کمی خیس شده،دستانش را مقابل صورت گرفته ناخن ها یکی در میان رد لاک دارد که یعنی قبل آمدن به حرم پاک شده، دوباره باز میگردم به دختر! عجیب است چرا بار اول ندیدم، دخترک با آن حجم صورت کوچک یه برآمدگی پلاستیکی رو چشم دارد که با چسب سرجای خود ایستاده، مدام به آن دست میزند انگار از وجودش ناراحت است، یک دفعه کودک از کادر چشمم به هوا میپرد. پدر بقلش کرده، چشمانم پدر را دنبال میکند، دخترک برای آن نقطه ای که پدر به آن خیره شده بود دست تکان میدهد، گویی زمزمه های پدر برای دختر بوده.
صدای خنده های ریز ریز، این صداییست که باعث میشود از پدر چشم بردارم به دنبال منشا صدا بگردم، حوالیش را پیدا میکنم و بعد حدس میزنم صدا متعلق به کیست، پیر مردی که ایستاده؟ نه نمیتواند متعلق به او باشد، آن آقایی که کت بلند پوشیده و چیزی به دست دارد؟ نه نه او سنگین تر از این حرف هاست و زمخت تر، آن دختر و پسر جوانیی که آن گوشه نشسته اند؟ بله متعلق به آن هاست، چشمم به قاعده روی پسر متمرکز میشود، صورت تر و تمیز که فقط آثاری از مو به آن دیده می شود، یک شال که نیمی از آن روی دوش اوست و نیمی روی دوش دختر، آرام صحبت میکنند اما ریز ریز، به نقطه ای خیره شدند و هی کوتاه کوتاه میخندند، دختر به پسر تکیه داده، بیشتر او صحبت میکند و پسر هی عکس میگیرد، فکر میکنم تازه عروسی کردند چون پسر با محوریت حلقه هاشان خیلی عکس گرفت، مبارکشان باشد جای خوبی را برای لحظات به یادماندنی زندگیشان پیدا کردند
صدای زنگ تلفن!
شبیه صدای زنگ تلفن من است، اما زنگ تلفن خیلی های دیگر هم شبیه به من است. چشمی میگردانم، نه انگار برای خود من است، نوشته: maman گوشی را بر میدارم: سلام مامان، صحبت میکنیم به رسم جاری گوشی را از گوشم فاصله میدهم : مامان شماهم صحبت کن، و بعد زمان بندی میکنم که کی باید دوباره گوشی را دم گوش خودم بگیرم، اگر گوشی دست بابا باشد فقط دو یا سه ثانیه اما مادرها نه! حداقل بیست ثانیه! گوشی را دم گوشم میگیرم: چیزی برای خودتم خواستی؟ عموما نمی خواهند، تجربه این را ثابت کرده، خداحافظی میکنم، صفحه تماس که میرود صفحه نمایش گوشی پدیدار میشود، ناتفیکشن!
اینترنت در اینجا! فرصت مغتنمی است، سریع تلگرام باز میشود برای چند شخص و چند گروه: مجاورم، دعا گو! کلی طول میکشد تا سند شود، تلگرام بسته ایسنتا باز، حالا وقت دل سوزاندن است! استوری باز، چلیک، نمایی از روبرویم، مینویسم: دوست دارم برای همیشه بمانم، سند، اینستا بسته
عماااد تعال!
تعال؟ اینکه عربی است، دوباره چشم هایم شروع میکند، این مرد که اهل گنبد است این زن هم احتمالا شمالی، این هم که به قیافه اش نمی خورد عرب باشد، پوشیه! آها صدا از اینجاست، مرد یک دست پیرهن و شلوار ورزشی دارد، این تیپ با آن مدل موی خاص که دورش خالیست و وسط پر و این رنگ تیره پوست،قطعا عراقیست! زن هیکلی درشت و پوشیده با صدای شدید و لحنی خشن! اینها قطعا عراقیند! فکر میکنم از امام حسین برات آورده اند! امام حسین، راستی اینها چرا کربلا را رها کرده اند آمده اند اینجا! ما اینجا کربلا میخواهیم! دهنت را بببند! این را خودم به خودم میگویم، این ها همه اصحاب کرمند و این بین کسی دستش پر تر که رند تر و لوس تر! گاهی باید حرف را دو قبضه کرد یک مهر از کربلا یک مهر هم اینجا! این حرف دیگر بر نمیگردد!
آقا برو کنار!!
این صدا تهدید است، یعنی نروی کنار میروی این زیر! این صدای آن مرد های کت بلند پوش است، چشم میگردانم، اها! پیدا شد. ماشین کف شو دارد یک راست می آید سمت من، این هم بدبختی من است که هر کجا بنشینم اتوبان کف شوهاست! میروم یک سنگ عقب تر، تا وقتی دوباره برگردد وقت هست.
خاک بر سرت این همه چشم گرداندی خب چیزی بخواه!
این صدای چه کسی بود؟ چه کسی چه کسی چه کسی؟ این صدای خود من است! اما من که چیزی نگفتم، صدای درون من است. حالا چشمم دنبال خودم میگردد، من این پشت به دیواره حجره ها تکیه دادم و دمپایی هایم جلویم جفت شده، یک لیوان پلاستیکی هم کنارم، این جای همیشگی من است، حالا چند قدم آنورتر یا این سمت تر، ولی همین حوالی است، روبروی سقا خانه، در ادامه روبروی ایوان طلا، ترکیب بندی کادر خوبی دارد، چند نقطه طلایی در یک کادر، اما چرا چیزی نمیخواهم؟
چرا چرا چرا چرا؟ من هیچ وقت ندانستم دقیقا چه میخواهم، حتی آن وقت هایی که چیزی میخواستم. من همه چیز میخواهم، عاقبت بخیری؟ میخواهم! همراه خوب؟ میخواهم! دنیا؟ بله بله میخواهم! فرزند خوب؟ آنکه حتما! رضایت پدر و مادر؟ بله بله بله از آن هم میخواهم! شهادت؟ ..اگر نگویید تو را چه به شهادت بله آقا آن را از همه بیشتر میخواهم! من مثل بچه هایی هستم که وارد بقالی میشوند! همه چیز میخواهم ولی صلاحم را نمیدانم، مشت های شما بزرگ تر است هر چه میدهید با دست خودتان بدهید من همان را میخواهم همان که محبوب بدهد، حتی اگر هیچ باشد، من هیچ را میخواهم! هیچی که از قبل شما باشد، همه است.
من زیارتت را میخواهم
که مجبور نشوم مثل خط های بالا، زیارتت را تخیل کنم
من حرمت را میخواهم
رنگ زرد گنبدت را
و صدای نقاره را
و صدای دنننگ دننگ ساعت
که چقدر زود به زود صدایش می آید
من تو را میخواهم
راه میدهی؟









پ ن:
متن را انگار یک آدم دیوانه و عصبی نوشته از بس اسن شاخه به آن شاخه است
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۷
مسیح



خانه پدری

جایی که وقتی در صحنش مینشینی

حس میکنی کل دنیا برای توست

و تو خوشحال ترین فرد روی زمینی

مخصوصا اگر بعد از 19 روز کربلا بودن به نجف بروی

ای کاش میشد از خانه هایمان دری باز میشد به سمت صحن ایوان طلای نجف

هر وقت خسته میشدیم و دلگیر و غم زده

درب را باز میکردیم و یک راست می آمدیم در این صحن

نجف خیلی حال مرا خوب میکند





پ ن:

کاظمین هم برای من انرژی بخش است، مخصوصا وقتی چشمانت به جمال آن دو گنبد زیبا روشن میشود. حیف که یک بار توفیق هم جواریش را داشتم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۸
مسیح
امروز یا شاید دست پر فردا، اگر صاحب میهمانی و آن سرزمین اذن بدهند، راهیم
وقت دارم نزدیک بیست و چند روزی مجاورشان باشم
و سعادت دارم اگر لایق بودم و کفران نعمت نکنم در دستگاه عشق صدبرابر کمتر از پرکاهی در به تصویر کشیدن مانور بزرگ سهیم باشم
این ها همه از کرامت ارباب است و سفره همیشه پهن او
نه از سازمانی نامه دارم و نه از نهادی مامورم
با پول طیب و طاهر مردم و خیرین به دیدار او میروم
میروم با با دوستان روایت یک دلداگی را به تصویر در بیاوریم
اصلا همین که من رو سیاه چرک میروم یعنی ارباب ارباب بزرگی است
که ولگرد ها را هم به حریم کربلایش بار ورود میدهد
که به  ولگرد های بی سرپا هم نقش میدهد
که مرا بازی میدهد
امسال برای من سال عجیبی بود
برای من تحویل سال ها یک جورهایی اربعین است، برای همین الان از سال گذشته بر خودم میگویم
یک سال حیرانی، یک سال سرگیجه، یک سال فشار، یک سال افتادن در موقعیت های سخت، درگیری با باید و نباید ها، دسته به یقه شدن با روزمرگی ها، دعوا با عرف ها
بیست و چند روزی وقت دارم کمی با اراباب مذاکره کنم
که آخر بازی زندگیم برد برد باشد
یعنی هر چه هست را او ببرد
که یعنی منی نمانم
یا اگر میمانم، اینی نباشم که هستم
که اگر میمانم، سرباز باشم
که از فدیم گفته اند هرکس میخواهد بماند با حسین برود
که مرا هم با خود ببرد

پیامی چند روز گدشته دهنم را درگیر کرد، خیلی درگیر
این چند روز را کلیومتر ها در خیابان های تهران پیاده راه رفتم
مثل دوره گرد ها، مثل دیوانه ها
و مدام فلش بک زدم زندگیم را
و مرور کردم تکه های پازل را
که پشت هم مینشست
که دلهره ام را زیاد میکرد
و گاهی فلش فوروارد میزدم
به لحظه هایی که...

