icon
عید :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عید» ثبت شده است

دیشب دقایق واپسین اخرین سحر
نشسته بودم روی مبل چند نفره مقابل تلوزیون و شبکه یک ویژه برنامه سحر را پخش میکرد
حوصله کسی را نداشتم,سرم را انداخته بودم پایین و گاهی از سر مشغولیت های ذهنی ناخودآگاه گوشی را بر میداشتم و هی توی گوشی دنبال چیزی که خودم هم نمی دانستم چیست میگشتم
اما درد این چیزها نبود
بی هوا یاد سخا افتاده بودم و نفسم بند آمده بود, قلبم تند تند میزد و هیچ تلاشی برای منحرف کردن ذهن از این موضوع را به جایی نمی برد
داشتم به حسین فکر میکردم...
یاد آن شبی که از مسجد امام صادق بیرون امدم و آن تخته شاسی عکسش را مقابل در دیدم
دستی رویش کشیدم زیر لب چیزی گفتم
سرم را برگرداندم دیدم پدرش با همان چشم هایی که از تشییع پیکر حسین تا الان قرمز بود داشت مرا نگاه میکرد
سریع به خودم امدم و از درب بیرون رفتم و سلامی سریع به پدرش کردم

داشتم به حسین فکر میکردم و اینکه شاید خودش هم فکر نمیکرد امسال سر سفره های افطار خانه نباشد یا اینکه توی مسجد امام صادق شب هایش را سحر نکند
اما به هر حال حالا دیگر حسین نبود تا سحر های ماه رمضان نود و چهار را ببیند
داشتم به حسین فکر میکردم و تشییع با شکوهش
ما میتوانیمش
باروتش
کتاب بخوانیمش
دوستان خوبش
نوکریش
و بعد به خودم فکر کردم
اینکه اگر بروم خانواده ای زیر تابوتم را میگیرد و شاید اگر وقتشان اجازه بدهد سعید و محمد حسین و رشید و یکی دو نفر دیگر بیایند
و بعد به تنهایی و ظلمت قبرم فکر کردم
به خودم فکر کردم و گناهانم
شعارهایم
تنبلی هایم
معصیت هایم
اری
داشتم به ماه رمضان سال بعد فکر میکردم

 


پ ن:
تلخی پست را به شیرینی عیدانه فردا ببخشید
پ ن:
داشتم به محرم فکر میکردم...
پ ن:
شادی روح حسین سخا یک فاتحه
پ ن:
شادی روح کسانی که دستشان از دنیا و این ماه رمضان هایی که ما با بی خیالی میگذرانیم و برای آن ها حکم طلای نایاب را دارد هم فاتحه و صلوات

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۹
مسیح

توی کوچه ی ما از صبح علی الطلوع عمو نوروز آمده تا سال ها را تحویل بگیرد

یک عده همان اول کاری تا صدای ساز دهل خودش و نوچه هایش را شنیدند، دوان دوان با لبخند از خانه هاشان بیرون آمدند و سال را دو دستی تحویل عمو نوروز دادند و حتی پول چایی بچه ها را هم حساب کردند و دست آخر چند هزاری اسکناس توی جیب پیراهن عمو نورزو گذاشتند و گفتند:

باشد شب عیدی شیرینی برای بچه ها بخر

معلوم بود این دسته از سال جدیدی که سال قبل تحویل گرفته بودند زیاد هم راضی نبودند بعضی حتی شاکی هم بودند

از همان جماعتی سریع آمده بودند تا سال را تحویل بدهند یک گروه هم عمو نوروز را یقه کرده بودند که:

مرد حسابی این سالی که به ما تحویل دادی از همان اولش هم خراب بودکه! هرچی ما تاکید کردیم سر سفره هفت سین که یک سال درست و حسابی به ما بده به گوش کرت نرفت که نرفت! حالا خصارت امسال را چه کسی میخواهد بدهد؟ عمه گرامی شما؟؟

عمو نوروز بدبخت هم درحالی که یقه پیراهنش دست همان افراد مذکور است میگوید:

بابا منکه از همون اول گفتم درهمه! گفتم من خودم اینارو از شرکت میارم نمیدونم توش چی میگذره که! خودت به گوشت نرفت! مگه هندونست اصن!؟ سال آقا جان! سال!!


یک عده هم خیلی عادی معمولی، هر ازچندگاهی با بی حالی لخ لخ می آیند تا دم در و حتی تا پیش عمو نوروز هم نمی روند، از همان جا صدا میکنند که بیا بگیر!

حتی مشاهده شده مواردی که از پنجره هم سال را پرت کردند بیرون به صورت شوتینگ!

خب شیرینی بچه ها هم معلوم است در باره این عده صدق نمیکند!


اما

یک عده دیگر هستند که اصلا حاضر نیستند سالشان را علی رغم تعهد قبلی به عمو نوروز تحویل دهند

یعنی اصلا توی کتشان نمی رود که بیایند و مثل بچه آدم سالشان را تحویل بدهند

عمو نوروز برای تحویل گرفتن سال این افراد همیشه در کوچه ما به مشکل برمیخورد، اول که اعلام عمومی میکند بعد چندبار تکرار میکند و بعد میرود پای ساختمان و دستش را میگذارد روی زنگ آیفون و حالا زن پس کی بزن!

