icon
بیا..بیا... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

بیا..بیا...

شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ب.ظ



_بیا..بیا...یکم اینور تر..بیا...

+کی بیاد؟

_باریکلا..بیا..بیا..کلی دونست اینجا بیا..

+الو.. میگم کی بیاد؟

_عه...ساکت دو دقیقه دیگه...الان میپرونیش...

+چی رو میپرونم؟؟!

_بابا مگه نمیبینی یاکریم رو...داره میره پیش اصغر...کارش دارم باید بیاد اینجا...بیا بیا آماشالا...

اصغر: مگه بخیلی مجتبی خب چیکارش داری بزار بیاد دیگه...

_هییسسسس...میپره الان...بپره پا میشم حال همتونو جا میارما!

بیا...بیا..

+مشکوک میزنی مجتبی..پیام چی..

_برای مادرمه...بیا...بیا...

+چی میخوای بهش بگی؟

_یه پیغام میخوام بهش بدم...بیا..بیا

+میخوای بری؟

_بیا..داری خوب میای...آفرین...

+با توام میخوای بری؟؟

اصغر: مجتبی چی میگه رحیم، میخوای بری؟

(صدای بال زدن ناگهانی کبوتر....)

_عههههه...پرید..پرید!! خیالتون راحت شد؟؟

+با توام میگم میخوای بری؟

_رفتن چی؟؟ میخواستم یه رونما بدم مادرم...

+خیر باشه چطور؟

_دیشب تو هیات مادرم آقا رو به حق پسرش قسم داده که من رو پیدا کنه، صبحی هم از بالا دستور رسیده بار و بندیلم رو جمع کنم کم کم آماده بشم...

+قربون کریمی ارباب...واجب شد این شب جمعه ای اگر اذن دادن یه ماچ از صورتش بکنم..

_اره والا..حاج خانوم بلاخره کار خودش رو کرد...داشتم میرفتم گفتم مادر دارم میرم بر نمیگردما! حاج خانومم گفت مگه دست خودته...

+حالا یا کریم چی میگه؟

_داستانش طولانی حالا دو دقیقه ساکت میشی من کارمو بکنم؟

اصغر : بیا...بیا...بیا ماشالا...

_اصغر دوباره شروع نکنا..

اصغر: بخیلی مگه؟ من میخوام به زنم پیام بدم...

_یا کریم مال من...تو با گنجشکا پیام بده...

(صدای خنده قطعه....)




پ ن:

روضه های شب های محرم برای مادران شهدا جلوه ای دیگر دارد...

پ ن:

التماس دعا...

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۲
مسیح

نظرات (۶)

۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۵ خانم الفــــ
اشک....

کریمی ارباب..سعادت دیدار سیدالشهدا ....مادران شهدا...

سه تا نقطه ی اوج و سوز این متن بودن...
جزاکم الله خیرا
پاسخ:
ان شا الله توفیق بدن به ما

بعضی پست ها خودشون کار یه روضه خونی را دارن( مثل پست کانال کمیل)

من الله توفیق

پاسخ:
ممنون
۰۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۹ بچه شیعه غدیر
عاااااااااالی
ومن الله التوفیق
پاسخ:
متشکر
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۳ پلڪــــ شیشـہ اے
قربون مادر شهدا ...!اشک ناک بود ...خون جگر!
پاسخ:
...
با تغییرات ِ جزئی اینهایی که شما مینویسید می شود که بشود داستانی های کوتاه و قطعا بسیار بسیار دوست داشتنی ... 
حتی میزانسن این نوشته تو ذهن من شکل گرفت
همت کنید بروید سمت ساختشان 
خدا قوتتون بده 



چرا خط طیره؟!! :)
پاسخ:
لطف دارید
دارم کمی عکس جمع میکنم که داستان داشته باشن که به علاوه اینهایی که هست شاید روزی کاری کردم
متن هارو خوب میخونید, ولی در کل اگر میبینید میزان سن شکل میگیره چون اساسا این ها پاره هایی از فیلم هستند و داستان نیستند
امکان ساخت نداریم
در حال بزرگ کردن ساخته های قبلی هستیم: )
والا این ها به جای کاغذ پشت دوربین میرفتند

اسم وبلاگ شما این عبارت بود
سلام
فعلاکه اذون گفتن. باید برم! اما علی الحساب بقیه ی وبلاگهایی رو که باز بودن تو صفحات دیگه و در انتظار خونده شدن رو بستم. انگار اینجا کار زیاد دارم!
پایدار باشی به همین وقت عزیز
پاسخ:
علیکم السلام
لطف داشتید
ممنون
همچنین

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی