میخوام بابا دیکته بگه...
(مادر روبروی تلوزیون نشسته و دختر را صدا میزند تا کتاب را برای نوشتن دیکته پیش او ببرد)
+حنانه...حنانه...بیار کتابت رو مامان دیکته ت را بگم تموم بشه مشقات
_الان میااارم..
(حنانه دوان دوان از اتاقش بیرون می آید و دفتر و کتاب در دست,کنار مبل مادر حاضر میشود و با تکیه به دسته مبل)
_ماااماان..بزاار بابا دیکتمو بگه! تورو خداا
+باز شروع کردی حنانه؟ (صدایش را آرام میکند) بابا نمیتونه دیکته بگه به شما, این صد دفعه!
_آخه چرااا ماماان...
+هیسسس آروم تر بابات میشنوه!
_آخه مامااان..
(پدر که روی کاناپه مشرف به حیاط دراز کشیده و با صدای ضعیف اما کنجکاوی میپرسد)
*چی شده بابا؟؟(سرفه) چی شده خانوم؟
+هیچی مرتضی جان حنانه بدقلقی میکنه دیکتش رو نمی نویسه..
*آره بابا(سرفه سرفه)؟؟
_نه به خداااا بابااا, من میگم که
+هیسس حنانه! چند بار یه حرف رو باید به شما گفت!
*فاطمه چی شده شما(سرفه سرفه) اینجوری صحبت میکنی با بچه؟؟
+هیچی آقا
(یکدفعه فاطمه با لحن اعتراضی و خیلی سریع میگوید)
_من میخوام شما دیکتمو بگید اما مامان خانوم نمیذاره هی میگه هیییسس هییس!
(مادر نگاه عصبانیی به حنانه میکند)
*هم(سرفه)ین؟ خب بیا بگم بابا جون
+نه مرتضی شما نمیتونی آخه..حنانه خدا نکشتت
*خااانوم(سرفههه)..عه بذار بیاد دیکتش رو بنویسه بیا بابا
(حنانه سمت پدر میرود و کتاب را به دستش میدهد, صفحه را باز میکند و خودش آماده نوشتن میشود)
*آماده ای(سرفه سرفه)؟
_بله بابا
(ماسک را روی پیشنانی میگذارد شیر را کمی بیشتر باز میکند)
ریزعلی(سرفه سرفه) خواجوی ده(سرفه سرفه سرفه)قان فداکار..(تکرار حنانه) در یک(سرفه سرفه) شب زمست(سرفه)انی..
(دیکته با هر ضرب و زوری که میشود تمام میشود, موقع تصحیح دیکته به دست مادر, مادر با این متن مواجه میشود, اشک هایش را با آستین پام میکند و دفتر دیکته را پیش مرتضی میبرد)
ریزعلی عححح عح خواجوی ده عحححح عح عحح عححح قان فداکار..در یک عحح عححح شب زمست عحح انی..
بهشت زهرا
یک ماه از93
پ ن:
خدا به خانواده هاشان صبر بدهد...