icon
داستان های انقلاب٢ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

داستان های انقلاب٢

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ



برداشت اول: سنگری با چهار سرباز:


از صبح 10بهمن تا روز22 سعید کف خیابان بود.

کارش را از دادن لقمه های نان و سبزی عصمت خانوم به دست بچه های پشت سنگر توی خیابان ها شروع کرد تا اینکه خیلی زود خودش هم شد یکی از همان بچه های پشت سنگر.

سنگر سعید و دوستانش حاشیه سمت راست میدان فردوسی توی خیابان اصلی بود.

موقعیتش خیلی آتشی نبود خیلی هم امن نبود.

این را از روی تعداد سوراخ های ایجاد شده بر گونی های سنگری میشد تشخیص داد.

ظهر 14 سعید سنگر را به دنبال اشاره آقا حشمت همسر عصمت خانوم که بعد از ارتقای سعید شده بود نان رسان بچه ها ترک کرد تا به آن سمت خیابان برود.

سر پایین و خم شده، سریع خودش را به آن سمت میدان رساند تا سهمیه خودش و بچه هارا بگیرد.

کمی گرم صحبت با آقا حشمت شد که ناگهان صدای بلند تیربار روی تانک ضد شورش ارتش درآمد.

سعید رد تانک را ناخود آگاه تا سنگر خودشان دنبال کرد و در دنباله رد روی زمین دو پیکر غرق خون دید و یک نفر دیگر که تکیه به سنگر دستش را روی شکمش فشار میداد.



برداشت دوم: سنگری با یک سرباز:


با تلاش بچه های کمیته انقلاب تانک ضد شورش دست بچه های خودی افتاد. کاشف به عمل آمده بود که پشتیبانی نیروهای حامی تانک از ارتش قطع شده بود اما خود راننده و سرنشینان متوجه نشده بودند همین کار بچه ها را راحت کرد.

همین که سر نشینان تانک را خارج کردند سعید گلندن ژسه را کشید و نشان نرفته یک تیر به سوی آنها شلیک کرد.

تیر با اندکی اختلاف به بدنه تانک برخورد کرد.

قبل از شلیک دوم آقا حشمت چند نفر دیگر از نیروهای مردمی دست های سعید را گرفتند تا اسلحه را از دستش بیرون بکشند. اما تلاششان بی فایده بود.

صحنه پیکر بچه ها پشت سنگر از ذهن سعید بیرون نمیرفت.

سعید فریاد میزد:

ولم کنید...مگه ندیدی چطور مثل برگ خزون بچه ها رو ریخت زمین!!!

آقا حشمت هم داد میزد:

مگه هرکاری اونا با ما کردن رو باید تلافی کنیم!!



دیوید بارنت

بهمن57

تهران






پ ن:

داستان تخیلیست..

پ ن:

جای ما آن روزها خالی...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۳
مسیح

نظرات (۴)

۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۰ پدرام. یار
ممنون
۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۷ خانم الفــــ
جای ما آن روزها خالی.....
داستانهای انقلاب،خیلی حال خوب کن هستند...ممنون..

+حس میکنم زمانی میرسه که به همین روزها هم حسرت می خوریم...حال و هوایی شبیه حال و هوای اون روزایی رو داره که همیشه برامون تعریف کردند..
پاسخ:
خیلی خوب هست که برگشتید

ممنونم

+میبینم روزی رو که بچم یقم رو بگیره و بگه اون روزها چیکار میکردی
و تو دلش بگه جای من خالی
تو روزایی که در باغ بهشت باز بازه
۱۴ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۴۹ بسیجی گمنام

اول : سلام 

دوم : چه جنگ باشد چه نباشد راه من و تو از کربلا میگذرد

سوم: جای ما خالی 

چهارم : اللهم عجل لولیک الفرج

پنجم: عاقبتون بخیر و ختم به شهادت

۱۴ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۳ خانم الفــــ
متشکرم.نظر لطف شماست.

+ فکر نمیکردم به این زودی،توی موقعیت های مشابهی قرار بگیریم....وقتی مستندهای اون روزها رو میدیدم به خودم می گفتم مگه میشه آدم بفهمه دورو برش چه خبره ولی زندگی عادی خودش رو داشته باشه؟! الان میفهمم که میشه......حداقل درمورد من،میشه...

خدا عاقبت بخیرمون کنه ان شاءلله
پاسخ:
میشه
نمیفهمیم
ولی میشه

الهی آمین

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی