دریغ از یک روز..!
خواب دیدم قیامته! ودارن منو آروم آروم برای حساب رسی میبرن!
وقتی به مامورین
حساب و کتاب رسیدم! با یه لحن شدیدی شروع به پرسش کردن از ترس زبونم باز نمیشد! بعد
چند مدت به خودم این جسارت رو دادم و با لحن اعتراضی گفتم:
اصلا به شما جواب
نمیدم! منو ببرین پیش خود خدا اون از شما مهربون تره! اگه ایشون سوال کنه من جواب
میدم!
داد و قال من با ممانعت اونها روبرو میشد و من هم نمیخواستم کوتاه
بیام!
بعد از مدتی کش و قوس، یه فرستاده از طرف خدا اومد که عیبی نداره بیاریدش
من ازش سوال کنم!
با اون فرستاده از دیوارهای نور رد میشدیم و درحالی که باقی
بندها داشتن مارو با چشم های بهت زده نگاه میکردند از اونجا دور شدیم!
رسیدیم به
جایی سراسر نور و بعد صدای خدا رو شنیدم که گفت: خوش اومدی! حالا حاضر هستی حساب
کتاب کنیم!
من که همینطور بهت زده بودم از اینکه پیش خدام باصدای لرزان گفتم :
بله!
بعد خدا گفت بایه سوال ساده شروع میکنیم:
میخوام بررسی کنم ببینم که
تو 20ساله عمرت چقدرشو برای من بودی؟
خشکم زد و لب از لب بازنکردم!
خدا که
حالا معنی سکوت من رو میدنست بالحن مهربونی گفت:
عیبی نداره! بنده ممکن الخطاست!
بگو ببینم توی نصف عمرت چقدر برای من بودی؟
بازهم هیچ جوابی برای گفتن نداشتم!
کم کم داشتم از شدت ترس و خجالت سرخ میشدم!
خدا که این بارهم معنی سکوت من رو
میدونست،بالحن مهربون تری گفت:
نگرانی نداره که! اصلا بگو توی 1ماه یا توی1هفته
از زندگیت چقدر برای من بودی ؟
من که دیگه داشتم از شدت خجالت غالب تهی میکردم ،
با صدای بلند و درحالی که باشدت گریه میکردم گفتم:
هیچی !هیچی !هیچی!.....خدایا
من اینقدر نمک نشناسم که هیچ وقت بیادت نبودم!خدایا من مستحق شدید ترین عذابم!
و
در اون حالت از جام بلند شدم که خودم محترمانه برم و تسلیم آتیش عذاب شم اما خدا
بهم گفت:
توی یک روز از عمرت چی؟ اونجا به یادم بودی؟
بالحنی سرزنش کننده
گفتم:
توی اون یه روزهم فقط دم مرگم به یادت بودم خدا!!!!
و خدا درحالیکه
لحظه به لحظه نور بیشتر میشد، به من گفت:
کجا میخوای بری! مگه دست خودته!هرچه
باشد تو بنده ی منی!
بهترین بنده گان من شمارا ضمانت کردند!
و من سرشار از حسی وصف نشدنی!
(ای کاش الان که میشنوی یه لحظه به یادش بیفتی،اگه بدونی چقدر منتظرته...!)