icon
گوهر خانوم سواد دارد... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

گوهر خانوم سواد دارد...

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۵۱ ق.ظ
برداشت اول:
+مامان..
_جان مامان؟
+چرا شماهم نمیای باهم بریم درس بخونیم؟
_از سن من گذشته مهدی، سواد میخوام چیکار؟ شما بخون درساتو سواد بگیر بشو سواد مامان
+به خدا اینقدر راحته! تازه منم هستم کمکتون میکنم، خیلی خوبه آدم بتونه بخونه مامان!
_نمیشه مادر، کلی کار تو خونه دارم، بعدشم نمیتونم با تو بیام سر کلاس، مردم و در و همسایه چی میگن؟؟
+مامان بیا دیگه! به خدا الان نهضت کلاس داره، همه مثل شمان میرن سر کلاس درس!
_حالا شما درس و مشقاتو بنویس، شما مهم تری
+یه روزی لازمتون میشه هااا!
_چقدر بدقلقی میکنی بچه، سواد میخوام چیکار تو این خونه، برو بزار به کارام برسم مادر، نکنه خجالت میکشی برای بی سوادی من؟
+نه خیرم، فقط میگم یادبگیرید شاید یه جا به دردتون خورد

برداشت دوم:
(حوالی اتوبوس اعزام، زمستان)
+مهدی مادر، تو رو خدا منو بی خبر نذار!
_چشم مادر رسیدم بهتون تلفن میزنم
+مادر پسر طلعت خانومم اونجاست، اصلا تلفن نمیذارن بزنید اونجا، تلفن رو میگن مال فرمانده هاست فقط!
_ای بابا باز شما نشستی پای این حرفای در و همسایه؟ تلفن هست برای همه هم هست، ولی چشم من مرتب تا جایی که بتونم براتون نامه می نویسم
+نامه رو آخه چیکارش کنم من! سواد ندارم!!
(صدای بوق اتوبوس و حرکت نرم آن)
_آهااان! یادته مامان!! حالا عیبی نداره بده بقیه بخونن برات، مامان نگران نباش بادمجون بم آفت نداره، خدافظ! (خنده)
+مادر مواظب بااااش، خودتو بپوشون میگن اونجا کویره، شباش سرده!! مهدی زود برگررد مادر... خدافظ!!

برداشت سوم:
(صدای در زدن می آید و گوهر خانوم به سمت در می رود، پست چی نامه ای را که از طرف پسرش رسیده به گوهر خانوم تحویل میدهد، گوهر خانوم برادر کوچک مهدی که حالا خواندن و نوشتن بلد شده را سریع صدا میکند تا نامه را بخواند)

به نام خدا
سلام
با عرض احترام برای تمامی اعضای خانوده از جمله بابا هاشم عزیز و رضا که الان قطعا نامه را او میخواند، این نامه را خیلی ویژه برای مادر گوهر نوشته ام.
گوهر خانوم بازهم مثل همیشه پیش بینی های شما از وضعیت اب و هوای مناطق با استفاده از فنون مادری کردن درست از آب درآمد. اینجا شبهای خیلی سرد و روزهای سردی دارد. لباس های پشمی که برایم به زور در ساک گذاشتید حسابی به کارم آمده.( مادر با بغض و خنده آرام میگوید: از بس که یه دنده ای) حتی یک دست از آن ها را به مصطفی رفیق هم سنگریم دادم که او هم به جان شما خیلی دعا میکند.
گوهر خانم، بر خلاف خبر پراکنی های طلعت خانوم بزرگوار، اینجا تلفن برای همه کار میکند. اما بچه ها به دلایل مختلف خودشان خیلی استفاده نمیکنند. من هم برای اینکه هزینه ای به بیت المال اضافه نکنم از تلفن استفاده نمیکنم. همین نامه بهتر است. نوشتن نامه بهتر حال و هوایم را برای شما روشن میکند. گوهر خانوم مادر عزیز من، اگر به حرف دوران بچه گی من گوش میکردید و آن موقع کلاس های سواد آموزی را رفته بودید، الان با خیال راحت یک نامه ی مخصوص برای خود شما مینوشتم و حسابی درد و دل میکردم و شما هم خودتان برایم جواب نامه را می نوشتید اما حیف که شما به آن کلاس ها نرفتید.( مادر با ناراحتی: راست میگه بچم..) در آخر نامه باید بگویم، این جا کم کم دارد فصل عملیات ها می رسد. من هم آموزش هایم تکمیل شده و کمک آر پی جی زن شده ام. این عملیات پیش رو احتمالا در خاک عراق و صدامی هاست. مرگ و زندگی دست خداست و من هم نمیخواهم دل شما را خالی کنم ولی اگر برنگشتم نامه ی بعدیم که یک هفته دیگر به شما میرسد، وصیت من است. اگر خبرم را برای شما آوردند. وصیت را باز کنید.
فرزند شما
دست بوس شما
مهدی

برداشت چهارم:
مادر مهدی کمی بعد از نامه مهدی، کلاس های نهضت را شروع میکند. به خاطر سن بالا و دور بودن از فضای تحصیل، یادگیری برای اون سخت است و بیشتر از مدت معلوم طول خواهد کشید. در این بین بعد از انجام یک عملیات سراسری ایران در خاک عراق، ماشین های تویوتای سپاه دست به کار انجام ماموریت دیگری در داخل شهر میشوند. رساندن خبر بچه های از عملیات بر نگشته. یکی از این تویوتا های خاکی رنگ، جلوی خانه گوهر خانم و آقا هاشم آرام میگرد. خبر را به گوهر خانوم میدهد. مهدی شهید شده و جسدش در خاک عراق جامانده. شروع گوهر خانوم برای یادگیری سواد خیلی زود دوباره قطع و سرد میشود. با رفتن مهدی دیگر نامه ای در کار نیست تا گوهر خانوم برای خواندنش سواد را کسب کند. مدتی بعد اما، گوهر خانوم برای شادی دل پسر ارشدش شهیدش هم که شده تحصیل را از سر میگیرد.هر سال را دوسال میخواند. در این بین اندک اندک تفحص ها شروع شده و پیکر ها بر میگردند.گوهر خانم در این مراسم ها برای پیدا کردن مهدی حاضر میشود ولی هنوز قادر به خواندن نیست و مجبور میشود برای خواندن اسم روی تابوت ها از بقیه خواهش کند و هر بار دست خالی برگردد. با تمام شدن سال چهارم، گوهر خانوم حالا کمی خواندن و نوشتن بلد شده، اما از همه بهتر خواندن و نوشتن یک اسم را خوب بلد است، مهدی عطایی. تمام دفتر مشق گوهر خانوم را همین اسم پر کرده.خبر آمدن کاروان دیگری از شهدای تازه تفحص شده به گوش گوهر خانوم می رسد. گوهر خانوم چادر به کمر میبندد و عازم میشود.
کامیون اول، کامیون دوم (حح...سس..ن)(کک...ااا.ظ..م)کامیون سوم بعد خواند چند اسم (مم....ههههه.دی ..ع..عطایی عطایی!! پسر منه!!! پسر خودمه!!) گوهر خانوم با سواد نصفه و نیمه اش اسم و مهدی چند فرزند دیگر را میخواند و علاوه بر پیدا کردن پسرش، پسر چند نفر دیگر را هم شناسایی میکند.
مهدی همیشه میگفت روزی سواد به کار گوهر خانوم می آید...













پ ن:

امروز پیش دوستان مشغول بحث و صحبت درباره یک کاری بودیم که یک دفعه بین اون همه فکر و خیال یک خاطره قدیمی تو ذهنم زنده شد

برای زمانی که مدت های زیادی رو تو سرمای زمستون و گرمای تابستون تو بهشت زهرا میگذروندم و مزار به مزار پای صحبت والدین شهدا میشستم و صدا ضبط میکردم و نت برمیداشتم. اگر اندک ذهن مرتبی تو بعضی از موضوعات داشته باشم، صدقه سر اون دوران و هم صحبتی هاست.

خاطره این بود که

یکسری تو بین گشت و گذار ها خوردم به پست یک مادر شهید نسبتا جوون، البته در مقایسه با ظاهر و سن و سال مادرهای دیگه. یک سبد حصیری قدیمی روی سنگ مزار پسرش گذاشته بود با کلی سیب زرد با رگه های قرمز

از کنارش رد شدم، بهم تعارف کرد. روی زانو نشستم و سیب رو برداشتم. حالا باید ماموریتم رو با سوال همیشگی و کلیشه ایم شروع میکردم:

مادر کی شهید شدن؟

این مقدمه آغازصحبت بود، صحبتی که دیگه سوال دیگه ای از طرف من نداشت، چون دل مادر ها مثل کیف دستی پر وسایله، که تا زیپش باز بشه همه چیز از توش سریع بیرون میریزه. این قاعده همیشگی همنشینی ها بود.

با این سوال شروع کردم، آروم گوشی رو درآوردم و بردم جلو برای ضبط صدا و گذاشتم رو سنگ مزار، مادر داستانش رو برام گفت. اون تیکه خاطره انگیزش این بود.

این برش بالا با دخل و تصرف و پرورش خاطره، برداشتی آزاد اما واقعی از خاطره پ ن است.
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۴
مسیح

نظرات (۱)

چقدر غم انگیز بود
خدا به همه ی مادرای شهید صبر بده
پاسخ:
آن شا الله...

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی