icon
بِایِ ذَنبٍ قُتِلَت؟؟! :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

بِایِ ذَنبٍ قُتِلَت؟؟!

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۰۸ ب.ظ


 

به عنوان صلیب سرخ به منطقه اعزام شده بودم، هنوز منطقه رو کامل ندیده بودم.

در گوشه ای که چند نفر از مردم رو جمع کرده بودن، چشمم به دختر بچه ای معصوم افتاد.

دختر بچه دستش را محکم روی گوشهایش گذاشته بود! و درحالی مثل بید می لرزید در آغوش مادرش پناه گرفته بود.

مادر هم سر بچه رو محکم تو بغلش گرفته بود و زیر لب مدام زمزمه میکرد.
از لباس های خاکی و نیم سوخته مادر و دختر و دست و بال زخمی و خراشیدشون می شد حدس زد که باید اتفاق نا گواری براشون افتاده باشه!

دختر بچه اینقدر مضطرب و وحشت زده بود که جرات نمیکرد چشماش رو باز کنه.

ولی در مقابل اون مادر با چشمان سرخ و ملتهب که نشونه گریه زیاد بود ،مدام اطرافش رو میپایید.

دختر بچه که صداش گرفته بود و معلوم بود که اوهم به خاطره گریه هاش به این حال و روز افتاده بود،در حالی که هق هق گریه کمتر بهش امون حرف زدن میداد به مادر گفت:

مامان! مگه ما چیکار کردیم! من که دختر خوبی بودم! من که اذیت نکردم! تازه من بهشون سلام هم کردم!

مادر که یه جورایی دیگه نای حرف زدن نداشت، به دخترش گفت:

معلوم که تو خوبی. تو بهترین دختر دنیایی!

دختر با صدایی متعجب و مظلوم گفت:

پس چرا کتکمون میزنند! پس چرا به ما حرف بد میزنند! پس چرا خونمون رو آتیش زدند! پس چرا بابا رو....

نتونست آخرین جملش رو تموم کنه! بغضش آنچنان ترکید که دیگه مادرش هم نتونست دخترش رو آروم کنه.
دختر با اون صدای گرفته شروع به گریه کرد! صدای نالش از گلوش بیرون نمی یومد.

انگار آخری از تمام بلاها سخت تر بود.

معلوم نبود چی به سره پدرش اومده بود که دختر بچه حتی نای گریه کردن هم نداشت.

دیگه مدام ذکر بابا بابا گرفته بود و با دستش به یه سمتی اشاره میکرد.
وقتی دنبال رد انگشت دختر رو گرفتم چشمم به چیزی شبیه یک آلونک خورد که حالا تماما سوخته بود و فقط ستون های چوبی نگهدارنده سقف باقی مونده بود.
به سمتش رفتم  ببینم ، اون خونه چی داشت که اون بچه با دیدنش گریه هاش به ضجه تبدیل شد!

و چه چیزی داشت که مادر دختر با وحشت نگاهش میکرد!

نزدیک خونه که شدم بوی عجیبی به مشامم خورد مثل بوی کباب یا گوشت سوخته.

پیش خودم گفتم حتما بوی غذای یکی از اهالیه.

بی توجه به بو راهم رو به داخل خونه پیش گرفتم ولی بو داشت همزمان با رسیدن من به خونه بیشتر میشد.
با رد شدن ار چهار چوب سوخته ی خونه.......میخ کوب شدم         ،حالت تهوع بهم اجازه نداد بیشتر تو خونه بمونم!

پدر رو به ستون وسط خونه بسته بودن و زنده زنده جلوی چشم مادر و دختر سوزونده بودن!

مادر هنوز با وحشت به سمت خونه نگاه میکرد!

 آنچنان توی شوک بود که متوجه نشده بود دخترش از شدت گریه از حال رفته!

اون دختر تنها یکی از هزاران دختری بود که پدرشون جلوی چشمشون سوخته بود!

    

      بِاَیِ ذنبٍ قُتِلَت؟؟؟!

 

 


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۰۴
مسیح

نظرات (۱)

نمیدونم چرا سر میزنم نوشته هاتون مث یه فلش منو به راهی هدایت میکنن میخام بدونم به کجا میرسم.دقت نظر ،موشکافی تون نمیدونم شاید میام که یاد بگیرم...
پاسخ:
ما شاگرد همه وب نویسها هستیم!

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی