چهار سال و خورده ای پیش...
چهار سال خورده ای قبل وقتی کارهای ثبت نامم را میخواستم انجام دهم، رفتم به ساختمانی بین خوش و آذربایجان. ساختمانی که قبلا محل تولید آدامس خروس بود و حالا شده بود دانشگاه.
وارد سالن ورودی شدم، قیافه های عجیب و غریب، لباس های جالب، دوستی های صمیمی دختر و پسری، زیر لب گفتم میم ط حالا باید چهار سال با اینها سر و کله بزنی. ولی خوب است، خیلی کوچک نیست.
رفتم طبقه اداری، کارهای ثبت نامم که تمام شد، خانم فلانی گفت آدرس دانشکده ات را از روی برد بخوان و فردا برو آنجا، گفتم مگه اینجا نیست؟؟ گفت نه اینجا دانشکده هنر است,تو باید بروی ارتباطات
گفتم آخیش، خیالم راحت، از شر نگاه های سنگین راحت شدم.
رفتم به فردوسی، بن بست شاهرود با حیاط درخت توتش. جا خوردم، خشکم زد. از مدرسه ابتدایی مان هم کوچک تر بود. ولی خب وضعیتش بهتر بود. بین سه دانشکده معماری و هنر و ارتباطات ، اینجا معروف به حوزه علمیه بود.
من در حوزه علمیه چهار سال عمر گذاشتم، روزگار لعنتیه تشکلی، روزگار دانشجویی، روزگار رفاقت
روزگار رفاقت اما از همه چیز بهتر بود، حالا سعید و رشید و حسین و عمار و .... را از آن روزگار دارم.
دانشگاه ما با دستور آقا تشکیل شده بود
تحت تملک سازمان تبلیغات بود
آرمانش تربیت هنرمند و نیروی متعهد انقلابی بود
اما شیره ما را مکید..
گاهی وقتی وارد حیاط دانشکده هنر میشدیم انگار خارجی وارد شده بود
حیاط پشتی معروفش را با سلام و صلوات رد می کردیم
در دانشکده معماریش غریبانه وارد میشدیم
و در دانشکده خودمان هم، رفته رفته غریب شدیم
برای اینکه بازیچه خاله بازی ها نشویم، به گوشه ای خزیدیم
از دست حماقت های بعضی هم نوعانمان خون دل خوردیم
سعی کردیم بعضی چیزها را عوض کنیم
از سازمان کوفتی دانشجویی فحش خوردیم
شاهد تباه شدن دختران و پسران معصوم ترم اولیمان بودیم
و کلاه خودمان را محکم چسبیدیم که باد حداقل مارا نبرد.
ولی خب
چهار سال خورده ای مان با این نام گره خورد و مهر اسمش خورد روی پیشانیمان
نمیتوانم انکار کنم جایی را که مزین بود به اسم سید مرتضی را دوست نداشتم
چرا داشتم
اما اقرار میکنم
دوست دارم یک زمانی برگردم و خرابش کنم
یا دوباره بسازمش یا بگذارم مثل قبل کارخانه تولید آدامس خروس شود.
سرتان را درد آوردم
میدانم که متن شلوغ پلوغ و بد بود
نشنیده بگیرید
اینها کمی از واگویه های یک دانشجوی س و ر ه ای بود.
پ ن:
خیلی دقیق متن را نخوانید :)