نمیدانم چقدر راست بود یا چپ، تعارف بود یا حقیقت
اما دریافتم که فرصت بزرگی پیش رویم آماده شده
مثل حرکت آخری که منجر شود مکعب روبیک زندگی حل شود
و اگر حرکت اشتباهب کنی مکعب باز به هم بپیچد تا اینکه کی باز درست شود

و اصلا نمیدانم که چه شد اینها را نوشتم
و خدا میداند که هنوز چقدر تکلیف به دوش دارم، چقدر حق الله روی زمین مانده!
و جواب مبهم این معادله که چطور میشود رفت وفتی تکلیف مانده
وقتی صفحه بدهای به خوب ها مچربد

اجالتا برای مذاکره میروم
و در راه به این فکر میکنم
که چرا من؟
که چرا نمیگذارد سقوط کنم؟
که چرا نمی گوید بمیر!
که چرا هنوز دست میگیرد!

اجالتا اگر بطلبد عازمم
حلال کنید
حرف اصلی همین بود





پ ن:
اگر رفتم و عمرم به دنیا ماند، و نت برقرار بود، سعی میکنم هر روز روز نوشتی در کانال (دیالوگ) منتشر کنم، شاید زکات رفتن آنطور پرداخت شود.
پ ن:
خدایا این ط لیاقت خدمت ندارد، اگر بنا به در میدات ماندن است ط دیگری باید
پ ن:
چقدر دوست داشتم این آخرین پس این وبلاگ باشد.
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۰
مسیح

پارسال چندین روز جلوتر، وقتی تکاپوی رفتن را داشتم و سعی میکردم تدارک سفر را ببینم او را میدیدم که با چه حسرتی پای مستند های تلوزیون می نشیند و اشک می ریزد و با چه تپش قلبی گزارش زنده تلوزیون از راه را تماشا میکند.

هی از من می پرسید چیزی لازم نداری؟ چیز کم نیست برای کوله ات؟ و من میگفتم نه ممنون

روزهای آخر هماهنگی سفر از رفتنم اذیت بودم و عذاب وجدان داشتم، که میماند و من میرفتم آن هم برای دومین بار

این نیامدن های مادر ثمره همان روزهایی بود که من و قبل از من خواهر و برادرم را در شکم حمل میکرد و نیم دیگرش ثمره همان رسیدگی ها 24 ساعته اش به همراه کار کردنش بود

خیلی فشار رویم سنگین شد، و بی تابیش اذیتم میکرد. پدر هم خیلی همراه این سفرها نبود والا شاید دوتایی فکری میکردند

برای سفر پارسال وقت عزیمت تصمیمی گرفتم که هر چه بود و به دست آوردم و به اصطلاح ثواب شد به مادر بدهم، و کلا آن سال را به نیابت از او بروم


امروز هم وقتی پای سینک ظرف شویی داشتم ظرف غذایم را میشستم، از موعد سفرم پرسید و من گفتم ان شا الله دو روز دیگر، کمی مشغول کارش شد و بعد آرام گفت:

اونجا رفتی از امام حسین بخواه منم بیام.

باز هول ولا و فشار پارسال یک دفعه ریخت در دلم، نفسم تنگ شد، اسکاچ را محکم تر به لبه های کاسه کشیدم، کمی فکر کردم و ارام گفتم: ان شا الله

وقت آب کشی کاسه به او گفتم که ارباب سال پیش هم او را طلبیده، با لحنی سوالی پرسید: سال پیش؟

و من همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفتم گفتم: سال پیش رو کلا به نیابت از شما رفتم...

صدایش کمی لرزید داشت آرام میگفت دستت درد نکنه که آشپرخانه را ترک کردم

مثل کسانی که بغض داشته باشند و نخواهند بترکد

ای کاش امسال گیر نبودم و مادر و پسری میرفتیم

ای کاش سال بعد یادم نرود

ای کاش امسال ارباب مادرم را ویژه بطلبد...




پ ن:

مادر ها خیلی غریبند

تا وقتی نیامدیم درد نیامدنمان و تا وقتی می آییم خستگی و دردسر امدنمان و وقتی زبانم لال میروند نگرانی ماندمان

پ ن:

کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم* ترانه فیلم (میم مثل مادر)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۲۳
مسیح