بعد از سی ثانیه که دستش روی زنگ میماند یک نفر خیلی عصبانی و بی ادب از آنور آیفون میگوید:

زهههههر ماااار!

چته این وقت ظهری مر...ه!

مگه سرآوردی؟؟

عمو نوروز هم میگوید:

مر..هکه خودتی و هفت جد آبادت مردک!!

من سن پدر پدر پدر پدر ....پدر، پدربزرگت هستم بی ادب!

پاشو بیا این سالتو تحویل بده ببنیم!

سه ساعته اینجام گلو جر خورد از بس گفتم!


بعد فرد مورد نظر میگوید:

من سر مال و اموال، پدر گرامم نمیشناسم! چه برسه به پدر پدر پدر پدر، پدربزرگم!

سال را هم تحویل نمیدهم! مردک مگه ما مسخره تو هستیم هی هرسال هرسال، سال را تحویل میدهی و می آیی پس میگیری!

خب مثل بچه آدم بذار حالشو ببریم دیگه، تا می آیم آدمش کنیم میای میگیری میبری یه صفر کیلومتر میندازی به ما!

نمیدم آقا جان پاشو برو ببینم.


بعد عمو نوروز میفرمان:

به جان ننه سرما که روش غیرت دارم خودتم میدونی قسم تحویل ندی خودت میدونی با خودت!

ببین پارسالم همین بازی رو درآوردی وقت و اعصاب ما رو آسفالت کردی، سر همین تجربه پارسال، امسال رفتم دوتا شرخر کرایه کردم!

یعنی تا سه میشمرم نیومده باشی میدم خونتو آتیش بزنن از سال جدید هم خبری نیست!


بعد فرد مورد نظر میگوید:

خ...ب خب بابا! بی اعصاب!

تو اگه رو ننه سرما غیرت داشتی نمیذاشتی تا این وقت بهار توی کوچه خیابونا پرسه بزنه با این سوز و سرمای بی وقتش بزنه سینوسای مردم کتلت کنه!

آوردم بزار یه کاپشن بپوشم اومدم!


.......عمو نوروز میفرماید:

بیا پایین گنده تر از دهنتم حرف نزن!

دیگه عهد قجر نیست، زن رو با حرف نمیشه تو خونه نگه داشت

اصن به تو چه مربوطه بیا پایین تحویل بده ببینم باوو


خلاصه همه سالشان را تحویل میدهند در کوچه ما منتها حق دارند

کیفیت سالهایی که در این نوروز های قبلی عمو نوروز آورده بود دیگر مثل قدیم نیست

همش پر از مصایب و بدبختی است و تا به خودت هم می آیی تمام میشود

دیگر سالهایش مثل قبل با برکت و با کیفیت نیستند

همان اولش با آدم بد تا میکنند

شاید عمو نوروز هم برای سود بیشتر سال های وارداتی به ما می اندازد


خدارا چه دیدی؟








پ ن:

خودم نمی دونم جز کدوم دسته ام!

پ ن:

نمی دونستم گاهی سرما خوردگی شدید، سردرد، پا درد و کلکسیون زیادی از دردها میتونه ذهن آدم رو برای نوشتن باز کنه!

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۵۱
مسیح
نزدیک عید است، در تب و تاب خانه تکانی هستی. خانه ات شده مثل بازار شام. هیچ وقت خانه ات به این روز در نیامده، اگر هر روز دیگری غیر از دم عید خانه ات به این روز در میامد، جوری از کوره در میرفتی که حساب نداشت. اما چون ایام دم عید است، مدام به خود میگویی عیبی ندارد آخر قرار است از میان این همه خاکستر یک خانه ی تمیز بر آید.
تکاپویت چندین برابر شده، شده ای مثل یک ماشین به تمام معنا. کمتر کسی میداند که دلیل این همه تکا پوی تو چیست!
اگر هر وقت دیگری بود صدایت در میامد و میگفتی که مگر من کلفت خانه ام! اما الان نمیگویی! خستگی برایت معنا ندارد.

لوازم و اسباب خانه جوری نو شده که به هنگام تابیدن نور چشم اعضای خانه از برق لوازم کور میشود!

بوی لوازم شوینده خانه را برداشته و این یعنی خانه تمیز شده.

سعی کرده ای چیدمان خانه را هم عوض کنی تا حال هوای خانه مثل قبل نباشد، خب حق هم داری چشم آدم خسته میشود از بس یک صحنه ی تکراری را ببیند.

حالا بستر آماده شده اما هنوز لوازم محیا نیست.

به بازار میروی، زرق و برق بازار چشم هر جوینده و خریداری را مسحور میکند و تو هم از این قاعده مستثنا نیستی، پولدار نیستی ولی قیمت ها نیز نمی تواند عاملی باشد که تو چیزی را به خاطر قیمتش نخری. حاضری زیر بار قرض بروی ولی شیک ترین، عالی ترین و با کیفیت ترین بازار را برای پذیرایی به ارمغان بیاوری!
پر بی راه نمیروی ولی اندازه دهانت هم لقمه بر نمیداری!

بگذریم، بعد از خرید به خانه باز میگردی، سعی میکنی یکجورایی صورت حساب را گم گور کنی. نمی خواهی هر وقت به آن نگاه میکنی خریدت از دماغت درآید.

تنقلات را در همان ظرف های سفید و بلوری و دسته اول خانه ات، که حتی سالی به دوازده ماه خودت هم درآن چیزی نمیخوری میریزی. همان ظرف هایی که در خانه تکانیت به شدت آنها را سابیده ای!

در مدت یک سال گذشته هیچ وقت به فکر تعویض این چراغ ها نیفتاده بودی. چراغ ها را وارسی میکنی. میدانی که بعضی از لامپها سوخته. از این کم توجهی به خودت خنده ات میگیرد و پوزخندی روانه خودت میکنی. انگار کوچک ترین ارزشی برای خودت قائل نبوده ای!
چراغ ها را پرنور تر میکنی، چون باید هنگام مهمانی خانه ات مثل کاخهای مجلل، پر نور و پر شکوه باشد.

با چند کار جزئی کوچک خاته ات محیا مهمان میشود.

الان در مقابل آینه نشسته ای، این سفره هفت سینی که چیده ای دم دستی است، سفره اصلی را در گوشه ای از اتاق در کمال سلیقه و شکوه چیده ای اما کسی را یارای نزدیک شدن به آن سفره هم نیست. چون آن سفره را برای کور کردن چشم مهمان هایت چیده ای. سفره هفت سین خودتان کوچک است وچون بعضی از سین هارا برای آن سفره گذاشته ای دیگر اثری از آنها در این سفره نیست.
در قرن بیست و یکم این دیگر آخر تبعیض است، آن هم درقبال خودت!!
البته تمیزی و زیبایی چیز بدی نیست.

تیک تاک ساعت را میشنوی، مجری برنامه ویژه عید مدام مانند طوطی دقایق مانده تا سال تحویل را اعلام میکند.

در این دقایق معمولا افراد کنار سفره در فکر آمال و آرزو و دعا هایشان هستند. اما تو..
تو کنار سفره نشسته ای و از آینه روبرویت داری خانه و آن سفره هفت سین سوگولیت را برانداز میکنی. حتی زاویه سفره هفت سین خودتان را هم جوری چیده ای که مشرف بر خانه ی تمیز و مجلل یکی یه دانه ات باشد.
تمام آمال و آرزو هایت شده یک مهمانی که چشم مدعوین را در بیاورد.

از این همه کوتاهی سقف آرزوهایت داری به تنگ می آیی ولی خودت هم نمیدانی چرا نمیتوانی هیچ گونه اقدامی ضد این حالاتت بر خودت اعمال کنی.

توپ را که در میکنند و وارد سال جدید میشوید سریع اعضای دور سفره را مجبور میکنی که بلند شوند و سفره را جمع کنند.
این سفره محقر که برای خودتان چیده ای وصله ناجوریست برای این همه جلال و جبروت خانه ات.

الان چند دقیقه ایست که سال تحویل شده و تو همه را مجبور کرده ای که مثل مامورین تشریفات کاخ ها گوش به زنگ باشند تا هر وقت مهمانی حاضر شد تماما تشریفات لازم را به به عمل آورند. همه چیز از قبل برای افراد توجیه شده.
حالا تو چند ساعتی هست که منتظره مهمانی ولی کو مهمان؟

باخودت میگویی حتما روز اول همه به دیدار بزرگتر ها میروند. خب این شد توجیه روز اول.

شده روز دوازده عید، ولی هنوز کسی به دیدار تو و آن خانه ی مجلل و با شکوهت نیامده. خبر داری بقیه اعضای فامیل که تمکن مالی ندارند و خانه ی محقری شبیه سفره هفت سینی که برای خودتان چیده ای دارند، خانه شان مدام پر و خالی میشود از مهمان های رنگ و وارنگ!

به ذهنت رسیده نکنه که شاید هنوز تجملاتت به حد اعلا نرسیده، ولی اینبار دیگر از دست این فکر کودکانه ات حالت به هم میخورد.
سیزده روز به اتمام رسیده و دریغ از یک موجود موزی مثل : سوسک یا پشه. تو هم از لجت به خانه ی هیچ کس نرفته ای.
عید تمام شد. یک روز از ایام عید نگذشته، تو شده ای مثل همان روز های قبل عید ، مدام خودت را به خاطر نیامدن مهمان سر زنش میکنی و کسل و بی حال مشغول گذراندن روزهای باقی تا سال اینده شده ای.
و این دور نامتناهی تا رفتن تو به زیر سنگ لحد و خانه ی ساده ی و کوچکت ادامه دارد.
انگار تو هیچ وقت قصد نداری آدم شوی!

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۲
مسیح