icon
صندلی :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صندلی» ثبت شده است

b r t/شب/مسیر ولیعصر

(صدای زنگ گوشی بیست و شیش دو صفر)
مردی با سنی حدود پنجاه سال و لباسی مندرس اما تر و تمیز و گونی به دست که رو بروی من نشسته با صدای زنگ موبایل از جا میپرد و جواب نفر پشت خطی را میدهد: (با لهجه ای نزدیک افغانی)
سلام علیکم
خوبم خوبم
الحمدلله
چی؟
چی گفتی؟
آهان
باشد باشد
صبح زنگ میزنم هماهنگ کند امشب میرزید
گفتم که صبح هماهنگ میکنیم
باشد باشد
صبح صبح
من زنگ میزنم
باشد باشد
خدافط خدافط

تلفن را قطع میکند و چشمش را میدوزد به پنجره و بیرون را نگاه میکند، اتوبوس توقف ناگهانی میکند و راننده داد میزند:
پله اول نبود؟؟
اتوبوس با تکان دیگری به مسیر ادامه میدهد.

(صدای زنگ گوشی بیست و شش دو صفر)
مرد دوباره گوشی را بر میدارد:
الو
الو الو..
سلام
بگو
خب منکه گفتم فردا هماهنگ میکنیم
امشب نمی شود
تازه اگر بریزد کلی طول میکشد تا جور شود
مگر نمی فهمی!!
بابا میگویم فردا
مصیبت!
چی؟؟
چه میگویی؟؟؟
مگر میشود؟
قول داده!
یک جو مردیت ندارد!؟
من قول این پول را دادم به ده نفر!
برای چه نریخته؟؟
ای خانش خراب

گوشی را قطع میکند

اتوبوس دوباره تکانی دیگر میخورد، راننده داد میزند:
دمشق!دمشق نبود؟؟
با تکانی دیگر دوباره راه می افتد

مرد باز نگاهش به پنجره اتوبوس است اما این بار دیگر آرام نیست، گوشی را مدام از این دست به آن دست میکند و هی به صفحه نمایش گر کوچکش نگاه میکند، مدام در ذهنش احتمال به وقوع پیوست یک زنگ دیگر را مرور میکند و دلش میریزد نا امیدانه به گوشی نگاه میکند

(صدای زنگ گوشی بیست و شش دو صفر)
مرد نگاهی به گوشی میکند، سرش را تکان میدهد، کمی مکث میکند و با نامیدی دکمه سبز(کال) را میزند:
الو
ای بمیری مصیبت!
مصیبت!
بی پدر و مادر گفتم فردا خبر میدهم!
خب تو که میدانی او نامرد نریخته پول را!
ای گور به گور بشوی!
خب شعور داشته باش!
ببین تو یک ______
یک_____
خدا به زمینت بزند!

گوشی را قطع میکند

بغض گلویش را میگیرد، و چند نفس عمیق میکشد و آه سردی بیرون میدهد
مدام به گوشی نگاه میکند
آن هیبت مردانه حالا چشمانش پر اشک شده،  سرش را تکان میدهد و به بیرون نگاه میکند
مدام زیر لبش زمزمه میکند
دوباره نگاه به گوشی
آه سرد
نفس عمیق

اتوبوس دوباره تکانی میخورد و راننده داد میزند:
میدون ولیعصر! نبود!!

مرد از صندلی آرام و دست به میله بلند میشود و میرود!









پ ن:
زیر پوست شهر چه میگذرد!؟


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۴
مسیح

توی مترو بعد از کلی راه رفتن که پای تو کفش ذوق ذوق میکرد و ضربان قلب هایت از پایت حس میشد
یک جا گیر آوردیم که بنشینیم، ایستگاه شاهد بعد از حرم مطهر
همین که نشستم انگار روح از بدنم رها شد، تکیه ام را دادم به شیشه تلقی کنار صندلی و پلک ها خسته ام را برای مدتی رو هم گذاشتم
از شدت خستگی با خودم عهد کردم که فردین بازیم گل نکند و نه جا به سالخورده بدهم و نه به زن تنها، نه به زن و شوهر و نه غیره..
یک دقیقه ای راحت و تخت نشستم. نزدیکای دو سه درصد از خسته گیم در رفت.

رسیدیم به ایستکاه شهری ری
یک پیرمرد بعد از صدای سوت در مترو که مثل صدای شیپور حمله میماند وارد سالن شد
دقیقا رویروی من ایستاد
هیچ راهی باقی نماند که بلند نشوم
پیش خودم با لحنی حرص گونه گفتم:
الحمدلله حاج آقا خوب وارده به کار
بعدهم با یک حرکت انفجاری و به سبک قهر کردن های دوران بچگی یک دفعه از جا بلند شدم و رفتم بقل شیشه تلقی در سه کنج روی زمین نشستم و سعی کردم باز چشمانم را ببندم
پیر مرد هم نشست

سعی میکردم به چیزی فکر نکنم
مثلا به این فکر نکنم که باید نزدیک ده یازده ایستگاه را روی زمین بنشینم در حالی که یک جای اکازیون داشتم
و مثلا فکر نکنم به حرکت پیرمرد که اد آمد و نشست رو به روی من
و اصلا اینکه این همه صندلی و جوان چرا من؟

با تکان ایستادن قطار در ایستگاه بعدی و صدای سوت دوباره در قطار برای یک لحظه چشمانم بازشد
گردنم را برگرداندم و پیر مرد را دوباره برانداز کردم
به چهره اش دقت نکرده بودم
یک پیر مرد روشن پوست با یک کلاه نمدی، حرکات کند و اسلوموشن، یک عصا، یک گونی برنج از همین گونی ها که بعضی به  جای ساکت دستی استفاده اش میکنند و کلا یک پیرمرد که برخلاف کهنه پوشی خیلی تمیز و شیک به نظر می آمد
یک کیسه پلاستیکی کوچک داشت که درونش پر بود از تکه های یک دست کاغذ
یکی از آن ها را بیرون آورده بود و داشت با خود کار همانطور آرام رویش چیزی مینوشت
سرگرم دیدنش شده بودم که باز با تکان ایستادن و قطار و سوت باز شدن در، حواسم از او پرت شد و به سمت در رفت.
سرم را دوباره به سمتش برگرداندم و یک دفعه با دست دراز شده اش رو برو شدم
یک تکه از همان برگه ها را نوشته بود و داد به من
و بعد اشاره کرد که بیایم و بنشینم سرجای قبلیم
و بعد همانطور کند و آهسته از در بیرون رفت
و باز صدای سوت بسته شدن در من را از بهت بیرون آورد

کلا دو ایستگاه نشد زمان اقامت پیرمرد
شاید اصلا قصد نشستن هم نداشت
اما این دو ایستگاه برای من قدر یک رفت و برگشت با فکر و خیال همراه شد

برگشتم سرجایم و باز تکیه دادم به سه کنج صندلی و این بار خیره شدم به تکه کاغذ






پ ن:
تکه کاغذ بالا همان تکه کاغذ است
پ ن 1:
بعد از برگشتن به وبلاگ حس میکنم ذهنم دوباره داره فعال میشه

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۹
مسیح