چای با طعم لیمو امانی...
خادم را چند
منزلی کربلا دیدم
درست وقتی که
اولین لیوان چای موکبش را نوشیدم و از طعم لیمو امانی های توی چایش ذوق زده شدم و
بچه ها را صدا کردم تا قبل از کربلا یک چای متفاوت بنوشند
تیم ماهم که
حالا چند منزلی کربلا به کمتر از ده نفر رسیده بود، چند روحانی توی خودش جا داده
بود
خادم تا بچه
هارا دید با فارسی لهجه دار گفت:
بیاید توی
موکب..بیاید قدمتون سر چشم
بچه ها هم با
وجود شوق رسیدن به کربلا به اشک شوق چشم های خادم احترام گذاشتند
همه که توی
چادر کوچک موکبش جمع شدیم به حاجی شریعت گفت:
برام مداحی
بخونید
کل حجم صدای
بیرون و چادر را نواهای باسم کربلایی گرفته بود
یکی از بچه
ها متعجب به خادم گفت:
این همه
مداحی حاجی..!
خادم گفت:
فارسی...فارسی
بخونید!
یکی از بچه
ها شروع کرد
خادم وسط جمع
بچه ها نشست با چشم های پر از اشک به چهره های ما نگاه میکرد و پروانه وار در مرکز
دایره زوار الحسین بال میزد
خادم چند
لحظه بعد بدون اراده بلند شد و سینه زدن را ادامه داد
هنوز نگاه
خادم توی ذهنم حک شده
آن لحظه را
از دست ندادم و تا توانستم عکس گرفتم
اما این عکس
منظور را
بهتر میرساند
چون من
معتقدم
خاطرات
فراموش نمیشوند
بلکه در طی
زمان کش می آیند
برای همین
همیشه صدای و تصویر خاطرات گاهی نامفهموم جلوی چشم می آیند...
پ ن:
عکس را از اینجا ببینید
https://instagram.com/p/6-rSOgzV0V/?taken-by=taha_amiri
پ ن:
ذکر تو زبان
مشترک ماست