icon
مصطفی :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصطفی» ثبت شده است


#قاب_ماندگار
سمت چپ:
هفته پیش دیگه سر مهریه و اینها صحبت کردیم قرار شد همون سیصد سکه باشه, نه حرف ما شد نه حرف اون

سمت راست:
خداروشکر

سمت چپ:
ناصر هم از دختره خوشش اومده الحمدلله, ناصر سخت پسند من بلاخره پسندید!

سمت راست:
به سلامتی

سمت چپ:
میگه مامان بلاخره بعد چندین و چند سال پیداش کردم اونی رو که میخواستم!

سمت راست:
الحمدلله

سمت چپ:
طاهره یادته،ناصر من و مصطفی تو توی یک سال به دنیا اومدن, نه من رسیدم به تو کمک کنم تو دوران پا به ماهیت نه تو به من (خنده)

سمت راست:
آره یادمه, باهم بزرگ کردیم بچه هارو..



سمت چپ:
یه شب دوتاشون خونه ما بودن یه شب خونه شما, یه شب دیکته جفتشون با من بود یه شب باتو

سمت راست:
گاهی هم رفتن به مدرسه برای اتیش سوزوندانشون هم با هردو مون بود

سمت چپ:
(خنده)انصافا صبری که تو داشتی رو من نداشتم خواهر, چطور فرستادی بچه رو رفت,آخر عاقبت به خیر شداا ولی من طاقتش رو ندارم و نداشتم

سمت راست:
امانت رو یه روز باید پس داد
بچم اگه میموند میپوسید
پرنده رو تو قفس نباید نگه داشت

سمت چپ:
پاشو خواهر پاشو, پاشو بریم, الان ناصر میاد دنبالمون, بهم قبل رفتن گفت میخوام عمه طاهره هم تو این خریدای آخر عروسی باشه, پاشو خواهر

سمت راست:
نه منیره، حال درستی ندارم شما برید من با مترو خودم برمیگردم،برید شما

سمت چپ:
هرجور راحتی خواهر تو این مواقع نمیشه رایت رو زد
(صدای بوق ماشین)
من برم خواهر خداحافظ

سمت راست:
خدا به همرات







پ ن:

دیالوگ پردازی با دست مایه تمرین



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۵۸
مسیح
داخل رینگی روزهای آخر فروردین آفتاب عمود!

دراز کشیده بودم

اختلاف دمای رینگی ها در جنوب با بیرون زیاد است، یعنی رینگی ها به خاطر شکل گردشان فضای خنک تری دارند

یک دفعه یک صدایی را شنیدم که میگوید:

پاشو!

پاشو بهت میگم!

گفتم:

مصطفی بزار بخوابم جان بچت، من خادم نیستم که کارم هنریه باید تمرکز داشته باشم!

مصطفی گفت:

پاشو بهت میگم،از صبح تا حالا نه کار هنری کردی نه بیل زدی! تا سه میشمرم بعد هرچی اینجا دم دستم باشه پرت میکنم تو سر و صورتت!

گفتم:

اصن تا هزار بشمر! جان مصطفی راه نداره، پرتشون کن!

پیش خودم حساب کردم و گفتم در خوش بینانه ترین حالت ممکن تنها خودم در رینگی هستم و کفش من هم یک کفش معمولی است، اگرم دسته بالا حساب کنیم چند دمپایی هم کنارش وجود دارد که آن هاهم روی هم رفته دردی ندارند، پس به تحملش می ارزد!

مصطفی شروع کرد به شمردن:

یـــــــــــک

دووو

ســـــه


بعد از سه، چند صدم ثانیه بعد، بعد از اصابت اولین شئ پی به اشتباه محاسباتیم بردم

من به چند نکته توجه نکرده بودم

1. پوتین های امریکایی و خوش دست، پای خود مصطفی!

2.پوتین های با کیفیت و محکم پای مرتضی که پشت مصطفی بود و من ندیده بودمش

3.پوتین های تر و تمییز و با کیفیت بچه های خادم مستقر در پارکینگ که حالا شیفتشان تمام شده بود و برگشته بودند رینگی بقل برای استراحت


هر کدام از این نکات بعد از اصابت یک پوتین با کیفیت خوش دست به سر و کله ام به ذهنم خطور میکرد...







پ ن:

خاطرات جبهه سوسول ها

پ ن:

گاهی اشتباه محاسباتی مساویست با مرگ!

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۳
مسیح