icon
پشتیبان دختر ها... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

پشتیبان دختر ها...

دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ

_حنانه! مادر...بیا پیش من...

+چه شده مادررر!

_بیا میخواهم رازی برایت بگویم..

+راز؟؟

_آری...راز بیا مادر

(دختر کوچک دست از بازی میکشد دوان دوان خود را به درون بغل مادر می اندازد و مادر همینطور که او را در آغوش گرفته و موهایش را نوازش میکند,شروع به صحبت میکند)

_میدانی حنانه..حالا که بزرگ شدی و برای خودت خانومی شده ای..میخواهم این راز را برایت باز گو کنم..

+مادر راز؟؟

_آری حنانه..راز!

+همانی که خیلی مهم است و نباید به کسی گفت؟؟

_آری...

+پس چرا شما میخواهید آن را به من بگویید؟

_هر رازی صاحبی دارد و مدتی برای پنهان شدن..تو صاحب این راز هستی و حالا وقت آن شده تا راز را بدانی..

+مادر...زود راز را بگو...لطفا...خواهش میکنم!

_ببین حنانه...خیلی سال پیش..وقتی هنوز به دنیا نیامده بودی..دختر بچه ها همبازی های کمی داشتند..و گاهی حتی حق بازی کردن هم نداشتند..

+یعنی هیچ دختری نبود تا با او بازی کند؟ خانه بازی....دویدن....

_نه حنانه...نبود...اگر هم بود خیلی کم بود...آن زمان پدر و مادرها خیلی دوست نداشتند دختر داشته باشند...

+دوست نداشتند؟؟ چرا؟؟ یعنی مادرها دوست نداشتند موهای دختران خود را ببافند...برایشان قصه بگویند؟ پدرها دوست نداشتند وقتی خانه می آیند کسی پشتشان را بمالد؟؟

(مادر حنانه را محکم در آغوشش فشار میدهد و سرش را میبوسد و با لبخند غم انگیری میگوید)

_نه مادر...دوست نداشتند...بعضی ها هم که دوست داشتند مجبور بودند...

+مجبور؟ مجبور به چه مادر؟

_مجبور به....مجبور به....

+مادر...آنها با دخترهایشان چه میکردند؟؟

_دختر ها خیلی عمرشان به دنیا نبود حنانه...

+چرا مادر؟؟ مگر چه اتفاقی می افتاد؟؟

_این هم راضی است که باید زمانش فرا برسد تا برایت بازگو کنم..

_مادر..؟

+جان مادر؟

_پس چرا من الان هستم و همبازی های زیادی دارم؟؟ ساره...آسیه...و ..

+راز دقیقا همین است دخترم..

_مادر بگووو...بگووو

+یک مرد مهربان دنیای ما را تغییر داد...

_یعنی چه مادر؟

+مردی آمد که دختر را رحمت میدانست و ....

(صدای برهم زدن کلون در به گوش میرسد)

_چه کسی پشت در است؟؟

#درب را باز کن ناریه پیامبر خدا امروز میهمان سفره ماست..درب را باز کن...

_خدایا شکرت...جانم به فدای رسول خدا..آمدم!

حنانه آن رازی که میخواستم برایت بازگو کنم امروز میهمان خانه ماست!







پ ن:

عید شما مبارک...

پ ن:

چگونه یک مرد دنیا را بهم میریزد؟

پ ن:

اگر من بودم پیشنهاد میدادم در این روز دختران برای بدست اوردن پشتیبانی این چنین بزرگ برای خود جشن بگیرند

پشتیبانی که جایگاه زن را به درجه اعلای خود رساند و دخترش را مادر پدر نامید

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۰۷
مسیح

نظرات (۶)

۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۶ وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
الان یه حس غرور خوبی بهم دست داده
البته ازا این حس غرورها من خیلی دارم

تبریک اعیاد
:)
پاسخ:
غرو هم داره داشتن چنین پشتیبانی

بر شما هم مبارک
۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۹ پلڪــــ شیشـہ اے
هیجان داشت توی این موقعیت خوندن این متن. صلحب این عید به قلم ذهنتان برکت بدهند ان شاءالله.
پاسخ:
ممنون از شما
۰۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۰ تب باران

سلام علیک

عیدتون مبارک

پیامبر خاتم(ص) انسانیت را احیا کردند

جا دارد که فدای او شد که مردگان زنده نما را حیاتی دوباره بخشید



(عکس هدرتون بسیار زیبا ست....)

پاسخ:
علیکم السلام
عید بر شماهم مبارک
خیلی ممنون
۰۸ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۴ خانم الفــــ
گاهی با یک گل هم بهار می شود...
پاسخ:
بله...
۱۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۰ وبلاگ سمیه انقلاب

 

سلام من مادر شهید صبا بهدادی از شهدای واقعه ی منا هستم که او مثل شما کوتاه نوشت های ادبی زیبایی داشت که من آنها را جمع آوری کردم (ازلپ تاپش یا دفتر چه یادداشتش) و آنها را ارام ارام میگذارم خب به ماهم سر بزنید میخواهم نوشته های دخترتان خوانده شود... حتما در قسمت نظرات حاضری خود را بزنید و لینک وبلاگ خود را هم در قسمت نظرات بگذارید شاید بزم دور همی به پاشد! خلاصه اینکه این دعوت یک مادر شهید است ... حتما بیایید.

عالی بود.
پاسخ:
ممنون

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی